بیان آنکه آنچه بیان می شود صورت قصه است

بیان آنکه آنچه بیان می شود صورت قصه است | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

بیان آنکه آنچه بیان می شود صورت قصه است| شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر پنجم ابیات 1892 تا 1917

نام حکایت : حکایت ایاز و حجره داشتن او به جهت چارق و پوستین اش

بخش : 2 از 14 ( بیان آنکه آنچه بیان می شود صورت قصه است )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت ایاز و حجره داشتن او به جهت چارق و پوستین اش

ایاز ، غلامِ محبوب سلطان محمود غزنوی چون در دستگاه او به مقام و منصب رسید به حکم نمک شناسی و بر خلافِ روش محتشمان و خودشیفتگان نوکیسه ، چارق و پوستینِ دورانِ شبانی خود را به دیوار اتاقش آویخته بود و هر روز ابتدا بدانجا می رفت و به آنها می نگریست و ایامِ پیشینِ خود را به یاد می آورد . و سپس بر سر منصب و مقام دولتی خود حاضر می شد . او برای اینکه کسی بدین کار واقف نشود . قفلی گران بر درِ اتاقش بسته بود …

متن کامل ” حکایت ایاز و حجره داشتن او به جهت چارق و پوستین اش را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

متن کامل ابیات بیان آنکه آنچه بیان می شود صورت قصه است

ابیات 1892 الی 1917

1892) ز آنکه پیلم دید هندُستان به خواب / از خِراج اومید بُر ، دِه شد خراب

1893) کیفَ یَاتِی النَّظمُ لی وَ القافیَة ؟ / بَعدَ ما ضاعَت اُصولُ العافِیَة

1894) ما جُنونَّ واحِدَّ لی فِی الشُجُون / بَل جُنونَّ فی جُنونِِ فی جُنون

1895) ذابَ جِسمی مِن اِشاراتِ الکُنا / مُنذُ عایَنتُ البَقاءَ فِی الفَنا

1896) ای اَیاز از عشقِ تو گشتم چو موی / ماندم از قصّه ، تو قصّۀ من بگوی

1897) پس فسانۀ عشقِ تو خواندم به جان / تو مرا ، کافسانه گشته ستم ، بخوان

1898) خود تو می خوانی ، نه من ، ای مقتدا / من کُهِ طورم ، تو موسی ، وین صَدا

1899) کوهِ بیچاره چه داند گفت چیست ؟ / ز آنکه موسی می بداند ، کُه تهی ست

1900) کوه می داند به قدرِ خویشتن / اندکی دارد ز لطف روح تن

1901) تن چو اُصطرلاب باشد ز احتساب / آیتی از روحِ همچون آفتاب

1902) آن مُنجِّم چون نباشد چشم تیز / شرط باشد مردِ اصطرلاب ریز

1903) تا صُطُرلابی کند از بهرِ او / تا بَرَد از حالتِ خورشید بو

1904) جان کز اصطرلاب جوید او صواب / چه قَدَر دانَد ز چرخ و آفتاب ؟

1905) تو که ز اصطرلابِ دیده بنگری / در جهان دیدن یقین بس قاصری

1906) تو جهان را قدرِ دیده دیده ای / کو جهان ؟ سبلت چرا مالیده ای ؟

1907) عارفان را سرمه ای هست ، آن بجُوی / تا که دریا گردد این چشمِ چو جُوی

1908) ذرّه یی از عقل و هوش ار با من است / این چه سودا و پریشان گفتن است ؟

1909) چونکه مغزِ من ز عقل و هُش تهی ست / پس گناهِ من درین تخلیط چیست ؟

1910) نه ، گناه او راست که عقلم بِبُرد / عقلِ جمله عاقلان پیشش بِمُرد

1911) یا مُجیرَ العَقلِ فَتّانَ الحِجی / ما سِواکَ لِلعُقولِ مُرتَجی

1912) مَااشتَهَیتُ العَقلَ مُذ جَنَّنتَنی / ما حَسَدتُ الحُسنَ مُذ زَیَّنتَنی

1913) هَل جُنونی فی هَواکَ مُستطاب ؟ / قُل بَلی وَاللهُ یَجزیکَ الثَّواب

1914) گر به تازی گوید او ، ور پارسی / گوش و هوشی کو که در فهمش رسی ؟

1915) بادۀ او در خورِ هر هوش نیست / حلقۀ او سُخرۀ هر گوش نیست

1916) بارِ دیگر آمدم دیوانه وار / رَو رَو ای جان ، زود زنجیری بیآر

1917) غیرِ آن زنجیرِ زلفِ دلبرم / گر دو صد زنجیر آری بر دَرَم

شرح و تفسیر بیان آنکه آنچه بیان می شود صورت قصه است

ز آنکه پیلم دید هندُستان به خواب / از خِراج اومید بُر ، دِه شد خراب


زیرا فیل ام هندوستان را به خواب دیده است . دیگر از گرفتن خراج قطعِ امید کن زیرا روستا ویران شده است . ( خِراج = محصول زمین ، هر آنچه حاکم از رعایا گیرد و گفته اند که خِراج آن چیزی است که از حاصل مزروعات گیرند . ( فرهنگ نفیسی ، ج 2 ، ص 1239 ) [ مراد از «فیل» در اینجا روح حضرت مولانا و مراد از «هندوستان» عالَم حقیقت است ( شرح کبیر انقروی ، ج 13 ، ص 623 ) . مصراع دوم اشاره دارد به ضرب مثل « از دِه ویران که ستاند خراج » ( امثال و حکم ، ج 1 ، ص 105 ) ]

کیفَ یَاتِی النَّظمُ لی وَ القافیَة ؟ / بَعدَ ما ضاعَت اُصولُ العافِیَة


برای من سرودن شعر و قافیه سازی چه سان میسّر است در حالی که ریشه های تندرستی ام تباه شده است .

ما جُنونَّ واحِدَّ لی فِی الشُجُون / بَل جُنونَّ فی جُنونِِ فی جُنون


من در میان انبوه غم ها ، فقط یک نوع جنون ندارم بلکه از غم و عشق الهی برایم جنون در جنون در جنون حاصل شده است . ( شُجُون = اندوه ) [ بر اساس ضرب المثل « دیوانگی انواعی دارد » من نیز با عشق الهی به انواع جنون گرفتار آمده ام و مرحبا بر این جنون که از صدها عقل بالاتر است . ]

ذابَ جِسمی مِن اِشاراتِ الکُنا / مُنذُ عایَنتُ البَقاءَ فِی الفَنا


از وقتی که بقا را در فنا دیده ام از اشارات راز گونه ، بدنم تحلیل رفته است .

ای اَیاز از عشقِ تو گشتم چو موی / ماندم از قصّه ، تو قصّۀ من بگوی


ای ایاز از عشقِ تو مانندِ تار مو نازک شده ام . من از نقلِ حکایت فرو مانده ام . تو حکایت مرا نقل کن . [ مراد از «اَیاز» در اینجا انسان کامل و ولیِّ واصل است . بنظر می رسد مولانا در این ابیات به شمس و یا حسام الدین نظر داشته است . ]

منظور بیت : من چنان اسیرِ عشقِ تو شده ام که بی خویش و مستغرق گشته ام و از این استغراق ، نحیف و ضعیف شده ام و دیگر نمی توانم اسرارِ وجودِ تو را شرح دهم . پس تو خود این مهم را بر عهده بگیر .

پس فسانۀ عشقِ تو خواندم به جان / تو مرا ، کافسانه گشته ستم ، بخوان


من حکایت عشق تو را با دل و جان بسیار خوانده ام . اینک تو مرا که به افسانه مبدّل شده ام یعنی مشهور و پُر آوازه گشته ام بخوان . ( افسانه گشتن = مشهور شدن ، آوازه یافتن ) [ اسرارِ عشق را تو بازگو کن تا مردم دریابند که عشق چه راهِ طویل و پُر رنجی است . ]

خود تو می خوانی ، نه من ، ای مقتدا / من کُهِ طورم ، تو موسی ، وین صَدا


ای پیشوا در حقیقت تویی که می خوانی نه من . یعنی بر حسبِ ظاهر من می گویم اما حقیقتاََ این تویی که می گویی . من به منزلۀ کوهِ طُورم و تو موسایی و این بیاناتی که در کشفِ اسرار انسان کامل ایراد شده به منزلۀ طنینِ صدای توست . [ این بیت در بیان اتحاد ظاهر و مظهر ( = شرح بیت 3107 دفتر دوم و شرح بیت 1737 دفتر دوم ) است . مولانا به حضرت معشوق خطاب می کند که من به منزلۀ کوهِ تهی از معنایم و تو به منزلۀ موسی . کوه خود صدایی ندارد امّا می تواند صدا را در خود انعکاس دهد . پس هر چه از من به ظهور می رسد از توست . ]

کوهِ بیچاره چه داند گفت چیست ؟ / ز آنکه موسی می بداند ، کُه تهی ست


کوهِ بینوا چه می داند که بانگ چیست ؟ زیرا فقط موسی است که می داند کوه خالی است .

کوه می داند به قدرِ خویشتن / اندکی دارد ز لطف روح تن


کوه به اندازۀ خود می داند . چنانکه مثلاََ تن انسان اندکی از لطافتِ روح را داراست . [ جمادات نیز درک دارند اما درکشان محدود است . مولانا در مصراع اوّل خود را در برابر حضرت معشوق به مرتبۀ جمادی تنزّل داده است . و در مصراع دوم می گوید : همانطور که لطافتِ تن از روح اخذ شده ، پس هر لطافت و معرفتی که در من است از لطافت و معنویت توست . ]

تن چو اُصطرلاب باشد ز احتساب / آیتی از روحِ همچون آفتاب


تن مانند اُصطرلاب است که برای محاسبه وضع شده . تن نشانه ای است از خورشیدِ روح . ( اُصطرلاب = صفحه ای است فلزی که منچّمانِ قدیم برای اندازه گیری ارتفاع و موقعیت ستارگان بکار می بردند / احتساب = حساب کردن ) [ در اینجا «تن» به اصطرلاب و «روح» به خورشید و طالبِ مبتدی حقیقت به منجّمی تشبیه شده که دیدۀ تیزبین ندارند و از رَصَدِ کواکبِ حقیقت عاجز است و نمی تواند شمسِ حقیقت را در آسمان قلبِ خود ببیند . ]

آن مُنجِّم چون نباشد چشم تیز / شرط باشد مردِ اصطرلاب ریز


اگر منجّم ، تیزبین نباشد . باید شخصی اصطرلاب ساز را پیدا کند . [ تا به کمک اصطرلاب از احوال کواکب مطلع شود . ] ( اصطرلاب ریز = ریزندۀ اصطرلاب ، سازندۀ اصطرلاب )

تا صُطُرلابی کند از بهرِ او / تا بَرَد از حالتِ خورشید بو


تا اصطرلاب ساز برای آن منچّم اصطرلابی بسازد و او بتواند بدان وسیله از احوالِ خورشید واقف شود .

جان کز اصطرلاب جوید او صواب / چه قَدَر دانَد ز چرخ و آفتاب ؟


روحی که بوسیلۀ اصطرلاب ، جویایِ حقیقت شود . از سپهر و خورشید چه اندازه اطلاع دارد ؟ قهراََ چیز زیادی نمی داند .

تو که ز اصطرلابِ دیده بنگری / در جهان دیدن یقین بس قاصری


تویی که با اصطرلابِ چشمِ ظاهری به جهان می نگری . قهراََ جهان بینی تو بسیار کوتاه است .

منظور چند بیت اخیر : کسی که حقیقت را می خواهد از طریق آثار و اسباب بشناسد قهراََ حقیقت شناس نمی شود . امام حسین (ع) در دعای عرفه فرماید « اندیشیدنم در نشانه ها مرا از دیدار حق دور گرداند » پس اگر حواسِ ظاهره واسطۀ حقیقت جویی شود مثلِ اصطرلابی است که واسطۀ رَصدِ نجوم گردد . یعنی همانطور که نتایج حاصله از اصطرلاب یقینی نیست بلکه تخمینی است علومی که در چهار چوبۀ حسیّات حاصل شود نیز حقیقی و شهودی نیست .

تو جهان را قدرِ دیده دیده ای / کو جهان ؟ سبلت چرا مالیده ای ؟


اما تو جهان هستی را به اندازۀ وسعتِ دیدگانت دیده ای . جهان هستی کجا و وسعتِ دیدگانِ تو کجا ؟ یعنی یعنی هیچ نسبتی میان آن دو نیست . چرا از روی تکبّر دست بر سبیل هایت می کشی . ( مالیدن سبیل = دست کشیدن بر سبیل ، کنایه از غرور و تفاخر است ) [ مردان قدیم وقتی دست بر سبیل خود می کشند حالت از خود راضی بودن را نشان می دهند . پس ای بشر مغرور ، تو جهان هستی را از دیدگاه کوتاه و ابتر خود می نگری و آنگاه خیال می کنی که از همۀ حقایق واقفی . ]

عارفان را سرمه ای هست ، آن بجُوی / تا که دریا گردد این چشمِ چو جُوی


عارفان سرمه ای دارند که باید آن سُرمه را طلب کنی تا این چشمِ مثل جُوی تو به دریا دریا مبدّل شود . [ مراد از «سُرمه» در اینجا بینش حقیقت شناس و نور بصیرت باطنی است . پس اگر بینش را از عارفانِ بِالله اخذ کنی جهان بینی محدود و قاصرت به جهان بینی وسیع و والا مبدّل می گردد . ]

ذرّه یی از عقل و هوش ار با من است / این چه سودا و پریشان گفتن است ؟


اگر من ذرّه ای عقل و هوش دارم . پس این خیال پردازی و پریشان گویی چیست ؟ [ در اینجا مولانا می گوید من دیوانۀ عشقم و از عاشق نباید انتظار عقل مرسوم را داشت . شیخ عطار در منطق الطیر می فرماید :

عشق اینجا آتش است و عقل ، دود / عشق چون آید گریزد عقل زود ]

چونکه مغزِ من ز عقل و هُش تهی ست / پس گناهِ من درین تخلیط چیست ؟


از آنرو که مغزِ من از هوش و عقل خالی است . پس من در این پریشان گویی چه گناهی دارم ؟ [ تخلیط = هذیان گفتن ، سخنان پریشان گفتن ]

نه ، گناه او راست که عقلم بِبُرد / عقلِ جمله عاقلان پیشش بِمُرد


نه ، من هیچ گناهی ندارم . بلکه گناه آن کسی دارد که عقلم را ربوده است . و عفلِ همۀ عاقلان در برابرش نابود شده است .

یا مُجیرَ العَقلِ فَتّانَ الحِجی / ما سِواکَ لِلعُقولِ مُرتَجی


ای پناه دهندۀ عقل ، ای فتنه گر عقل ، عقل ها را جز تو امید گاهی نیست . [ مُجیر = پناه دهنده / فَتّان = بسیار فتنه گر / حجِی = عقل / مُرتجی = امید گاه ، کسی که بدو امید رود ]

مَااشتَهَیتُ العَقلَ مُذ جَنَّنتَنی / ما حَسَدتُ الحُسنَ مُذ زَیَّنتَنی


از وقتی که دیوانه ام کرده ای دیگر عقل نخواسته ام و از وقتی که به زیورم آراسته ای به زیبایی رشک نبرده ام . [ جَنَّنتَ = دیوانه کردی / حَسَدتُ = حسادت کردم / زَیَّنتَ = زینت دادی ]

هَل جُنونی فی هَواکَ مُستطاب ؟ / قُل بَلی وَاللهُ یَجزیکَ الثَّواب


آیا دیوانگی من در عشق تو مطلوب است ؟ بگو : آری . خدا پاداشت دهد . [ مُستَطاب = مطلوب ، خوش آمده ، دلنشین و پاک ]

این ابیات عربی به گونه ای است که هم جایز است به خداوند خطاب شود و هم انسان کامل .

گر به تازی گوید او ، ور پارسی / گوش و هوشی کو که در فهمش رسی ؟


اگر حضرت معشوق به عربی حرف بزند یا به فارسی ، کو آن هوش و گوشی که به وسیلۀ آن منظور سخنانش را درک کنی . [ در این بیت نیز معلوم نیست ضمیر «او» به حضرت حق راجع است یا انسان کامل ]

بادۀ او در خورِ هر هوش نیست / حلقۀ او سُخرۀ هر گوش نیست


شراب حضرت معشوق سزاوارِ هر عقل و هوشی نیست . چنانکه حلقۀ او به هر گوشی آویز نشود . ( سُخره = به تسخیر درآمده / حلقۀ او سُخرۀ هر گوش نیست = حلقۀ ارادت و بندگی او در اختیار هر کسی قرار نمی گیرد ) [ اگر «او» را به حضرت حق راجع گردانیم منظور بیت اینست : شراب معرفت حق را هر عقلی مزه نتواند کردن . و حلقۀ عبودیت و بندگی او نیز به گوش هر بنده ای آویخته نشود . و اگر «او» را به انسان کامل راجع گردانیم منظور اینست : احوال او ( انسان کامل ) را هر عقلی درنیابد و حلقۀ ارادت او ( انسان کامل ) را هر کسی به گوش نیفکند . ]

بارِ دیگر آمدم دیوانه وار / رَو رَو ای جان ، زود زنجیری بیآر


یک بار دیگر همچون دیوانگان آمدم . ای عزیز من برو ، برو زنجیری بیآور . یعنی من در عشقِ حضرت معشوق دیوانۀ زنجیری شده ام .

غیرِ آن زنجیرِ زلفِ دلبرم / گر دو صد زنجیر آری بر دَرَم


اگر دویست زنجیر بجز زلفِ معشوقم بیاوری . پاره اش می کنم . [ اگر مراد از «دلبر» حضرت حق باشد مراد از «زلف» ، اوصاف و تجلیات حضرت حق است که همچون زنجیر ، عشاقِ خود را به اسارت می کشد و مقیّد خود می کند . پس عاشق حق فقط به قید و بند او مقیّد است و هر قید و بند دیگری را می گسلد . ]

شرح و تفسیر بخش قبل                    شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه بیان آنکه آنچه بیان می شود صورت قصه است

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر پنجم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟