قصه آن زن که شوهر را گفت گوشت را گربه خورد | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
قصه آن زن که شوهر را گفت گوشت را گربه خورد | شرح و تفسیر
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر پنجم ابیات 3409 تا 3438
نام حکایت : حکایت در جواب جبری و اثبات اختیار و صحتِ امر و نهی
بخش : 11 از 11 ( قصه آن زن که شوهر را گفت گوشت را گربه خورد )
خلاصه حکایت در جواب جبری و اثبات اختیار و صحتِ امر و نهی
شخصی بالای درختی رفت و شاخه های آن را محکم می تکاند و میوه ها را می خورد و بر زمین می ریخت . صاحب باغ آمد و گفت : خجالت بکش ، داری چه کار می کنی ؟ آن شخص با گستاخی تمام گفت : بنده ای از بندگان خدا می خواهد میوه ای از باغ خدا بخورد . این کار چه ایرادی دارد ؟ صاحب باغ دید بحث و مجادله با او فایده ای ندارد . پس غلام تُرک خود را صدا زد و گفت : آن چوب و طناب را بیاور تا جواب مناسبی به این دزد بدهم . دست و پای دزد را بستند و صاحب باغ محکم با چوب او را مضروب کرد . دزد می گفت …
متن کامل ” حکایت در جواب جبری و اثبات اختیار و صحتِ امر و نهی “ را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
متن کامل ابیات قصه آن زن که شوهر را گفت گوشت را گربه خورد
ابیات 3409 الی 3438
3409) بود مردِ کدخدا او را زنی / سخت طنّاز و پلید و رَهزنی
3410) هر چه آوردی تلف کردیش زن / مرد مضطر بود اندر تن زدن
3411) بهرِ مهمان گوشت آورد آن مُعیل / سویِ خانه با دو صد جهدِ طویل
3412) زن بخوردش با کباب و با شراب / مرد آمد ، گفت دفعِ ناصواب
3413) مرد گفتش : گوشت کو ؟ مهمان رسید / پیشِ مهمان لوت می باید کشید
3414) گفت زن : این گربه خورد آن گوشت را / گوشتِ دیگر خَر ، اگر باشد ، هلا
3415) گفت : ای اَیبَک ترازو را بیار / گربه را من برکشَم اندر عِیار
3416) بر کشیدش ، بود گربه نیم من / پس بگفت آن مرد کِای مُحتال زن
3417) گوشت نیم من بود افزون یک سِتیر / هست گربه نیم من ، هم ای سَتیر
3418) این اگر گربه ست ، پس آن گوشت کو ؟ / ور بُوَد این گوشت ، گربه کو ؟ بجُو
3419) بایزید ار این بُوَد ، آن روح چیست ؟ / ور وَی آن روح است ، این تصویر کیست ؟
3420) حیرت اندر حیرتست ای یارِ من / این نه کارِ توست و نه هم کارِ من
3421) هر دو او باشد ، ولیک از رَبعِ زرع / دانه باشد اصل و آن کَه پَرّه ، فرع
3422) حکمت این اضداد را با هم ببست / ای قصاب این گِرد ران با گردن است
3423) روح ، بی قالب نداند کار کرد / قالبت بی جان فسرده بود و سرد
3424) قالبت پیدا و آن جانَت نهان / راست شد زین هر دو اسبابِ جهان
3425) خاک را بر سر زنی ، سر نشکند / آب را بر سر زنی ، در نشکند
3426) گر تو می خواهی که سر را بشکنی / آب را و خاک را بر هم زنی
3427) چون شکستی سَر ، رود آبش به اصل / خاک ، سویِ خاک آید روزِ فصل
3428) حکمتی که بود حق را ز ازدواج / گشت حاصل از نیاز و از لِجاج
3429) باشد آنگه اِزدواجاتِ دِگر / لاسَ مِع اُذنَّ وَ لا عَینَّ بَصَر
3430) گر شنیدی اُذن کی ماندی اُذُن / یا کجا کردی دگر ضبطِ سُخُن ؟
3431) گر بدیدی برف و یخ خورشید را / از یخی برداشتی اومید را
3432) آب گشتی بی عُروق و بی گِره / زآبِ داودِ هوا کردی زِرِه
3433) پس شدی درمانِ جانِ هر درخت / هر درختی از قدومش نیکبخت
3434) آن یخی بِفسُرده در خود مانده / لامِساسی با درختان خوانده
3435) لَیسَ یَالِف لَیسَ یُولَف جِسمُهُ / لَیسَ اِلّا شُحَّ نَفسِِ قِسمُهُ
3436) نیست ضایع ، زو شود تازه جگر / لیک نَبوَد پیک و سلطانِ خُضَر
3437) ای اَیاز اِستارۀ تو بس بلند / نیست هر بُرجی عبورش را پسند
3438) هر وفا را کی پسندد هِمّتت ؟ / هر صفا را کی گزیند صَفوَتَت ؟
شرح و تفسیر قصه آن زن که شوهر را گفت گوشت را گربه خورد
مردی زنی حیله گر داشت . روزی مرد نیم من گوشت خرید و خانه بُرد تا زن غذایی طَبخ کند و از مهمانان خود پذیرایی کنند . زن که شکمباره بود گوشت را کباب کرد و پنهانی خورد . پس از ساعتی مرد آمد و گفت : زودتر برو گوشتی که خریده ام بردار و غذایی درست کن که الآن مهمانان سر می رسند . زن در کمالِ خونسردی گفت : آن گوشت را گربه خورده است . برو دوباره گوشت بخر . مرد که سابقۀ زنِ خود را می دانست نوکرش را صدا زد و گفت : ترازویی بیاور تا این گربه را وزن کنم . گربه را وزن کرد . وزن گربه هم نیم من بود .
مرد با عصبانیت به زن گفت : آخر ای زن ، وزن گربه نیم من است و آن گوشت هم نیم من بود . اگر این گربه است پس آن گوشت کو و اگر این گوشت است پس آن گربه کو ؟
مولانا در ابیات پیشین از عظمت و تعالی انسان کامل (بایزید) سخن به میان آورد و از اینکه انسان ، جامع اضداد است حیرت عارفانه ای نمایاند . انسان کامل دو ساحت وجودی را که در تقابل یکدیگرند یکجا در خود جمع کرده است . ساحت الهی و ساحتِ مادّی . و سپس می گوید رابطۀ جسم و روح و نحوۀ سازگاری آن معمّایی است لاینحل . او بدین منظور حکایت طنز آمیز مذکور را آورده است .
***
بود مردِ کدخدا او را زنی / سخت طنّاز و پلید و رَهزنی
صاحبخانه ای زنی بسیار افسونگر و نابکار و دزد داشت . [ طنّاز = افسونگر ، ناز کننده ]
هر چه آوردی تلف کردیش زن / مرد مضطر بود اندر تن زدن
مرد هر چه می خرید و به خانه می آورد . زن همه را سر به نیست می کرد . و آن مرد چاره ای جز سکوت نداشت . [ تن زدن = سکوت کردن ]
بهرِ مهمان گوشت آورد آن مُعیل / سویِ خانه با دو صد جهدِ طویل
آن عیالوار (صاحبخانه) با زحمت فراوان گوشتی خرید و برای پذیرایی از مهمان به خانه آورد . [ مُعیل = عیالوار ، عیالمند ]
زن بخوردش با کباب و با شراب / مرد آمد ، گفت دفعِ ناصواب
زن گوشت را کباب کرد و با شراب خورد . وقتی مرد در بارۀ گوشت از او سؤال کرد . زن جواب های در هم و بر همی به او داد .
مرد گفتش : گوشت کو ؟ مهمان رسید / پیشِ مهمان لوت می باید کشید
مرد به زن گفت : گوشتی که به خانه آوردم چه شد و کجاست ؟ مهمان اینک می آید و باید برای او غذایی فراهم ساخت . [ «رسید» گر چه فعل ماضی است ولی چون از آمدن مهمان که امری حتمی است خبر می دهد لذا بهتر است به مضارع تأویل شود . زیرا طبق قاعدۀ مرسوم و معمول طبخ غذا قبل از آمدن مهمان انجام می شود . ]
گفت زن : این گربه خورد آن گوشت را / گوشتِ دیگر خَر ، اگر باشد ، هلا
زن جواب داد آن گوشت را گربه خورد . اگر لازم است برو گوشتِ دیگری بخر .
گفت : ای اَیبَک ترازو را بیار / گربه را من برکشَم اندر عِیار
مرد گفت : آهای غلام برو ترازو را بیاور تا من گربه را وزن کنم و ببینم وزنش چقدر است . [ اَیبَک = نامی که به غلامان ترک می داده اند / عِیار = امتحان کردن پیمانه برای دانستن صحت آن ، اندازه کردن پیمانه ]
بر کشیدش ، بود گربه نیم من / پس بگفت آن مرد کِای مُحتال زن
مرد گربه را وزن کرد و دید وزن گربه نیم من است . پس گفت : ای زن حقه باز . ( گوشت را حتماََ تو خورده ای ) . [ مُحتال زن = زن حیله گر ]
گوشت نیم من بود افزون یک سِتیر / هست گربه نیم من ، هم ای سَتیر
ای زن پاکدامن ، وزن گوشت نیم من و یک سیر بود در حالی که وزن این گربه نیم ن است . [ سِتیر = اِستار ، واحد وزنی معادل چهار مثقال یا چهار و نیم مثقال ، یک سیر / سَتیر = مستور ، مُحجّب ]
این اگر گربه ست ، پس آن گوشت کو ؟ / ور بُوَد این گوشت ، گربه کو ؟ بجُو
اگر این گربه است . پس گوشت کجاست ؟ و اگر این گوشت است پس گربه کو ؟ بگرد گربه را پیدا کن .
بایزید ار این بُوَد ، آن روح چیست ؟ / ور وَی آن روح است ، این تصویر کیست ؟
در اینجا مولانا به حکایت بایزید باز می گردد و می گوید : اگر بایزید همین جسم است . پس آن روح منوّر و لطیف چیست ؟ و اگر بایزید همان روح است پس این قالب جسمانی چه کسی است ؟ [ تصویر = در اینجا کنایه از قالب جسمانی است . ]
حیرت اندر حیرتست ای یارِ من / این نه کارِ توست و نه هم کارِ من
دوست من ، این مسئله حیرتی مضاعف است . یعنی چگونگی جمعِ این دو ضد (روح و جسم) و نحوه ارتباط آن دو با هم واقعاََ معمایی حیرت انگیز است . و حلِّ این معما نه کارِ توست و نه کارِ من .
هر دو او باشد ، ولیک از رَبعِ زرع / دانه باشد اصل و آن کَه پَرّه ، فرع
هر دو اوست . یعنی حقیقتِ حضرت بایزید ( = انسان کامل ) شامل روح و جسم است . ولی مثلاََ در اِزدیادِ محصول زراعت ، دانه اصل است و کاه فرعِ آن . ( رَبع = نمو کردن ، زیاد شدن غلّه )[ «دانه» در اینجا کنایه از روح است و پَرَه ( = برگ کاه ) ، کنایه از جسم . بنابراین با اینکه حقیقتِ انسان مشتمل بر جسم و روح و ساحت مادّی و ساحت معنوی است . با این حال اصل گوهرِ او روح و معنویت است . ]
حکمت این اضداد را با هم ببست / ای قصاب این گِرد ران با گردن است
حکمت الهی این دو ضد ( روح و جسم ) را به یکدیگر پیوند داده است . ای قصّاب این گوشت لخم همراه با گوشت گردن به مشتری تحویل داده می شود . [ مراد از تمثیل فوق اینست که جنبۀ مادّی و جنبۀ معنوی انسان لازم و ملزوم یکدیگرند و انسان منهای یکی از آن دو تحقق عینی ندارد . / گِرد ران با گردن است = نوعی ضرب المثل است .
دست بر رانش نهادم مشت زد بر گردنم / این مَثَل با یادم آمد گِرد ران با گردن است ]
روح ، بی قالب نداند کار کرد / قالبت بی جان فسرده بود و سرد
زیرا روح بدون قالب جسمانی نمی تواند کاری بکند و قالب جسمانیِ تو نیز بدون روح ، جامد و افسرده ادست .
قالبت پیدا و آن جانَت نهان / راست شد زین هر دو اسبابِ جهان
قالبِ جسمانی تو آشکار است در حالی که روحِ تو پنهان . با وجود این دو علل ، اسبابِ جهان سامان یافته است . یعنی با وجود دو جنبۀ مادّی و معنوی . جهانِ خلقت به کمال رسیده است . همچنین انسان نیز با وجود این دو جنبه امکان تعالی دارد .
خاک را بر سر زنی ، سر نشکند / آب را بر سر زنی ، در نشکند
برای مثال ، اگر خاک را بر سرِ کسی بزنی سرش نمی شکند . همچنین اگر آب را بر سرش بکوبی باز سرش نمی شکند .
گر تو می خواهی که سر را بشکنی / آب را و خاک را بر هم زنی
اگر می خواهی سرِ کسی را بشکنی باید آب و خاک را با هم مخلوط کنی . یعنی از ترکیب آب و خاک کلوخ پدید می آید و مسلماََ اگر با کلوخ بر سرِ کسی بکوبی . در جا سرش می شکند .
چون شکستی سَر ، رود آبش به اصل / خاک ، سویِ خاک آید روزِ فصل
چو سرش را شکستی در روز جدایی ، آب به اصل خود بازمی گردد . و خاک نیز به خاک رجوع می کند . [ «آب» در اینجا کنایه از روح ، و «خاک» کنایه از جسم است . و مراذ از «شکستن سر» انجام امور و طی کردن ایّام حیات است . «روز فصل» اشاره دارد به «یوم الفصل» که از اسماء قیامت است و در قرآن کریم به کرّات آمده است . ]
منظور بیت : چون روزگار حیات خود را به پایان بُردی . روح به عالم ارواح می رود و جسم در خاکدان دنیا می ماند .
حکمتی که بود حق را ز ازدواج / گشت حاصل از نیاز و از لِجاج
حکمت حق در پیوند دادن روح و جسم از نیاز و لجاجت حاصل شد . یعنی حکمت مورد نظر خداوند در پیوستن روح و جسم متحققّ شد . چگونه تحقق یافت ؟ اینگونه که بعضی از آدمیان به حضرت حق احساس نیاز کردند . پس ایمان را شعار خود نمودند و بعضی نیز راهِ کفر و ستیزه گری پوییدند و در سِلک حق ستیزان قرار گرفتند . پس دو ساحتِ متضادِّ وجودی انسان در ایمان و کفر نمایانده شد . ایمان حاکی از جنبۀ معنوی اوست و کفر نشان دهندۀ جنبۀ مادّی او .
باشد آنگه اِزدواجاتِ دِگر / لاسَ مِع اُذنَّ وَ لا عَینَّ بَصَر
البته پیوندهای دیگری میانِ اضداد دیگر وجود دارد که نه گوشی آنها را شنیده و نه چشمی آنها را دیده است . ( عَین = چشم / بَصَر = دید ) [ مصراع دوم اشاره است به حدیثی قدسی « حق تعالی فرمود : فراهم آوردم برای بندگانِ نیکو کردارم ، نعیمی را که نه چشمی آن را دیده و نه گوشی شنیده و نه بر قلبِ انسانی خطور کرده است » ( احادیثِ مثنوی ، ص 93 و 94 ) . مولانا در این بیت نکته ای بس و بکر را به اجمال گفته و رد شده است . او می گوید : رابطۀ تضاد و سازگاری نه تنها در عرصۀ متقابل مادّه و معنا برقرار است بلکه حتّی در عالم معنا نیز میان مقوله های مختلف معنوی رابطۀ تضاد و سازگاری حاکم است . ]
گر شنیدی اُذن کی ماندی اُذُن / یا کجا کردی دگر ضبطِ سُخُن ؟
فرضاََ اگر گوش جسمانی آن پیوندهای معنوی را می شنید دیگر گوشی باقی نمی ماند . یعنی آن گوش حاضر نمی شد همچنان گوشِ ظاهری باقی بماند . دیگر چگونه می توانست سخن های شنیده را ضبط کند . [ اُذن = گوش ، در اینجا مراد صاحب گوش است . یعنی کسانی که فقط اصوات طبیعی را می شنوند نه اصوات ماورای طبیعی را . که همانا ظاهرگرایان هستند . ]
گر بدیدی برف و یخ خورشید را / از یخی برداشتی اومید را
برای مثال ، اگر برف و یخ ، خورشید را مشاهده کنند . قهراََ از یخ بودن و انجماد قطع علاقه می کردند .
آب گشتی بی عُروق و بی گِره / زآبِ داودِ هوا کردی زِرِه
در آن صورت برف و یخ به صورت آبی صاف و زلال درمی آمد و باد همچون داود (ع) از آن آب زِرِه می ساخت . [ داود هوا = اشاره است به آیۀ 10 و 11 سورۀ سبا « و ما از فضلِ خود به داوود بخشیدیم و گفتیم : ای کوه ها و ای پرندگان ، شما نیز با نیایش داوود ، همنوا شوید و آهن را برای او نرم کردیم و گفتیم : زِره بساز و در بافتن آن اندازه نگه دار و نکوکاری کنید که من به آنچه کنید بینا و بصیرم » ]
پس شدی درمانِ جانِ هر درخت / هر درختی از قدومش نیکبخت
و آن آب درمانِ جانِ هر درختی می شد . و هر درختی از قَدَمِ آب ، نیکبخت می شد . یعنی آبِ ناشی از ذوب یخ و برف درختان و گیاهان را سرسبز می کند . [ همینطور آدمی اگر جنبۀ اَنانیِ خود را که همچون یخ منجمد است با فروتنی و انکسار نَفس ذوب کند می تواند حیات معنوی را به درخت وحودِ طالبان برساند و آنان را بالنده سازد . ]
آن یخی بِفسُرده در خود مانده / لامِساسی با درختان خوانده
آن یخی که جامد و بسته مانده است با زبان حال به درختان می گوید : با من تماس نگیرید . [ لامِساس = به گفتۀ سید قطب اشاره است به یکی از از احکام جزایی شریعت موسی (ع) . این حکم در بارۀ مجرمانی صادر می شد که جرم های سنگینی مرتکب می شدند ( فی ظلال القرآن ، ج 5 ، ص 494 ) طبق آیه 97 سورۀ طه ، این حکم در بارۀ سامری صادر گردید « موسی (به سامری) گفت : برو که بهرۀ تو در زندگانی دنیوی اینست که دائماََ بگویی : با من تماس نگیرید … » و طبق این حکم سامری از جامعۀ بنی اسراییل طرد شد و به انزوای کامل فرو رفت . ]
منظور ابیات اخیر اینست : اگر وجود سرد و منجمد اهلِ شهوت در معرض خورشید حقیقت قرار گیرد . انجماد روحی آنان ذوب می گردد و به آبی سیّال و حیات بخش مبدّل می شوند و زآن پس موجب رشد و بالندگی دیگران خواهند شد . در ابیات اخیر مراد از «یخ و برف» آدمیان منجمد در اوصاف حیوانی و امیال نفسانی ، و مراد از «خورشید» شمس حقیقت ، و مراد از «آب» وجود عاری از خودبینی سالک است که سیّال و حیات بخش است . و نیز مراد از «درختان» آحاد مردم است .
لَیسَ یَالِف لَیسَ یُولَف جِسمُهُ / لَیسَ اِلّا شُحَّ نَفسِِ قِسمُهُ
جسم آن یخ نه با چیزی مأنوس می شود و نه کسی با او انس می گیرد . بهرۀ او چیزی جز بُخل با نَفسِ خود نیست . [ مقتبس از حدیث « مؤمن با دیگران انس می گیرد و مردم نیز با او مأنوس می شوند و کسی که نه انس می گیرد و نه کسی با او مأنوس می شود هیچ خیری ندارد . و بهترینِ مردم کسی است که برای مردم مفیدتر باشد » ( احادیث مثنوی ، ص 179 ) ]
نیست ضایع ، زو شود تازه جگر / لیک نَبوَد پیک و سلطانِ خُضَر
البته آن یخ نیز عاطل و باطل نمی ماند . زیرا جگرهای گرم بر اثر آن تازگی و انبساط می یابد . لیکن آن یخ بشارت دهنده و پادشاه گیاهان نیست . یعنی استفاده از یخ جگرِ تشنگان را تسکین می بخشد هر چند موجب رویش و پرورش گیاهان نشود . [ مراد از «پیک و سلطان بودن یخ برای گیاهان» اینست که یخ تا وقتی به صورت آب درنیاید نمی تواند گیاهان را سرسبز کند و چون سرسبزی گیاهان وابسته به اوست پس لقب سلطان بر آب می زیبد . ]
منظور بیت : وجود شهوات دنیوی از این جهت مفید است که شدّت و حِدّتِ عشق عارفانه را تعدیل می کند .
ای اَیاز اِستارۀ تو بس بلند / نیست هر بُرجی عبورش را پسند
ای ایاز ستارۀ اقبال تو بس بلند است . و هر بُرجی لیاقت عبور آن را ندارد . [ هر کسی شایستگی استفاضۀ روحانی از انسان کامل را ندارد . [ بُرج = شرح بیت 750 دفتر اوّل ]
هر وفا را کی پسندد هِمّتت ؟ / هر صفا را کی گزیند صَفوَتَت ؟
ای ایاز همّتِ والای تو کی ممکن است که هر وفایی را بپسندد ؟ و صفای باطنی تو کی ممکن است که هر صفایی را برگزیند ؟ [ در دو بیت اخیر «اَیاز» کنایه از انسان کامل و عارف واصل است . یعنی ای محبوب پادشاه جهانِ هستی تو همنشینِ آن سلطانِ بی بدیلی . و هر دلی شایسته آن نیست که محل ستارۀ اقبال معنوی تو شود . همت و صفای تو چنان عالی و صاف است که به هیچ مرتبه ای از مراتب معهود وفا و صفای باطنی قناعت نمی کند . ]
دکلمه قصه آن زن که شوهر را گفت گوشت را گربه خورد
خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
- شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر پنجم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات