حکایت پیر چنگی و عمر

 

 


حکایت پیر چنگی و عمر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

شرح و تفسیر حکایت پیر چنگی و عمر

خلاصه حکایت پیر چنگی و عمر

در عهد عُمَر ، رامشگری چنگ نواز بود که آواز دلاویز او همانند دَمِ اسرافیل ، مُردگان را زندگی و نشاط می بخشید . او عُمری را بر این کار سپری کرد و رفته رفته برف پیری بر سر و رویش باریدن گرفت و کمرش از بارِ سنگین عُمر خمیده گشت و ابروانش بر روی چشمانش فرو خُفت . آواز دلپذیرش به ناخوشی گرایید و دیگر کسی طالب ساز و آواز او نبود . و او یکه و تنها در فقر و فاقه و ناتوانی غوطه ور شد تا آنکه پیوند امیدش از خلق ، گسست و دل به امید حق بست . تا اینکه شبی به گورستانی خاموش و فراموش در حومۀ مدینه رفت و با خود گفت : این بار باید برای خدا زخمه ها را بر رشته ساز به رفتار آورم و تنها برای او بنوازم تا که حصّه ای از دریای بیکران رحمت الهی بر گیرم و دستمزدی ستانم .

او در نواختن زخمه ها غرقه شد و آنقدر چنگ نواخت که رنچه و ناتوان سر بر بالین نهاد و به خوابی ژرف فرو رفت . در این حال حق تعالی اراده فرمود که خلیفه مسلمین یعنی عُمَر نیز به خوابی گران رود . عُمَر پی بُرد که این خواب غیر معهود که بر او بی هنگام ، عارض شده حتما پیامی به همراه دارد . سر بر بالین نهاد و به خواب فرو رفت و در میان خواب ، سروش غیبی در گوشِ جانِ عُمَر طنین انداخت که هم اینک بر خیز و به گورستان مدینه برو و نیاز یکی از بندگان خاص مرا برآورده ساز . هفتصد دینار از بیت المال برگیر و بدو دِه . که این مقدار ، دستمزد سازی است که برای خدا به نوا در آورده است .

عُمَر از خواب گران برخاست و راه گورستان در پیش گرفت . وقتی بدانجا رسید . گِرد گورستان می گشت و چشم به هر سو می افکند تا آن بنده مقرب را پیدا کند ولی هر چه ژرف تر در می نگریست و بیشتر می گشت کسی را نمی یافت مگر ، رامشگری کلانسال که چنگ زیر سر داشت . با خود گفت : آیا این است بنده مقرب ؟ آیا رامشگری ژولیده و بر خاک خفته همان بنده ای است که در خواب بدو سفارش شده است ؟ قانع نشد و باز هم گردش کرد و بیشتر نگریست ولی هیچکس را نیافت . سرانجام به فراست دریافت که این پیر چنگی همان کسی است که در خواب بدو سفارش شده است . در این حال ناگهان عطسه ای بر عُمَر افتاد و پیر چنگی از صدای آن از خواب پرید و همینکه نگاهش به عُمَر افتاد بیمناک شد . زیرا گمان می کرد که این محُتَسَب ، قصد تعزیر او دارد . ولی عُمَر به او آرامش داد و پیغام غیبی را برای او بازگو کرد . و آن همیان زر را به او تحویل داد . پیر چنگی ، سخت به زاری و فغان افتاد و از اینکه عُمری را به خاطر مجالس طرب ، ساز زده پشیمان و تائب شد و دریافت که باید چنگ و ساز را برای خدا نواخت و بس .

مأخذ این داستان در اسرارالتوحید ، چاپ تهران به اهتمام بهمنیار ، ص 76 تا 87 نقل شده است و اصل آن حکایت این است .

« حسن مودّب گفت که روزی شیخ در نیشابور از مجلس فارغ شده بود و مردم رفته بودند و من در خدمت شیخ ایستاده بودم . چنانکه معهود بود و مرا وام بسیار جمع آمده بود و دلم بدان مشغول بود که تقاضا می کردند و هیچ معلوم نبود و مرا می بایست که شیخ در آن سخن گوید و نمی گفت . شیخ اشارت کرد که واپس نگر ، بنگریستم . پیر زنی دیدم از درِ خانقاه می آمد . من نزدیک وی شدم . صرّه ای به من داد گران سنگ و گفت : صد دینار زر است پیش شیخ برو و بگو تا دعایی در کارِ من کند . من بستدم و شاد شدم و گفتم : هم اکنون وامها باز دهم . پیش شیخ بردم و بنهادم . شیخ گفت : اینجا مَنِه ، بردار و می رو تا به گورستان حیره . آنجا چهارطاقی است نیمی افتاده و در آنجا شو پیری در آنجا خفته سلام ما بدو رسان و این زر بدو دِه و بگوی که چون این نماند باز نمای تا بگویم دیگر بدهند و ما اینجاییم تا تو بازآیی . حسن گفت : من به آنجا رفتم که شیخ گفته بود در شدم پیری را دیدم سخت ضعیف . تنبوری در زیر سر نهاده و خفته او را بیدار کردم و سلام شیخ بدو رسانیدم و آن زر بدو دادم . آن مرد فریاد در گرفت و گفت مرا پیش شیخ بَر . پرسیدم که حال تو چیست ؟ پیر گفت : من مردی ام چنین که می بینی و پیشه من تنبور زدن است . چون جوان بودم به نزدیک خلق ، قبولی عظیم داشتم و در این شهر هیچ جای دو تن به هم نبودندی که من سوم ایشان نبودمی و بسیار شاگردان دارم . اکنون چون پیر شدم حال من چنان شد که هیچکس مرا نخواندی تا کنون که دست تنگ شدم و من هیچ شغلی دیگر ندانم و مرا از خانه بیرون کردند و گفتند ما ترا نمی توانیم داشت و ما را در کار خدای کن . راه فرار هیچ ندانستم بدین گورستان آمدم و به درد بگریستم و با حق تعالی مناجات کردم که خداوندا ، هیچ پیشه ای ندانم و جوانی و قوت ندارم . همه خلقم رد کرده اند . اکنون زن و فرزند نیز مرا بیرون کردند . اکنون من و تو و تو ومن امشب مطربی خواهم کرد تا نانم دهی . تا به وقت صبحدم چیزی می زدم و می گریستم . چون بانگ نماز آمد مانده شدم بیفتادم و در خواب شدم تا کنون که تو آمدی . حسن گفت : با هم به نزدیک شیخ آمدیم و شیخ هم آنجا نشسته بود . آن پیر بر دست و پای شیخ افتاد و توبه کرد . شیخ گفت : ای جوانمرد از سر کمی و نیستی و بی کسی در خرابه نفسی بزدی ضایع نگشت . برو و هم با او می گوی و سیم می خور . پس روی به من کرد و گفت : ای حسن هرگز هیچکس در کار خدای تعالی زیان نکرده است . این تو را پدید آمده بود از آن تو نیز پدید آید . حسن گفت : دیگر روز که شیخ از مجلس فارغ شد . کسی بیامد و دویست دینار زر به من داد که پیش شیخ بَر . شیخ فرمود که در وجه وام صرف کن . پس دلم از وام فارغ گشت »

مولانا در مطاوی این حکایت دلنشین موضوعات مهمی را آورده است از قبیل نفخ صور و انواع آن ، معنی قیامت ، اتحاد ظاهر و مظهر ، اتحاد انبیا و اولیاء ، دوام فیض الهی ، تبدّل امثال ، غفلت پایۀ دوام زندگی اجتماعی ، نطق جمادات و دیگر موضوعات محوری که توضیح آن ضمن شرح ابیات بیاید . و اما منظور اصلی از حکایت پیر چنگی اینست که وصول به حق ، منوط به شکلی خاص از پرستش نیست بلکه شرط اصلی وصول به حق ، انکسار قلب و سوز دل است و چنانکه نغمه پیر ژولیده و در هم شکسته ای مقبول درگاه الهی واقع می شود و مزدِ چنگنوازیِ او به بیت المال حوالت می شود . مولانا با این بیان می خواهد بگوید در درگاه الهی القاب و عناوین دنیایی و متداول میان انسان ها بهایی ندارد . ای بسا کسی که در انظار ، حقیر و خوارمایه آید . اما همو در درگاه الهی محبوب شمرده شود . اما سوالی که پیش می آید اینست که اگر نغمه چنگ آن پیر ، مطلوب درگاه خداوند افتاد پس چرا پیر از گذشته خود توبه کرد و بر عمرِ تلف شده تاسف آورد ؟ جواب آن است که توبه پیر بدان جهت بود که پیشتر فن نوازندگی خود را در طریق آراستن مجالس بزم محتشمان بکار می گرفته . اما اینک دانست که ساز را باید به خاطر خشنودی خدا به صدا درآورد و لاغیر .


شرح و تفسیر بخشهای ” حکایت پیر چنگی و عمر ” در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدار جان مطالعه نمائید .

بخش اول : پیر چنگی و نواختن چنگ همچو بانگ اسرافیل

بخش دوم : در بیان حدیث اِنّ لِرَبّکُم فی اَیامِ دَهرِکُم نَفَحات

بخش سوم : بیان قصه سوال کردن عایشه از رسول الله (ص)

بخش چهارم : بیان تفسیر بیت حکیم

بخش پنجم : در معنی حدیث اِغتَنِمو بَردالربیع

بخش ششم : پرسیدن عایشه از پیامبر (ص) که سِرِ باران امروز چه بود

بخش هفتم : بقیه قصه پیر چنگی و بیان مخلص آن

بخش هشتم : در خواب گفتن هاتف ، مر عمر را

بخش نهم : نالیدن ستون حنانه چون برای پیغامبر منبر ساختند

بخش دهم : اظهار معجزه پیغامبر و به سخن آمدن سنگ ریزه

بخش یازدهم : بقیه قصه چنگی و پیغام رسانیدن عُمَر

بخش دوازدهم : گردانیدن عُمَر نظر پیر چنگی را از مقام گریه به مقام استغراق

بخش سیزدهم : دعای آن دو فرشته که هر روز بر سرِ هر بازار منادی می کنند

Tags:

یک دیدگاه 
  1. مجید خرمی 4 سال پیش

    درود بر شما بزرگواران پیروز باشید استفاده مفید بردم.

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟