شروع خلافت عثمان و بر منبر شدن و ایراد خطبه | شرح و تفسیر

شروع خلافت عثمان و بر منبر شدن و ایراد خطبه | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

شروع خلافت عثمان و بر منبر شدن و ایراد خطبه | شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر چهارم ابیات 487 تا 520

نام حکایت : حکایت آغاز خلافت عثمان و خطبه وی در بیان ناصح فعّال

بخش : 1 از 8 ( شروع خلافت عثمان و بر منبر شدن و ایراد خطبه )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت آغاز خلافت عثمان و خطبه وی در بیان ناصح فعّال

چون دورانِ زمامداری عثمان بن عفّان ( خلیفه سوم ) فرا رسید ، بر منبر فراز آمد و بر جای پیامبر (ص) نشست . آن منبر سه پلّه داشت . پلّۀ نخست ( بالاترین پلّه ) جایی بود که پیامبر (ص) به هنگامِ ایرادِ خطابه بر آن می نشست . پس از رحلت آن حضرت ، ابوبکر ( خلیفۀ اوّل ) بر پلّۀ دوم نشست و چون نوبت به عُمر ( خلیفۀ دوم ) رسید بر پلّۀ سوم نشست . امّا وقتی نوبت خلافت عثمان فرا آمد ، بر جایگاهِ پیامبر (ص) نشست . در این هنگام یکی از حضّارِ فضول در مجلس با لحنی اعتراض آمیز به او گفت : تو که از حیثِ مقام پایین تر از سَلَف …

متن کامل ” حکایت آغاز خلافت عثمان و خطبه وی در بیان ناصح فعّال ” را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

متن کامل ابیات شروع خلافت عثمان و بر منبر شدن و ایراد خطبه

ابیات 487 الی 520

487) قصّۀ عُثمان که بر مِنبَر برفت / چون خلافت یافت ، بشتابید تفت

488) منبرِ مهتر که سه پایه بُده ست / رفت بوبَکر و دُوُم پایه نشست

489) بر سِوم پایه عُمَر در دَورِ خویش / از برایِ حُرمتِ اسلام و کیش

490) دور عُثمان آمد او بالایِ تَخت / بَر شد و بنشست آن محمودبخت

491) پس سؤالش کرد شخصی بوالفُضول / کآن دو ننشستند بر جایِ رسول

492) پس تو چون جُستی بر ایشان برتری ؟ / چون به رُتبت تو از ایشان کمتری

493) گفت : اگر پایۀ سِوُم را بسپرم / وَهم آید که مِثالِ عُمَّرم

494) بر دُوم پایه شَوَم من جای جو / گویی : بوبَکر است و او هم مثلِ او

495) هست این بالا مقامِ مصطفی / وَهمِ مِثلی نیست با آن شه مرا

496) بعد از آن بر جایِ خُطبه ، آن وَدود / تا به قُربِ عصر ، لب خاموش بود

497) زَهره نه کس را که گوید : هین بخوان / یا برون آید ز مسجد آن زمان

498) هیبتی بنشسته بُد بر خاص و عام / پُر شده نورِ خدا آن صحن و بام

499) هر که بینا ، ناظرِ نُورش بُدی / کور ز آن خورشید هم گرم آمدی

500) پس ز گرمی فهم کردی چشمِ کور / که برآمد آفتابی بی فُتور

501) لیک این گرمی گشاید دیده را / تا ببیند عینِ هر بشنیده را

502) گرمیَ ش را ضَجرَتی و حالتی / ز آن تَبِش دل را گشادی فُسحتی

503) کور چون شد گرم از نورِ قِدَم / از فرح گوید که من بینا شدم

504) سخت خوش مستی ، ولی ای بوالحسن / پاره یی راه ست تا بینا شدن

505) این نصیبِ کور باشد ز آفتاب / صد چنین ، واللهُ اَعلَم بِالصَّواب

506) و آنکه او آن نور را بینا بُوَد / شرحِ او کی کارِ بوسینا بُوَد ؟

507) ور شود صَد تُو ، که باشد این زبان ؟ / که بجنباند به کف ، پَردۀ عیان ؟

508) وای بر وی گر بساید پرده را / تیغِ اَللّهی کند دستش جدا

509) دست چه بوَد ؟ خود سَرش را بر کنَد / آن سَری کز جهل ، سَرها می کُنَد

510) این به تقدیرِ سُخن گفتم تو را / ورنه خود دستش کجا و آن کجا ؟

511) خاله را خایه بُدی خالو شدی / این به تقدیر آمدست ار او بُدی

512) از زبان تا چشم ، کو پاک از شَک است / صد هزاران ساله گویم ، اندک است

513) هین مشو نومید ، نور از آسمان / حق چو خواهد ، می رسد در یک زمان

514) صد اثر در کان ها از اختران / می رساند قدرتش در هر زمان

515) اخترِ گردون ، ظُلَم را ناسخ است / اخترِ حق ، در صفاتش راسخ است

516) چرخِ پانصد ساله راه ای مُستعین / در اثر نزدیک آمد با زمین

517) سه هزاران سال و پانصد تا زُحَل / دَم به دَم خاصیّتش آرد عمل

518) دَر هَمش آرَد چو سایه در اِیاب / طولِ سایه چیست پیشِ آفتاب ؟

519) وز نُفوسِ پاکِ اَختروَش مدد / سویِ اخترهایِ گَردون می رسد

520) ظاهرِ آن اختران ، قوّامِ ما / باطنِ ما گشته قَوّامِ سَما

شرح و تفسیر شروع خلافت عثمان و بر منبر شدن و ایراد خطبه

قصّۀ عُثمان که بر مِنبَر برفت / چون خلافت یافت ، بشتابید تفت


ماجرای عثمان اینست که چون به خلافت رسید . بیدرنگ بر فرازِ مِنبر رفت و با شتاب روی آن نشست .

منبرِ مهتر که سه پایه بُده ست / رفت بوبَکر و دُوُم پایه نشست


منبر پیامبر معظّم که سه پلّه داشت . وقتی ابوبکر به خلافت رسید ، رفت و روی پلّه دوم آن نشست .

بر سِوم پایه عُمَر در دَورِ خویش / از برایِ حُرمتِ اسلام و کیش


عُمر نیز در زمان خلافتِ خویش برای رعایت حُرمتِ اسلام و رعایت احترام به دین و ایمان بر پلّه سوم آن منبر می نشست .

دور عُثمان آمد او بالایِ تَخت / بَر شد و بنشست آن محمودبخت


امّا همینکه دورۀ خلافتِ عثمان آغاز شد . آن نیک بخت رفت و بر بالای منبر نشست .

پس سؤالش کرد شخصی بوالفُضول / کآن دو ننشستند بر جایِ رسول


در این موقع یک شخصِ فضول و یاوه گو از عثمان سؤال کرد ، آن دو خلیفه ( ابوبکر و عُمر ) بر جای پیامبر ننشستند . [ بُوالفُضول = یاوه گو ، فضول ، کسی که به کارهای غیر ضروری می پردازد ]

پس تو چون جُستی بر ایشان برتری ؟ / چون به رُتبت تو از ایشان کمتری


پس تو چگونه با اینکه از حیث مقام و درجه از آن دو پایین تری بر آنان برتری جُستی ؟ یعنی چرا روی پلّه ای که آنان نشستند تو ننشستی و رفتی بالاتر مستقر شدی ؟

گفت : اگر پایۀ سِوُم را بسپرم / وَهم آید که مِثالِ عُمَّرم


عثمان گفت : اگر بر پلّۀ سوم می نشستم چنین گُمان می رفت که من خود را هم شأن و هم مرتبۀ عُمر می دانم .

بر دُوم پایه شَوَم من جای جو / گویی : بوبَکر است و او هم مثلِ او


و اگر بر پلّۀ دوم می نشستم ، تو و امثال تو می گفتید : پلّۀ دوم جای ابوبکر است و این نیز و این نیز خود را هم شأنِ او می داند .

هست این بالا مقامِ مصطفی / وَهمِ مِثلی نیست با آن شه مرا


امّا این بالا که من نشسته ام جایگاهِ حضرتِ محمّد مصطفی (ص) است و هیچکس گمان نمی کند که من خود را نظیرِ آن سلطانِ حقیقی می دانم . [ زیرا همه می دانند که هیچکس هم شأن آن حضرت نتواند بود . ]

بعد از آن بر جایِ خُطبه ، آن وَدود / تا به قُربِ عصر ، لب خاموش بود


پس از این سؤال و جواب ، آن شخصِ مهربان تا نزدیکی های عصر ساکت ماند و هیچ نگفت . [ وَدود = بسیار دوستدار ، بسیار مهربان ]

زَهره نه کس را که گوید : هین بخوان / یا برون آید ز مسجد آن زمان


در آن موقعیّت نه کسی جرأت داشت به او بگوید زود باش سخنرانی را شروع کن و نه جرأت داشت از مسجد بیرون بیاید .

هیبتی بنشسته بُد بر خاص و عام / پُر شده نورِ خدا آن صحن و بام


از این حالت هیبتی بر خاص و عام غالب شده بود . یعنی همۀ حاضرا مرعوب این شکوه و عظمت معنوی شده بودند بطوری که صحن و بام مسجد در انوار الهی غرق شده بود .

هر که بینا ، ناظرِ نُورش بُدی / کور ز آن خورشید هم گرم آمدی


هر کس چشمِ بصیر و بینایی داشت آن نور را می دید . و افرادِ کور نیز از گرمای آن خورشیدِ حقیقت احساسِ گرمی می کردند . [ افرادی که بینایی باطنی داشتند آن انوارِ معنوی را می دیدند و حتی کسانی که کوردل بودند نیز تا حدّی تحتِ تأثیرِ آن قرار گرفتند . ]

پس ز گرمی فهم کردی چشمِ کور / که برآمد آفتابی بی فُتور


نابینایان از گرمایی که در خود احساس می کنند می فهمند که آفتابی بدونِ سستی و ضعف می تابد . [ بی فُتور = بدون سستی و خلل ]

لیک این گرمی گشاید دیده را / تا ببیند عینِ هر بشنیده را


امّا حقیقتِ آفتاب دیدۀ دل را چنان می گشاید که بتواند هر آنچه که شنیده است . عینِ آن را ببیند . [ صاحب علم الیقین ، اگر در طریقِ تحری حقیقت بکوشد و بر موقفی از مواقفِ سلوک بسنده نکند سرانجام به عین الیقین واصل شود . ]

گرمیَ ش را ضَجرَتی و حالتی / ز آن تَبِش دل را گشادی فُسحتی


گرمای آفتابِ حقیقت موجبِ پدید آمدن نوعی دلتنگی و حالتی می شود که از آن حالت و آن گرما ، دل ، گشاده می گردد . ( ضَجرَت = دلتنگی ، ملالت / تَبِش = گرمی ، حرارت / فُسحَت = فراخی ، گشادی ) [ این بر حالت گذرای وجد اشارت دارد که مبتدی راهِ سلوک نمی تواند از بینش حقیقی و مشاهده تمییز دهد . ]

کور چون شد گرم از نورِ قِدَم / از فرح گوید که من بینا شدم


همینکه شخصِ ناآشنای به حقیقت بر اثرِ تجلّی نورِ ازلی و لم یزلیِ حضرت حق گرم می شود . از فرطِ خوشحالی می گوید : من بینا شدم . [ مولانا در این بیت و دو بیتِ بعدی حالِ سالکانِ خام و ناقص را شرح می دهد . اینان همینکه اثری از حقیقت را دریافت کنند دچار عُجب و خودبینی می شوند و خیال می کنند که به مرتبۀ شهودِ حقیقت رسیده اند و خود را در سلکِ عارفانِ بِالله جا می زنند . در حالیکه چنین نیست زیرا مرتبۀ روشن بینی به این آسانی ها حاصل نمی شود . ]

سخت خوش مستی ، ولی ای بوالحسن / پاره یی راه ست تا بینا شدن


ای نیک سیرت ، تو با این حرارت ، بسی مست و مدهوش شده ای در حالی که هنوز تا مرحلۀ روشن بینی مقداری راه باقی مانده است . مولانا طبق اسلوب حکیم برای آنکه سالکان را از نیل به مقامِ روشن بینی ناامید نسازد می گوید : «پاره یی» راه مانده است و نمی گوید راهِ دور و درازی در پیشِ روست . توضیح ابوالحسن در شرح بیت 59 دفتر دوم آمده است . ]

این نصیبِ کور باشد ز آفتاب / صد چنین ، واللهُ اَعلَم بِالصَّواب


شخصی که نمی تواند آفتابِ حقیقت را ببیند . نصیبِ او از آن آفتاب مقداری گرمی است و صد آدمِ این چنینی نیز بهره شان از افتابِ حقیقت همین است . خداوند به راستی و درستی داناتر است .

و آنکه او آن نور را بینا بُوَد / شرحِ او کی کارِ بوسینا بُوَد ؟


مولانا در اینجا به شرح حال روشن بینان و عارفان می پردازد و می گوید : امّا کسی که نورِ حقیقت را می بیند چگونه ممکن است ابوعلی سینا که رئیس الحکما و زعیم العقلاست بتواند احوالِ او را شرح دهد ؟ یعنی شرح حالِ عارفان بِالله حتّی از عهدۀ ابوعلی سینا هم برنمی آید تا چه رسد به دیگران . [ نقل است که روزی شیخ ابوسعید ابی الخیر و یا در مهنه ، مشغولِ وعظ و خطابه بود که ابن سینا بدان مجلس درمی آید . شیخ می گوید : حکمت دان آمد . ابن سینا در مجلس نشست و با او آغاز سخن کرد و چون مجلس تمام شد ، آن دو سه شبانه روز با یکدیگر به خلوت گذراندند و جز به نماز جماعت بیرون نیامدند . بعد از سه شبانه روز شاگردان از ابن سینا پرسیدند که شیخ ابوسعید را چگونه یافتی ؟ گفت : « هر چه من می دانم او می بیند » و سپس نزد ابوسعید رفتند و گفتند : ابن سینا را چگونه یافتی ؟ گفت : « هر چه ما می بینیم او می داند » ( اسرارالتوحید ، ج 1 ، ص 194 ) ]

ور شود صَد تُو ، که باشد این زبان ؟ / که بجنباند به کف ، پَردۀ عیان ؟


و اگر فرضاََ زبانِ آدمی صد برابرِ این هم قدرتِ تکلّم و گویایی پیدا کند چگونه می تواند بوسیلۀ قدرتِ سخنوری و گویایی خود ، پردۀ پندار را از جلوی چشمِ دلِ آدمی کنار بزند و او را به مرتبۀ عین الیقین برساند ؟ [ یعنی ابو علی سینا و امثالِ او اگر در علومِ عقلی و نظری ، صد برابر آنچه که هستند ، علم و ادراک بدست آورند باز نمی توانند نه خود را و نه دیگری را به مرتبۀ شهودِ حقیقت برسانند . ]

وای بر وی گر بساید پرده را / تیغِ اَللّهی کند دستش جدا


وای به حالِ آن کسی که اهلِ زبان و علومِ ظاهری است و با این وجود بخواهد پردۀ پندار را از جلوی چشمِ آدمیان بردارد و آنان را به مرتبۀ حقیقت برساند . در اینصورت تیغِ غیرتِ الهی دستش را قطع می کند . [ یعنی چون حضرت حق او را لایقِ شهودِ حقیقت نمی داند . قدرتِ ظاهری اش را در هم می شکند و از خوابِ غرور و خودبینی بیدارش می کند و عجز و ناتوانی اش را در کشفِ حقیقت به او نشان می دهد . ]

دست چه بوَد ؟ خود سَرش را بر کنَد / آن سَری کز جهل ، سَرها می کُنَد


دست چیست و چه قدرتی دارد ؟ بلکه تیغِ غیرتِ الهی سَرش را قطع می کند . همان سری که از روی نادانی و جهالت گردن فرازیی ها می کند . [ می توانیم در مصراع دوم « سِرها می کُند » هم بخوانیم که در اینصورت معنی مصراع دوم اینست : همان سَری که از روی نادانی می کوشید رازهای نهفته را فاش کند .  به قول حافظ :

گفت آن یار کزو گشت سَرِ دار بلند / جُرمش این بود که اسرار هویدا می کرد ]

این به تقدیرِ سُخن گفتم تو را / ورنه خود دستش کجا و آن کجا ؟


این سخن را بر سبیلِ فرض و مثال به تو گفتم . و اِلّا اهلِ زبان و کلام و اصحابِ قیل و قال کجا می توانند به کشفِ حقیقت نایل شوند ؟ [ اصولاََ زبان و مقال فی نفسه نمی تواند حقیقت را آشکار کند . ]

خاله را خایه بُدی خالو شدی / این به تقدیر آمدست ار او بُدی


برای مثال ، وقتی می گوییم خاله اگر بیضه داشت ، دایی می شد . این یک فرض است یعنی « اگر داشت » امّا حالا که ندارد . ( خالو = دایی ) [ چنانکه وقتی که می گوییم اگر اهلِ قیل و قال می توانستند به مرتبۀ عین الیقین برسند و می خواستند پرده از حقیقت بردارند . خدا دست و زبانِ آنان را قطع می کرد نیز یک فرض است . و اِلّا اهلِ قیل و قال کجا می توانند حتّی به مرتبۀ عین الیقین نزدیک شوند تا چه رسد به اینکه بدان برسند . یعنی این امر ، امری محال است و ما تنها فرضِ آن را گفتیم . ]

از زبان تا چشم ، کو پاک از شَک است / صد هزاران ساله گویم ، اندک است


حال آنکه اگر به تو بگویم که فاصلۀ میانِ زبان و چشمی که از شک پاک است و به یقین رسیده است . یعنی فرقِ آنکه از حقیقت حرف می زند با آنکه حقیقت را عیاناََ می بیند ، صدها هزار سال است باز هم کم گفته ام . زیرا تفاوتِ آنها بیش از اینهاست . [ اگر من بخواهم به تو بگویم مرتبۀ قیل و قال و حرف و جدال چقدر از مقامِ شهودِ حقیقت فاصله دارد و برای تفهیم به تو بگویم این فاصله صدها هزار سال است . باز هم حقِ مطلب را ادا نکرده ام . زیرا از لفّاظی تا روشن بینی خیلی راه داریم . ]

هین مشو نومید ، نور از آسمان / حق چو خواهد ، می رسد در یک زمان


مولانا برای اینکه سالکی فکر نکند نمی تواند بدین مقام واصل شود می گوید : بهوش باش و هرگز نومیدی به خود راه مده که اگر خدا بخواهد نور هدایت و توفیق الهی در لحظه ای به تو می رسد و تو را به مقامِ شهودِ حقیقت می رساند .

صد اثر در کان ها از اختران / می رساند قدرتش در هر زمان


مگر نمی بینی که قدرتِ حضرت حق انوارِ خورشید و ستارگان طبیعت را ، لحظه به لحظه در معادن و کان ها تأثیر می دهد ؟ [ و سنگ ها را به لعل و گرهر مبدّل می سازد . اشاره است به این عقیدۀ قدما که پدید آمدن جواهرِ معدنی نظیر لعل و یاقوت بر اثرِ تابش طولانی خورشید و فعل و انفعالاتِ معدنی است . ( رجوع شود به شرح بیت 2592 دفتر اوّل ) برخی از شارحان «اختران» را کنایه از عارفان و «کان ها» را کنایه از ظلمتِ بشریّت دانسته اند ( شرح مثنوی معنوی مولوی ، دفتر چهارم ، ص 1446 ) ]

اخترِ گردون ، ظُلَم را ناسخ است / اخترِ حق ، در صفاتش راسخ


گر چه خورشید تاریکی های محسوس را محو می کند امّا نورِ حق در صفاتِ او تجلّی می کند . ( ظُلَم = جمع ظلمت به معنی تاریکی ها ) [ یعنی نورِ پیامبر و ولی از سرچشمۀ هدایتِ الهی است و بر اساسِ کمالاتِ اوست . بنابراین خورشیدِ طبیعت محو کنندۀ تاریکی های محسوس است در حالیکه خورشیدِ حق ، محو کنندۀ تاریکی های صفاتِ ذمیمۀ بشری است . ]

چرخِ پانصد ساله راه ای مُستعین / در اثر نزدیک آمد با زمین


ای یاری جوینده برای مثال فلکِ گردون که پانصد سال راه با زمین فاصله دارد ، امّا از نظرِ تأثیر از زمین دور نیست بلکه نزدیک است . [ مُستعین = یاری جوینده / « چرخ پانصد ساله راه » بیانی است از دوری زمین و آسمان . منجّمان عقیده داشتند که کواکب و نجومِ فلک در احوالِ زمین و از جمله انسان تأثیر دارد . رجوع شود به شرح بیت 753 دفتر اوّل ]

سه هزاران سال و پانصد تا زُحَل / دَم به دَم خاصیّتش آرد عمل


مثال دیگر ، با اینکه فاصلۀ زُحَل ( = کیوان ) با زمین سه هزار و پانصد سال است . امّا لحظه به لحظه بر روی زمین اثر می گذارد . [ زُحَل = شرح بیت 174 دفتر دوم ]

دَر هَمش آرَد چو سایه در اِیاب / طولِ سایه چیست پیشِ آفتاب ؟


مولانا در جوابِ آن دسته از منجّمان که تأثیرِ کواکب را در روی زمین ، مطلق و لابشرط می دانند می گوید : اگر خداوند بخواهد خاصیّت و تأثیرِ زُحَل را در هم می پیچد و محو می کند مانندِ سایه که به هنگامِ بازگشتن آفتاب ، کوتاه و در هم پیچیده می شود . طول سایه در برابرِ آفتاب چه استقلالی می تواند داشته باشد ؟ ( ایاب = بازگشتن ، بازگشت ) [ یعنی آفتاب هر چه به خطِ عمودی نزدیک شود ، سایه کوتاه تر می شود تا آنکه وقتی خورشید دقیقاََ در خطِ عمودی می تابد سایۀ اجسام بکلّی محو می شود . ]

مولانا هر چند به قانون علیّت و سبب و مسبّب عقیده دارد . امّا در عینِ حال معتقد است که بجز علل و اسبابِ ظاهری و طبیعی ، علل و اسبابی باطنی و ماوراء الطبیعی نیز در عالمِ هستی وجود دارد که بر این علل و اسباب غالب است .

وز نُفوسِ پاکِ اَختروَش مدد / سویِ اخترهایِ گَردون می رسد


از ارواحِ پاک و ستاره مانندِ انبیاء و اولیاء به سوی ستارگانِ فلک مدد می رسد . یعنی ستارگانِ آسمان ، نورانیّتِ خود را از باطنِ اولیاء الله می گیرند .

ظاهرِ آن اختران ، قوّامِ ما / باطنِ ما گشته قَوّامِ سَما


بر حسبِ ظاهر ، این ستارگانِ آسمان اند که با پرتو افکنی خود ، به زندگی ما قِوام می بخشند امّا بر حسبِ باطن ، این باطنِ ماست که کواکب و نجومِ آسمان را قوام بخشیده است .

شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه شروع خلافت عثمان و بر منبر شدن و ایراد خطبه

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر چهارم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟