اعرابی و ملامت فیلسوف به جهت ریگ در جوال کردن | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
اعرابی و ملامت فیلسوف به جهت ریگ در جوال کردن | شرح و تفسیر
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر دوم ابیات 3176 تا 3209
نام حکایت : اعرابی و ریگ در جوال کردن و ملامت کردن فیلسوف
بخش : 1 از 1 ( اعرابی و ملامت فیلسوف به جهت ریگ در جوال کردن )
خلاصه حکایت اعرابی و ریگ در جوال کردن و ملامت کردن فیلسوف
عربی صحرانشین بر پشتِ شترِ خود باری نهاده بود این بار عبارت بود از یک جوال پُر از گندم و یک جوال پُر از ریگ ، و خود نیز روی آن دو جوال نشسته بود و ره می سپُرد . در این هنگام شخصی پُرگُو که فیلسوف نما می نمود پیش آمد و از او پرسید در این دو جوال چیست ؟ عرب صحرانشین می گوید : یکی را از گندم پر کرده ام و آن دیگر را از ریگ .
فیلسوف نما : چرا ریگ در جوال کرده ای ؟ …
متن کامل « حکایت اعرابی و ریگ در جوال کردن و ملامت کردن فیلسوف » را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید .
متن کامل اشعار اعرابی و ملامت فیلسوف به جهت ریگ در جوال کردن
ابیات 3176 الی 3209
3176) یک عَرابی بار کرده اُشتری / دو جوالِ زَفت از دانه پُری
3177) او نشسته بر سرِ هر دو جوال / یک حدیث انداز کرد او را سؤال
3178) از وطن پُرسید و ، آوردش به گفت / واندر آن پرسش بسی دُرها بسُفت
3179) بعد از آن گفتش که آن هر دو جَوال / چیست آکنده ؟ بگو مصدوقِ حال
3180) گفت : اندر یک جَوالم گندم است / در دِگر ، ریگی نه قُوتِ مردم است
3181) گفت : تو چُون بار کردی این رِمال ؟ / گفت : تا تنها نماند آن جَوال
3182) گفت : نیمِ گندمِ آن تنگ را / در دگر ریز از پَیِ فرهنگ را
3183) تا سبک گردد جوال و ، هم شتر / گفت : شاباش ای حکیمِ اهل و حُر
3184) این چنین فکرِ دقیق و رأیِ خوب / تو چنین عریان پیاده در لُغوب ؟
3185) رحمش آمد بر حکیم و عزم کرد / کِش بر اُشتر بر نشاند نیک مرد
3186) باز گفتش : ای حکیمِ خوش سُخُن / شَمّه ای از حالِ خود هم شرح کُن
3187) این چنین عقل و کفایت که تو راست / تو وزیری ؟ یا شهی ؟ بر گُوی راست
3188) گفت : این هر دو نیَم ، از عامه ام / بنگر اندر حال و اندر جامه ام
3189) گفت اُشتر چند داری ؟ چند گاو ؟ / گفت : نَه این و ، نَه آن ، ما را مَکار
3190) گفت رختت چیست باری در دکان ؟ / گفت : ما را کو دکان و ، کو مکان ؟
3191) گفت : پس از نقد پُرسم ، نقد چند ؟ / که تویی تنها رَو و ، محبوب پند
3192) کیمیایِ مسِّ عالَم با تو است / عقل و دانش را گُهر تُو بر تُو است
3193) گفت : والله نیست یا وَجهَ العرب / در همه مِلکم وجوهِ قوتِ شب
3194) پا برهنه ، تن برهنه می دَوَم / هر که نانی می دهد ، آنجا رَوَم
3195) مر مرا زین حکمت و فضل و هنر / نیست حاصل جز خیال و دردِسر
3196) پس عرب گفتش : که شو دُور از بَرَم / تا نبارد شُومیِ تو بر سَرَم
3197) دُور بَر آن حکمتِ شومت زِ مَن / نطقِ تو شُو است بر اهلِ زَمَن
3198) یا تو آن سو رَو ، من این سو می دَوَم / ور تو را رَه پیش ، من واپس رَوَم
3199) یک جَوالم گندم و ، دیگر ز ریگ / بِه بُوَد زین حیله هایِ مُرده ریگ
3200) احمقیّ ام بس مبارک احمقی است / که دلم با برگ و ، جانم مُتّقی است
3201) گر تو خواهی کت شقاوت کم شود / جَهد کُن تا از تو حکمت کم شود
3202) حکمتی کز طبع زاید وز خیال / حکمتی بی فیضِ نورِ ذُوالجلال
3203) حکمتِ دنیا فزاید ظنّ و شک / حکمتِ دینی پَرَد فوقِ فَلَک
3204) زَوبَعانِ زیرکِ آخِر زمان / بر فزوده خویش بر پیشینیان
3205) حیله آموزان ، جگرها سوخته / فعل ها و مکرها آموخته
3206) صَبر و ایثار و سخایِ نَفس و جُود / باد داده کآن بُوَد ، اکسیرِ سود
3207) فکر آن باشد که بگشاید رَهی / راه ، آن باشد که پیش آید شَهی
3208) شاه ، آن باشد که از خود شَه بُوَد / نه به مخزن ها و لشکر شَه شود
3209) تا بماند شاهیِ او سَرمَدی / همچو عِزِّ مُلکِ دینِ احمدی
شرح و تفسیر اعرابی و ملامت فیلسوف به جهت ریگ در جوال کردن
یک عَرابی بار کرده اُشتری / دو جوالِ زَفت از دانه پُری
یک عربِ صحرانشین ، دو کیسه بزرگ پُر از گندم بر شتری بار کرده بود . [ عَرابی = مخفف اعرابی به معنی عرب صحرا نشین ]
او نشسته بر سرِ هر دو جوال / یک حدیث انداز کرد او را سؤال
او رویِ هر دو کیسه نشسته بود . در میانِ راه یک شخصِ حرّاف (فیلسوف نما) از او سؤالاتی کرد . [ حدیث انداز = پُرگو و حرّاف ، آنکه در سخن نامربوط و خارج از موضوع گفتن خود را آزاد داند ( فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی ، ج 4 ، ص 100 ) ]
از وطن پُرسید و ، آوردش به گفت / واندر آن پرسش بسی دُرها بسُفت
آن فیلسوف نما از وطنش سؤال کرد و او را به حرف آورد و ضمن سؤالاتی معانی بسیاری گفت .
بعد از آن گفتش که آن هر دو جَوال / چیست آکنده ؟ بگو مصدوقِ حال
سپس به آن عربِ صحرانشین گفت : راست بگو ببینم این دو کیسه از چه چیزی پُر شده است . [ مصدوق حال = حقیقتِ حال ]
گفت : اندر یک جَوالم گندم است / در دِگر ، ریگی نه قُوتِ مردم است
عرب صحرانشین گفت : در یک کیسه گندم است و در کیسه دیگر ، ریگ پُر کرده ام که غذای مردم نیست .
گفت : تو چُون بار کردی این رِمال ؟ / گفت : تا تنها نماند آن جَوال
فیلسوف نما گفت : چرا این ریگ ها را بار کرده ای ؟ عرب گفت : برای اینکه آن کیسه دیگر تک نماند . [ رِمال = ریگ ها ، جمع رَمل ]
گفت : نیمِ گندمِ آن تنگ را / در دگر ریز از پَیِ فرهنگ را
فیلسوف نما گفت : عقل و حکمت ایجاب می کند که نیمی از بارِ گندم را در کیسۀ دیگر بریزی .
تا سبک گردد جوال و ، هم شتر / گفت : شاباش ای حکیمِ اهل و حُر
تا هم وزنِ کیسه ها سبک شود و هم بارِ شتر . عرب گفت : آفرین بر تو ای فرزانۀ لایق و آزاده . [ شاباش (شادباش) = از ادات تحسین است به معنی احسنت ، آفرین ، زری که در جشن عروسی بر سرِ عروس و داماد نثار می کنند و یا به مطربان و رقصان می دهند . معنی اوّل موردِ نظر است . ]
این چنین فکرِ دقیق و رأیِ خوب / تو چنین عریان پیاده در لُغوب ؟
عرب صحرانشین گفت : ای حکیم تو با این اندیشۀ دقیق و نظرِ صائب چرا با تنی برهنه و پایی پیاده با رنج و تَعَب می روی ؟ [ لُغوب = رنج و درماندگی ]
رحمش آمد بر حکیم و عزم کرد / کِش بر اُشتر بر نشاند نیک مرد
عرب صحرانشین به حالِ آن فیلسوف نما دلش سوخت و خواست که آن مردِ نیک را روی شتر سوار کند .
باز گفتش : ای حکیمِ خوش سُخُن / شَمّه ای از حالِ خود هم شرح کُن
سپس عربِ صحرانشین به او گفت : ای حکیمِ سخنور ، اندکی از حال و وضعِ خودت برای ما بیان کن .
این چنین عقل و کفایت که تو راست / تو وزیری ؟ یا شهی ؟ بر گُوی راست
راستش را بگو ، تو با این عقل و شایستگی ، وزیری یا پادشاه ؟
گفت : این هر دو نیَم ، از عامه ام / بنگر اندر حال و اندر جامه ام
آن فیلسوف نما گفت : من نه وزیرم و نه شاه . بلکه شخصی معمولی هستم . تو نگاه به سر و وضع و لباس من بکن .
گفت اُشتر چند داری ؟ چند گاو ؟ / گفت : نَه این و ، نَه آن ، ما را مَکار
عرب صحرانشین گفت : چند نفر شتر داری و چند رأس گاو ؟ فیلسوف نما گفت : نه شتری دارم و نه گاوی . اینقدر در احوالِ ما جستجو مکن .
گفت رختت چیست باری در دکان ؟ / گفت : ما را کو دکان و ، کو مکان ؟
عرب گفت : در دکانت چه اجناسی داری ؟ فیلسوف نما گفت : دکانم کجا بوده و محلّ و مأوایم کجا ؟ یعنی خلاصه آه در بساط ندارم .
گفت : پس از نقد پُرسم ، نقد چند ؟ / که تویی تنها رَو و ، محبوب پند
عرب صحرانشین گفت : حالا از پول و نقدینه ات سؤال می کنم چقدر پول داری که داری تنها می روی و پند و اندرزهای دوست داشتنی بیان می کنی .
کیمیایِ مسِّ عالَم با تو است / عقل و دانش را گُهر تُو بر تُو است
تو کیمیایی داری که مس های جهان را بدان وسیله به زَرِ ناب مبدّل می سازی . و عقل و علمِ تو بسانِ جواهری انباشته و متراکم است . [ کیمیا = شرح بیت 516 دفتر اوّل ]
گفت : والله نیست یا وَجهَ العرب / در همه مِلکم وجوهِ قوتِ شب
فیلسوف نما گفت : ای بزرگِ عرب به خدا سوگند که حتّی هزینۀ غذای شبانه ام را نیز در اختیار ندارم . ( وَجهَ العرب = بزرگ و روشناس عرب ) [ اگر « مُلک » بخوانیم معنی مصراعِ دوم می شود : در همۀ دنیا حتّی هزینۀ غذای شبانه ام را نیز ندارم . ]
پا برهنه ، تن برهنه می دَوَم / هر که نانی می دهد ، آنجا رَوَم
من با پایی برهنه و تنی عریان تلاش می کنم و هر کس لقمۀ نانی به من بدهد به آنجا می روم .
مر مرا زین حکمت و فضل و هنر / نیست حاصل جز خیال و دردِسر
من با همۀ این علم و فضل و هنر ، حاصلی در دست ندارم جز خیالاتِ بی اساس و زحمت . [ علم و محفرظاتِ من به جای اینکه مرا به یقین و آرامش رساند موجبِ اضطراب و پریشانی من است . ]
پس عرب گفتش : که شو دُور از بَرَم / تا نبارد شُومیِ تو بر سَرَم
عرب صحرانشین به او گفت : برو از من دور شو که شومی و نحسی تو مرا نیز دچار نکند .
دُور بَر آن حکمتِ شومت زِ مَن / نطقِ تو شُو است بر اهلِ زَمَن
آن دانش نافرخنده ات را از من دور کن . زیرا نطقِ تو بر مردم روزگار شوم و ناخجسته است .
یا تو آن سو رَو ، من این سو می دَوَم / ور تو را رَه پیش ، من واپس رَوَم
یا تو بدان سَمت برو و من به این سَمت بشتابم . اگر مسیرِ تو جلو است من به عقب برمی گردم .
یک جَوالم گندم و ، دیگر ز ریگ / بِه بُوَد زین حیله هایِ مُرده ریگ
یک کیسه گندم و یک کیسه ریگی که دارم بهتر است از این همه حیله های کهنه و برجای مانده . [ مُرده ریگ = میراث ، در اینجا به معنی دیرین و برجای مانده از زمان های پیشین است = شرح بیت 1282 دفتر اوّل ]
احمقیّ ام بس مبارک احمقی است / که دلم با برگ و ، جانم مُتّقی است
حماقتِ من ، حماقتی بسیار فرخنده است که قلبم دارای رِزقِ معنوی است و روحم پرهیزگار . [ من بیسوادم ، ولی با همین بیسوادی به تقوی و تزکیه توجه دارم . امّا تو با این همه محفوظات از برگ و بار ایمان و صفای درون بی بهره ای . ]
گر تو خواهی کت شقاوت کم شود / جَهد کُن تا از تو حکمت کم شود
اگر تو واقعاََ می خواهی که از بدبختی هایت کاسته شود . تلاش کن تا دانشِ ظاهری را از وجودِ خود بکاهی . [ زیرا علمی که بر تن زند موجبِ خودبینی شود . ]
حکمتی کز طبع زاید وز خیال / حکمتی بی فیضِ نورِ ذُوالجلال
دانشی که از طبیعتِ مادّی و خیالاتِ واهی بشر پدید آید . دانشی است که از انوارِ خداوندِ بزرگ بی بهره است . [ علومی که ارمغانِ قیل و قال و مناقشه و جدال است . روحِ آدمی را به کمالِ معنوی و آرامشِ روحی نمی رساند . ]
حکمتِ دنیا فزاید ظنّ و شک / حکمتِ دینی پَرَد فوقِ فَلَک
دانشِ ظاهری ، موجبِ افزایشِ گمان و شک می شود . ولی دانشِ باطنی به اوجِ آسمان پرواز می کند .
زَوبَعانِ زیرکِ آخِر زمان / بر فزوده خویش بر پیشینیان
تباهکاران حیله گر ( عالمان ظاهری ) آخرالزمان ، خود را از صاحبدلان پیشین برتر و بالاتر می دانند . ( زَوبَعان = جمع زَوبَعه و آن نامِ شیطانی است یا رئیسی از پریان )[ آنکه محفوظاتی بارِ خود کرده و در عینِ حال فاقد تزکیه و عمل صالح است سخت خودبینی می ورزد و خیال می کند که بر جمیعِ گزیدگان اسلاف برتر است . ]
حیله آموزان ، جگرها سوخته / فعل ها و مکرها آموخته
این عالمانِ ظاهری که حیله ها می آموزند و رنج فراوان می برند و کارها می کنند و انواعِ نیرنگ ها یاد می گیرند و یاد می دهند . [ جگر سوختن = تحملِ رنج و تعب فراوان در کاری ( لغت نامه دهخدا ، ج 16 ، ص 59 ) ]
صَبر و ایثار و سخایِ نَفس و جُود / باد داده کآن بُوَد ، اکسیرِ سود
اینان صفاتِ والایِ صبر و ایثار و جوانمردی و بخشندگی را به بادِ فنا می دهند . حال آنکه این صفاتِ والا ، مادّۀ اصلی همۀ سودها و منافعِ حقیقی و پایدار است . ( اکسیر = جوهر گدازنده که ماهیّتِ اجسام را تغییر دهد و کاملتر سازد مثلاََ جیوه را نقره و مس را طلا سازد ، هر چیز مفید و کمیاب ) [ علوم ظاهری سبب می شود که آدمی به دانسته های خود مغرور شود و از صفات و اخلاقِ نیکو بی بهره ماند . در حالیکه علم اگر حقیقی باشد باید انسان را شخصی فروتن و جوانمرد سازد . مولانا این مطلب را به کرّات در مثنوی موردِ تحلیل قرار داده است از آن جمله در حکایت نحوی و کشتیبان ، دفتر اوّل
]
فکر آن باشد که بگشاید رَهی / راه ، آن باشد که پیش آید شَهی
فکرِ حقیقی آن فکری است که راهی در برابر تو باز کند و راهِ حقیقی ، آن راهی است که با پادشاه و امیری برخورد کنی . یعنی تو را مصاحب نیکان کند .
شاه ، آن باشد که از خود شَه بُوَد / نه به مخزن ها و لشکر شَه شود
شاه حقیقی ، آن شاهی است که ذاتاََ شاه باشد نه اینکه با تکیه بر گنجینه ها و سپاهیانش خود را شاه نماید .
تا بماند شاهیِ او سَرمَدی / همچو عِزِّ مُلکِ دینِ احمدی
شاهی که ذاتاََ شاه باشد . پادشاهیِ او جاودانه خواهد بود مانند شکوه و جلال آیینِ حنیفِ حضرتِ احمد (ص) . [ حضرت محمّد (ص) شاهِ حقیقی جهان بود . امّا این شاهی از طریقِ علل و اسباب ظاهری و خدم و حشم برای او فراهم نیامده بود . بلکه روحِ نورانی او بر دل ها حکم می راند . حکایت بعدی ( کراماتِ ابراهیم اَدهَم ) نیز در بیان همین موضع است . ]
دکلمه اعرابی و ملامت فیلسوف به جهت ریگ در جوال کردن
خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
- شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر دوم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات