شرح و تفسیر آمدن دوستان به بیمارستان جهت ذالنون

شرح و تفسیر آمدن دوستان به بیمارستان جهت ذالنون در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

شرح و تفسیر آمدن دوستان به بیمارستان جهت ذالنون

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر دوم ابیات 1386 تا 1429

نام حکایت : امتحان پادشاه به آن دو غلام که نو خریده بود

بخش : 8 از 14

مثنوی معنوی مولوی
داستان و حکایت

پادشاهی دو غلام می خرد . یکی از آن دو ، زیبا رخسار و دلپذیر است و آن دیگری ، زشت روی و کثیف . پادشاه غلامِ زیباروی را راهی گرمابه می کند و با رفیق او به گفتگو می نشیند . برایِ امتحانِ شخصیت و وضعیت روحی او می گوید : این غلام که رخساره ای زیبا و اندامی موزون و کلامی شیوا و شیرین دارد از تو بَدی ها می گوید : تو را خیانتکار و نامرد وصف می کند . بگو ببینم نظرِ تو چیست ؟ غلامِ زشت رو می گوید : رفیقِ من مردی راستگو و درست کردار است و من تا به حال سخنِ یاوه ای از او نشنیده ام . و آنگاه اوصافِ بسیاری از کمالاتِ رفیق خود را برمی شمرد . شاه می گوید : اینقدر از او تعریف مکن و …

متن کامل حکایت امتحان پادشاه به آن دو غلام که نو خریده بود را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید .

متن کامل ابیات 1386 الی 1429

1386) این چنین ذَالنّونِ مصری را فتاد / کاندرو شور و جنونِ نو بزاد

1387) شور ، چندان شد که تا فوقِ فلک / می رسید از وی جگرها را نمک

1388) هین منه تو شورِ خود ، ای شوره خاک / پهلویِ شورِ خداوندانِ پاک

1389) خلق را تابِ جنون او نبود / آتشِ او ریشهاشان می ربود

1390) چونکه در ریشِ عوام آتش فتاد / بند کردندش به زندانی نهاد

1391) نیست امکان واکشیدن این لگام / گرچه زین ره تنگ می آیند عام

1392) دیده این شاهان ز عامه خوفِ جان / کین گُرُه کورند و ، شاهان بی نشان

1393) چون که حکم اندر کفِ رندان بُوَد / لاجرم ذَالنون در زندان بُوَد

1394) یک سواره می رود شاهِ عظیم / در کفِ طفلان چنین دُرّ یتیم

1395) دُرّ چه ؟ دریا نهان در قطره یی / آفتابی مخفی اندر ذرّه یی

1396) آفتابی خویش را ذرّه نمود / و اندک اندک ، روی خود را بر گشود

1397) جُملۀ ذرّات در وی محو شد / عالم از وی مست گشت و ، صَحو شد

1398) چون قلم در دستِ غدّاری بُوَد / بی گمان منصور بر داری بُوَد

1399) چون سفیهان راست این کار و کیا / لازم آمد یَقتُلُون الاَنبیا

1400) انبیا را گفته قومِ راه گم / از سَفَه : اِنّا تَطَیّرنا بِکُم

1401) جهلِ ترسا بین ، امان انگیخته / ز آن خداوندی که گشت آویخته

1402) چون به قولِ اوست مصلوبِ جُهود / پس مَر او را امن کی تاند نمود ؟

1403) چون دلِ آن شاه ، زیشان خون بُوَد / عصمتِ وَ اَنتَ فیهِم چُون بُوَد ؟

1404) زَرّ خالص را و ، زرگر را خطر / باشد از قَلّابِ خائن بیشتر

1405) یوسفان از رَشکِ زشتان مخفی اند / کز عدو خوبان در آتش می زیند

1406) یوسفان از مکرِ اِخوان در چَه اند / کز حسد ، یوسف به گرگان می دهند

1407) از حسد بر یوسفِ مصری چه رفت ؟ / این حَسد اندر کمین ، گرگی است زَفت

1408) لاجَرَم زین گرگ ، یعقوبِ حلیم / داشت بر یوسف ، همیشه خوف و بیم

1409) گرگِ ظاهر ، گِردِ یوسف خود نگشت / این حسد در فعل ، از گُرگان گذشت

1410) زخم کرد این گُرگ ، وز عُذرِ لَبِق / آمده کاِنّا ذَهَبنا نَستَبِق

1411) صد هزاران گُرگ را این مَکر نیست / عاقبت رسوا شود این گرگ ، بیست

1412) ز آنکه حشرِ حاسدان ، روزِ گَزَند / بی گُمان بر صورتِ گُرگان کنند

1413) حَشرِ پُر حِرصِ خَسِ مُردارخوار / صورتِ خوکی بُوَدروزِ شمار

1414) زانیان را گَندِ اندامِ نهان / خَمر خواران را بُوَد گَندِ دهان

1415) گَندِ مخفی کآن به دل ها می رسید / گشت اندر حشر ، محسوس و پدید

1416) بیشه یی آمد وجودِ آدمی / بر حذر شو زین وجود ، ار زآن دمی

1417) در وجودِ ما هزاران گرگ و خوک / صالح و ناصالح و خوب و خَشوک

1418) حُکم ، آن خور است کآن غالب تر است / چون که زر بیش از مِس آمد ، آن زرست

1419) سیرتی کآن در وجودت غالب است / هم بر آن تصویر حشرت واجب است

1420) ساعتی گرگی در آید در بشر / ساعتی یوسف رُخی همچون قَمر

1421) می رود از سینه ها در سینه ها / از رهِ پنهان ، صلاح و کینه ها

1422) بلکه خود از آدمی در گاو و خر / می رود دانایی و علم و هنر

1423) اسبِ سُکسُک می شود رهوار و رام / خرس ، بازی می کند ، بُز هم سلام

1424) رفت اندر سَگ ز آدمیان هَوَس / تا شُبان شد یا شکاری یا حَرَس

1425) در سگِ اصحاب ، خویی زآن رُقود / رفت تا جویای الله گشته بود

1426) هر زمان در سینه نوعی سَر کُند / گاه دیو و ، گه مَلک ، گه دام و دد

1427) ز آن عجب بیشه ، که هر شیر آگه است / تا به دامِ سینه ها پنهان رهست

1428) دزدیی کُن از درون ، مرجانِ جان / ای کم از سگ از درونِ عارفان

1429) چونکه دزدی ، باری آن دُرّ لطیف / چونکه حامل می شوی ، باری شریف

شرح و تفسیر آمدن دوستان به بیمارستان جهت ذالنون

ذوالنون ِ مصری ، سخت دچار تلاطم و شوریدگی روحی شده بود . به حدی که عوام الناس نمی توانستند اندیشه ها و احوال روحی او را برتابند . از اینرو او را به بیمارستان (زندان) افکندند . این رخداد برای دوستان و مریدان ذوالنون ، بسی گران آمد . از اینرو راهی بیمارستان شدند تا حال او را جویا شوند و وی را تسلّی دهند . آنا با خود می گفتند : ذوالون کجا ؟ دیوانگی کجا ؟ او حتماََ از دستِ شریران ، خود را به دیوانگی زده تا از گزند ایشان در امان بماند . و از این سخنان بسیار می گفتند تا به بیمارستان رسیدند و یکسر سراغِ ذوالنون را گرفتند و پیش او رفتند . همینکه به او نزدیک شدند فریاد برآورد : شما کیستید ؟ برای چه به اینجا آمده اید ؟ بروید و از خدا بترسید . یاران در کمال ادب گفتند : ای ذوالنون ما دوستان توییم و اینک با جان و دل آمده ایم که احوال تو را جویا شویم و به ستایش و تمجید او آغازیدند . وقتی که ذوالنون این همه ستایش های مبالغه آمیز را شنید . چاره ای جز آن ندید که آنها را بیازماید . از اینرو به طور ساختگی شروع کرد به ناسزاگویی و دشنام پراکنی و خلاصه الفاظی بی ربط و مهمل بر زبان راند . حتّی به این مقدار هم بسنده نکرد . دست بر چوب و سنگ برد و قیافۀ حمله به خود گرفت . دوستان او همینکه با این وضع مواجه شدند مثلِ باد از صحنه گریختند . ذوالنون فرارِ دوستان را که دید قهقه ای سر داد و از روی تمسخر گفت : نگاه کنید به این مدعیان دوستی ، همینکه جفای اندکی از من دیدند تاب نیاوردند و گریختند .

مأخذ این حکایت ، داستانی است که در کیمیای سعادت و تذکرةاولیاء ج 2 ، ص  163 نقل شده که ما متن آن را از کیمیای سعادت می آوریم : شبلی را در بیمارستان بازداشته بودند که دیوانه است . قومی نزد او شدند . گفت : کیستید ؟ گفتند : دوستدارانِ توییم . سنگ برایشان انداختن گرفت . بگریختند ، گفت : دروغ گفتید . اگر دوستان بودید بر بلای من صبر کردید . ( مأخذ قصص و تمثیلات مثنوی ، ص 53 ) .

مولانا در این حکایت می گوید : اولیای راستین که عاشق حق هستند بر رنج ها و محنت هایی که در این راه بر آنان فرو می بارد . صابر و خرسند هستند و هر آن کس که دعوی عشق حق دارد و در عین حال بر اینگونه ناملایمات صبر نمی آرد . از عشق او بویی نبرده است .

این چنین ذَالنّونِ مصری را فتاد / کاندرو شور و جنونِ نو بزاد


ذوالنون مصری به همین دیوانگی گرفتار شد و در او شور و دیوانگی تازه ای رخ نمود . [ ذوالنون ، از طبقۀ نخستین صوفیان است و نام او ثوبان بن ابراهیم ، او از اخمیم مصر بود و شاگرد مالک بن انس و مذهب او داشت و در سال 245 هجری وفات کرد . ( نفحات الانس ، ص 28 ) . وی را از پیشوایان ملامتیان دانسته اند . ]

شور ، چندان شد که تا فوقِ فلک / می رسید از وی جگرها را نمک


شور و مستی ذوالنون آن چنان بالا گرفت که تا فراز آسمان رسید . و در عین حال ، دلِ زمینیان را مانند نمک می سوزانید .

هین منه تو شورِ خود ، ای شوره خاک / پهلویِ شورِ خداوندانِ پاک


ای آدم بی حاصل ، بهوش باش که مبادا حالت شور و دیوانگی خود را با شور و دیوانگی پاکان برابر بدانی . [ حضرت مولانا در بیت 263 دفتر اول نیز قیاس های ناروا را مورد نقد قرار داد . این بیت در واقع ، دفع توهّم می کند . زیرا بسیاری از ناپختگان نیز احوال نازل خود را با احوال عالی پاکان قیاس می کنند و خود را با آنان برابر می نهند .

شوره خاک = خاک پر نمک ، نمکزار ، خاکی که کالبد آدم را با آن ساختند . تن و کالبد آدمی ( فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی ، ج 6 ، ص 87 ) در اینجا به معنی بی حاصل و بی ثمر آمده زیرا در نمکزار ، بذر مناسبی نمی توان کاشت . ]

خلق را تابِ جنون او نبود / آتشِ او ریشهاشان می ربود


مردم تاب و تحملِ دیوانگی ذوالنون را نداشتند . زیرا آتش عشق و جنون او ریش مردم را می سوزانید . [ ریش در اینجا کنایه از رسوم و آداب ظاهر و عقل قاصر و جزیی عامۀ مردم است که نمی توانستند احوال عارفانۀ او را با موازین جزیی خود فهم کنند . ناچار تکفیر و ترکش کردند . ( مقتبس از شرح کبیر انقروی ، دفتر دوم ، جزو اول ، ص 476 ) . ذوالنون خود به این حقیقت اشاره دارد : سه سفر کردم و سه عِلم آوردم . در سفر اول ، علمی آوردم که خاص پذیرفت و عام پذیرفت . و در سفر دوم ، علمی آوردم که خاص پذیرفت و عام نپذیرفت . و در سفر سوم ، علمی آوردم که نه خاص پذیرفت و نه عام . « پس آواره و مطرود و تنها ماندم » ( نفحات الانس ، ص 29 ) ]

چونکه در ریشِ عوام آتش فتاد / بند کردندش به زندانی نهاد


از آنرو که آتش در ریش عامه افتاد و آن را سوزانید . یعنی عقاید قشری آنان را مورد صدمه قرار داد . عوام ، ذوالنون را گرفتند و به زندانش افکندند .

نیست امکان واکشیدن این لگام / گرچه زین ره تنگ می آیند عام


ظاهراََ از حضرت مولانا سؤال می شود . مگر ممکن نبود که ذوالنون ، عنانِ اختیار واکشد و خود را ضبط کند تا عوام الناس ، او را آزار ندهند ؟ مولانا پاسخ می دهد : خیر ، امکان نداشت . درست است که عوام تاب سخنان عاشقانه و احوال عارفانۀ ذوالنون را نداشته و از آن به تنگ می آمدند . ولی ذوالنون هم نمی توانست جلوی سخنان خود را بگیرد و احوال خود را پنهان سازد .

دیده این شاهان ز عامه خوفِ جان / کین گُرُه کورند و ، شاهان بی نشان


شاهان معرفت و ملوک حقیقت از دستِ عوام بر جان خود بیم داشتند . عوام ، در واقع کوردل اند و شاهان معرفت نیز دارای علامت ظاهری نیستند تا هویت حقیقی شان بر آنها آشکار شود .

چون که حکم اندر کفِ رندان بُوَد / لاجرم ذَالنون در زندان بُوَد


وقتی بساطِ حکم و داوری در دستِ یک مشت آدم بی سر و بی پا و پست باشد . ناگزیر ذوالنون و امثال او هم باید بروند زندان و آنجا بمانند . [ رندان = جمع رند است . معانی بسیار دارد ولی در این بیت به معنی اوباش و فاجر و لاابالی است . ]

یک سواره می رود شاهِ عظیم / در کفِ طفلان چنین دُرّ یتیم


در اینجا حضرت مولانا از روی شگفتی و تأسف ، احوال عارفان کامل را که در میان عوام الناس ناشناخته و تنها می مانند و حتّی مورد شتم و آزار نیز قرار می گیرند به طریق تمثیل اینگونه وصف می کند : شگفتا و افسوسا که چنین شاهِ بزرگی ، یکه و تنها بدون همراه و بدرقه می رود . و حتّی چنین وجودِ عزیزی که همچون مروارید شاهوار ارزش دارد . در دستِ کودکان سفیه دست به دست می شود . [ طفلان کنایه از عوام الناس و دُرّ یتیم کنایه از عارفان کامل است . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 135 و شرح کفافی ، ج 2 ، ص 471 و شرح کبیر انقروی ، دفتر دوم ، جزو اول ، ص 478 ) . دُرّ یتیم = مروارید درشت و آبدار که به تنهایی در درون صدف پرورش یابد ، مروارید گرانبها ، مروارید یکدانه . ( شرح مثنوی شریف ، ج 3 ، ص 1215 ) ]

دُرّ چه ؟ دریا نهان در قطره یی / آفتابی مخفی اندر ذرّه یی


من که در این بیت عارف کامل را به مروارید تشبیه کردم از روی ناچاری است . واِلّا مروارید چیست که همانند عارف کامل (ذوالنون) باشد . این یک مَثَل است . باید گفت که عارف کامل دریایی است که در یک قطره نهان شده و یا می توان گفت : آفتابی است که در یک ذره مخفی مانده است .

آفتابی خویش را ذرّه نمود / و اندک اندک ، روی خود را بر گشود


او بسان خورشیدی است که خود را در یک ذرّه نشان داد و سپس کم کم ، نقاب از روی خود واپس زد و اسرار غیبی خود را برای مردم آشکار کرد .

جُملۀ ذرّات در وی محو شد / عالم از وی مست گشت و ، صَحو شد


همۀ ذرّات بر اثر طلوع آن آفتاب ، محو و فانی شدند و جهان بر اثر وجودِ او مدهوش شد و به هوش آمد . [ توضیح محو و صحو در شرح بیت 575 دفتر اول و بیت 2200 دفتر اول و بیت 2841 دفتر اول آمده است ]

چون قلم در دستِ غدّاری بُوَد / بی گمان منصور بر داری بُوَد


وقتی که قلمِ حکم و داوری در دستِ حیله گر و پیمان شکن باشد . یقیناََ عارفی همانند منصور حلّاج باید به دار کشیده شود .

حسین بن منصور حلّاج بیضاوی ، از طبقۀ سوم صوفیان بود و کُنیه او ابوالمُغیث ( نفحات الانس ، ص 153 ) در حدود سال 244 هجری در بیضا نزدیک فارس به دنیا آمد و در واسط (عراق) پرورش یافت . او مرید جُنیدِ بغدادی بود . سه بار به سفر حج رفت و در حدود سال 292 هجری از راهِ دریا به سرزمین هندوستان رهسپار شد . در سال 294 هجری ، سومین سفر حج خود را که دو سال به طول انجامید آغاز کرد . سپس به بغداد بازگشت و به نشر عقاید خود پرداخت . در سال 297 هجری به فتوای یکی از قشریان (ابن داود اصفهانی) بازداشت شد و به سال 301 هجری برای دومین بار تحت تعقیب قرار گرفت و طبق حکم ، به هشت سال حبس در زندان های بغداد محکوم شد . ولی او دست از عقاید خود بر نداشت . از این رو در سال 309 هجری مجدداََ بازداشت شد و این بار برای همیشه دفتر حیات او درنوردیده شد . زیرا به فتوایی ، 22 ذیقعده همان سال پس از تحمل شکنجه های هولناک و تازیانه های بی شمار ، اعضای بدن وی را به تیغ جفا بریدند و سر از تنش جدا ساختند و او را به آتش قهر و کین خود سوزاندند . منصور حلّاج در آثار سخن سرایان عرب و ایرانی و هند و مالزیایی نمایندۀ راستین «عشق کامل» خداست . ( برگرفته از مصایب حلّاج ، ص 28 تا 30 ) . بهتر است دو نمونه از جلوه های عاشقانه روح این عارف ربّانی را نشان دهیم .

_ احمد بن فاتک گوید : عید نوروز همراه با حلّاج در نهاوند بودیم . آواز بوق عید را شنیدیم . حلّاج گفت : این چه آوازی است ؟ گفتم عید نوروز است . حلّاج آهی کشید و گفت : نوروز ما کی خواهد رسید ؟ گفتم : چه روزی مورد نظر توست ؟ گفت : روزی که بر دار روم . سیزده سال بعد که حلّاج را بر دار آویختند از روی چوبۀ دار بر من نظر افکند و گفت : ای احمد ، اینک نوروز ما فرا رسید . گفتم : ای شیخ ، در این نوروز چیزی به تحفه دادند ؟ گفت : آری ، تحفه ای از کشف و یقین و من از این تحفه شرمنده ام ولیکن آرزو داشتم زودتر به این شادمانی دست یابم . ( اخبار حلّاج ، ص 25 تا 29 ) .

_ ابوبکر شبلی گوید : آهنگ حلّاج کردم در حالیکه دستها و پاهایش را بردیده و او را بر تنۀ درخت خرمایی به صلیب کشیده بودند . به او گفتم : تصوّف چیست ؟ گفت : کمترین مرتبۀ آن همین است که می بینی . گفتم : پس والا ترین مرتبۀ آن چیست ؟ گفت تو را بدان راه نیست ولیکن فردا خواهی دید … فردای آن روز حلّاج را از روی آن تنۀ خرما فرود آوردند تا گردن زنند … آنگاه گردن او را زدند و در بوریایی پیچیدند و بر روی آن نفت ریختند و به آتش کشیدند و خاکستر آن را بر سرِ مناره ای نهادند ، تا باد آن را پراکنده سازد . ( اخبار حلّاج ، ص 25 تا 29 ) .

چون سفیهان راست این کار و کیا / لازم آمد یَقتُلُون الاَنبیا


وقتی که قدرت و حکومت در دست نادان ها باشد . لزوماََ آن نادان ها ، پیامبران را خواهند کشت . [ مصراع دوم اشاره به آیۀ 91 سوره بقره « اگر ایمان دارید . پس چرا بیش از این پیامبران را می کشتید ؟ » و نیز آیۀ 112 سورۀ آل عمران ]

انبیا را گفته قومِ راه گم / از سَفَه : اِنّا تَطَیّرنا بِکُم


مردم گمراه از روی نادانی و سفاهت به پیامبران گفتند : ما شما را قوم شُوم می دانیم . [ مصراع دوم اشارت است به آیۀ 18 سورۀ یاسین « گفتند : ما به شما فال بَد زده ایم اگر بس نکنید . سنگسارتان کنیم و از ما عذابی دردناک شما را فرو گیرد » ( راه گم = گمراه / سَفَه = نادانی ]

جهلِ ترسا بین ، امان انگیخته / ز آن خداوندی که گشت آویخته


نادانی مسیحیان را ببین که از آن سروری که به دار آویخته شده . تقاضای امان دارند . [ برخی از شارحین «خداوند» را در این بیت به معنی حضرت حق گرفته و گفته اند : مسیحیان ، عیسی را به عنوان خدا می پرستند و از او امان می خواهند . ( شرح ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 136 ) طبق مفاد عهد جدید ( انجیل متّی ، باب 27 ، آیه 1 به بعد و انجیل مرقس ، باب 16 ، آیه 33 به بعد ، حضرت مسیح (ع) را مصلوب کرده اند . ولی مسلمانان با استناد به آیه 157 سروه نساء ، معتقدند که شخصی که به صلیب کشیده شده حضرت مسیح (ع) نبوده بلکه کس دیگر بوده است . ]

چون به قولِ اوست مصلوبِ جُهود / پس مَر او را امن کی تاند نمود ؟


زیرا به قولِ مسیحیان ، حضرت مسیح (ع) به وسیلۀ یهودیان به صلیب کشیده شده . پس با این وجود ، او چگونه می تواند به آنان یاری رساند ؟

چون دلِ آن شاه ، زیشان خون بُوَد / عصمتِ وَ اَنتَ فیهِم چُون بُوَد ؟


وقتی دلِ آن شاه از ایشان خون باشد . در این صورت چگونه آنان به مصداقِ آیه وَ اَنتَ فیهم از عذاب و بلا محفوظ می مانند ؟ [ مصراع دوم یکی از مشکل ترین ابیات مثنوی است زیرا پیدا کردن معنا و مقصود از الفاظ آن بس دشوار است . شارحان مثنوی در اینکه منظور از «شاه» در مصراع اول چه کسی است سخنان گوناگون دارند . برخی مراد از «شاه» را حضرت مسیح (ع) . ( شرح کفافی ، ج 2 ، ص 473 و شرح مثنوی شریف ، دفتر دوم ، ص 180 ) و برخی حضرت محمد (ص) می دانند . زیرا در مصراع دوم ، اشاره به آیه 33 از سوره انفال است که مخاطب آن حضرت محمد (ص) است . « و خداوند در آن هنگام که تو در میان آنها باشی کیفرشان ندهد و نیز در آن حال که آمرزش خواهند کیفر دهنده آنان نباشد » نظر دیگر جمع بین این دو قول است بدین صورت که مصراع اول به حضرت مسیح (ع) اشاره دارد . منتهی در مصراع دوم برای تبیینِ نعمتِ وجود انبیاء در میان مردم ، به آیه ای که مخاطب آن حضرت رسول (ص) است استناد می کند . از این حیث که وجودِ شریف ایشان جامع جمیع حقایق انبیاء است . با این ملاحظه می توان گفت که تا وقتی پیامبران در میان قوم باشند و بال رحمت بر سرِ ایشان بگسترانند . عذابی آنان را فرا نمی گیرد .و امّا منظور بیت :

وجه اول : تا وقتی که حضرت مسیح (ع) به قومِ خود توجه داشت . عذابی آنان را دچار نمی کرد . وقتی از میان آنان رفت دچار فتنه و عذاب شدند . استناد به آیه فوق نیز برای تبیین همین مطلب است . ( مقتبس از شرح کفافی ، ج 2 ، ص 473 ) .

وجه دوم : چون دل حضرت محمد (ص) از دست کافران و یهودیان خون شده بود . پس لازم بود که از میان آنان بیرون رود . در صورتیکه آن جناب از میان ایشان می رفت . آنان چگونه از عذاب الهی مصون می ماندند ؟ مسلماََ مصون نمی ماندند . زیرا شرطِ نیامدن عذاب حضور انبیاء در میانِ قوم خود بوده است . ( مقتبس از شرح کبیر انقروی ، دفتر دوم ، جزو اول ، ص 483 و 484 ) ]

زَرّ خالص را و ، زرگر را خطر / باشد از قَلّابِ خائن بیشتر


برای مثال ، دغلکار و خیانتکار برای زرِ ناب و زرگر بیشتر خطر دارد . [ در اینجا حضرت مولانا با این تمثیل به این مطلب اشاره می دارد که انبیاء و اولیاء که همچون زرِ گرانقدر هستند و مانند زرگران طلای معنوی می پردازند . بیش از مردمان عادی در معرض گزندِ اهل هوی و حسودان قرار می گیرند . زیرا هوی پرستان ، تعالیم ایشان را مغایر عیش هوسناکانه خود می دانند . قلّاب = دغلکار ]

یوسفان از رَشکِ زشتان مخفی اند / کز عدو خوبان در آتش می زیند


آنان که بسان حضرت یوسف (ع) زیبارو نمکین اند . خود را از گزند زشت رویان نهان می سازند . چنانکه مردمان خوب نیز از آسیب دشمنان در آتش رنج و بیم زندگی می کنند . [ همینطور اولیاءالله که یوسفان معنوی اند از دست حسادت نااهلان مستور می مانند . ] توضیح اولیای مستور در شرح بیت 932 همین دفتر آمده است .

یوسفان از مکرِ اِخوان در چَه اند / کز حسد ، یوسف به گرگان می دهند


آنان که همانند حضرت یوسف (ع) زیبارو و دلربا هستند . از بیم حسادت برادران نوعی خود در چاه تنهایی و اختفا زندگی می کنند . زیرا حسادت باعث می شود که یوسف وَشان را به کام گرگ ها سپارند .

از حسد بر یوسفِ مصری چه رفت ؟ / این حَسد اندر کمین ، گرگی است زَفت


از حسادت چه بلایی بر سرِ یوسف مصری آمد ؟ مسلماََ جفای عظیمی بر سرش فرود آمد . بدان که حسد ، گرگی بزرگ است که در نهان کمین کرده است .

لاجَرَم زین گرگ ، یعقوبِ حلیم / داشت بر یوسف ، همیشه خوف و بیم


برای همین بود که ناگزیر حضرت یعقوب با همه بردباری و صبری که داشت . از گرگ حسد می ترسید و همواره بر جان یوسف ، بیمناک بود . [ از انسان های گرگ سیرت که به لباس آدمی درآمده بودند می ترسید . ]

گرگِ ظاهر ، گِردِ یوسف خود نگشت / این حسد در فعل ، از گُرگان گذشت


زیرا گرگِ طبیعت که همان حیوان درنده است . هرگز به حضرت یوسف (ع) نزدیک نشد . و به او گزندی نرساند . خطر این حسادت عملاََ از خطر گرگ ها هم بیشتر است .

زخم کرد این گُرگ ، وز عُذرِ لَبِق / آمده کاِنّا ذَهَبنا نَستَبِق


گرگ حسادت ، یوسف را گزید و زخمی کرد . ولی این انسان های گرگ سیرت با لحنی شیرین پوزش خواستند و گفتند : ما برای مسابقه تیراندازی و اسب سواری و شتردوانی رفته بودیم . [ مصراع دوم اشارت است به آیه 17 سوره یوسف « ای پدر ، ما برای مسابقۀ رفته بودیم و یوسف را نزدِ بار و بُنۀ خود نهاده بودیم که گرگ او را خورد » گرگِ حسد ، از گرگ درنده بسی هارتر و خطرناک تر است . زیرا حسادت ممکن است که جهانی را به کامِ نیستی فرستد . لَبِق = خوش خلق ، خوش رفتار / عُذرِ لَبِق = پوزش موجّه و مقبول ]

صد هزاران گُرگ را این مَکر نیست / عاقبت رسوا شود این گرگ ، بیست


صد هزار گرگ این مکر را ندارند . یعنی اگر صد هزار گرگ ، دور هم جمع می شدند نمی توانستند مانند برادران یوسف ، حیله بکار برند . تو صبر کن بالاخره این گرگ رسوا می شود . [ بیست = مخفف بایست ، در اینجا به معنی صبر کن است ]

ز آنکه حشرِ حاسدان ، روزِ گَزَند / بی گُمان بر صورتِ گُرگان کنند


زیرا حسودان در روز رستاخیز ، بی هیچ گفتگو بصورت گرگ محشور می شوند . [ روزِ گزند اشاره دارد به آیه 8 سوره تغابن ( = زیانمند شدن ) . « روزی که شما را گِرد آورد برای روز حشر ، آن روز ، روزِ زیانمندی کافران است » ]

حَشرِ پُر حِرصِ خَسِ مُردارخوار / صورتِ خوکی بُوَدروزِ شمار


شخصِ آزمندِ فرومایۀ حرامخوار در روزِ رستاخیز به صورتِ خوک محشور می شود . [ روزِ شمار به یوم الحساب اشاره دارد که در آیاتی نظیر : آیه 16 سوره ص و آیه 27 سوره غافر آمده است . در این بیت و ابیات بعدی ، بحث دقیق و حسّاسِ حشر ملکات و صفات مطرح شده .

حشر بصورت های مختلف انجام می شود زیرا صفات و ملکات آدمیان ، مختلف و گوناگون است . بنابراین هر صورتی از صورت های برزخی ، مطابق با نوعِ صفتِ آدمی است . چنانکه مثلاََ صفات و ملکات آزمندان و حریصان ، بصورتِ خوک تجسّم پیدا می کند . زیرا خوک به صفت حرص ، پُرآوازه است . اگر صفتِ درنده خویی در کسی غالب باشد ، حشر او به صورتِ درّندگان خواهد بود و اگر کسی به ایذاء و آزارِ دیگران مشغول باشد . حشر او بر گونۀ مارها و کژدُم ها خواهد بود و … بنابراین هر صفتی که در آدمی چیره باشد در آخرت به صورتی مناسب با آن صفت برانگیخته شود . زیرا صورت باید با صفات و ملکات سازوار باشد . ( مقتبس از مفاتیح الغیب ، ص 1020 و شرح اسرار ، ص 132 ) . فهمِ این مطلب تنها بر اصحابِ کشف و شهود و ارباب ذوق و مکاشفه معلوم است . زیرا این حشر به صورت برزخی و مثالی است . ]

زانیان را گَندِ اندامِ نهان / خَمر خواران را بُوَد گَندِ ده


از شرمگاهِ زناکاران ، بوی گند برمی خیزد . و دهانِ شرابخواران نیز بوی بد می دهد . [ مراد از اندام نهان ، عورت و شرمگاه آدمیان است ]

گَندِ مخفی کآن به دل ها می رسید / گشت اندر حشر ، محسوس و پدید


بوی گندی که هم اکنون در این دنیا به طور نهانی پراکنده است و به دل ها می رسد . در روزِ حشر ، بطور آشکار نمایان می شود . [ در این دنیا فقط روشن بینانِ عارف ، ملکوتِ موجودات را درمی یابند . ]

بیشه یی آمد وجودِ آدمی / بر حذر شو زین وجود ، ار زآن دمی


وجودِ انسان همان یک بیشه است . اگر از نفخۀ الهی بهره ای داری از این بیشه برحذر باش . [ زیرا بیشه جایی است پُر درخت و ممکن است در پسِ هر شاخه و شجری ، حیوانی درّنده و موذی نهان شده باشد . ]

در وجودِ ما هزاران گرگ و خوک / صالح و ناصالح و خوب و خَشوک


در وجودِ ما انسان ها هزاران گرگ و خوک ، نهان شده است . و نیز در همین وجودِ ما انواع و اقسامِ صفات و ملکاتِ نیک و بَد و زیبا و زشت وجود دارد . [ گرگ و خوک اشاره به صفاتِ ذمیمۀ آدمی دارد . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 137 ) . و صالح و خوب نیز به صفات نیک دلالت دارد . خَشوک = حرام زاده ، ( فرهنگ نفیسی ، ج 2 ، ص 1369 ) ، در اینجا به معنی زشت ]

حُکم ، آن خور است کآن غالب تر است / چون که زر بیش از مِس آمد ، آن زرست


در وجودِ آدمی هر صفتی که غالب تر و چیره تر باشد . قدرت تصرّف و حکومت با اوست . چنانکه مثلاََ هر گاه در مس ، مقدار طلا بیشتر باشد آن فلز را طلا به شمار می آورند نه مس . [ حشرِ آدمی بر صفتی است که در او از سایرِ صفات بارزتر است ]

سیرتی کآن در وجودت غالب است / هم بر آن تصویر حشرت واجب است


هر خوی و سرشتی که در وجودِ تو غالب و حاکم باشد . حتماََ بر همان صورت محشور خواهی شد . [ توضیح بیشتر در شرح بیت 1413 همین بخش ]

ساعتی گرگی در آید در بشر / ساعتی یوسف رُخی همچون قَمر


گاهی در انسان ، صفتِ زشت همچون گرگ نمایان می شود و گاهی در انسان صفتِ زیبا بسانِ رخسارۀ دلربای یوسف (ع) پیدا می شود .

می رود از سینه ها در سینه ها / از رهِ پنهان ، صلاح و کینه ها


صفاتِ خوب و بَد به طور نهانی از ضمیری به ضمیر دیگر راه پیدا می کند . [ بیت فوق تأثیر روحی و اخلاقی آدمی را از راهِ مصاحبت نشان می دهد . ]

بلکه خود از آدمی در گاو و خر / می رود دانایی و علم و هنر


نه تنها صفاتِ آدمیان قابلِ انتقال به یکدیگر است . بلکه حتّی صفاتِ آدمی به حیوانات و جانوران نیز قابل انتقال است . چنانکه مثلاََ بر اثر تعلیم و تأدیبِ آدمیان ، حیوانات نیز آموخته و رام می شوند .

اسبِ سُکسُک می شود رهوار و رام / خرس ، بازی می کند ، بُز هم سلام


برای مثال ، اسبِ سرکش و چموش ، اهلی و رام می شود و خرس می رقصد و بازی می کند و بُز هم سلام می کند . [ سُکسُک = اسب تیزرو ، در اینجا مراد اسبِ چموش است ]

رفت اندر سَگ ز آدمیان هَوَس / تا شُبان شد یا شکاری یا حَرَس


تمایلات و خواسته های انسان به سگ نیز سرایت می کند . در نتیجه ، او یا سگِ گلّه می شود و مانند چوپان رَمۀ گوسفندان را می پاید و یا سگی شکاری می گردد و به صید می پردازد و یا سگِ نگهبان می شود و خانه را از حرامیان محافظت می کند .

در سگِ اصحاب ، خویی زآن رُقود / رفت تا جویای الله گشته بود


از اصحابِ کهف ، صفتی بر سگشان اثر بخشید که او بر اثر آن صفت جویای خدا شد .

هر زمان در سینه نوعی سَر کُند / گاه دیو و ، گه مَلک ، گه دام و دد


هر لحظه از ضمیر و درون آدمی ، خوی و صفتی نمایان می شود . گاهی خوی شیطانی پیدا می شود و گاهی خوی فرشتگی و گاهی خوی بهیمی و گاهی خوی درندگی .

ز آن عجب بیشه ، که هر شیر آگه است / تا به دامِ سینه ها پنهان رهست


از آن بیشۀ شگفت انگیز ، همۀ شیران آگاهی دارند . از آن بیشه ، راهی است نهانی به سوی دام قلب ها . [ این بیت نیز از ابیات مشکل مثنوی است . زیرا با معنی کردن ظاهری الفاظ نمی توان راه به جایی برد و مقصود را درک کرد . منظور از «بیشه» و «شیر» و «دام سینه ها» و «راه پنهان» چیست ؟ مراد از بیشه ، مرتبۀ الوهیت است که محلِ رویش اشجار حقایق و اسرار و معارف است . ( شرح بیت 1136 دفتر اول ) و شیر ، کنایه از عارفان و اولیاءالله است که حیاتشان بدان بیشه بستگی دارد . ( شرح کبیر انقروی ، دفتر دوم ، جزو اول ، ص 491 و تفسیر مثنوی و معنوی ، ص 299 ) . دام سینه ها نیز به این نکته اشاره دارد که قلبِ آدمی بسانِ دامی است که اسرار و حقایق را صید می کند . ( شرح کفافی ، ج 2 ، ص 475 ) . راه پنهان نیز حاکی از این مطلب است که مرتبۀ الوهیت از راهها و شبکه های حواسِ حیوانی و ادراک های جزیی پوشیده است . از اینرو نمی توان حقایق الهی را با تقیّد به عالم صورت و حواس ظاهره درک کرد . ]

دزدیی کُن از درون ، مرجانِ جان / ای کم از سگ از درونِ عارفان


ای که از سگ هم کمتری ، از درون عارفان مروارید جان را بدزد . [ در این بیت نقدِ مریدان دون همّت است که در صدد کسب معارف از انسان کامل و عارف فاضل برنمی آیند . از اینرو مقام آنان را فروتر از مقام سگِ اصحابِ کهف می داند . چه خوی و صفتِ نیکِ آنان ، در سگ اثر بخشید . همّتِ والا ، آدمی را مصاحب و همدم انسان های کامل می کند . و موجب تعالی روحی وی می شود .

چونکه دزدی ، باری آن دُرّ لطیف / چونکه حامل می شوی ، باری شریف


حالا که می خواهی دزدی کنی . دست کم آن مروارید لطیف و گران بها را بدزد . و حالا که میخواهی باری بر دوش کشی . دستِ کم باری گران بها را بر دوش بکش . [ توضیح بیشتر در شرح بیت 2805 دفتر اول آمده است ]

بخش خالی. برای افزودن محتوا صفحه را ویرایش کنید.

دکلمه آمدن دوستان به بیمارستان جهت ذالنون

دکلمه آمدن دوستان به بیمارستان جهت ذالنون

زنگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر دوم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟