دوزخ گوید پلِ صراط بر سرِ اوست زودتر از پل صراط بگذر | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
دوزخ گوید پلِ صراط بر سرِ اوست زودتر از پل صراط بگذر | شرح و تفسیر
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر ششم ابیات 4608 تا 4633
نام حکایت : حکایت آن پادشاه و وصیّت کردن او سه پسر با کمال خویش را
بخش : 16 از 20 ( دوزخ گوید پلِ صراط بر سرِ اوست زودتر از پل صراط بگذر )
خلاصه حکایت آن پادشاه و وصیّت کردن او سه پسر با کمال خویش را
پادشاهی سه پسرِ نیک پی و با کمال داشت . پسران به قصد سیر و سیاحت و کسب آزمودگی و تجربت عزم سفر به شهرها و دژهای قلمرو پدرشان کردند . پادشاه قصد آنان را بستود و ساز و برگ سفرشان فراهم بیآورد و بدانان گفت : هر جا خواهید بروید . ولی زنهار ، زنهار که پیرامون آن قلعه که نامش ذاتُ الصُوَر (= دارای نقوش و صورتها)و دژ هوش رُباست مگردید . و مبادا که قدم بدان نهید که به شقاوتی سخت دچار آیید . آن شقاوتی که چشمی مَبیناد و گوشی نَشنواد .
شاهزادگان به رسم توقیر و وداع بر دستِ پدر بوسه دادند و به راه افتادند . سفری دلنشین و مفرّح آغاز شد . برادران عزم داشتند که حتی المقدور هیچ جایی از نگاهشان مستور نماند و …
متن کامل ” حکایت آن پادشاه و وصیّت کردن او سه پسر با کمال خویش را “ را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
متن کامل ابیات دوزخ گوید پلِ صراط بر سرِ اوست زودتر از پل صراط بگذر
ابیات 4608 الی 4633
4608) ز آتشِ عاشق ازین رو ، ای صَفی / می شود دوزخ ضعیف و مُنطَفی
4609) گویدش : بگذر سبک ، ای مُحتَشَم / ورنه آتش هایِ تو مُرد آتشم
4610) کفر ، که کبریتِ دوزخ اوست و بس / بین که می پَخسانَد او را این نَفَس
4611) زود کبریتت بدین سودا سپار / تا نه دوزخ بر تو تازد ، نه شَرار
4612) گویدش جنّت : گذر کن همچو باد / ورنه گردد هر چه من دارم کساد
4613) که تو صاحب خرمنی ، من خوشه چین / من بُتی ام ، تو ولایت هایِ چین
4614) هست لرزان زو جَحیم و هم جِنان / نه مر این را ، نه مر آن را ، زو امان
4615) رفت عمرش ، چاره را فرصت نیافت / صبر ، بس سوزان بُد و جان برنتافت
4616) مدّتی دندان کنان این می کشید / نارسیده ، عمرِ او آخِر رسید
4617) صورتِ معشوق زو شد در نهفت / رفت و شد با معنیِ معشوق جُفت
4618) گفت : لُبسش گر ز شَعر و شُشتَر است / اِعتناقِ بی حجابش خوش تر است
4619) من شدم عریان ز تن ، او از خیال / می خِرامم در نِهایاتُ الوِصال
4620) این مباحث تا بدین جا گفتنی ست / هر چه آید زین سپس بنهفتنی ست
4621) ور بگویی ، ور بکوشی صدهزار / هست بیگار و ، نگردد آشکار
4622) تا به دریا ، سیرِ اسپ و زین بُوَد / به ازینَت مَرکبِ چوبین بُوَد
4623) مَرکبِ چوبین ، به خشکی ابتر است / خاص ، آن دریاییان را رهبر است
4624) این خموشی مَرکبِ چوبین بُوَد / بحریان را خامُشی تلقین بُوَد
4625) هر خموشی که ملولت می کند / نعره هایِ عشقِ آن سو می زند
4626) تو همی گویی : عجب ، خامُش چراست ؟ / او همی گوید : عجب ، گوشش کجاست ؟
4627) من ز نعره کر شدم ، او بی خبر / تیزگوشان زین سَمَر هستند کر
4628) آن یکی در خواب ، نعره می زند / صد هزاران بحث و تلقین می کند
4629) این نشسته پهلویِ او بی خبر / خفته خود آن است و کر آن شور و شر
4630) و آن کسی کِش مَرکبِ چوبین شکست / غرقه شد در آب ، او خود ماهی است
4631) نه خموش است و نه گویا ، نادری ست / حالِ او را ، در عِبادت نام نیست
4632) نیست زین دو ، هر دو هست ، آن بوالعجب / شرحِ این گفتن برون است از ادب
4633) این مثال آمد رکیک و بی وُرود / لیک در محسوس از این بهتر نبود
شرح و تفسیر دوزخ گوید پلِ صراط بر سرِ اوست زودتر از پل صراط بگذر
ز آتشِ عاشق ازین رو ، ای صَفی / می شود دوزخ ضعیف و مُنطَفی
ای برگزیده ، به همین سبب است که دوزخ از آتشِ عاشق ، خموده و خموش می گردد . [ مُنطَفی = خاموش ]
گویدش : بگذر سبک ، ای مُحتَشَم / ورنه آتش هایِ تو مُرد آتشم
دوزخ به مؤمن عاشق گوید : ای بزرگوار ، زود از من بگذر که آتش عشقِ تو مرا خموش سازد .
کفر ، که کبریتِ دوزخ اوست و بس / بین که می پَخسانَد او را این نَفَس
کفر که فقط مایۀ احتراق جهنم است و لاغیر . ببین که دَمِ مؤمنِ عاشق آن را خموش و فسرده می سازد .
زود کبریتت بدین سودا سپار / تا نه دوزخ بر تو تازد ، نه شَرار
هر چه سریعتر آتشگیرۀ کفر را به سودایِ عشق ربّانی بسپار تا نه جهنم اوصاف بهیمی بر روح تو حمله آرد و نه آتش نفسانیّات .
گویدش جنّت : گذر کن همچو باد / ورنه گردد هر چه من دارم کساد
بهشت نیز به عاشق گوید : هر چه سریعتر از من بگذر . و الّا هر چه دارم از رونق بیفتد . یعنی نعیم من در برابر صفای روحی تو به چیزی شمرده نآید .
که تو صاحب خرمنی ، من خوشه چین / من بُتی ام ، تو ولایت هایِ چین
زیرا تو ای مؤمنِ عاشق به منزلۀ خرمنی و من خوشه چین . و من به منزلۀ معشوقی زیبا رخسارم . ولی تو جمیع ولایات چینی . یعنی من یکی از پریچهرگان خطّۀ چینم . در حالی که تو تمام زیبایی های محبوبان چین را در خود یکجا جمع داری . [ «بُت» در اینجا به معنی محبوب زیباروست . «ولایات چین» کنایه از زیبارویان چین است . ]
منظور دو بیت اخیر : بهشت و نعیم آن یکی از جلوات باطنِ عارفِ بِالله است . و این نهایت تمجید از انسان کامل است .
هست لرزان زو جَحیم و هم جِنان / نه مر این را ، نه مر آن را ، زو امان
هم دوزخ از حقیقت باطن انسان کامل لرزان و مضطرب است و هم بهشت . نه دوزخ از او امان دارد و نه بهشت . ( جَحیم = دوزخ / جِنان = بهشت ، جمع جنّت است ولی فارسیان از آن معنی مفرد اراده می کنند . ) [ بهشت و دوزخ دو جلوه لطفیّه و قهریّه انسان کامل است . لطف او برتر از الطاف بهشتی است و قهر او نیز قهّارتر از صولت دوزخ . ]
رفت عمرش ، چاره را فرصت نیافت / صبر ، بس سوزان بُد و جان برنتافت
در اینجا مولانا به صورت حکایت سه شاهزاده بازمی گردد و می گوید : عُمرِ شاهزادۀ بزرگین سپری شد در حالی که فرصت نیافت که فراق خود را از معشوق چاره کند . زیرا صبر پدیده ای جان گداز است و جان او نتوانست بر فراق معشوق صبر آرد .
مدّتی دندان کنان این می کشید / نارسیده ، عمرِ او آخِر رسید
مدّتی دندان روی جگر گذاشت و رنج فراوان را تحمل کرد . ولی هنوز به وصال معشوق نرسیده بود که عمرش به پایان رسید . [ دندان کنان = معادل تعبیر «دندان روی جگر نهادن» است به معنی تحمل زجر و سختی ]
صورتِ معشوق زو شد در نهفت / رفت و شد با معنیِ معشوق جُفت
صورت معشوق از وی نهان گشت . امّا او از دارِ این دنیا کوچید و در آن دنیا به حقیقتِ معشوق پیوست . [ وصال حضرت معشوق در دنیا برای او حاصل نشد بلکه در آن سرای بدو رسید . ]
گفت : لُبسش گر ز شَعر و شُشتَر است / اِعتناقِ بی حجابش خوش تر است
شاهزاده با زبان حال (نه زبان قال) گفت : پوششِ معشوق حتّی اگر از پشم و دیبای شوشتری هم که باشد . البته هم آغوشی با معشوق ، به صورت عریان و بدون لباس لذّت بخش تر است . [ لُبس = پوشش / شَعر = موی ، در اینجا مراد لباس نرم و لطیفی است که از پشم و کرک باشد / اِعتناق = دست در گردن یکدیگر انداختن ، هم آغوش شدن / شُشتر = مخفّفِ شوشتر ، مراد حریر و دیبای شوشتری است که به لطافت و نرمی مشهور بوده است ]
منظور بیت : هر قدر که صُور خیالیّه معشوق در دل عاشق ، زیبا منعکس شود باز جایِ خود معشوق را نمی گیرد . پس شهود بی واسطۀ حقیقت بسی برتر از مشاهدۀ با واسطۀ حقیقت است .
من شدم عریان ز تن ، او از خیال / می خِرامم در نِهایاتُ الوِصال
من از جسم خود عریان شدم و معشوق از خیال . یعنی من از عالم جسمانی مفارقت جُستم و حضرت معشوق از صُورِ خیالیّه بشری جدا شد و به صورت معنیِ صرف و حقیقت محض بر من تجلّی کرد . بنابراین تا وقتی که انسان اسیر مقتضیات جسمانی است حضرت حق را در حجاب صورت های خیالی مشاهده می کند . و همینکه از عالم جسمانی برهید حُجُب خیالات و اوهام از برابر دیدۀ او کنار رود و حقیقت عریان بر او تجلّی کند . بدین سان به سوی اعلی مرتبۀ وصال ره می پویم .
این مباحث تا بدین جا گفتنی ست / هر چه آید زین سپس بنهفتنی ست
مولانا در این بیت به مشتاقان حقیقت گوشزد می کند و می گوید : این بحث ها تا این مرحله قابل گفتن و بیان کردن بود . ولی بعد از این هر چه به قلبم خطور کند باید پنهان بدارم و در گفت نیاورم که سخن تابِ آن معانی قاهر را ندارد . مولانا در بیت 693 دفتر اوّل فرماید :
زین سبب من تیغ کردم در غِلاف / تا که کژخوانی نخواند بر خِلاف
ور بگویی ، ور بکوشی صدهزار / هست بیگار و ، نگردد آشکار
اگر فرضاََ صد هزار مرتبه اسرار آن را بر زبان آری و برای بیان آن نیز صد هزار مرتبه تلاش کنی . زحمت بیهوده ای کشیده ای زیرا سرِّ اکبر حقیقت اندر گفت نآید .
تا به دریا ، سیرِ اسپ و زین بُوَد / به ازینَت مَرکبِ چوبین بُوَد
برای مثال ، اسب و سوار ، تا لب دریا می توانند پیش روند . ولی از آن به بعد وسیلۀ نقلیۀ چوبی یعنی قایق و امثال آن لازم است . [ مراد از «زین» در اینجا سوار است زیرا شخص روی زین می نشیند . در این بیت «اسب و زین» کنایه از مرتبۀ شریعت یا علم الیقین است . و «مرکب چوبین» کنایه از طریقت یا عین الیقین است . و غرق شدن در دریا کنایه از حقیقت و یا حق الیقین است . ]
مَرکبِ چوبین ، به خشکی ابتر است / خاص ، آن دریاییان را رهبر است
مرکوب چوبی (قایق و نظایر آن) به درد خشکی نمی خورد . بلکه وسیلۀ مخصوص در سفرهای دریایی (آبی) است و مسافران دریایی را جا به جا می کند .
این خموشی مَرکبِ چوبین بُوَد / بحریان را خامُشی تلقین بُوَد
سکوت نیز مرکوبی چوبی است . مسافران دریا با سکوت مورد تعلیم و تلقین قرار می گیرند . یعنی سالکین طریقت به سفینۀ سکوت درآیند تا بتوانند بحر حقیقت را بپیمایند . [ سکوت اهل الله به سالک نشان می دهد که در اینجا نکته ای بس مکتوم و رازی سر به مُهر است که با قیل و قال مکشوف نگردد . بلکه با سکوتی تؤام با تمرکز باطنی فهم افتد . ]
هر خموشی که ملولت می کند / نعره هایِ عشقِ آن سو می زند
هر عارف خاموشی که خموشی او تو را دلتنگ می کند . در واقع خاموش نیست . بلکه از عشق حقیقی نعره ها می زند . [ منظور از «آن سو» جهان برین است . ]
تو همی گویی : عجب ، خامُش چراست ؟ / او همی گوید : عجب ، گوشش کجاست ؟
تو وقتی یکی از اهل الله را در خموشی می بینی تعجب می کنی و می گویی : عجبا ، این شخص چرا حرف نمی زند ؟ امّا او نیز به زبان حال می گوید : عجبا ، گوش این شخص کجا رفته است ؟ یعنی من با سکوت حرف می زنم و اگر کسی اهل اشارت باشد بشارت را دریابد . مولانا در بیت 1730 دفتر اوّل فرماید :
حرف و صوت و گفت را بر هم زنم / تا که بی این هر سه با تو دم زنم
من ز نعره کر شدم ، او بی خبر / تیزگوشان زین سَمَر هستند کر
من از بس نعره زدم کر شدم . امّا او از نعره های من هیچ خبر ندارد . و شنوایان حقیقی (صاحبدلان) از قصّۀ پُر غصّه عشاق ، کر شده اند . [ سَمَر = حکایتی که در شب نقل کنند ، قصّه های شبانه ]
آن یکی در خواب ، نعره می زند / صد هزاران بحث و تلقین می کند
مثلاََ یکی در خواب نعره می زند و صدها هزار نوع بحث و گفتگو می کند .
این نشسته پهلویِ او بی خبر / خفته خود آن است و کر آن شور و شر
ولی شخصی که در کنار او نشسته از این غوغا و قیل و قال بی خبر است . در واقع همو به خواب اندر است که نمی تواند شور و غوغایِ رویایی شخص خفته را بشنود .
و آن کسی کِش مَرکبِ چوبین شکست / غرقه شد در آب ، او خود ماهی است
و کسی که مرکوب چوبی او بشکست و در اب غرقه شد . براستی که او ماهی است . [ این بیت اشارت دارد به مرتبۀ حق الیقین یا حقیقت که از مرتبۀ شریعت و طریقت برتر است . ]
نه خموش است و نه گویا ، نادری ست / حالِ او را ، در عِبارت نام نیست
او نه ساکت است و نه ناطق . طُرفه حالتی دارد که نمی توان بر آن نامی نهاد . یعنی حالِ عارفِ فانی در حق به گفت نآید . به عبارت دیگر مقام فنا گفتنی نیست .
نیست زین دو ، هر دو هست ، آن بوالعجب / شرحِ این گفتن برون است از ادب
عارفِ فانی در حق نه خاموش است و نه گویا . ولی هم خاموش است و هم گویا . شرحِ این حالت شگفت انگیز از حوصلۀ آداب مرسوم بیرون است . یعنی آن حالت نادر و غریب از حیطۀ گفتار خارج است . [ مفاهیم بلند عرفانی چون در ظروف کلمات در نگنجد ناچار زبان در بیان آن دچار تناقض شود . ]
این مثال آمد رکیک و بی وُرود / لیک در محسوس از این بهتر نبود
مثالی که در خصوص عارف کامل آوردیم زشت و ناساز بود . امّا در جهان محسوسات بهتر از این مثال نمی توان پیدا کرد .
دکلمه دوزخ گوید پلِ صراط بر سرِ اوست زودتر از پل صراط بگذر
خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
- شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر ششم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات