شرح و تفسیر سؤال موسی از خداوند راز غلبۀ ظالمان در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
شرح و تفسیر سؤال موسی از خداوند راز غلبۀ ظالمان
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر دوم ابیات 1816 تا 1877
نام حکایت : انکار موسی بر مناجات شبان
بخش : 4 از 13
روزی حضرت موسی (ع) به چوپانی برخورد کرد که با زبانی ساده و بی پیرایه خدا را یاد می کرد . مثلاََ می گفت : ای خدا ، تو کجا هستی که من نوکری تو را کنم . موزه ات را رفو کنم و شانه بر گیسوانت کشم . شپش های جامه ات را بِکُشم و از شیر گوسفندان به تو غذا دهم . دستان و پاهایت را نوازش کنم و جایِ خوابِ تو را پاک و پاکیزه کنم . و از این جملات و تعابیر بسیار گفت . تا آنکه حضرت موسی (ع) برآشفت و او را نکوهش کرد . چوپان نیز دل شکسته و غمین راهِ بیابان در پیش گرفت و
متن کامل حکایت انکار موسی بر مناجات شبان را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید .
1816) گفت موسی : ای کریمِ کارساز / ای به یک دَم ، ذکرِ تو عُمرِ دراز
1817) نقشِ کژمژ دیدم اندر آب و گِل / چون ملائک اعتراضی کرد دِل
1818) که چه مقصودست نقشی ساختن / واندر او تخمِ فَساد انداختن ؟
1819) آتشِ ظلم و ، فساد افروختن / مسجد و ، سجده کُنان را سوختن ؟
1820) مایۀ خونابه و زردابه را / جوش دادن از برایِ لابه را
1821) من یقین دانم که عینِ حکمت است / لیک مقصودم عیان و رؤیت است
1822) آن یقین می گویدم : خاموش کن / حرصِ رؤیت گویدم : نه ، جوش کن
1823) مر مَلایک را نمودی سرِ خویش / کین چنین نوشی همی ارزد به نیش
1824) عرضه کردی نورِ آدم را عیان / بر ملایک گشت مشکل ها بیان
1825) حَشرِ تو گوید که سرِ مرگ چیست / میوه ها گویند سرِ برگ چیست
1826) سرِ خون و نطفه ، حُسنِ آدمی است / سابقِ هر بیشی ای ، آخِر کمی است
1827) لوح را اوّل بشوید بی وقوف / آنگهی بر وی نویسد او حروف
1828) خون کند دل را و ، اشکِ مُستهان / بر نویسد بر وی اسرار آنگهان
1829) وقتِ شُستن ، لوح را باید شناخت / که مر آن را دفتری خواهند ساخت
1830) چون اساسِ خانه یی می افگنند / اولین بنیاد را بر می کنند
1831) گِل برآرند اوّل از قعرِ زمین / تا به آخِر بر کشی ماءِ مَعین
1832) از حِجامت ، کودکان گِریند زار / که نمی دانند ایشان سرِ کار
1833) مرد ، خود زر می دهد حَجّام را / می نوازد نیشِ خون آشام را
1834) می دَود حمّال ، زی بارِ گران / می رُباید بار را از دیگران
1835) جنگِ حمّالان برای بار بین / این چنین است اِجتهاد کاربین
1836) چون گرانی ها اساسِ راحت است / تلخ ها هم پیشوای نعمت است
1837) حُقَتِ الجنّه بِمَکروهاتِنا / حُقَتِ النّیرانُ مِن شَهواتِنا
1838) تخم مایۀ آتشت ، شاخِ تَرَست / سوختۀ آتش ، قرینِ کوثَر است
1839) هر که در زندان ، قرینِ مِحنتی است / آن جزای لقمه یی و شهوتی است
1840) هر که در قصری قرینِ دولتی است / آن جزای کارزار و مِحنَتی است
1841) هر که را دیدی به زرّ و سیم فرد / دان که اندر کسب کردن صبر کرد
1842) بی سبب بیند چو دیده شد گُذار / تو که در حِسّی سبب را گوش دار
1843) آنکه بیرون از طبایع ، جانِ اوست / مَنصَبِ خَرقِ سبب ها آنِ اوست
1844) بی سبب بیند ، نه از آب و گیا / چَشم ، چَشمۀ معجزاتِ انبیا
1845) این سبب ، همچون طبیب است و علیل / این سبب ، همچون چراغ است و فتیل
1846) شب چراغت را فتیلِ نو بتاب / پاک دان زین ها چراغِ آفتاب
1847) رَو تو کَهگِل ساز بهرِ سقفِ خان / سقفِ گردون را ز کَهگِل پاک دان
1848) آه که چون دلدارِ ما غم سوز شد / خلوتِ شب درگذشت و روز شد
1849) جز به شب ، جلوه نباشد ماه را / جز به دردِ دل ، مجو دلخواه را
1850) ترکِ عیسی کرده ، خر پرورده یی / لاجَرم چون خَر ، برونِ پرده ای
1851) طالعِ عیسی است علم و معرفت / طالعِ خر نیست ، ای تو خَرصفت
1852) نالۀ خر بشنوی ، رحم آیدت / پس ندانی خر ، خری فرمایدت
1853) رحم بر عیسی کن و ، بر خر مکن / طبع را بر عقلِ خود سَرور مکن
1854) طبع را هِل تا بگِرید زار زار / تو از او بستان و ، وامِ جان گزار
1855) سال ها خربنده بودی ، بس بُوَد / ز آنکه خربنده ز خر واپس بُوَد
1856) زَاخّروهُنّ مُرادش نَفسِ توست / کو به آخر باید و عقلت نُخُست
1857) هَم مَزاجِ خر شده ست این عقلِ پَست / فکرش اینکه چون علف آرد به دست
1858) آن خرِ عیسی ، مزاجِ دل گرفت / در مقامِ عاقلان ، منزل گرفت
1759) ز آنکه غالب عقل بود و خر ، ضعیف / از سوارِ زَفت گردد خر ، نحیف
1760) وز ضعیفی ، عقلِ تو ای خَربَها / این خرِ پژمرده گشته ست اژدها
1761) گر ز عیسی گشته ای رنجور دل / هم از او صحّت رسد او را مَهِل
1862) چونی ای عیسیّ عیسی دَم ز رنج ؟ / که نبود اندر جهان بی مار گنج
1863) چونی ای عیسی ز دیدارِ جهود ؟ / چونی ای یوسف ز مکّارِ حسود ؟
1864) تو شب و روز از پیِ این قومِ غُمر / چون شب و روزی مددبخشای عُمر
1865) آه از آن صفراییانِ بی هنر / چه هنر زاید ز صفرا ؟ دردِ سر
1866) تو همان کن که کند خورشیدِ شرق / با نفاق و حیله و دزدی و زرق
1867) تو عسل ، ما سِرکِه در دنیا و دین / دفعِ این صفرا بُوَد سِرکِنگَبین
1868) سِرکِه افزودیم ما قومِ زَحیر / تو عسل بفزا ، کرَم را وامگیر
1869) این سِزید از ما ، چنان آمد ز ما / ریگ اندر چشم چه افزاید ، عَما
1870) آن سِزد از تو ایا کُحلِ عزیز / که بیابد از تو هر ناچیز ، چیز
1871) ز آتشِ این ظالمانت ، دل کباب / از تو جمله اِهدِ قَومی بُد خطاب
1872) کانِ عودی ، در تو گر آتش زنند / این جهان از عِطر و رَیحان اَکَنند
1873) تو نه آن عودی کز آتش کم شود / تو نه آن روحی که اسیرِ غم شود
1874) عود سوزد ، کانِ عود از سوز ، دور / باد ، کی حمله بَرَد بر اصلِ نور ؟
1875) ای ز تو مر آسمان ها را صفا / ای جفایِ تو نکوتر از وفا
1876) ز آنکه از عاقل جَفایی گر رود / از وفایِ جاهلان آن بِه بُوَد
1877) گفت پیغمبر : عَداوت از خِرَد / بهتر از مِهری که از جاهل رسد
گفت موسی : ای کریمِ کارساز / ای به یک دَم ، ذکرِ تو عُمرِ دراز
موسی (ع) گفت : ای بزرگواری که کارها را سامان می دهی . ای کسی که یک لحظه در ذکرِ تو عُمری دراز است .
_ مولانا در این بخش جلیل یکی از مسائل مهم و معروف کلامی و فلسفی را که فکرِ همگان را به خود مشغول داشته طرح کرده است . این مسئله که : راز و حکمت شُرور و ناملایمات در جهان چیست ؟ چرا خداوند آدمی را در بستر مصائب و سختی ها قرار داده است ؟ مولانا این مسئله را در جاهای مختلف مثنوی طرح کرده و از زوایای مختلف بدان پاسخ داده است . اما در اینجا پاسخ او بدین صورت خلاصه می شود : وجود ناملایمات ، روح آدمی را صیقل می دهد و او را در مسیر تکامل به حرکت درمی آورد .
نقشِ کژمژ دیدم اندر آب و گِل / چون ملائک اعتراضی کرد دِل
در آب و گِل نقش های کج و نادرست دیدم . یعنی در جهان خلقت ، ناهماهنگی دیدم و قلبم مانند فرشتگان بدان اعتراض کرد . [ کژمژ دیدن = درهم و برهم و کج و راست دیدن اشیاء ، غلط دیدن ، اشتباه دیدن . ( فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی ، ج 7 ، ص 281 ) / آب و گِل = ممکن است اشاره باشد به وجود انسان که خمیرۀ آغازینش از آب و گِل بوده است . و یا ممکن است اشاره باشد به عالم مادّی و این دنیای محسوس و اعتراض فرشتگان نیز به داستان معروف خلقت انسان و ماجراهای او با فرشتگان اشاره دارد . که در قرآن کریم به کرّات از آن سخن رفته است . از آن جمله در سورۀ بقره ، آیه 30 . ]
که چه مقصودست نقشی ساختن / واندر او تخمِ فَساد انداختن ؟
منظور از این کار چیست که نقشی آفریده شود و سپس تخمِ تباهی و فساد در آن افشانده گردد ؟ یعنی این ساختن و ویران کردن برای چیست ؟ [ انقروی دو بیت ذیل را از زبان حق تعالی می داند . و معتقد است که هر پاسخ در دلِ همان پرسش نهفته است . یعنی مصراع اول ، سؤال و مصراع دوم ، جواب آن است . ( شرح کبیر انقروی ، دفتر دوم ، جزو دوم ، ص 637 ) ]
آتشِ ظلم و ، فساد افروختن / مسجد و ، سجده کُنان را سوختن ؟
از اینکه آتش ستم و تباهی افروخته شود و مسجد و سجده کنندگان در آن سوخته شوند ، منظور چیست ؟ [ ستم و بیداد سبب می شود که پرستشگاهها و پرستشگران حقیقی به آتش ظلم و جفا بسوزند . چنانکه تاریخ بشری آکنده است از این ستم ها و فتنه های هولناک و تعصّبات بنیان کن . ]
مایۀ خونابه و زردابه را / جوش دادن از برایِ لابه را
اینکه خونابه و زردابه در بدن انسان بجوش درآید تا او به لابه و تضرّع افتد برای چیست ؟ [ ممکن است «خونابه» و «زردابه» اشاره به اشک خونین و زرد داشته باشد . ( شرح کفافی ، ج 2 ، ص 187 ) یا ممکن است که منظور از آن خون و صفرا و کلّا اخلاطی باشد که قدما ، قوام و حیات آدمی را بدان می دانستند . انقروی گوید : هر گاه غم و ناراحتی بسیار شدید باشد به حدی که قلب را بفشارد و به جوش آرد . بخار جوشش قلب به سمتِ چشمان بالا می آید . در این حالت خون با اشک چشم درمی آمیزد و به صورت خونابه از دیدگان فرو می چکد . وقتی رنج و اضطراب به نهایت درجه رسد . خون دل با اشک چشم مخلوط می شود و به صورت زردابه درمی آید . ( شرح کبیر انقروی ، دفتر دوم ، جزو دوم ، ص 638 ) . البته این نظر بر مبنای طب قدیم است . اما امروزه با فیزیولوژی انسانی معلو شده که اشک با فعالیت غدد اشکی جاری می گردد . ]
من یقین دانم که عینِ حکمت است / لیک مقصودم عیان و رؤیت است
حضرت موسی (ع) می گوید : خداوندا ، من یقیناََ می دانم که این کارهای تو نه تنها از روی حکمت است بلکه عینِ حکمت است . ولی مقصودم از این پرسش این است که قلبم به مرتبۀ اطمینان و شهود رسد . [ همانطور که حضرت ابراهیم (ع) نیز برای رسیدن به اطمینان قلبی و شهود از حق تعالی چنین درخواستی کرد . ( رجوع کنید به آیه 260 سورۀ بقره ) ]
آن یقین می گویدم : خاموش کن / حرصِ رؤیت گویدم : نه ، جوش کن
آن یقینی که دارم به من می گوید : خموش باش ولی حرص بر مشاهده و شهود حق به من می گوید : نه ، خموش نباش ، بلکه به جوش و خروش درآ . [ مرتبۀ علم الیقین به من حکم می کند که همین مقدار از معرفت علمی و ذهنی کافی است و جلوتر نباید بروی ولی مرتبۀ عین الیقین مرا وامی دارد که به این مرتبه از معرفت قناعت نکنم و پیشتر بروم تا حق را شهود نمایم . ( شرح کبیر انقروی ، دفتر دوم ، جزو دوم ، ص 629 ) ]
مر مَلایک را نمودی سرِ خویش / کین چنین نوشی همی ارزد به نیش
خداوندا ، تو اسرار خود را به فرشتگان بازگفتی و آن را نمایان ساختی . زیرا چنین شهد و نوشی به نیش می ارزد . [ برخی گویند در اینجا جسم آدمی به «نیش» و روح او به «نوش» تشبیه شده است . ( شرح کفافی ، ج 2 ، ص 497 ) باز گفته اند که «نوش» عبارت از علومی بود که به آدم (ع) آموخته شد و مراد از «نیش» جسم خاکی آدم است که مورد طعن فرشتگان بود . اما اگر مصراع دوم را در حق فرشتگان بدانیم . مقصود اینست : اگر چه ملائکه نیشِ عِتاب حضرت حق را خوردند ، ولی نوشِ کشفِ سرّ را نیز چشیدند و این به آن می ارزد . ( شرح کبیر انقروی ، دفتر دوم ، جزو دوم ، ص 630 ) ]
عرضه کردی نورِ آدم را عیان / بر ملایک گشت مشکل ها بیان
پروردگارا ، تو نورِ حضرتِ آدم آشکارا به فرشتگان نشان دادی . یعنی نور معرفت و علمی را که تو به آدم (ع) بخشیدی به فرشتگان نمایاندی . از اینرو مشکلات فرشتگان حل شد . یعنی سرّ برتری و فضیلت انسان و خلقت او را درک کردند و سؤالشان در بارۀ او پاسخ داده شد .
حَشرِ تو گوید که سرِ مرگ چیست / میوه ها گویند سرِ برگ چیست
حشرِ تو ، رازِ مرگ را آشکار می سازد و ماهیّتِ آن را نمایان می کند . چنانکه میوه ها ، رازِ برگ ها را نشان می دهند . [ این بیت را تا بیت 1837 می توان از قول حق تعالی دانست ]
مقصود بیت : در موسم زمستان ، درختها بی برگ و بارند و معلوم نمی شود که این درختان چه نوع درختی هستند . اما وقتی که فصل بهار و هنگام رستاخیز طبیعت فرا می رسد . هر درختی قوا و استعدادهای درونی خود را نشان می دهد و در نتیجه ، نوع هر درختی آشکار می گردد . همانطور که در طبیعت ، فصل بهار و رستاخیز است . در انسان نیز حشر و رستاخیز و بهار معنوی وجود دارد و در آن هنگام است که اسرار و نهفته های روحی و درونی هر انسانی آشکار می گردد و صورت فعلیت به خود می گیرد . ( شرح کبیر انقروی ، دفتر دوم ، جزو دوم ، ص 630 )
وجه دیگر مقصود بیت : برای هر کمالی ، نقصانی مقدّم است . اینک اگر می خواهی رازِ مرگ را که پدیده ای است آکنده از نقص ، بدانی باید به رستاخیز و حشر نظر کنی که سراسر کمال است . اگر نقیصۀ مرگ نباشد . کمال رؤیت حق صورت نبندد . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 168 ) ]
سرِ خون و نطفه ، حُسنِ آدمی است / سابقِ هر بیشی ای ، آخِر کمی است
خون و نطفه ، رازِ زیبایی انسان است . یعنی سرانجام انسانی جمیل از خون و نطفه که نفرت انگیز است پدید می آید . زیرا مقدمۀ هر کمال ، نقص است .
لوح را اوّل بشوید بی وقوف / آنگهی بر وی نویسد او حروف
برای مثال ، نویسنده ، لوح را بی درنگ می شوید تا آمادۀ نوشتن شود . ز آن پس روی آن لوح پاک شده ، حروف و کلماتی می نویسد . [ همینطور حضرت حق ، ابتدا قلب انسان را از نقوش و خطوط هوی و هوس می زداید و آنگاه خطوطی از معارف و عشق روی آن می نگارد . این همان است که عرفا بدان تخلیه و تحلیه گویند . تجلیه نیز به مرتبۀ تخلیه مربوط می شود . ]
خون کند دل را و ، اشکِ مُستهان / بر نویسد بر وی اسرار آنگهان
حضرت حق تعالی قلب عاشق و اشکِ بی قدر او را به خون تبدیل می کند و سپس بر لوح قلب او اسراری می نویسد . ( مُستهان = خوار ، ذلیل ، بی قدر ) [ قلب آدمی در آغاز تنها به حیاتِ حیوانی و حسّی زنده است . وقتی این قلب تحتِ تربیت اولیاء قرار گرفت . تجلّی گاه اسرار الهی می شود . ]
وقتِ شُستن ، لوح را باید شناخت / که مر آن را دفتری خواهند ساخت
به هنگام شستن لوح ، انسان باید دقت کند که از این لوح ، دفتری درست خواهند کرد . [ یعنی اطفالِ طریقت که به مکتب خانه سلوک وارد می شوند . باید بدانند که اگر لوح مکتب خانه را می شویند برای بازی و سرگرمی نیست بلکه برای یادگیری و تعلّم است . ( شرح کفافی ، ج 2 ، ص 497 ) . پس تا لوح ضمیر از وساوس پاک نشود جایگاه اسرار نگردد . ]
چون اساسِ خانه یی می افگنند / اولین بنیاد را بر می کنند
مثال دیگر ، وقتی بخواهند خانه ای نو بسازند . خانۀ کهنه را به کلّی ویران می کنند .
گِل برآرند اوّل از قعرِ زمین / تا به آخِر بر کشی ماءِ مَعین
مثال دیگر ، ابتدا از ژرفای زمین گِل و لای را بیرون می کشند و سپس به آب گوارا دست می یازند . [ ماء مَعین = شرح بیت 1206 همین دفتر ]
از حِجامت ، کودکان گِریند زار / که نمی دانند ایشان سرِ کار
مثال دیگر ، کودکان از ترس نیش حجامت ، زار زار می گریند . زیرا حکمت و مصلحت حجامت کردن را نمی دانند . یعنی نمی دانند که حجامت موجب سلامتی آنان می شود .
مرد ، خود زر می دهد حَجّام را / می نوازد نیشِ خون آشام را
در حالی که مرد عاقل به حجامتگر پول نیز می دهد و نیشِ خون ستان حجامت را عزیز و گرانبها می شمرد . [ زیرا بر اثر حجامت ، گوهر سلامتی خود را حفظ می کند . ]
می دَود حمّال ، زی بارِ گران / می رُباید بار را از دیگران
مثال دیگر ، حمّال و باربر ، برای آنکه بار را از چنگ دیگر حمّالان در بیاورد و خودش حمل کند با شتاب به سوی بار سنگین می دود . [ زی = سو ، جانب و طرف ( فرهنگ نفیسی ، ج 3 ، ص 1797 ) ]
جنگِ حمّالان برای بار بین / این چنین است اِجتهاد کاربین
کشمکش و درگیری حمّالان را نگاه کن که چگونه بر سرِ بردن بار با یکدیگر دعوا می کنند . همینطور است تلاش و کوشش انسان آگاه و بصیر . [ عارفان بیدار دل نیز بر سرِ حمل کردن بارِ امانت و عهد الهی و رفتار و کردار نیک بر یکدیگر پیشی می گیرند . زیرا به فرجام نیک آن آگاهند . ]
چون گرانی ها اساسِ راحت است / تلخ ها هم پیشوای نعمت است
زیرا زحمت ها و مشقّت ها ، پایه و اساس هر نوع آسایش و راحتی است . و تلخی ها نیز مقدمۀ شیرینی نعمت هاست . [ در آیه 5 سورۀ انشراح آمده است « پس با هر دشواری ، آسانی است » ]
حُقَتِ الجنّه بِمَکروهاتِنا / حُقَتِ النّیرانُ مِن شَهواتِنا
بهشت با چیزهایی پوشیده شده که ما آن را ناخوشایند می دانیم و نیز دوزخ با شهوات ما پوشیده شده است . [ اشاره بیت به حدیثی است منسوب به پیامبر که اَنس بن مالک روایت کرده است « رسول خدا فرمود : بهشت در چیزهایی ناخوشایند پوشیده شده و دوزخ در شهوات » ( مختصر صحیح مسلم ، ج 2 ، ص 282 ، حدیث 1969 ) این حدیث از قول حضرت علی (ع) نیز روایت شده است . ( نهج البلاغۀ فیض الاسلام ، خطبۀ 175 ) ]
تخم مایۀ آتشت ، شاخِ تَرَست / سوختۀ آتش ، قرینِ کوثَر است
برای مثال ، مایۀ اصلی آتش ، شاخۀ تر و تازه است . آنکه به آتش بسوزد . به حوض کوثر خواهد رسید . [ شاخ تر = کنایه از شهوات و حظوظِ نفسانی است ( شرح ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 169 و شرح کفافی ، ج 2 ، ص 189 ) یعنی مایۀ اصلی دوزخ ، شهوات نفسانی است / سوختۀ آتش = کنایه از کسی است که به آتش ریاضت و جهاد با نفس می پردازد . یعنی کسی که به ریاضت دست بزند به بهشت می رسد . ]
هر که در زندان ، قرینِ مِحنتی است / آن جزای لقمه یی و شهوتی است
هر کس که گرفتار زندان بلا شود و رنج و عذاب کشد . همۀ آن رنج ها کیفر لقمه ای است که به ناروا خورده و شهوتی است که نابجا رانده است .
هر که در قصری قرینِ دولتی است / آن جزای کارزار و مِحنَتی است
و هر کس که در کاخی به سر می برد و اقبال و بخت یارش شده ، بدان که همۀ این خوشی ها پاداش جهاد با نفس و رنجی است که در این راه متحمل شده است .
هر که را دیدی به زرّ و سیم فرد / دان که اندر کسب کردن صبر کرد
برای مثال ، هر کس را دیدی که از حیث داشتن طلا و نقره بی همتا بود . بدان که او در کار و کسب پایداری و شکیبایی کرده است .
بی سبب بیند چو دیده شد گُذار / تو که در حِسّی سبب را گوش دار
وقتی که چشم بسیار بینا و نافذ باشد . حقیقت را بدون اسباب واسطه مشاهده می کند . ولی تو که در عالم حس مانده ای به اسباب و واسطه ها توجه کن .
آنکه بیرون از طبایع ، جانِ اوست / مَنصَبِ خَرقِ سبب ها آنِ اوست
آن کس که روح و جانش از حیطۀ عناصر مادی خارج است . به مقامی می رسد که محدودۀ اسباب و علل را می شکافد و از آن در می گذرد . یعنی علل و اسباب طبیعی در برابر تصرف روحی او از اثر می افتد . ( طبایع = شرح ابیات 1618 و 1625 همین دفتر ) [ بنابراین آتش او را نمی سوزاند . خاک و مواد ، او را نمی پوساند . زیرا عناصر مادی در همسنخ خود اثر می بخشند . و حال آنکه عارف کامل ، از طبیعت و لوازم آن مجرّد شده است . ( شرح اسرار ، ص 143 ) ]
بی سبب بیند ، نه از آب و گیا / چَشم ، چَشمۀ معجزاتِ انبیا
این بیت از ابیات مبهم و مشکل مثنوی است و ابهام بیشتر به مصراع اول مربوط می شود . و اما معنی بیت : چشم ، بدون نشانه هایی چون آب و گیاه ، چشمه های معجزات پیامبران را می بینند . ( نثر و شرح مثنوی شریف ، دفتر دوم ، ص 227 ) و باز گفته اند : چشم عارف کامل ، چشمۀ معجزات پیامبران را که به سوی خلایق روان شده ، بدون اسباب می بینند . یعنی همۀ معجزات را از مشیّتِ الهی می داند نه از وجودِ مادی بشری که از آب و گیاه پدید آمده است . ( شرح کبیر انقروی ، دفتر دوم ، جزو دوم ، ص 467 ) ]
این سبب ، همچون طبیب است و علیل / این سبب ، همچون چراغ است و فتیل
برای مثال ، این سبب که ذکرش گذشت همانند طبیب و بیمار است . و نیز سبب همانند چراغ و فتیله است . [ زیرا درمان بیمار به سبب معالجۀ طبیب حاصل می گردد و روشنی چراغ به سبب وجودِ فتیله . ( شرح کفافی ، ج 2 ، ص 498 ) ]
شب چراغت را فتیلِ نو بتاب / پاک دان زین ها چراغِ آفتاب
هنگام شب برای چراغِ خانه ات ، فتیله ای نو بگذار . و پرتو خورشید را از همۀ این اسباب مادی پاک و منزه بدان . [ چراغ حیات مادی بوسیلۀ خور و خواب می درخشد اما این علل و اسباب مادی را نباید مستقل از تأثیر مشیّتِ الهی بدانی . ]
رَو تو کَهگِل ساز بهرِ سقفِ خان / سقفِ گردون را ز کَهگِل پاک دان
ای اسیر در عالم جسم و ماده ، برو برای سقفِ خانه ات کاهگل فراهم آر که سقفِ آسمان به کاهگل نیازی ندارد . [ عالم معنا نیازی به علل و اسباب مادّی و محسوس ندارد . ]
آه که چون دلدارِ ما غم سوز شد / خلوتِ شب درگذشت و روز شد
افسوس که خلوت شبانه سپری شد و روز فرا رسید . زیرا که دلدارِ ما ، اندوهِ ما را بزدود . [ این بیت نیز از مشکلات ابیات مثنوی است . شارحی نوشته است : منظور از دلدار ، روح الهی و معشوق حقیقی است و مراد از خلوت شب ، عالم جسمانی و منظور از روز ، روزِ وصال و تجلّی حقیقت . این شارح مفهوم بیت را اینگونه بیان می دارد « ای اسیر روح حیوانی و مبتلا به غذای جسمانی ، باید آه بکشی . زیرا دلدار ما که روح ماست ، غم هجرانِ ما را درمان نمود . دیگر خلوتِ شبِ تن از ما گذشت و روز وصلت فرا رسید و صبح حقیقت بردمید . ( شرح کبیر انقروی ، دفتر دوم ، جزو دوم ، ص 650 ) ]
جز به شب ، جلوه نباشد ماه را / جز به دردِ دل ، مجو دلخواه را
ماه ، تنها در شب می تابد و جلوه می کند . جز با دردِ دل نباید به دنبال محبوب برآیی . [ در اینجا منظور از ماه ، ذات الهی است که در خلوتِ شبانۀ سالک ، بر او تجلّی می کند . ( شرح ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 169 ) انقروی با توجه به بیت قبل ، تفسیر دیگری از این بیت به دست داده و می گوید مراد از «شب» شبِ تن و جسمانیت و مراد از «ماه» روح الهی است و می گوید : اگر آشنایی و وصلت او را می خواهی ، در خلوتِ شبِ تن با او آشنا شو . ( شرح کبیر انقروی ، دفتر دوم ، جزو دوم ، ص 650 ) ]
ترکِ عیسی کرده ، خر پرورده یی / لاجَرم چون خَر ، برونِ پرده ای
تو عیسی را رها کرده ای و به جای آن خر را پرورش داده ای . یعنی روح خود را پرورش نمی دهی بلکه فقط جسم خود را پروار می کنی . پس ناگزیر تو مانند خر ، بیرون پرده مانده ای . یعنی به حریمِ اسرار ربّانی درنیامده ای . [ عیسی کنایه از روح و خرِ عیسی کنایه از جسم است . یعنی تو به جای اینکه به کمال روحی بپردازی و روحت را به زیور کمال بیارایی . تنها به پروار جسم خود توجه داری . وقتی که چنین غفلتی در تو باشد ناگزیر مانند خران و نادانان از حریم عرفان و معرفت بیرون خواهی ماند . و از آن بهره ای نخواهی برد . ( شرح کفافی ، ج 2 ، ص 499 ) اکبرآبادی عیسی را کنایه از عقل معاد و خر عیسی را کنایه از نفس امّاره می داند ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 170 ) که باز از مقصود بالا دور نیست . ]
طالعِ عیسی است علم و معرفت / طالعِ خر نیست ، ای تو خَرصفت
علم و معرفت ، طالع عیسی است ، طالع خر نیست . یعنی علم و معرفت حقیقی نصیبِ مسیح صفتان می شود نه حیوان سیرتان . ای که صفتِ خران را داری یعنی نادانی . [ طالع = شرح بیت 752 دفتر اول ]
نالۀ خر بشنوی ، رحم آیدت / پس ندانی خر ، خری فرمایدت
چون بانگِ خر را می شنوی دلت به حال او می سوزد ولی ای خر صفت ، نمی دانی که آن خر تو را به خر بودن فرمان می دهد . یعنی آن خر بر وجودِ تو مسلّط و حاکم است . [ خری = خر بودن / ناله خر ، کنایه از خواهش های نفسانی و نیازهای جسمانی است . پس هر کس دمادم به خواهش جسم پاسخ دهد . اسیر و بندی او می شود . گویی که فرمانبردار خر شده است . ]
رحم بر عیسی کن و ، بر خر مکن / طبع را بر عقلِ خود سَرور مکن
تو باید بر عیسی رحم کنی نه بر خر ، مبادا غرایز حیوانی و نفسانی را بر عقل خود چیره و حاکم سازی . [ بنابراین به روح توجه کن نه به جسم ، و غرایز حیوانی را بر عقل خود حاکم مساز . ]
طبع را هِل تا بگِرید زار زار / تو از او بستان و ، وامِ جان گزار
بگذار تا غرایز حیوانی زار زار گریه کند . تو باید از خواسته های غرایز حیوانی ، بگیری و دَینِ روح خود را ادا کنی . ( هِل = بگذار ، ترک کن ) [ در نتیجه ، وامدارِ روحت نشوی . بنابراین لازم است که از خواهش های نفسانی بکاهی و به تقویت روح بپردازی . ]
سال ها خربنده بودی ، بس بُوَد / ز آنکه خربنده ز خر واپس بُوَد
تو سال ها غلام و بندۀ خرِ نفسِ امّاره بوده ای ، دیگر بس است . زیرا غلام و خادم خر ، همیشه در پشتِ خر حرکت می کند . یعنی مرتبۀ تو از خر هم کمتر است . چرا که مرتبۀ خادم از مخدوم کمتر است . [ خربنده = خرکچی ]
زَاخّروهُنّ مُرادش نَفسِ توست / کو به آخر باید و عقلت نُخُست
منظور از این حدیث که « آنان را پشتِ سر قرار دهید » نَفسِ امّاره توست . زیرا نفسِ امّاره باید همواره پشتِ سرِ عقل باشد و عقل ، مقدّم قرار گیرد . [ اشاره است به حدیث « زنان را واپس نگاه دارید همانگونه که خدا ایشان را واپس نگاه داشته » ( احادیث مثنوی ، ص 60 )
_ مولانا نظر خود را در بارۀ «زن» در بیت 2437 دفتر اول اظهار کرده که نظر بس والایی است . منتهی استنادِ او به این حدیث از باب استعاری و تمثیلی است . مراد او این است که عقلِ معاد را باید بر نفسِ امّاره مقدّم داشت . زیرا به قول گولپینارلی ، صوفیان ، عموماََ کسی را «مرد» می دانند که بر نفسِ امّارۀ خود چیره و حاکم باشد و به مرحلۀ کمال رسیده باشد خواه زن باشد و خواه مرد . ( نثر و شرح مثنوی شریف ، دفتر دوم ، ص 233 ) ]
هَم مَزاجِ خر شده ست این عقلِ پَست / فکرش اینکه چون علف آرد به دست
این عقلِ فرومایه نیز با خرِ نفس ، هم خوی و هم سر شده . به طوری که فقط در فکرِ علف است . یعنی تنها به غذاهای نفسانی توجه دارد . [ این عقل همان عقل معاش است که همواره در اندیشۀ ظواهر حیات است و با عقلِ معاد و یا دوراندیش در ستیز است . توضیح بیشتر در شرح بیت 1109 دفتر اوّل آمده است ]
آن خرِ عیسی ، مزاجِ دل گرفت / در مقامِ عاقلان ، منزل گرفت
خرِ عیسی یعنی جسم ، خوی و سرشتِ قلب را پیدا می کند و در جایگاه عاقلان قرار می گیرد . [ وقتی روح بر جسم چیره شود . جسم را تحتِ تصرّفِ خود می گیرد و از نورانیت خود به جسم نیز افاضه می کند . ]
ز آنکه غالب عقل بود و خر ، ضعیف / از سوارِ زَفت گردد خر ، نحیف
اینکه خرِ عیسی یعنی جسم ، خوی عاقلان و عارفان را کسب کرد . بدین سبب است که عقلِ معاد بر او غالب و حاکم شده و او ناتوان و ضعیف گشته است . [ پرداختن به جسم و پروار کردن بدن ، موجبِ ناتوانی و تضعیفِ عقل دوراندیش و آخرت بین می شود و همینطور تقویت عقل و روح لازمه اش ریاضت معقول و متعادل است . ]
وز ضعیفی ، عقلِ تو ای خَربَها / این خرِ پژمرده گشته ست اژدها
ای که هم ارزش یک الاغ هستی . از ناتوانی عقلِ تو ، خرِ افسرده و ناتوانت همچون اژدها شده است . ( خَربَها = هر چیز یا هر کس بی ارزش ، بی عقل ) [ یعنی بر اثرِ ضعفِ عقلِ معاد ، جسم و شهوات تناور و ستبر شده است . ]
گر ز عیسی گشته ای رنجور دل / هم از او صحّت رسد او را مَهِل
اگر از عیسی رنجیده دل شده ای ، او را رها مکن زیرا تندرستی هم از او به تو می رسد . [ اگر مرشد کامل ، نسبت به تو درشتی کرد و دلت را رنجور ساخت از او روی برمگردان بلکه از او نیروی معنوی بگیر و روح خود را تقویت کن . ( شرح کفافی ، ج 2 ، ص 500 ) ]
چونی ای عیسیّ عیسی دَم ز رنج ؟ / که نبود اندر جهان بی مار گنج
ای عیسایی که دَمِ مسیحایی داری . یعنی از نَفَسِ گرمت ، دلمردگان را زنده می کنی . با رنجها چگونه ای ؟ زیرا در این دنیا ، هیچ گنجی بدون مار یافت نشود .
چونی ای عیسی ز دیدارِ جهود ؟ / چونی ای یوسف ز مکّارِ حسود ؟
ای عیسی از دیدار یهودیانِ ستیزه گر چه حالی داری ؟ و ای یوسف ، از شرِ برادرانِ نیرنگبازِ حسود چه حالی داری ؟
تو شب و روز از پیِ این قومِ غُمر / چون شب و روزی مددبخشای عُمر
تو روز و شب دنبالِ این مردمِ نادانی ، مانند روز و شب به عُمرِ ما مدد و یاری می رسانی . [ غُمر = غافل ، ناآزموده ، احمق ]
آه از آن صفراییانِ بی هنر / چه هنر زاید ز صفرا ؟ دردِ سر
آه از دستِ خشمگینان بی هنر ، از صفرا چه هنری زاده می شود ؟ مسلماََ چیزی پدید نمی آید جز سر درد . [ صفراییان = کسانی که گرفتار مرض صفرا هستند ، زردرویان ، خشمگینان ( فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی ، ج 6 ، ص 167 ) / کینه توزان را هنری نیست جز خشم ، اینان شبیهِ بیماری صفرا هستند که اثری ندارد جز ایجاد سر درد . ( شرح کفافی ، ج 2 ، ص 500 ) ]
تو همان کن که کند خورشیدِ شرق / با نفاق و حیله و دزدی و زرق
ای پیامبر دوران و ای مرشدِ زمان ، تو همان کاری را بکن که خورشید تابان می کند . یعنی بر همۀ خلایق بتاب . ولی ما که اهل دنیا و اسیر هوی هستیم ، دورویی و نیرنگ و دزدی و مکر به کار می بندیم .
تو عسل ، ما سِرکِه در دنیا و دین / دفعِ این صفرا بُوَد سِرکِنگَبین
در دنیا و دین ، تو عسلی و ما سِرکِه . یعنی تو در دین و دنیا ، اخلاق نکو و پسندیده داری و ما بر عکسِ تو ، دچارِ سوء اخلاق هستیم . ما صفرای خود را تنها با سرکنگبینِ تو می توانیم دفع کنیم . یعنی سوء اخلاق ما با حُسنِ اخلاقِ تو تصحیح می شود . [ سرکنگبین = شرح بیت 53 دفتر اول ]
سِرکِه افزودیم ما قومِ زَحیر / تو عسل بفزا ، کرَم را وامگیر
ما که دچار بیماری پیچش دل هستیم . بر سرکه می افزاییم ولی تو عسل را زیاد کن . [ ما بیماردلان ، سوء اخلاق را افزودیم . تو ای انسانِ کامل ، حُسنِ اخلاق را با ما زیاد کن و بر ما کرم آور . / زَحیر = نام بیماری خاصی است که توام است با پیچش در رودۀ بزرگ ، اسهال خونی و اسهال معمولی ]
این سِزید از ما ، چنان آمد ز ما / ریگ اندر چشم چه افزاید ، عَما
این چیزی است که از ما می سِزَد و لایق آن هستیم . خلاصه هر چه در درونمان بود آشکار شد . ریگ در چشم چه چیز را می افزاید ؟ کوری و نابینایی را افزون می کند . [ مصراع اول ناظر است به ضرب المثل « از کوزه همان برون تراود که در اوست » ( امثال و حکم ، ج 1 ، ص 142 ) بنابراین از نَفسِ بدکار ، چیزی جز بدی و کژی سر نمی زند . ]
آن سِزد از تو ایا کُحلِ عزیز / که بیابد از تو هر ناچیز ، چیز
ای سرمۀ بی گرانبها ، شایستگی تو این است که هر چیزِ خوار و بی مقدار از تو خاصیّتی بیابد یعنی قدر و ارزش پیدا کند .
ز آتشِ این ظالمانت ، دل کباب / از تو جمله اِهدِ قَومی بُد خطاب
از آتش ستمگران ، دلِ تو خراب شده است ولی تو پیوسته در حقِ آنان می گویی : پروردگارا قوم مرا هدایت فرما . [ مصراع دوم اشارت است به غزوۀ اُحُد که در آن کافران با پراندن سنگ دندان حضرت محمد (ص) را شکستند . یکی از اصحاب از این وضع بسیار مضطرب شد و به آن حضرت گفت : آنان را لعن کن . حضرت فرمود : « خداوندا ، قوم مرا هدایت کن که آنها نمی دانند » ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 170 ) ]
کانِ عودی ، در تو گر آتش زنند / این جهان از عِطر و رَیحان اَکَنند
تو معدنِ عودی ، اگر تو را به آتش کشند . این جهان را از بوی دلاویز و جانفزا پُر خواهد کرد . [ عود = چوبی سیاه رنگ که بسوزانند و بوی خوش از آن برآید . بنابراین انتساب معدن به آن جنبۀ مجازی دارد . ]
تو نه آن عودی کز آتش کم شود / تو نه آن روحی که اسیرِ غم شود
تو آن عودی نیستی که از آتش کاستی پذیرد و تو آن روحی نیستی که گرفتار اندوه شود .
عود سوزد ، کانِ عود از سوز ، دور / باد ، کی حمله بَرَد بر اصلِ نور ؟
هر چند که عود می سوزد ولی معدنِ عود از سوختن به دور است . باد چه سان می تواند به گوهر نور و روشنی یورش آورد ؟ [ مصراع دوم می تواند اشاره باشد به آیه 8 سورۀ صف « خواهند که خموش کنند نور حق را به دهان های خویش ، و خداوند تمام کننده نور خویش است گر چه کافران را خوش نیاید . ]
ای ز تو مر آسمان ها را صفا / ای جفایِ تو نکوتر از وفا
ای مرشدِ کاملی که صفای آسمان ها از توست و ای کسی که جفای تو بهتر از وفا کردن دیگران است .
ز آنکه از عاقل جَفایی گر رود / از وفایِ جاهلان آن بِه بُوَد
زیرا اگر از شخصِ عاقل ، جفا و بی وفایی سر زند . این جفا از وفای نادانان بهتر است .
گفت پیغمبر : عَداوت از خِرَد / بهتر از مِهری که از جاهل رسد
حضرت محمد (ص) فرمود : دشمنی کردن شخصِ خردمند بهتر است از دوستی و محبّتِ نادان . [ اشاره است به حدیث « ای پسرکم ، بپرهیز از دوستی نابخرد ، که او خواهد به تو سود رساند ولی زیانت دهد » این کلام در حکمت شماره 37 نهج البلاغه فیض الاسلام آمده است . حکایت رنجانیدن امیری خفته یی را در بسط همین مطلب آمده است ]
دکلمه سؤال موسی از خداوند راز غلبۀ ظالمان
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
- شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر دوم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات