شرح و تفسیر حدیث ان لربکم فی ایام دهرکم نفحات در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
شرح و تفسیر حدیث ان لربکم فی ایام دهرکم نفحات
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر اول ابیات 1951 تا 2011
نام حکایت : پیر چنگی که در عهد عمر از بهر خدا چنگ زد در میان گورستان
بخش : 2 از 13
در عهد عُمَر ، رامشگری چنگ نواز بود که آواز دلاویز او همانند دَمِ اسرافیل ، مُردگان را زندگی و نشاط می بخشید . او عُمری را بر این کار سپری کرد و رفته رفته برف پیری بر سر و رویش باریدن گرفت و کمرش از بارِ سنگین عُمر خمیده گشت و ابروانش بر روی چشمانش فرو خُفت . آواز دلپذیرش به ناخوشی گرایید و دیگر کسی طالب ساز و آواز او نبود . و او یکه و تنها در فقر و فاقه و ناتوانی غوطه ور شد تا آنکه پیوند امیدش از خلق ، گسست و دل به امید حق بست . تا اینکه شبی به گورستانی خاموش و فراموش در حومۀ مدینه رفت و با خود گفت : این بار باید برای خدا زخمه ها را بر رشته ساز به رفتار آورم و …
متن کامل حکایت پیر چنگی که در عهد عمر از بهر خدا چنگ زد در میان گورستان را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید .
1951) گفت پیغمبر که : نَفحَت های حق / اندرین ایام می آرد سَبَق
1952) گوش و هُش دارید این اوقات را / در ربایید این چنین نفحات را
1953) نفَحه آمد مر شما را دید و رفت / هر که را می خواست جان بخشید و رفت
1954) نَفحه دیگر رسید ، آگاه باش / تا از این هم وانمانی ، خواجه تاش
1955) جانِ آتش یافت زو آتش کُشی / جانِ مُرده یافت در خود جُنبشی
1956) تازگی و جنبش طوبی است این / همچو جنبش های حیوان نیست این
1957) گر در افتد در زمین و آسمان / زَهرِهاشان آب گردد در زمان
1958) خود ز بیمِ این دَمِ بی منتها / باز خوان : فَابَینَ أن یَحمِلنَها
1959) ور نه خود اَشفَقنَ مِنها چون بُدی ؟ / گرنه از بیمش دلِ کُه خون شدی ؟
1960) دوش ، دیگر لَونِ این می داد دست / لقمۀ چندی درآمد ، ره ببست
1961) بهرِ لقمه ، گشته لقمانی گرو / وقتِ لقمان است ، ای لقمه برو
1962) از برای لقمه ای این خار خار / از کفِ لقمان برون آرید خار
1963) در کفِ او خار و ، سایه ش نیز نیست / لیکتان از حرص ، آن تمییز نیست
1964) خار دان ، آن را که خرما دیده ای / ز آنکه بس نان کور و بس نادیده ای
1965) جانِ لقمان که گلستان خداست / پایِ جانش ، بستۀ خاری چراست
1966) اُشتر آمد این وجودِ خار خوار / مصطفی زادی بر این اُشتر سوار
1967) اُشترا ، تنگِ گُلی بر پشتِ توست / کز نسیم اش در تو صد گلزار رُست
1968) میلِ تو ، سوی مغیلان است و ریگ / تا چه گُل چینی ز خارِ مُرده ریگ ؟
1969) ای بگشته زین طلب از کو به کو / چند گویی کین گلستان کو و کو ؟
1970) پیش از آن کین خارِ پا بیرون کنی / چشم تاریک است ، جولان چون کنی ؟
1971) آدمی کو می نگنجد در جهان / در سرِ خاری همی گردد نهان
1972) مصطفی آمد که سازد همدمی / کَلّمینی یا حُمَیرا کَلّمی
1973) ای حُمَیرا آتش اندر نِه تو نعل / تا ز نعلِ تو شود این کوه ، لعل
1974) این حُمَیرا لفظّ تأنیث است و جان / نامِ تأنیثش نهند این تازیان
1975) لیک ، از تأنیث ، جان را پاک نیست / روح را با مرد و زن ، اشراک نیست
1976) از مؤنث وز مذکر برترست / این نه آن جان است کز خشک و ترست
1977) این نه آن جان است کافزاید ز نان / یا گهی باشد چنین ، گاهی چنان
1978) خوش کننده ست و خوش و عینِ خوشی / بی خوشی نَبوَد خوشی ای مرتشی
1979) چون تو شیرین از شکر باشی ، بود / کان شکر گاهی ز تو غایب شود ؟
1980) چون شکر گردی ز بسیاری وفا / پس شِکَر کی از شِکَر باشد جدا ؟
1981) عاشق ، از خود چون غذا باید رحیق / عقل ، آنجا گُم بماند ، بی رفیق
1982) عقل جزوی ، عشق را مُنکِر / گرچه بنماید که صاحب سِر بُوَد
1983) زیرک و داناست ، اما نیست نیست / تا فرشته لا نشد ، اهریمنی است
1984) او به قول و فعل ، یارِ ما بُوَد / چون به حکمِ حال ، آیی لا بُوَد
1985) لا بُوَد ، چون او نشد از هست نیست / چونکه طوعاََ لا نشد ، کُرهاََ بسی است
1986) جان ، کمال است و ندای او کمال / مصطفی گویان : اَرِحنا یا بِلال
1987) ای بِلال ، افراز بانگِ سَلسَلت / ز آن دَمی کاندر دَمیدم در دلت
1988) ز آن دَمی کآدم از آن مدهوش گشت / هوشِ اهلِ آسمان ، بیهوش گشت
1989) مصطفی بی خویش شد ز آن خوب صوت / شد نمازش از شبِ تعریس فوت
1990) سر از آن خواب مبارک برنداشت / تا نماز صبحدم آمد به چاشت
1991) در شبِ تعریس ، پیش آن عروس / یافت جانِ پاکِ ایشان ، دستبوس
1992) عشق و جان ، هر دو نهانند و سَتیِر / گر عروسش خوانده ام ، عیبی مگیر
1993) از ملولی یار خامُش کردمی / گر همو مهلت بدئادی یک دَمی
1994) لیک می گوید : بگو ، هین عیب نیست / جز تقاضایِ قضایِ غیب نیست
1995) عیب باشد ، گو نبیند جز که عیب / عیب کی بیند روانِ پاک غیب
1996) عیب شد نسبت به مخلوقِ جَهول / نَی به نسبت با خداوندِ قبول
1997) کُفر هم نسبت به خالق حکمت است / چون به ما نسبت کُنی ، کُفر آفت است
1998) ور یکی عیبی بُوَد با صد حیات / بر مثال چوب باشد در نَبات
1999) در ترازو هر دو را یکسان کِشند / ز آنکه آن هر دو چو حسم و جان خوشند
2000) پس بزرگان این نگفتند از گِزاف / جسمِ پاکان عینِ جان افتاد صاف
2001) گفتشان و نَفسِشان و نَقششان / جمله جانِ مطلق آمد ، بی نشان
2002) جانِ دشمن دارشان جسم است صِرف / چون زیاد از نَرد ، او اسم است صِرف
2003) آن به خاک اندر شد و کُل خاک شد / این نمک اندر شد و ، کُل پاک شد
2004) آن نمک ، کز وَی محمد ، اَملَح است / ز آن حدیثِ با نمک ، او اَفصَح است
2005) این نمک باقی است از میراث او / با تواند آن وارثان او ، بجُو
2006) پیش تو شِسته تو را خود پیش کو ؟ / پیش هستت ، جانِ پیش اندیش کو ؟
2007) گر تو خود را پیش و پس داری گُمان / بستۀ جسمی و محرومی ز جان
2008) زیر و بالا ، پیش و پس ، وصف تن است / بی جهت ، آن ذاتِ جانِ روشن است
2009) بر گُشا از نورِ پاکِ شَه ، نظر / تا نپنداری تو چون کوته نظر
2010) که : همینی در غم و شادی و بس / ای عدم ، کو مر عدم را پیش و پس
2011) روزِ باران است ، می رو تا به شب / نَه از این باران ، از آن بارانِ رب
گفت پیغمبر که : نَفحَت هایِ حق / اندرین ایّام می آرد سَبَق
پیامبر فرمود : نَفحه های حق تعالی در این ایام ، بیشتر شده و پُشتاپُشتِ هم می آید . یعنی در همه اوقات و در همه ساعات شبانه روز ، نفحات الهی درمی رسد و بر دیگر نسیم ها و نفحه ها پیشی می گیرد . [ مولانا خود نَفَحات را اینگونه تفسیر می کند . « نزدِ محققان ، این نفحات ، انفاس برادران دینی است که سبق یافته اند بر برادران دیگر . انفاس ایشان و نظرهای ایشان و آمیزگاری با ایشان ، نفحات و مواهب و عطایا و خلعت حق است . غنیمت داشتنی است و غیر آن را سهل داشتن و عین آن را غنیمت داشتن است » ( مکتوبات مولانا ، ص 7 ، به نقل از شرح مثنوی شریف ، ج 3 ، ص 804 ) . نفحَت = بوی خوش ، مراد عنایات و رحمت ها و دَمِ مبارکِ خداوندی است ]
گوش و هُش دارید این اوقات را / در رُبایید این چنین نفحات را
ای کسانی که نفحات الهی را طالب هستید . این اوقات را که نفحه حق به شما می رسد با گوش و هوش ، مغتنم شمرید . و این چنین نفحات لطیف و شریف را در ربائید . یعنی مستعدِ اخذ و استفاده از آن باشد و طلبش کنید . ( شرح کبیر انقروی ، ج 3 ، ص 778 ) . [ از بیت 1944 تا بیت 1958 ، چنین معلوم می شود که مظاهر هدایت و ولایت هرگز و در هیچ دوره ای قطع نمی شود . و میان مردانِ حق و اولیاء ، هیچ تفاوتی نیست . حدیث نبوی که فرمود : فیض حق ، مدام می رسد و هرگز از هم نمی گسلد . این معنی را تاکید کرده است و اصولا وجه ارتباط لین بیت با ابیات پیشین ، بیان همین مطلب بوده است . ( هُش = هوش ) ]
نَفحه آمد مر شما را دید و رفت / هر که را می خواست جان بخشید و رفت
در هر روز از روزگاران ، نفحات الهی بر شما وارد می شود و شما را می بیند و می رود . و هر که را بخواهد جان می بخشد و می رود . [ منظور این است که در هر دوره ای کاملان و اولیاء و نفحات کلمات طیبه آنان بر دوام می رسند و هرگز این نفحه ها و کلمات پاک قطع نمی شود . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر اول ، ص 133 ) ]
نَفحۀ دیگر رسید ، آگاه باش / تا از این هم وانمانی ، خواجه تاش
نفحه های جان نواز حق تعالی تمام شدنی نیست بلکه نفحۀ دیگری درمی رسد . آگاه باش که این یکی را دریابی ای خواجه تاش . یعنی ای نده خدا مواظب فیض الهی باش .
جانِ آتش یافت زو آتش کُشی / جان مُرده یافت در خود جُنبِشی
جانهایی که طبع آتشین دارند . توسط آن نفحه کشته می شوند . و جانهای مُرده و پژمُرده بر اثر آن نفحه الهی به جنبش و حرکت درمی آیند . [ منظور از جانِ آتش ، جانِ خودبین است که نفحه استکبار می افروزد و منظور از جانِ مُرده کنایه از آن جان و روانی است که به حکمِ مرگ اختیاری از اوصاف بشری و هستی خود مُرده و شهوات را ضبط کرده باشد و به مقام فنای در حق رسیده باشد . ]
تازگی و جنبش طوبی است این / همچو جنبش های حیوان ، نیست این
آن لطافت و جنبشی که در روح سالک پیدا می شود . همان لطافت و جنبش «طوبی» است . پس آن جنبش مانند حرکت و جنبش عالم حیوانات نیست . یعنی از جنبش های معمولی جداست . [ طوبی در لغت به معنی پاک و پاکیزه و بهتر و پاکیزه تر است . بر طبق روایت طوبی ، درختی است در بهشت . ( کشاف ، ج 2 ، ص 528 ) . لیکن ارباب ذوق و اصحاب سلوک می گویند که مقصود از درخت طوبی ، اصول معارف و اخلاق نیکوست که برای نفوسِ قابل و پذیرا زینت است . زیرا وقتی زمین آن درخت ، نفوس ما باشد . زینتِ ما هم ناچار باید از جنس زینتِ علوم و معارف و اخلاق نیکو و صفات استوار در نفس باشد . ( مفاتیح الغیب ، ص 1065 تا 1072 ) در آیه 29 سوره رعد به طوبی اشاره شده است . ]
گر در افتد در زمین و آسمان / زَهره شان آب گردد در زمان
آن دَمِ رحمانی و آن نفحه ربانی که در ذات آدمی است اگر بر زمین و آسمان می افتاد در یک لحظه ، زَهرۀ همه آنان آب می شد . [ انسان کاملترین مظهر حق و خلیفه لایق اوست ]
خود ز بیمِ این دَمِ بی مُنتها / باز خوان فَأبَینَ أن یَحمِلنَها
از بیمِ همین دَم بی نهایت و امانت خدا ، زمین و آسمان از حمل آن تن زدند . [ اشاره است به آیه 72 سوره احزاب که می فرماید : « همانا ما امانت را بر آسمان و زمین عرضه داشتیم . آنها از برداشتن آن تن زدند و حالت وجد آمیخته با بیم پیدا کردند . انسان آن امانت را برداشت . او ستمکار و نادان است . ]
ورنه خود أشفَقنَ مِنها چون بُدی ؟ / گر نه از بیمش دلِ کُه خون شدی ؟
وگرنه کی زمین و آسمان از قبول آن امانت ، خوف و بیم داشتند ؟ و قلب کوه از این دَمِ بی انتها چگونه خون شد ؟ [ اشاره ای است به قسمتی از آیه بیت قبل ]
دوش ، دیگر لَونِ این می داد دست / لقمۀ چندی درآمد ، ره ببست
دیشب ، شرح این نفحفه به نوع دیگری برای ما صاصل شد . و من حقایق دیگری از آن را دریافته بودم که چند لقمه خورده شد و به واسطه آن راهِ این معنا و راه فهم اسرار و حقایق آن بسته شد . [ ملا هادی سبزواری گوید : یعنی به سبب تناول چند لقمه از دنیای دنی از تَعَرّض آن نفحه های ربانی ، محرومیت دست می دهد . ( شرح اسرا ، ص 61 ) ( دوش = دیشب ) ( لَون = رنگ ) ]
بهرِ لقمه ، گشته لقمانی گرو / وقتِ لقمان است ، ای لقمه برو
بخاطر یک لقمه ، لقمانی در گرو قرار گرفته . یعنی روح لقمان صفت انسان که معدن حکمت و کانِ معرفت است گرفتار غذای نفسانی و طعام لقمانی شده . پس اینک وقت لقمان است ، ای لقمه برو . یعنی اینک زمان فهم علوم و درک حکمت و معرفت است . ای غذای جسمانی برو و از من دور شو . [ نام لقمان دو بار در قرآن آمده ، آن هم در سورزه لقمان . البته بیشتر مفسران به نبوت او قائل نیستند . لقمان در نظر ارباب قصص ، مردی از نژاد سیاه معرفی شده و به بردگی روزگار می گذرانده . ولی خواجه اش را شیفته حکمت خود می کند . از آن جمله روزی خواجه اش به او دستور می دهد که از ناپاکترین اعضای گوسفند برایش طعامی سازد . لقمان طعامی از دل و زبان گوسفند فراهم می کند و پیش خواجه می نهد . روز دیگر خواجه بهترین خوراک را از اعضای گوسفند طلب می کند . باز لقمان دل و زبان گوسفند را به حضور او می آورد و به خواجه می گوید هیچ چیز ناپاکتر از دل و زبان ناپاک نیست و هیچ چیز بهتر از دل و زبان پاک وجود ندارد . داستان و شخصیت لقمان در ادبیات فارسی ، انعکاس بسیار یافته است به نحوی که لقمان مظهر حکمت و دانایی و معنویت معرفی شده است . ( اعلام قرآن ، ص 516 ) . در این ابیات لقمان کنایه از روح لطیف است . ]
از برای لقمه ای این خارخار / از کفِ لقمان برون آرید خار
این خارخار و دغدغه از برای لقمه ای است که خورده اید . اینک از پای لقمانِ روح ، خار و وسوسه و دغدغه را بیرون بکشید . [ خارخار = خلجان و اضطراب ]
در کفِ او خار و ، سایه اش نیز نیست / لیکتان از حرص ، آن تمییز نیست
در کفِ پای لقمانِ روحِ آدمی خاری می خلد . ولی شما چنان حرص و آز فرو پوشیده که متوجه آن نمی شوید . [ منظور از سایه خار همانگونه که اکبرآبادی گفته است . اثری است که خار روی دست و پا می گذارد و یافتن محل فرو رفتگی آن را دشوار می سازد . از اینرو کسی که خار در پایش خلیده . در پیدا کردن خار ، معمولا اشتباه می کند . همینطور وقتی خاری از صفات ذمیمه در پای جان و روان آدمی فرو می رود و شخص را دچار امراض روحانی می سازد . آن شخص که از شدت حرص به شهوت و مطامع دنیوی بینش و بصیرت خود را از دست داده نمی تواند امراض روحانی خود را باز شناسد و به معاینه آن پردازد . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر اول ، ص 135 ) ]
خار دان ، آن را که خرما دیده ای / ز آنکه بس نان کور و بس نادیده ای
آنچه را که به ظاهر ، خرما دیده ای در واقع ، باید خار بدانی . زیرا که تو بسی فرومایه و فاقد بصیرتی . [ بر اثر غلبه حرص ، شما خار را خرما و عذاب را عذوبت گمان کرده اید ]
جانِ لقمان که گلستان خداست / پایِ جانش ، خستۀ خاری چراست ؟
جان لقمان که گلستان و مرغزار خدای تعالی است . چرا پای جانش ، زخمیخاری است ؟ آیا رواست که خاری ، پای روح را خسته و مجروح سازد و از طی طریق بازش دارد ؟
اُشتر آمد این وجودِ خار خوار / مصطفی زادی بر این اُشتر سوار
این تن خارخورنده در مثَل مانند شتر است و کسی از نسل مصطفی بر این شتر سوار است . یعنی روحی بر آن سوار شده است . [ مراد از اشتر خارخوار ، تن خاکی است و مراد از مصطفی زاده ، روح است . ( شرح اسرار ، ص 61 ) ]
اُشترا ، تنگِ گلی بر پشت توست / کز نسیمش در تو صد گلزار رُست
ای شتر ، بار گُلی بر پشت تو قرار است که از عطر و نسیم آن ، در تو صد گلزار رُسته و روییده است . [ صد در اینجا نماینده کثرت است نه عددی خاص ، یعنی ای جسم بر تو روحی لطیف قرار دارد که از نسیم دلاویز حقیقت آن ، در تو گلزاران بیشماری از معارف و حقایق پدید آمده است . ( تنگ = بار ستوران ) ]
میلِ تو ، سویِ مغیلان است و ریگ / تا چه گُل چینی ز خارِ مُرده ریگ ؟
ولی گرایش تو به سوی خار و ریگ است ، یعنی تو به سمت امور نفسانی گرایش داری . شگفتا که می خواهی از خار پست و بی ارزش مادی ، گُلهای معنوی بچینی . یعنی با نفسانیات ، نمی شود صفای قلب یافت . ( مغیلان = درختی خاردار که در ریگستان می روید ) ( مرده ریگ = میراث مردگان ، در اینجا کنایه از امری پست و خوار است )
ای بگشته زین طلب از کو به کو / چند گویی کین گلستان کو و کو ؟
ای کسی که در طلب راه حق ، کوی به کوی گشته و سعی نموده ای . تا کی خواهی گفت : این گلستان معنوی کو و کجاست ؟
پیش از آن کین خارِ پا بیرون کُنی / چشم تاریک است ، جولان چون کنی ؟
تا وقتی که این خارِ نفسانی را از پای جانب بیرون نکشیده ای . چشم دلت همچنان تیره و بی فروغ است . چرا گام در راه سلوک نهاده ای ؟
آدمی کو می نگنجد در جهان / در سرِ خاری همی گردد نهان
انسانی که در جهان نمی گنجد . یعنی حقیقت او برتر و بزرگتر از همه دنیاست . ( توضیح بیشتر در شرح بیت 1 همین دفتر آمده است ) . با این حال ، عجب است که آدمی به خاطر سَرِ خاری نهان می گردد . یعنی حاری بی ارزش که همانا لذت جسمانی و عیش نفسانی است . حقیقت و «من» او را به خود مشغول داشته و رسوایش کرده است !
مصطفی آمد که سازد همدمی / کَلّمینی یا حُمَیرا کَلّمی
حضرت محمد مصطفی (ص) که نمونه اعلای انسان کامل است و در گیتی نمی گنجد . خواست که در این عالم بشری همدمی داشته باشد . پس روی به عایشه کرد و گفت : ای حمیرا با من حرف بزن . [ اشاره است به حدیث کَلّمینی یا حُمَیرا . ( احادیث مثنوی ، ص 20 ) حُمَیرا به معنی زن سپید است و این لقبی است که حضرت رسول (ص) به عایشه داده است . ]
ای حُمَیرا آتش اندر نِه نعل / تا ز نعلِ تو شود این کوه ، لعل
ای عایشه نعل را در آتش نِه و بگذار تا از نعل تو ، این کوه به لعل بدل گردد . [ در فن ساحری ، رسم بوده است که هر گاه بنده ای از صاحبش می گریخت و یا معشوقی دل به عاشق نمی داد . اسم او را بر روی نعلی می نوشتند و در میان آتش می نهادند . به محض انجام این کار ، بنده فراری باز می گشت و معشوق در تسخیر و اطاعت عاشق قرار می گرفت . ( ابن خلدون در کتاب مقدمه ، ج 2 ، بحث مستوفایی در باب سحر دارد ) .
معنی بیت : ای عایشه سپید رخسار ، مرا به عالم بشریت مجذوب و مسخّر کن تا کوه وجودم از نعل تو یعنی از جذبه و تابش آفتاب جمال تو به لعل مبدل گردد .
– مراد مولانا این است که هر گاه خارِ آویزش و تعلق به حکمِ شرع و برای آسایش روح باشد موجب نقص نیست بلکه نردبان کمال روحانی نیز تواند بود و یا آنکه احکام پیوستگی جان و تن به یکدیگر از لوازم نشأة جسمانی است و کاملان و واصلان هم از آن ، مادام که حبس تن اند رهایی نمی یابند . چنانکه حضرت سید کائنات هم توجه به عایشه داشت و از محادثه وی لذت می برد . ( شرح مثنوی شریف ، ج 3 ، ص 812 )
این حمیرا لفظِ تأنیث است و جان / نام تانیثش نهند این تازیان
اسم حمیرا که مصغّر «حمراء» است . کلمه ای مؤنث است . چنانکه لفظ «جان» نیز در میان تازیان به صورت مؤنث (نفس یا روح) استعمال می شود .
لیک ، از تانیث ، حان را باک نیست / روح را با مرد و زن ، اشراک نیست
لیکن روح از اینکه به صورت مؤنث ذکر می شود . باکی ندارد . زیرا روح ، سنخیتی با مرد و زن بودن ندارد . یعنی روح انسانی عالی تر از این است که مؤنث و یا مذکر باشد . [ در این بیت و ابیات بعدی مولانا می گوید که برای وصول به مقام ولایت و اتصال به حق میان مرد و زن هیچ فرقی نیست ]
از مؤنث وز مذکّر برترست / این نه آن جان است کز خشک و ترست
زیرا روح از جنسیت مرد و زن برتر است . البته این روحی را که من ذکر کردم . منظورم آن روح خشک و تر نیست . یعنی آن روح نباتی حیوانی نیست که آمیزه ای است از مزاجهای خشکی و تری و گرمی و سردی . بلکه این روح جوهری مجرد و لطیف و مفارق از عالم ماده و مدّت است .
این نه آن جان است کافزاید ز نان / یا گهی باشد چنین ، گاهی چنان
این روحی که مورد نظر من است آن روحی نیست که با نان و غذا رشد کند و گاهی چنین و گاهی چنان باشد . یعنی گاهی بوسیله تمهیدات مادی و امور دنیوی توانمند شود و گاه با نبودن آنها به ناتوانی گراید .
خوش کننده ست و خوش و عینِ خوشی / بی خوشی نبوَد خوشی ای مرتشی
این روح خوش کننده زوج حیوانی و بدن انسانی است و ذاتاََ خوش است و خود ، عین خوشی است . زیرا ناخوشی ، عین خوشی نیست ای کسی که برای نیل به مرادت رشوه می گیری . [ ملا هادی سبزواری گوید : یعنی چنانکه روح مجرد ، علم حضوری دارد به خود و در این علم ، خود عالم و خود معلوم و خود عین علمی است قائم بالذّات و در باب خواستن خود و عشق به خود ، خود عاشق و خود معشوق و خود عین عشق قائم بالذّات است و هر چه را که می خواهد از قوی و اعضاء و ملایمات همه را به واسطه خود می خواهد . چه سلب شیء از نفس ، محال است و ذاتی ، تخلف نمی کند . ولی عارض تخلف می کند ( شرح اسرار ، ص 61 و 62 ) . یعنی امر ذاتی از شیء ، منفک نمی شود . مثلا گرما را از آتش نمی توان گرفت که در عین حال آتش ، آتش باشد . ( مرتشی = رشوه گیرنده ، در وجه استعمال این واژه در این بیت ، ملا هادی سبزواری می گوید : مردمان همه رشوت گیرنده اند زیرا خوشی ها و لذت های مادی و حیوانی مانند رشوه و پاداشی که به آنها داده می شود تا زیر بار اعمال بروند ( شرح اسرار ، ص 62 ) ]
چون تو شیرین از شِکر باشی ، بود / کآن شکر گاهی ز تو غایب شود ؟
برای مثال ، اگر تو از شکر ، شیرینی احساس کنی . آیا ممکن است که آن شکر از تو جدا شود ؟ [ وقتی منشاء شیرینی و حلاوتی که احساس می کنی . شکر باشد . یعنی روح الهی سبب انبساط خاطر تو گردد . آیا می شود که شیرینی آن روح از تو جدا گردد ؟ ]
چون شِکَر گردی ز بسیاری وفا / پس شکر کی از شکر باشد جدا ؟
هرگاه تو از تاثیر وفای حضرت سبحان ، به شکر مبدل شوی یعنی روح الهی شوی و حلاوتی از آن در تو حاصل شود . دیگر کی می توان شیرینی را از شکر جدا کرد ؟ یعنی آن حلاوتهای روحانی ، جزء ذات آن روح است و میان آن انفکاک ممکن نیست . [ این خوشی و انفکاک صفت ضروری روح الهی است و جدایی و افتراق این دو میسر نیست . در چند بیت فوق این مطلب گفته شده است که چون سالک از تلوین برهد به درجه تمکین رسد . و از تاثیر وفا به عهد الهی و تحمل ریاضات سخت ، از آلایش پاک شود . آنگاه خوشی از درون جان او می روید و در خوشی غرق و با آن متحد می گردد . و در این حالت ، خوشی و ذوق از وی جدایی نمی پذیرد و سلب خوشی و ذوق از وی مُحال است . چنانکه نمی توان گفت که شکر ، شکر نیست . ولی تا سالک در مقام تلوین است و حال ، به ناچار احوال گوناگون بر قلبش به تعاقب وارد گردد و محکوم خوشی و ناخوشی و قبض و بسط است و بدان کس ماند که دهان خود را به شکر شیرین می سازد که شیرینی کامش موقوف مزیدن شکر است . ( شرح مثنوی شریف ، ج 3 ، ص 816 و 617 ) ]
– تلوین = در لغت به معنی گوناگون کردن است و در اصطلاح عرفا ، احوال دگرگون و ناپایدار سالک را گویند . کسی که در سلوک هنوز به مقصد نرسیده از حالی به حالی و از صفتی به صفتی می گردد . گاهی قلب سالک به کشف حقیقتی نائل می شود و گاه در حجاب فرو می رود و اما تمکین = در لغت به معنی پا برجا کردن است و در اصطلاح عرفا ، عبارت است از دوام کشفِ حقیقت . زیرا که در این مرتبه ، قلب سالک در مقام قرب استقرار یافته است . بنابراین تلوین صفت ارباب احوال است و تمکین صفت اصحاب حقایق . ( رساله قشیریه ، ص 121 و مصباح الهدایة ، ص 145 )
عاشق ، از خود چون غذا باید رَحیق / عقل ، آنجا گُم بماند ، بی رفیق
عاشق که شراب وحدت و باده محبت را از وجود خویش می گیرد . عقل در تفسیر و فهم این راز ، سر درگُم می ماند . [ این بیت و چند بیت بعدی در بیان قصور عقل جزوی از درک مرتبه عشق است . ( رحیق = شراب ناب ) ]
عقلِ جزوی ، عشق را مُنکِر بُوَد / گرچه بنماید که صاحب سِر بُوَد
عقل جزیی نظری ، عشق را انکار می کند . هر چند که این عقل ، خود را دانای به اسرار می نمایاند .
زیرک و داناست ، اما نیست نیست / تا فرشته لا نشد ، اهریمنی است
عقل نظری زیرک و داناست . ولی به مرحله فنا نرسیده . یعنی خودبین است و در برابر حقایق بَرین و اسرار عظیم عاَلم ، برای خود موجودیت قائل است . حال آنکه اگر فرشته ، وجودیت خود را محو و فانی نسازد به مقام فرشتگی نمی رسد بلکه شیطان و اهریمن است .
او به قول و فعل ، یارِ ما بُوَد / چون به حکم حال ، آیی لا بُوَد
عقل نظری ، گفتار ما را تنظیم می کند . و فعالیت و تلاش ما را در جهت شناخت کمیّت ها و کیفیت های جهان یاری می کند . ولی در برابر عالَم حال و معنا ، فانی و محو است و کاری از او ساخته نیست . [ پس عقل نظری ، وقتی مسئله شهود روحانی مطرح می شود کاری از پیش نمی برد ]
لا بُوَد ، چون او نشد از هست نیست / چونکه طُوعاََ لا نشد کُرهاََ بسی است
این عقل جزیی چون از هستی ناقص خود دست بر نداشته و محو نشده و همچنان خود را کامل می داند . در واقع باید او را نیست و فانی شمرد . زیرا او از روی اختیار ، فنا را نپذیرفته لذا باید اجباراََ و بر خلاف میل او ، او را فانی بشمریم . [ اشاره دارد به مرگ اختیاری و مرگ اضطراری ، حضرت ختمی مرتبت فرمود : « بمیرید قبل از آنکه بمیرید » مرگ اضطراری همه را شامل می شود . چه میلی باشد و چه میلی نباشد و آن مرگ طبیعی است و مرگ اختیاری ویژه اصحاب حقیقت است که در همین دنیا ، همه هواهای نفسانی را در خود فرو می کوبند ] توضیح بیشتر در شرح بیت 4 همین دفتر آمده است .
جان ، کمال است و ندای او کمال / مصطفی گویان ، اَرِحنا یا بِلال
جان ، کمال حقیقی را دارد و بانگ او نیز عین کمال است . به همین سبب حضرت ختمی مرتبت به بلال فرمود : « ای بلال ما را آرامش ده » [ در اینجا بلال کنایه از جان لطیف است که بانگ اذان او مانند خودِ او کمال آور و روح نواز بود . بلال بن ریاح حبشی با کنیه ابو عبدالله ، موذن رسول خدا (ص) بود و یکی از پیشگامان در گرویدن به اسلام . از وقتی که رسول خدا رحلت فرمود ، او دیگر اذان نگفت . ( اَعلامِ زِرِ کلی ، ج 2 ، ص 49 ) ]
ای بِلال ، افراز بانگِ سَلسَلت / ز آن دَمی کاندر دمیدم در دلت
پیامبر (ص) هر گاه که از تبلیغ رسالت ، خسته می شد به بلال می گفت : ای بلال ، بانگ دلنشین و خوش اذانت را بلند کن و ضمن تمجید و تمحید حق تعالی ، از آن دم و نفخه ای که من بر قلبت دمیدم حرف بزن . [ سَلسَل = به فته هر دو سین به آب شیرین و سرد و خوش که به گلو روان فرو شود گویند . در بعضی از نسخ از جمله شرح انقروی ، این کلمه را سلسله خوانده اند که معنی آن زنجیر است . با توجه به این معنی مصراع اول می شود « ای بلال بانگِ زنجیر وار اذانت را بلند کن ]
ز آن دَمی کآدم از آن ، مدهوش گشت / هوشِ اهلِ آسمان ، بیهوش گشت
از همان دَمی که آدم (ع) از آن مدهوش شد و هوش و عقل آسمانیان بر اثر آن از میان رفت . دُچارِ بیهوشی شد .
مصطفی بی خویش شد ز آن خوب صوت / شد نمازش از شبِ تعریس فوت
پیامبر(ص) از آن بانگ خوش و آن دَمِ خدایی ، از خویش برفت و مستغرق سیر باطنی شد . لذا نماز بامدادش به علت شبِ تعریس قضا شد . [ منظور از شبِ تعریس یا لیلة التعریس ، شبی بوده که پیامبر (ص) و اصحاب از جنگ خیبر به سوی مدینه باز می گشتند . راهی بس طولانی را طی کرده بودند و بالاخره اندکی قبل از سپیده دم در محلی فرود آمدند تا استراحتی کنند . پیامبر (ص) به یارانش پیشنهاد کرد که یکی از آنان بیدار بماند تا وقت نماز صبح آنان را بیدار کند . بلال داوطلب این کار شد ولی خستگی و خواب مفرط بر او غالب شد و او نیز در کام خواب فرو رفت و ناگهان تیغ آفتاب درخشید و روی زمین پهن شد به حدی که از گرمای آفتاب ، خوابیدگان بیدار شدند و آنها بلافاصله پس از تجدید وضو ، نماز قضا شده صبح را بجا آوردند . ( مفازی واقدی ، ج 2 ، ص 542 و 543 ) ( تعریس = وقتی است که مسافر از اول شب تا آخر شب در راه باشد و در پایان شب در محلی برای خوابیدن و استراحت فرود آید ) ]
سر از آن خواب مبارک برنداشت / تا نماز صبحدم آمد به چاشت
آن حضرت ، سر از خواب مبارک برنداشت تا آنکه نماز صبح او قضا شد . [ شرح ماجرا در بیت قبل آمده است ]
در شبِ تعریس ، پیشِ آن عروس / یافت جانِ پاکِ ایشان ، دستبوس
در شب تعریس ، در حضور آن معشوق چون عروس ، جان پاک آن عاشقان سعادت ، مرتبۀ دست بوس را پیدا کرد . یعنی وصلت دست داد و مشاهده معشوق حقیقی بر ایشان حاصل شد . ( شرح کبیر انقروی ، ج 3 ، ص 794 )
عشق و جان ، هر دو نهانند و سَتیر / گر عروسش خوانده ام ، عیبی مگیر
عشق و جان هر دو نهان و پوشیده اند . لذا اگر آن را با لفظ عروس یاد کرده ام بیجا نیست و نباید مورد ایراد قرار گیرم . زیرا عروس هم از انظار عامه پوشیده است و اغیار او را نتاوانند دید . ( سَتیر = پوشیده شده و مستاور )
از ملولی یار خامُش کردمی / گر همو مهلت بدادی یک دَمی
اگر یارم از این گونه سخنانم ملول می شد . من به خاطر ملولی وی سکوت را برمی گزیدم و اگر او به من دمی فرمان سکوت می داد . حتما ساکت و خموش می شدم .
لیک می گوید : بگو ، هین عیب نیست / جز تقاضای قضایِ غیب نیست
ولی آن یار می گوید : این قبیل سخنان ، عیب نیست و بیان اینگونه سخنان و اظهار این الفاظ بر طبق قضای الهی است .
عیب باشد ، گو نبیند جز که عیب / عیب کی بیند روانِ پاک غیب ؟
کسی که جز عیب نبیند ، کار او عیب است ولی کسی که روان پاک غیبی داشته باشد . کی در اقوال انسانهای کامل و مشایخ حقیقی ، عیب تواند دید ؟
عیب شد نسبت به مخلوقِ جَهول / نَی به نسبت با خداوندِ قبول
عیب ها و زشتی ها فقط از دیدگاه مردم نادان ، عیب و زشت است ولی همین معایب از نظر مردم شامخ خداوندی ، عیبی محسوب نمی شود . ( جهول = صیغه مبالغه جاهل است به معنی بسیار ندان )
کفر هم نسبت به خالق حکمت است / چون به مانسبت کُنی ، کفر آفت است
حتی کفر هم نسبت به خالق حکمت است و کفر محسوب نمی شود . [ توضیح بیشتر در شرح بیت 1999 همین بخش آمده است ] ولی همان کفر هنگامی که در بشر جلوه می کند . یکسره آفت و مضرت است .
ور یکی عیبی بُوَد با صد حیات / بر مثالِ چوب باشد در نبات
و اگر یک عیب در میان صد حسنه و صفت خوب موجود باشد . عیب اندک در میان نیکویی های فراوان چندان مهم نیست وآن عیب بر مثال چوبی است که در میان نبات جای می گیرد . [ چوب نبات ، همان رشته چوبی است که قنادها آن را در شکر گداخته فرو می کنند و از آن شاخِ نبات می سازند . ملا هادی سبزواری عقیده دارد که همین چوب فاقد شیرینی و عطر ، بر اثر مصاحبت و هنشینی با نبات ، رنگ و بو و مزه آن را به خود می گیرد . ( شرح اسرار ، ص 62 ) ]
در ترازو هر دو را یکسان کِشند / ز آنکه آن هر دو چو جسم و جان خوشند
در ترازو ، هم چوب و هم نبات را با هم می کَشند . زیرا آن دو مانند جسم و جان سرخوش اند . [ در چند بیت فوق ، بحث بر سر این است که خیر و شر ، امری نسبی است . زیرا حکما می گویند که شر از لوازم عالم ماده و کون و فساد است . ولی در جهان ماوراء ، ماده و شری وجود ندارد . زیرا عالم کون و فساد ، منشاء تضاد و اختلاف است و همین تضاد ، موجب افاضه خیر و تعاقب وجود بر مواد میگردد . در نتیجه صورتی زائل می شود و صورتی دیگر وجود می پذیرد . و از اینجا دو نسبت حاصل می شود . یکی نسبت به صورت زائل و دیگری نسبت به صورتی قابل . پس خیر و شر امری نسبی است … به عقیده متکلمین ، کفر هم نسبتی به آفریننده و خالق دارد و آن خلق و ایجاد است و نسبتی به کافر دارد به اعتبار آنکه محل کفر است . پس از جهت نخستین ، دلیل قدرت خداست بر خلق و آفرینش اضداد و به لحاظ دوم ، عیب و آفت و سبب محرومی از بهشت جاودانی است . ( شرح مثنوی شریف ، ج 3 ، ص 821 و 822 ) ]
پس بزرگان این نگفتند از گِزاف / جسم پاکان عین جان افتاد صاف
پس بزرگان این سخن را که جسم پاکان عین جان ، صاف است بیهوده و ناروا نگفته اند .
گفتشان و نَفسِشان و نقششان / جمله جانِ مطلق آمد بی نشان
گفتار و روان و نقش آن صاحبدلان ، در حکم جان مطلق است . یعنی آثار و عوارض جسم آنان نیز مانند روح شان پاک و عاری از عیب است .
جانِ دشمن دارشان جسم است صرف / چون زیاد از نَرد ، او اسم است صِرف
این جانهایی که اولیاء را دشمن می دارد مانند حسم مادی است و در مثل مانند مُهره زیاد در بازی نَرد ، هیچ فایده ای ندارند بلکه تنها اسمی خالی بیش نیستند . [ نَرد ، بازی ای است معروف از مخترعات بوزرجمهر که در برابر شطرنج ساخته . ( برهان قاطع ، ج 4 ، ص 2127 و تاریخ یعقوبی ج 1 ، ص 109 و 110 ساختن نَرد ره به قفلان نسبت می دهد ) این بازی دارای صفحه ای است که سطح آن را به دو قسمت مشابه تقسیم کرده اند . و در روی هر یک از آن دو قسمت . شش خانه در طرف راست و شش خانه در طرف چپ رسم نموده و با دو طاس و سی مهره بر روی آن بازی می کنند . ( فرهنگ نفیسی ، ج 5 ، ص 3693 ) طاس را می اندازند . طرف مقابل وقتی مهره را تک می بیند . همینکه طاسش راست آمد . آن را می زند و از خانه اش بیرون می برد و در نزد نردبازان ، اصطلاحا به آن مهره ، زیاد و گشاد می گویند . زیرا آن مهره دیگر هیچ فایده و ثمری ندارد بلکه فقط یک اسم خالی است . ( شرح کبیر انقروی ، ج 3 ، ص 797 ) ]
آن به خاک اندر شد و کُل خاک شد / این نمک اندر شد و کُل پاک شد
زیرا آن جانی که اولیاء را دشمن می دارد به خاک سیاه فرو می رود و یکسره خاک می شود و جان اولیاءالله مانند اینکه در نمک فرو رفته باشد قلب ماهیت می کند و بکلی پاک و سپید و ظاهر می گردد . [ مقصود آن است که جسم مرد کامل بر اثر ریاضت ، پاک و منزه می گردد و از هوی و شهوت می رهد و در طلب کمال ، با روح همدست و همداستان می شود . اما ارواح دشمنان اولیا به سبب تبعیت از هواهای نفسانی و امیال جسمانی ، اوصاف اصلی خود را از دست می دهد و به پستی می گراید و حکم جسم را به می گیرد . ( شرح مثنوی شریف ، ج 3 ، ص 823 ) ]
آن نَمک ، کز وی محمد ، اَملَح است / ز آن حدیث با نمک ، او اَفصح است
این پاکان بدان نمکی درمی آیند که محمد (ص) از آن نمکین گشت و بر اثر آن حدیث نمکین ، خوش گفتار شد . [ اشاره است به دو حدیث معروف از حضرت نبی (ص) . « من از یوسف (ع) نمکین ترم ولی او از من زیباتر بوده » و نیز « من فصیح ترین مرد عرب هستم » ( شرح کبیر انقروی ، ج 3 ، ص 798 ) بنابراین آن نمکی که روح را از حالی به حال دیگر درمی آورد و آن را پاک می سازد نمک معنوی است که محمد (ص) خود را بدان توصیف نموده است . ( املح = نمکین تر و با نمک تر ) ( افصح = فصیح تر ، سخنورتر ) ]
منظور بیت : دشمنان اولیاءالله و عارفان حقییقی ، فاقد روح و خاصیت حقیقی هستند . بلکه تنها کالبدی بی روح و جسمی بی خاصیت و بیهوده هستند و از انسان بودن فقط یک لفظ خالی را دارند و بس .
این نمک باقی است از میراثِ او / با تواند آن وارثان او ، بجُو
این نمک معنوی از میراث حضرت محمد (ص) باقی مانده است . آن وارثانِ پاک ، هم اکنون در حضور تو هستند و تو می توانی آن میراث معنوی را از ایشان طلب کنی . [ آن وارثان علمای باطن اند . چه میراث همان است که بی کسب و مشقت بدست آید . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر اول ، ص 151 ) ]
– نکته قابل ذکر آنکه ، نبوت خاتمه می یابد ولی ولایت همواره پایدار و باقی است . زیرا «نبی» از اسماءالله نیست در حالیکه «ولی» از اسماءالله است و چون هر اسمی از اسماء الهی در این عالم ، مظهری دارد . لذا ولایت همیشه باقی است و در هر عصر و زمانی ، انسانهای کامل مظهر ولایت الهی هستند و حاملان حقیقت و اسرار انبیای عظام . زیرا ولایت وجه حقّانی دارد و نبوت وجه خلقی ( شرح گلشن راز ، ص 276 و شرح اسرار ، ص 62 ) . وجود حضرت ختمی مرتبت این هر دو را به کمال داشت از اینرو اشرف انبیا و اولیای عظام است .
پیش تو شِسته تو را خود پیش کو ؟ / پیش هستت ، جانِ پیش اَندیش کو ؟
آن اولیای ربانی از تو دور نیستند و در حضور تو نشسته اند البته پیش حقیقت تو حضور دارند . ولی تو اگر جان مجردی ، دیگر پیش و پس تو کجاست ؟ یعنی جانِ مجرد ، جنبه مادی و جسمانی ندارد که پیش و پس و بالا و پایین داشته باشد و مادام که در دام هستی مجازی خود اسیری . جان مطلق و مجرد کجاست . یعنی تا وقتی که اسیر کمند جسم هستی . جان لطیف و پاک در کار نیست . [ اینکه اولیا ، دارای حقیقت نوعیه هستند و در هر عصر و دوره ای قائم بر هدایت و دستگیری خلق اند . بارها در مثنوی ذکر شده است . توضیح بیشتر در شرح بیت 405 و 406 همین دفتر . ( شسته = نشسته ) ]
گر تو خود را پیش و پس داری گُمان / بستۀ جسمی و محرومی ز جان
اگر تو در عالم ماده برای خودت سمت و جهت گمان کنی . تو وابسته به جسم خواهی بود . زیرا جهان از اوصاف اجسام است و لذا از جان و عالم معنا محروم خواهی ماند .
زیر و بالا ، پیش و پس، وصفِ تن است / بی جهت ، آن ذاتِ جانِ روشن است
زیرا پایین و بالا و پیش و پس ، مربوط به جسم است و جان روشن ، جهت ندارد زیرا روح ، مجرد از ماده است .
برگُشا از نورِ پاکِ شه ، نظر / تا نپنداری تو چون کوته نظر
حال اگر میل داری که جان را درک کنی . پس چشم دل خود را به نور حقیقت بگشا . تا در این باره ، ظن و قیاس نکنی و راه شُبهه و گمان نپویی و همانند کوتاه نظران ، نپنداری . [ یعنی در خود به نور حق ببین که دریایی . تو در ذات خود از جسم و اوصاف جسم منزه و پاک هستی . خود را مانند کوته نظران که خود را به چشم سَر می بینند مپندار . حال اگر به چشم سِر به خود نظر کنی می بینی که روح و جان مطلقی . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر اول ، ص 151 ) ]
که : همینی در غم و شادی و بس / ای عدم ، کو مر عدم را پیش و پس ؟
که تو همین غم و شادی هستی . یعنی مبادا مانند کوته نظران خیال کنی که حقیقت انسان محدود می شود به احوال عارضی مانند غم ها و شادی ها که به شوائب جسمانی آلوده است . یعنی خلاصه فکر نکنی که حقیقت انسان ، مادی و محسوس است . ای انسانی که حقیقت تو الهی است . حقیقت الهی کجا پیش و پس و جهت دارد ؟ [ در اینجا «عدم» به معنای نیستی محض نیست . بلکه کنایه از عالم الهی و روح قدسی انسان است که بر حسب ظاهر وجود ندارد . ( مکاشفات رضوی ، ص 155 ) ]
روزِ باران است ، می رو تا به شب / نَه از این باران ، از آن باران رَب
باران رحمت الهی فرو می بارد و تو تا فرا رسیدن شب مرگ و فنا ، همچنان ره بسپار و از آن بهره مند شو . این باران از آن بارانهای معمولی نیست . بلکه باران رب العالمین است و خاصیت آن زنده کردن دلها است . [ برخی گفته اند که مراد از شب ، مرگ و نیستی است (شرح کبیر انقروی ، ج 3 ، ص 800 ) نیز گفته اند : مراد از روز باران ، ایام ارشاد و هدایت حضرت مولوی است که امطار نفحات الهیه و فیوضات سرمَدیّه از سحاب الطاف ایشان بر مریدان و مسترشدان می بارد . داستان بعدی در شرح همین مطلب آمده است . ( شرح مثنوی شریف ، ج 3 ، ص 822 ) ]
دکلمه حدیث ان لربکم فی ایام دهرکم نفحات
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
- شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر اول – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات
سپاس فراوان از زحماتی که برای برپا کردن و سر پا نگه داشتن این سایت می کشید. بسیار حیف است که متن اشعار را با متن مثنوی معنوی به تصحیح آقای موحد – که به نظر مولوی شناسان، بهترین تصحیح موجود است- هماهنگ نکنید. مثلا صحیح بیت 1981 چنین است :عاشق از خود چون غذا یابد رحیق // عقل آنجا گم شود گم، ای رفیق
و چه تفاوت معنایی عظیمی در نسخه منتشر شده در سایت است با نسخه تصحیحی موحد یا گولپینارلی
ممنون و پایدار باشید
این سایت بی نظیره واقعا ممنونم به خاطر راه اندازیش. کمکی که به دانشجوهای رشته ی ادبیات میکنه قابل وصف نیست. اجرتون باخدا