دیدن خواجه غلام خود را سپید و نشناختن | شرح و تفسیر

دیدن خواجه غلام خود را سپید و نشناختن | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

دیدن خواجه غلام خود را سپید و نشناختن | شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر سوم ابیات 3177 تا 3203

نام حکایت : به فریاد رسیدن رسول الله ، کاروان عرب را از تشنگی

بخش : 3 از 7 ( دیدن خواجه غلام خود را سپید و نشناختن )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت به فریاد رسیدن رسول الله ، کاروان عرب را از تشنگی

در هامونی خشک و سوزان ، کاروانی بزرگ از اعراب از بی آبی درمانده شده بودند و عقابِ سیاهِ مرگ بر سرشان بال گشوده بود . در این لحظه های سنگین و هولناک بود که پیامبر اکرم (ص) برای نجاتِ آنان سر رسید و بیدرنگ به جمعی از آنان فرمود : هر چه سریعتر به پشتِ تل های شنی آن سو بروید . کاروانیان پرسیدند : یا رسول الله مگر آن طرفِ تپه ها چه خبر است ؟ فرمود : در آن سو ، غلامی سیاه ، مَشکی پُر از آب همراه دارد و …

متن کامل « حکایت به فریاد رسیدن رسول الله ، کاروان عرب را از تشنگی » را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید .

متن کامل اشعار دیدن خواجه غلام خود را سپید و نشناختن

ابیات 3177 الی 3203

3177) خواجه از دُورش بدید و خیره ماند / از تحیّر ، اهلِ آن دِه را بخواند

3178) راویۀ ما ، اُشترِ ما هست این / پس کجا باشد بندۀ زنگی جَبین ؟

3179) این یکی بدری ست می آید ز دور / می زند بر نورِ روز از روش نور

3180) کو غلامِ ما ؟ مگر سرگشته شد ؟ / یا بدو گرگی رسید و کُشته شد ؟

3181) چون بیآمد پیش ، گفتش : کیستی ؟ / از یمن زادیّ و ، یا ترکی استی ؟

3182) گو غلامم را چه کردی ؟ راست گو / گر بکُشتی ، وانما ، حیلت مجو

3183) گفت : ار کشتم به تو چون آمدم ؟ / چون به پای خود در این خون آمدم ؟

3184) کو غلامِ من ؟ بگفت : اینک منم / کرد دستِ فضلِ یزدان روشنم

3185) هی چه می گویی ؟ غلامِ من کجاست ؟ / هین نخواهی رَست از من جز به راست

3186) گفت : اسرارِ تو را با آن غلام / جمله واگویم یکایک من تمام

3187) ز آن زمانی که خریدی تو مرا / تا به اکنون باز گویم ماجرا

3188) تا بدانی که همانم در وجود / گر چه از شبدیزِ من صبحی گشود

3189) رنگ ، دیگر شد ، ولیکن جانِ پاک / فارغ از رنگ است و ، از ارکان و خاک

3190) تن شناسان زود ما را گم کنند / آب نوشان ترکِ مَشک و خُم کنند

3191) جان شناسان از عددها فارغند / غرقۀ دریای بی چونند و چند

3192) جان شو و ، از راهِ جان ، جان را شناس / یارِ بینش شو ، نه فرزندِ قیاس

3193) چون مَلَک به عقل یک سَر رشته اند / بهرِ حکمت را ، دو صورت گشته اند

3194) آن مَلَک چون مرغ ، با او پَر گرفت / وین خِرَد بگذاشت پرّ و ، فر گرفت

3195) لاجرم هر دو مُناصِر آمدند / هر دو خوش رُو ، پشتِ همدیگر شدند

3196) هم مَلَک هم عقل ، حق را واجدی / هر دو ، آدم را مُعین و ساجدی

3197) نفس و شیطان بود ز اوّل واحدی / بوده آدم را عدو و حامدی

3198) آنکه آدم را بَدَن دید ، او رمید / و آنکه نورِ مؤتمن دید ، او خمید

3199) آن دو ، دیده روشنان بودند از این / وین دو را دیده ندیده غیرِ طین

3200) این بیان اکنون چو خَر بر یخ بماند / چون نشاید بر جهود ، انجیل خواند

3201) کی توان با شیعه گفتن از عُمَر ؟ / کی توان بَربَط زدن در پیشِ کر ؟

3202) لیک گر در دِه به گوشه یک کس است / های و هویی که برآوردم ، بس است

3203) مستحقِ شرح را ، سنگ و کلوخ / ناطقی گردد ، مُشرّح ، با رسوخ

شرح و تفسیر دیدن خواجه غلام خود را سپید و نشناختن

خواجه از دُورش بدید و خیره ماند / از تحیّر ، اهلِ آن دِه را بخواند


خواجه ، غلامِ خود را از مسافتی دور دید . امّا او را نشناخت و سخت دچارِ حیرت شده و از شدّتِ تحیّر ، مردم روستا را صدا کرد .

راویۀ ما ، اُشترِ ما هست این / پس کجا باشد بندۀ زنگی جَبین ؟


این مَشک و شتر مالِ ماست امّا آن غلامِ سیاه چهره چه شد و کجا رفت ؟

این یکی بدری ست می آید ز دور / می زند بر نورِ روز از روش نور


این شخص که سوار بر شتر است و مَشکی همراه دارد و از دور می آید . چهره ای همچون ماهِ شبِ چهارده دارد . در واقع روشنی چهره اش حتّی از نورِ روز بیشتر است و خلاصه روشنی روز را تحت الشعاع خود قرار داده است .

کو غلامِ ما ؟ مگر سرگشته شد ؟ / یا بدو گرگی رسید و کُشته شد ؟


پس غلامِ ما کو ؟ آیا راه را عوضی رفته است ؟ یا گرگی او را ربوده و تکه پاره اش کرده است ؟

چون بیآمد پیش ، گفتش : کیستی ؟ / از یمن زادیّ و ، یا ترکی استی ؟


همینکه آن غلام نزدیکِ خواجه اش رسید ، خواجه به گفت : بگو ببینم تو کیستی ؟ آیا اهلِ یمنی و یا ترکی که این همه سفید و زیبا رخساری ؟

گو غلامم را چه کردی ؟ راست گو / گر بکُشتی ، وانما ، حیلت مجو


راستش را بگو ، غلامِ مرا چه کردی ؟ بگو ، اگر او کشته ای . اعتراف کن و در صدد فریب من مباش .

گفت : ار کشتم به تو چون آمدم ؟ / چون به پای خود در این خون آمدم ؟


غلام گفت : اگر واقعاََ من او را کشته ام ، پس چرا با پای خود پیشِ تو آمده ام ؟ چرا با پای خود نزدِ تو آمده ام تا تقاص شوم ؟

کو غلامِ من ؟ بگفت : اینک منم / کرد دستِ فضلِ یزدان روشنم


خواجه گفت : پس غلامِ من کو ؟ غلام جواب داد : منم غلامِ تو ، دستِ فضل و عنایتِ الهی چهره ام را سفید و روشن کرده است .

هی چه می گویی ؟ غلامِ من کجاست ؟ / هین نخواهی رَست از من جز به راست


خواجه با ناباوری به غلامِ خود گفت : آهای مردک ، چه داری می گویی ؟ بگو غلامِ من کجاست ؟ بدان که از چنگالِ من نجات نخواهی یافت مگر با حرفِ راست .

گفت : اسرارِ تو را با آن غلام / جمله واگویم یکایک من تمام


غلام گفت : خیلی خوب ، حالا که حرفِ مرا باور نمی کنی ، من همۀ اسرارِ تو و آن غلام را مو به مو شرح خواهم داد .

ز آن زمانی که خریدی تو مرا / تا به اکنون باز گویم ماجرا


از آن زمانی که تو مرا خریدی تا حالا ، همۀ ماجراها را بازگو می کنم .

تا بدانی که همانم در وجود / گر چه از شبدیزِ من صبحی گشود


این ماجرا را برای تو شرح می هم تا بدانی که من همان غلامِ سیاه پوستم . اگر چه حضرت نبی ، رنگِ سیاهِ مرا مانندِ بامداد سفید و نورانی کرده است . [ شبدیز = سیاه فام ، به رنگِ سیاه / دیز = به معنی رنگ است ]

رنگ ، دیگر شد ، ولیکن جانِ پاک / فارغ از رنگ است و ، از ارکان و خاک


هر چند رنگ تغییر یافته ، امّا روحِ مجرد از قید و بندِ رنگ و عناصر مادّی و پدیده های خاکی آزاد است . [ «رنگ» کنایه از عالَمِ مادّی مقتضیات جسمانی است . به شرح بیت 2467 تا 2470 دفتر اوّل رجوع کنید ]

تن شناسان زود ما را گم کنند / آب نوشان ترکِ مَشک و خُم کنند


ظاهربینان اگر هم ما را پیدا کنند چون سنخیتی میانِ ما و آنان نیست ، بیدرنگ ما را گم می کنند . امّا اهلِ عرفان که از آبِ حیاتِ معنوی سیراب می شوند ، مَشک و خمره را رها می کنند زیرا اسیرِ شکل و قالب نیستند . [ غالبِ مردم با جان و روانِ یکدیگر کاری ندارند بلکه فقط به ظواهر می پردازند . در این بیت «تن شناسان» کنایه از ظاهربینان و اسیرانِ چهار دیواری جهانِ مادّی است و «آب نوشان» کنایه از عارفان و نوشندگان بادۀ معرفت . ]

منظور بیت : ظاهربینان چون نظر به ظواهر دوخته اند اگر اتفاقاََ حقیقتِ باطنی ما بر آنان مکشوف شود ، بلافاصله آن را از دست می دهند زیرا عقلِ جزیی آنان نمی تواند حقیقتِ روحانی اهلِ عرفان را درک کند ولیکن اهلِ عرفان که از سرچشمۀ معنوی سیراب اند هرگز به ظواهرِ مادّی نظر نمی کنند و آن را ملاکِ معرفتِ خود نمی سازند . خوارزمی گوید : آری تن شناسان به اندک تغییری ، مطلوب گم کنند . امّا سرمستانِ جان شناس ، چون بادۀ جان یابند . ترکِ ساغر و خُم کنند ( جواهرالاسرار ، دفتر سوم ، ص 622 )

جان شناسان از عددها فارغند / غرقۀ دریای بی چونند و چند


آنان که نسبت به عالَمِ جان معرفت ندارند از تعدّد و کثرت ، فارغ اند و در دریای نامتناهی الهی مستغرق شده اند .

جان شو و ، از راهِ جان ، جان را شناس / یارِ بینش شو ، نه فرزندِ قیاس


به جان مبدّل شو یعنی خود را به مرتبۀ جانِ مجرد برسان و از راهِ جان ، عالَمِ جان را بشناس . یار و همراهِ بینشِ باطنی و کشف و شهود شو . نه خواهانِ استدلالاتِ نظری عاری از کشفِ حقیقت . [ ظاهراََ منظور از سومین «جان» در مصراعِ اوّل «جانِ جان» است یعنی خود را از گِل و لای جسمانی پاک کن تا به معرفتِ حضرتِ حق واصل شوی . بنابراین راهِ شناختِ حقیقت ، تبدیلِ اخلاق است . در مصراع دوم ، منظور مولانا از قیاس ، استدلالاتِ مغالطه آمیزی است که به منظورِ کتمانِ حقیقت اقامه می شود و اِلّا مقدماتِ بدیهی منطق ، امری فطری است و جای ایراد و قدحی بر آن نیست . برای درک منظور مولانا در مصراع دوم رجوع شود به حکایت نحوی و کشتیبان و حکایت رومیان و چینیان در دفتر اوّل .

چون مَلَک به عقل یک سَر رشته اند / بهرِ حکمت را ، دو صورت گشته اند


مانندِ فرشته و عقل که از یک گوهرند ،  لیکن به اقتضای حکمت و مصلحتِ الهی به دو صورتِ جداگانه درآمده اند . [ این بیت ، تمثیلِ بیتِ پیشین است و لفظ «چون» در اینجا حرفِ تشبیه است نه حرف شرط . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر سوم ، ص 266 ) منظور از «عقل» در این بیت ، عقل کلّی است که حکما آن را ذاتاََ و فعلاََ جوهری مجرد می دانند . یعنی جوهرِ روحانی عقلِ کلّی از مادّه و عوارضِ مادّه مبرّاست و موجودی کامل است و در ذات و افعال خود نیازی به جسم ندارد . مثلاََ برای شنیدن ، محتاج به گوش و دستگاه شنوایی نیست و یا برای دیدن ، نیازی به دستگاهِ بینایی ندارد . و به اقتضای ذاتِ مجردِ خود توجه به عالَمِ الهی دارد و فانی در خدا و باقی به اوست . از اینرو عرفا آن را مَلَکِ مُهیمن و یا سعۀ وجودی نامیده اند ( رسایل حکیم سبزواری ، ص 249 ) توضیح عقلِ کلّی در شرح بیت 1109 دفتر اوّل آمده است . ]

آن مَلَک چون مرغ ، با او پَر گرفت / وین خِرَد بگذاشت پرّ و ، فر گرفت


فرشته مانندِ پرنده ، بال و پر درآورد امّا عقل ، پر و بال را رها کرد و شکوه و جلالی بیشتر بدست آورد . [ طبق آیه 1 سورۀ فاطر ، فرشتگان نیز بال و پر دارند « ستایش خدای راست که آفرینندۀ آسمانها و زمین است . خدایی که قرار دهندۀ بال هایی است دو گان و سه گان و چهار گان برای فرشتگان . او هر چه خواهد بر آفرینش بیفزاید و هموست بر هر چیز توانا » در تفاوت عقل و فرشته گفته اند : که عقل جوهری است نورانی و مجرّد و مدبّر در وجود انسان و فرشته جوهر است نورانی و مجرّد و مدبّر در اکوان . و یا گفته اند : فرشته در عالَمِ مثال است و عقل در حضرت انسان که جامعِ جمیع مراتب وجود است و از اینرو بر فرشته برتری دارد . ]

لاجرم هر دو مُناصِر آمدند / هر دو خوش رُو ، پشتِ همدیگر شدند


از آنرو که عقل و فرشته از یک گوهرند . پس طبعاََ یکدیگر را یاری می کنند و هر دو موجودِ زیبا رخسار ، پشتیبانِ یکدیگر هستند . [ مُناصر = یاور و پشتیبان ]

هم مَلَک هم عقل ، حق را واجدی / هر دو ، آدم را مُعین و ساجدی


هم فرشته خدا را دریافته است و هم عقل ، و هر دو یاور و مطیعِ حضرت انسان اند . [ انسان در زبان صوفیه و عرفا مظهر جمیع اسماء و صفاتِ الهی است و همۀ مراتبِ وجود در حقیقتِ انسان خلاصه شده است . بدین ترتیب هم عقل ، عصای انسان شده است و هم فرشته به طریقِ الهام و نداهای غیبی ، انسان را یاری می کنند . ]

نفس و شیطان بود ز اوّل واحدی / بوده آدم را عدو و حامدی


نفس و شیطان نیز گوهری یگانه دارند به همین جهت دشمن و حسودِ آدم شدند . [ نفسِ امّاره و شیطان (ابلیس) نیز از یک گوهرند و هر دو آتشین مزاج . ]

آنکه آدم را بَدَن دید ، او رمید / و آنکه نورِ مؤتمن دید ، او خمید


ابلیس که فقط به حقیقتِ ظاهری حضرت آدم (ع) نظر کرد از حقیقتِ او آگاه نشد و نسبت به او اظهارِ نفرت و دوری کرد . امّا فرشتگان که در حقیقتِ آدم ، نوری قابلِ اعتماد دیدند بدو تعظیم کردند . [ رجوع شود به شرح بیت 2617 دفتر دوم ]

آن دو ، دیده روشنان بودند از این / وین دو را دیده ندیده غیرِ طین


عقل و فرشته وقتی که حقیقتِ آدم ( انسان کامل) را دیدند ، چشمانشان روشن شد . یعنی با دیدۀ حقیقت بین خود ، حقیقتِ انسانِ کامل و مرتبۀ حقیقی او را دیدند و بدینسان چشمِ باطنی آنان به کشفِ حقیقت روشن شد . امّا نَفس و ابلیس از آدم ( انسان کامل ) چیزی جز گِل و جسمِ مادّی ندیدند .

این بیان اکنون چو خَر بر یخ بماند / چون نشاید بر جهود ، انجیل خواند


اینک مرکوبِ کلام مانند خری که روی یخ مانده و نمی تواند حرکت کند متوقف شد . زیرا که مثلاََ برای فردی یهودی شایسته نیست که انجیل خوانده شود . [ خر بر یخ ماندن = ضرب المثلی است نظیر «خر در گِل مانده» ]

منظور بیت : می خواهم این حقایق و اسرار را بسط دهم ، امّا ظرفیت و اهلیتِ مستمع ، بیش از این نیست . می توانم در اینجا وجه وحدت و افتراق عقل و فرشته ، و نَفس و ابلیس را بازگو کنم امّا می بینم که حوصلۀ مخاطبان بیش از آنچه به اشارت گفتم نیست .

کی توان با شیعه گفتن از عُمَر ؟ / کی توان بَربَط زدن در پیشِ کر ؟


مثال دیگر ، چگونه ممکن است با شیعه از عُمَر حرف زد ؟ و یا چگونه می توان برای آدمِ ناشنوا ساز زد ؟

لیک گر در دِه به گوشه یک کس است / های و هویی که برآوردم ، بس است


لیکن اگر در گوشه و کنار روستا کسی باشد . این هیاهویی که بر پا کردم کافی است . یعنی اگر واقعاََ شنونده ، شایستگی داشته باشد همین مطالب و اسراری که به اشارت گفتم و از آن گذشتم برای او مفید واقع می شود . [ اشاره است به ضرب المثل فارسی « در خانه اگر کس است یک حرف بس است » ( امثال و حکم ، ج 2 ، ص 784 ) ]

مستحقِ شرح را ، سنگ و کلوخ / ناطقی گردد ، مُشرّح ، با رسوخ


اگر کسی شایستگی درکِ حقیقت را داشته باشد . حتّی سنگ و کلوخ نیز می تواند مانند یک سخنور و شارح ، همه چیز را برای او در کمالِ یقین و وضوح شرح دهد . [ مولانا در جایی فرموده « به حضرت مصطفی (ص) جماعتی منافقان و اغیار آمدند . ایشان در شرح اسرار بودند و مدح ممصطفی (ص) می کردند . پیامبر به رمز به صحابه فرمود : سرهای کوزه ها را و کاسه ها را و دیگ ها و سبوها را و خُم ها را بپوشانید و پوشیده دارید که جانورانی هستند پلید و زهرناک ، مبادا که آب خورید که شما را زیان دارد و به این صورت ایشان را فرمود که از اغیار ، حکمت را نهان دارید و دهان و زبان را پیشِ اغیار بسته دارید که ایشان موشانند ، لایق این حکمت و نعمت نیستند . ( فیه ما فیه ، ص 70 ) ]

شرح و تفسیر بخش قبل                      شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه دیدن خواجه غلام خود را سپید و نشناختن

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر سوم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
یک دیدگاه 
  1. افسانه 5 سال پیش

    با درود فراوان
    شرح ابیات چرا باز نمی شود؟

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟