بازآمدن شاعر بعد از چند سال به امید همان صله

بازآمدن شاعر بعد از چند سال به امید همان صله | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

بازآمدن شاعر بعد از چند سال به امید همان صله| شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر چهارم ابیات 1166 تا 1239

نام حکایت : حکایت شاعر و عطا دادن شاه و مضاعف کردن وزیر آن را

بخش : 2از 10 ( بازآمدن شاعر بعد از چند سال به امید همان صله )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت شاعر و عطا دادن شاه و مضاعف کردن وزیر آن را

شاعری به طمع دریافتِ صِله و خِلعَت و رسیدن به جاه و مقام ، شعری در مدحِ پادشاهی ساخت و به دربار سلطنتی رفت و آن را در مقابلِ شاه و وزیر و اطرافیان او خواند . شاه از این شعر شادمان شد و دستور داد هزار سکه طلا به او پاداش دهند . وزیر که مردی خُوش خُلق و بلند طبع بود گفت : ای پادشاه ، این پاداش برای چنین شاعری گرانقدر ناچیز است . بهتر است ده هزار سکه به او داده شود . باز وزیر با بیانی شیوا و مستدل شاه را قانع کرد که حتّی ده هزار سکه نیز کم است . سرانجام شاه پس از شنیدن سخنان وزیر دستور داد علاوه بر ده هزار سکه ، خِلعتِ شایسته ای نیز بدو دهند . شاعر پس از دریافت این همه پاداش سراپا شادمان شد و …

متن کامل ” حکایت شاعر و عطا دادن شاه و مضاعف کردن وزیر آن را ” را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

متن کامل ابیات بازآمدن شاعر بعد از چند سال به امید همان صله

ابیات 1166 الی 1239

1166) بعدِ سالی چند بهرِ رزق و کشت / شاعر از فقر و عَوَز ، محتاح گشت

1167) گفت : وقت فقر و تنگیِ دو دست / جُست و جُوی آزموده بهتر است

1168) درگَهی را کآزمودم در کرم / حاجتِ نو را بدآن جانب بَرم

1169) معنیِ الله گفت آن سیبَوَیه / یألَهُونَ فِی الحَوائج هُم لَدَیه

1170) گفت : اَلِهنا فی حَوایِجنا الَیک / وَالتَمَسناها ، وَجَدناها لَدیک

1171) صد هزاران عاقل اندر وقتِ دَرد / جمله نالان پیشِ آن دیّانِ فَرد

1172) هیچ دیوانه فَلیوی این کُنَد / بر بخیلی ، عاجزی کُدیه تَنَد ؟

1173) گر ندیدندی هزاران بار بیش / عاقلان ، کی جان کشیدندیش پیش ؟

1174) بلکه جمله ماهیان در موج ها / جملۀ پرّندگان بر اوج ها

1175) پیل و گرگ و حَیدَرِ اِشکار نیز / اژدهایِ زَفت و مور و مار نیز

1176) بلکه خاک و باد و آب و هر شَرار / مایه زو یابند هم دی هم بهار

1177) هر دَمش لابه کُند این آسمان / که فرو مَگذارم ای حق ، یک زمان

1178) اُستُنِ من عصمت و حفظِ تو است / جمله مَطوِیِّ یَمینِ آن دو دست

1179) وین زمین گوید که دارم برقرار / ای که بر آبم تو کردستی سوار

1180) جُملگان کیسه از او بر دوختند / دادنِ حاجت از او آموختند

1181) هر نبیّی زو برآورده بَرات / اِستَعینوا مِنهُ صَبراََ اَو صَلات

1182) هین ازو خواهید نه از غیرِ او / آب در یَم جُو ، مجو در خشک جو

1183) ور بخواهی از دگر ، هم او دهد / بر کفِ میلش سَخا ، هم او نهد

1184) آن که مُعرض را ز زَر ، قارون کند / رُو بدو آری به طاعت ، چون کند ؟

1185) بارِ دیگر شاعر از سودایِ داد / روی ، سویِ آن شهِ مُحسِن نهاد

1186) هدیۀ شاعر چه باشد ؟ شعرِ نو / پیشِ محس آرَد و بنهد گرو

1187) مُحسِنان با صد عطا و جود و بِرّ / زر نهاده ، شاعران را منتظر

1188) پیششان شعری به از صد تَنگِ شَعر / خاصه شاعر کو گُهر آرَد ز قعر

1189) آدمی اوّل ، حریصِ نان بُوَد / ز آنکه قوت و نان ، سُتونِ جان بُوَد

1190) سویِ کسب و سویِ غصب و صد حِیَل / جان نهاده بر کف از حرص و اَمَل

1191) چون بنادر ، گشت مُستَغنی ز نان / عاشقِ نامست و مدحِ شاعران

1192) تا که اصل و فصلِ او را بر دهند / در بیان فضلِ او منبر نهند

1193) تا که کرّ و فرّ و زربخشیِّ او / همچو عنبر بو دهد در گفت و گو

1194) خَلقِ ما ، بر صورتِ خود کرد حق / وصفِ ما ، از وصفِ او گیرد سَبَق

1195) چونکه آن خلّاق ، شُکر و حمد جُوست / آدمی را مدح جویی نیز خُوست

1196) خاصه مردِ حق که در فضل است چُست / پُر شود ز آن باد چون خیکِ دُرُست

1197) ور نباشد اهل ، ز آن بادِ دروغ / خیک بدریده ست ، کی گیرد فروغ ؟

1198) این مثل از خود نگفتم ای رفیق / سَرسَری مشنو ، چو اهلی و مُفیق

1199) این ، پیمبر گفت ، چون بشنید قَدح / که چرا فَربِه شود احمد به مدح ؟

1200) رفت شاعر پیشِ آن شاه و ببُرد / شعر اندر شکرِ احسان ، کآن نمُرد

1201) مُحسنان مُردند و احسان ها بماند / ای خُنُک آن را که این مَرکب براند

1202) ظالمان مُردند و ماند آن ظلم ها / وایِ جانی کو کند مکر و دَها

1203) گفت پیغمبر : خُنُک آن را که او / شد ز دنیا ، ماند از او فعلِ نکو

1204) مُرد مُحسن ، لیک احسانش نمُرد / نزدِ یزدان ، دین و احسان نیست خُرد

1205) وایِ آن کو مُرد و عِصیانش نمُرد / تا نپنداری به مرگ ، او جان بِبُرد

1206) این رها کن ، ز آنکه شاعر بر گذر / وام دارست و ، قوی محتاجِ زر

1207) بُرد شاعر ، شعر سویِ شهریار / بر امیدِ بخشش و احسانِ پار

1208) نازنین شعری پُر از دُرِّ دُرُست / بر امید و بُویِ اِکرامِ نخست

1209) شاه هم بر خویِ خود گفتش ، هزار / چون چنین بُد عادتِ آن شهریار

1210) لیک این بار آن وزیرِ پُر ز جُود / بر بُراق عِزّ ز دنیا رفته بود

1211) بر مقامِ او وزیرِ نو رئیس / گشته ، لیکن سخت بی رحم و خسیس

1212) گفت : ای شه خرج ها داریم ما / شاعری را نَبوَد این بخشش جزا

1213) من به رُبعِ عُشرِ این ای مُغتَنَم / مردِ شاعر را خوش و راضی کنم

1214) خلق گفتندش که : او از پیش دست / ده هزاران زین دلاور بُرده است

1215) بعدِ شِکَّر ، کِلک خایی چون کُند ؟ / بعدِ سلطانی ، گدایی چون کُند ؟

1216) گفت بفشارم وَرا اندر فشار / تا شود زار و نزار از انتظار

1217) آن گه ار خاکش دهم از راه ، من / در رُباید همچو گلبرگ از چمن

1218) این به من بگذار که استادم در این / گر تقاضاگر بُوَد هم آتشین

1219) از ثُریّا گر بِپَرّد تا ثرا / نرم گردد چون ببیند او مرا

1220) گفت سلطانش ، برو ، فرمان تو راست / لیک شادش کُن ، که نیکو گویِ ماست

1221) گفت : او را و دو صد اومید لیس / تو به من بگذار و ، این بر من نویس

1222) پس فگندش صاحب اندر انتظار / شد زمستان و دی و ، آمد بهار

1223) شاعر اندر انتظارش پیر شد / پس زبونِ این غم و تدبیر شد

1224) گفت : اگر زر نه ، که دشنامم دهی / تا رهد جانم ، تو را باشم رهی

1225) انتظارم کُشت ، باری گو : برو / تا رهد این جانِ مسکین از گرو

1226) بعد از آنش داد رُبع عُشرِ آن / ماند شاعر اندر اندیشۀ گران

1227) کآن چنان نقد و چنان بسیار بود / این که دیر اِشگفت ، دستۀ خار بود

1228) پس بگفتندش که آن دستورِ راد / رفت از دنیا ، خدا مُزدت دهاد

1229) که مُضاعف زو همی شد آن عطا / کم همی افتاد بخشش را خطا

1230) این زمان او رفت و اِحسان را ببرد / او نمُرد الحق ، بلی ، احسان بمُرد

1231) رفت از ما صاحبِ راد و رشید / صاحبِ سلّاخِ درویشان رسید

1232) رَو بگیر این را و زاینجا شب گُریز / تا نگیرد با تو این صاحب ستیز

1233) ما به صد حیلت از او این هدیه را / بستدیم ، ای بی خبر از جهدِ ما

1234) رُو به ایشان کرد و گفت : ای مُشفِقان / از کجا آمد ، بگویید این عَوان ؟

1235) چیست نامِ این وزیرِ جامه کن ؟ / قوم گفتندش که : نامش هم حسن

1236) گفت : یارب نامِ آن و ، نامِ این / چون یکی آمد ؟ دریغ ای ربِّ دین

1237) آن حَسَن نامی که از یک کِلکِ او / صد وزیر و صاحب آید جُودخُو

1238) این حَسَن ، کز ریشِ زشتِ این حَسَن / می توان بافید ای جان صد رَسَن

1239) بر چنین صاحب چو شَه اِصغا کند / شاه و مُلکش را ابد رسوا کند

شرح و تفسیر بازآمدن شاعر بعد از چند سال به امید همان صله

بعدِ سالی چند بهرِ رزق و کشت / شاعر از فقر و عَوَز ، محتاح گشت


پس از گذشت چند سال ، شاعر به علتِ فقر و تنگدستی در تأمینِ خوراکِ روزانۀ خود و فراهم ساختن کشت و کار محتاج شد . [ عَوَز = نیاز ، احتیاج ، تنگدستی ]

گفت : وقت فقر و تنگیِ دو دست / جُست و جُوی آزموده بهتر است


شاعر با خود گفت : به هنگامِ فقر و تنگدستی بهتر است آدم سراغِ کسی برود که امتحان خود را در سخاوت و بخشش پس داده است .

درگَهی را کآزمودم در کرم / حاجتِ نو را بدآن جانب بَرم


پس درگاهی را که از نظرِ بخشش و سخاوت امتحان کرده ام . این بار نیز نیازِ تازۀ خود را به همان درگاه می برم .

معنیِ الله گفت آن سیبَوَیه / یألَهُونَ فِی الحَوائج هُم لَدَیه


سیبویه در معنی اسمِ الله چنین گفته است : مردم به گاهِ نیازمندی های خود به درگاهِ او پناه می برند . ( سیبویه = شرح بیت 263 دفتر سوم / یالَهُون = پناه می جویند ، تضرّع می جویند ) [ نه تنها حقیقتِ الله همه را سرگشته و متحیر کرده ، بلکه اسمِ او نیز همه را به تفکر و تأمل واداشته است . لذا اهلِ رأی و نظر در بارۀ اسمِ الله اختلاف کرده اند که آیا الله کلمه ای عربی است و یا سریانی ؟ جامد است و یا مشتق ؟ عَلَم است و یا اسمِ جنس ؟ اجمالاََ می گوییم که الله اسمِ عربی مشتقّی است که برای ذاتِ الهی عَلَم شده است . برخی آن را از «اَلَه» به معنی تحیّر دانسته اند زیرا همۀ عقول و افهام در ذاتِ او متحیّر و سرگشته اند . و عده ای آن را از مصدر «لَیه» به معنی پوشیدگی و احتجاب دانسته اند زیرا حضرت حق از انظارِ مخلوقات نهان است . و برخی آن را از «اِله» به معنی معبود به شمار آورده اند و بعضی نیز الله را از «اَله» به معنی فزع و پناه جستن محسوب داشته اند . زیرا همۀ مخلوقات به گاهِ نیاز ، بدو پناه می جویند .  چنانکه در حدیثی امام علی (ع) می فرماید : « الله هموست که جملۀ آفریدگان به گاهِ نیاز بدو پناه جویند » ( تفسیر الصافی ، ج 1 ، ص 50 ) ]

– عده ای از اهلِ نظر مشتق بودن اسمِ الله را قبول ندارند و می گویند الله اسمِ مُرتَجَل است زیرا الله به اوصافِ دیگر وصف شود امّا چیزی بدو وصف نشود ( کشّاف اصطلاحات الفنون ، ج 1 ، ص 103 ) .

گفت : اَلِهنا فی حَوایِجنا الَیک / وَالتَمَسناها ، وَجَدناها لَدیک


سیبویه گفت : ما در نیازهای خود به تو پناه می بریم و حصولِ آن را از تو درخواست می کنیم و آن را نزدِ تو می یابیم . [ اَلِهنا = پناه بردیم ، تضرّع کردیم / اِلتَمَسنا = درخواست کردیم ، التماس کردیم / وَجَدنا = یافتیم ]

صد هزاران عاقل اندر وقتِ دَرد / جمله نالان پیشِ آن دیّانِ فَرد


صدها هزار خِردمند به گاهِ درد و بلا ، جملگی به درگاهِ آن پاداش دهندۀ یگانه می نالند . [ دیّان = قاضی ، حاکم ، حسابرس ، جزا دهنده ، پاداش دهنده ، از اسمای حق تعالی است / دیّانِ فَرد = پاداش دهنده یگانه ]

هیچ دیوانۀ فَلیوی این کُنَد / بر بخیلی ، عاجزی کُدیه تَنَد ؟


آیا هیچ دیوانۀ احمقی این کار را می کند که نزدِ شخصِ تنگ چشم و بینوایی برود و از او چیزی بخواهد ؟ یعنی نمی رود ، زیرا دیوانگان احمق نیز چنین کاری نمی کنند تا چه رسد به عقلا . [ فلیو = احمق ، گُول / کُدیه = سماجت در گدایی / کُدیه تَنَد = گدایی کند ، در گدایی پافشاری کند ]

گر ندیدندی هزاران بار بیش / عاقلان ، کی جان کشیدندیش پیش ؟


اگر خردمندان هزاران بار از خداوندِ منّان احسان و کرم نمی دیدند . کی ممکن بود که جانِ خود را در راهِ او بذل کنند ؟ [ زیرا عقلا کارِ بیهوده نمی کنند . ]

بلکه جمله ماهیان در موج ها / جملۀ پرّندگان بر اوج ها


بلکه همۀ ماهیان در امواجِ دریاها و همۀ پرندگان در اوجِ آسمان ها .

پیل و گرگ و حَیدَرِ اِشکار نیز / اژدهایِ زَفت و مور و مار نیز


همچنین فیل و گرگ و شیرِ شکار کننده و اژدهای بزرگ و مورچه و مار .

بلکه خاک و باد و آب و هر شَرار / مایه زو یابند هم دی هم بهار


و حتّی خاک و باد و آب و آتش نیز ، جملگی هم در زمستان و هم در بهار ، از آ خالقِ وهّاب فیض می گیرند . ( شَرار = جرقۀ آتش / دی = دهمین ماه سال و در اینجا به معنی زمستان ) [ این بیت در ادامه دو بیت قبل است که اسامی حیوانات برده شد و منظور اینست که همۀ جانداران و عناصر طبیعی و همۀ موجوداتِ ماوراء الطبیعی از احسان پروردگار جهان برخوردارند . ]

هر دَمش لابه کُند این آسمان / که فرو مَگذارم ای حق ، یک زمان


این آسمان هر لحظه به درگاهِ الهی می نالد که ای حضرت حق ، مرا حتّی برای لحظه ای از حفاظت خود فرو مگذار که فرو خواهم افتاد . [ چنانکه در آیه 65 سورۀ حج می فرماید : « … آسمان را استوار نگه داشته که بر زمین نیفتد … » حق تعالی به اقتضای اسمِ شریف قیّوم جمیع موجودات و کائنات را قائم نگه داشته . یعنی سراسرِ کون و مکان بر قیومیّتِ حصرت حق تکیه دارند . ]

اُستُنِ من عصمت و حفظِ تو است / جمله مَطوِیِّ یَمینِ آن دو دست


ستونی که مرا بر پا نگاهداشته همانا نگهبانی و حفاظتِ توست . همۀ آسمان ها با قدرتِ دو دستِ خداوند در هم پیچیده شده اند . ( اُستُن = ستون ) [ اشاره است به قسمتی از آیه 67 سورۀ زُمَر « آنها خدا را آن سان که شایسته است وصف نکردند . در حالی که همۀ زمین در روزِ قیامت در تصرّفِ قدرتِ اوست و آسمان ها درنوردیده شود به دستِ قدرتِ او . خداوند پاک و برتر است از آنچه بدو شرک آرند » مفسران قرآن کریم منظور از یمین ( = دست راست ) را قدرت دانسته و گویند . ذکر یمین برای مبالغه در اقتدار است ( مجمع البیان ، ج 8 ، ص 508 ) . زیرا غالب مردم کارهای مهم را با دستِ راست انجام می دهند و لذا دستِ راست کنایه از قدرت شده است . ]

وین زمین گوید که دارم برقرار / ای که بر آبم تو کردستی سوار


و این زمین می گوید : ای خدایی که مرا بر آب سوار کرده ای ، برقرار و ساکنم فرما . [ منظور از مصراع دوم اینست که زمین مانندِ گهواره دائماََ در حالِ لرزه و اضطراب است . زمین نیز در درون خود اضطراب و لرزه دارد . رجوع شود به آیات 7 سورۀ نبأ ، آیه 15 سورۀ نَحل ، آیه 31 سورۀ انبیاء و آیه 10 سورۀ لقمان . ]

جُملگان کیسه از او بر دوختند / دادنِ حاجت از او آموختند


همۀ مخلوقات چشمِ امید بدو دارند و رفع حاجات را از او یاد گرفته اند . [ کیسه دوختن = ضرب المثلی است رایج در فارسی که کنایه از طمع بستن و امید داشتن است ( امثال و حکم ، ج 3 ، ص 1258 ) . همۀ موجودات چون نسبت به حضرت حق دارای فقرِ ذاتی و صفاتی هستند . سراپا بدو محتاج اند . چرا که او خیرالمسئولین و قاضی الحاجات است . ]

هر نبیّی زو برآورده بَرات / اِستَعینوا مِنهُ صَبراََ اَو صَلات


هر پیامبری از خداوند ، حجّت و فرمانی آورده که مفادِ آن اینست که ای قوم به وسیلۀ صبر و نماز از او یاری بجویید . ( بَرات = نوشته ای که بوسیلۀ آن پادشاه و یا دولت حوالۀ وجهی دهد ، در اینجا به معنی منشور و فرمانِ الهی آمده است ) [ اشاره است به آیه 45 سورۀ بقره « یاری بجویید از شکیبایی و نماز و براستی که نماز باری گران است مگر بر خداپرستان » ]

هین ازو خواهید نه از غیرِ او / آب در یَم جُو ، مجو در خشک جو


هر پیامبری به امّتِ خود گفته است : بهوش باشید و فقط از خداوند حاجت بخواهید نه از غیر او . چنانکه مثلاََ آب را بایددر دریا بجویید نه در جویبار خشک .

ور بخواهی از دگر ، هم او دهد / بر کفِ میلش سَخا ، هم او نهد


و اگر حاجتِ خود را از غیرِ خدا بخواهید . آن را هم خدا به شما می دهد . زیرا اوست که میل و گرایش به بخشندگی را در زمینۀ قلب او قرار می دهد .

آن که مُعرض را ز زَر ، قارون کند / رُو بدو آری به طاعت ، چون کند ؟


آن خدایی که بندۀ عاصی را آن قدر زر و سیم می بخشد که به یک قارون تبدیل می شود . ببین اگر به درگاهِ او روی آوری و مطیع او شوی با تو چه می کند ؟

بارِ دیگر شاعر از سودایِ داد / روی ، سویِ آن شهِ مُحسِن نهاد


بارِ دیگر شاعر به خیالِ دریافتِ خلعت و دَهش و عطایا به سویِ آن شاهِ احسان کننده روی آورد .

هدیۀ شاعر چه باشد ؟ شعرِ نو / پیشِ محس آرَد و بنهد گرو


پیشکشِ شاعر چیست ؟ شعری است که تازه سروده است و آن را در مقابلِ احسانِ شاه عرضه می کند .

مُحسِنان با صد عطا و جود و بِرّ / زر نهاده ، شاعران را منتظر


احسان کنندگان با صد نوع عطا و بخشش و نیکی ، زر و سیم خود را آماده کرده اند و منتظر شاعران اند تا در ازای استماع اشعارشان به آنان زر و سیم ببخشند .

پیششان شعری به از صد تَنگِ شَعر / خاصه شاعر کو گُهر آرَد ز قعر


در نظر احسان کنندگان ، استماعِ یک شعرِ خوب بهتر از صد بارِ جامۀ نفیس و فاخر است . بخصوص آن شاعری که از ژرفای دریای حقیقت ، گوهرِ معانی را بیرون می آورد و به احسان کننده تقدیم می کند . [ تَنگ = بار ، بارِ کالا / شَعر = مُو ، جامۀ ابریشمین ]

آدمی اوّل ، حریصِ نان بُوَد / ز آنکه قوت و نان ، سُتونِ جان بُوَد


نهادِ آدمی در ابتدا و پیش از هر نیازی ، نیازِ شدید به نان و قوت و غذا دارد . یعنی نیازِ اولیه انسان غذا و طعام است . زیرا طعام و نان مایۀ دوام و قوام روح حیوانی اوست .

سویِ کسب و سویِ غصب و صد حِیَل / جان نهاده بر کف از حرص و اَمَل


انسان از روی حرص و آرزوهای طویل ، جان بر کف نهاده و در جهتِ مکاسبِ دنیوی و غصبِ مالِ این و آن و حیله گریهای بسیار می کوشد .

چون بِنادر ، گشت مُستَغنی ز نان / عاشقِ نامست و مدحِ شاعران


اگر ندرتاََ پیش بیاید که انسانی از نان و نیازهای اولیه بی نیاز شود . شیفتۀ نام و شنیدن ستایش و مدح خود از شاعران می شود . ( بِنادر = ( به + نادر ) به معنی ندرتاََ ) [ یعنی وقتی نیازِ حیاتی اولیه اش برآورده شد . قانع نمی شود و باز نیازمند شهرت و آوازه و ستایش دیگران از خویش است و لذا وقتی مشکلِ نان حل شد ، مشکلِ نام قد عَلَم می کند . ]

تا که اصل و فصلِ او را بر دهند / در بیان فضلِ او منبر نهند


تا شاعران ، اصل و نَسَبِ او را مدح کنند و در بیانِ فضیلتِ او منبرها روند .

تا که کرّ و فرّ و زربخشیِّ او / همچو عنبر بو دهد در گفت و گو


تا اینکه شکوه و جلال و زر و سیم بخشیدن او ضمنِ گفتگوها مانندِ بوی عنبر در همه جا پراکنده شود و عظمت او به گوشِ همه مردم برسد .

خَلقِ ما ، بر صورتِ خود کرد حق / وصفِ ما ، از وصفِ او گیرد سَبَق


حضرت حق ، خلقت ما را بر گونۀ خود آفرید . پس صفاتِ ما از صفاتِ او تأثیر می گیرد . ( سَبَق = درس / گیرد سَبَق = از او درس می گیرد ، از او مایه می گیرد ) . منظور مولانا از این مطلب اینست که انسان مظهر اسماء و صفاتِ الهی است . او در فیه ما فیه ، ص 210 و 231 ، بیان کرده است که انسان مظهر حضرت حق است . ]

چونکه آن خلّاق ، شُکر و حمد جُوست / آدمی را مدح جویی نیز خُوست


از آنرو که حضرت آفریدگار ، طالب سپاس و ستایش ماست . پس انسان نیز فطرتاََ طالب مدح و ستایش است . [ یکی از اسماء الهی حَمید است و انسان به مقتضای این اسم از ستایش مسرور می شود . بنابراین اگر حمد و ثنا آدمی را به تکبّر و خودبینی دچار نکند ، اشکالی ندارد . بلکه عاملِ تشویق کننده ای است در جهت اشاعۀ اعمال صالح . چنانکه انبیاء و اولیاء اعمالِ صالح و صفاتِ پسندیدۀ اشخاص را می ستودند و آنان را موردِ تشویق قرار می دادند . امّا اگر مدح و ستایش موجبِ خودبینی و سرمستی آدمی شود مسلماََ انجامِ آن امری نارواست . ]

خاصه مردِ حق که در فضل است چُست / پُر شود ز آن باد چون خیکِ دُرُست  


بخصوص مردِ خدا که در عرصۀ فضیلت فعّال و پیشرو است . و مانندِ خیکِ سالم از بادِ مدح پُر می شود . [ « پُر شدن از بادِ مدح » کنایه از تعالی و رشدِ روحی و کمالی ممدوح است . یعنی هر گاه مدح با اوصافِ ممدوح منطبق باشد و ممدوح اهلیّتِ مدح را داشته باشد و از آن سرمست و مغرور نشود . می کوشد که باز در طریقِ کمالاتِ بیشتر حرکت کند . ]

ور نباشد اهل ، ز آن بادِ دروغ / خیک بدریده ست ، کی گیرد فروغ ؟


و اگر شخصِ ممدوح ، شایستگی مدح و ستایش را نداشته باشد از سخنان مدح آمیز کی می تواند رونق و فروغی بگیرد ؟ مسلماََ نمی تواند زیرا او در مَثَل مانندِ خیکی است که پاره باشد . [ اگر دح با اوصاف و افعالِ ممدوح تطابق نداشته باشد . قطعاََ هر اندازه که او موردِ ستایش قرار گیرد بر کبر و غرورش افزوده می شود و ذرّه ای از لحاظِ روحی و کمالی رشد نمی کند . ]

این مثل از خود نگفتم ای رفیق / سَرسَری مشنو ، چو اهلی و مُفیق


ای رفیق ، این مَثَل را از پیشِ خودم نگفتم . اگر انسانی لایق و هوشیار هستی آنرا به اهمیّت تلّقی مکن و با دیدگاهِ سطحی بدان منگر . [ مُفیق = در لغت به معنی هوشیار و خوابیده ای است که از خواب بیدار شده باشد . امّا در اصطلاح به قول نیکلسون ، کسی است که حقیقت را به روشنی می بیند و دنیا پرستی او را مسحور نمی سازد ( شرح مثنوی معنوی مولوی ، دفتر چهارم ، ص 1496 ) ]

این ، پیمبر گفت ، چون بشنید قَدح / که چرا فَربِه شود احمد به مدح ؟


بلکه این مطلب از پیامبر (ص) است و هنگامی آن را گفت که از کافران شنید که می گفتند : چرا احمد ( محمد (ص) ) از شنیدن مدح اینقدر شاد و مسرور می شود . ( قَدح = عیب جویی ، بدگویی ، طعن زدن در نَسَبِ کسی ) [ حسّان بن ثابت ، شاعر رسول الله (ص) کُنیه او «ابوالولید» و یا «ابوعبدالرحمن» بود و به روایتی کُنیه او را ابوالحُسام ( = شمشیردار ) گفته اند از آنرو که زبان و شعر او همانندِ شمشیرِ بُرّا ، صفوفِ مشرکان و معاندان را از هم می درید . رسول خدا برای او منبری در مسجد می گذاشت و او بر آن منبر می ایستاد و در مدحِ رسولِ خدا و هجوِ مشرکان اشعاری می سرود . پیامبر (ص) در بارۀ حَسّان فرموده است : « همانا خداوند حسّان را بوسیلۀ جبرییل تأیید کند تا و قتی که از رسول خدا دفاع می کند » ( اسدالغایة ، ج 2 ، ص 254 ) ]

رفت شاعر پیشِ آن شاه و ببُرد / شعر اندر شکرِ احسان ، کآن نمُرد


آن شاعر با خود گفت : احسانِ شاه که هنوز برقرار است . پس شعری در ستایش از احسانِ شاه سرود و ضمن آن شعر بیان کرد که احسانِ شاه هنوز پایدار است و سپس به سویِ درگاهِ شاه حرکت کرد .

مُحسنان مُردند و احسان ها بماند / ای خُنُک آن را که این مَرکب براند


احسان کنندگان مُردند . امّا احسان های آنان در دنیا هنوز باقی است . خوشا به حالِ کسی که مرکوبِ احسان را می رانَد . [ مرکب احسان راندن = احسان نمودن و ادامه دادن به احسان ]

ظالمان مُردند و ماند آن ظلم ها / وایِ جانی کو کند مکر و دَها


ستمگران مُردند و ستم و آثارِ آن هنوز باقی است . وای به حالِ کسی که مکر و تزویر بکار بَرَد . ( دَها = مخفف دَهاء به معنی زیرکی ، مکر و حیله کردن ) [ دو بیت فوق نظیر مضمون دو بیت 743 و 744 دفتر اوّل است . ]

گفت پیغمبر : خُنُک آن را که او / شد ز دنیا ، ماند از او فعلِ نکو


پیامبر فرمود : خوشا به حالِ کسی که از دنیا برود و عملِ نیک او باقی بماند .

مُرد مُحسن ، لیک احسانش نمُرد / نزدِ یزدان ، دین و احسان نیست خُرد


اگر چه مردِ نیکوکار می میرد . امّا نیکی او نمی میرد . زیرا در نزدِ حضرت حق تعالی دینداری و نیکوکاری کارِ حقیری نیست . [ خداوند در آیه 160 سورۀ انعام می فرماید : « هر کس نیکی کند ده برابر پاداش گیرد » ]

وایِ آن کو مُرد و عِصیانش نمُرد / تا نپنداری به مرگ ، او جان بِبُرد


وای به حالِ کسی که می میرد ولی عصیان و تبهکاریش نمی میرد . مبادا خیال کنی که او با مُردنش از عذاب و عِقاب می رهد . [ مبادا پیش خود بگویی فلانی در این دنیا اموال این و آن را به یغما بُرد و در ناز و نعمت زیست و الآن هم اسوده مُرد . اگر اهلِ اعتقاد به قیامت و ادامۀ حیات در نشئۀ دیگر باشی این حرف را نمی زنی و دچار این خیال نمی شوی . ]

این رها کن ، ز آنکه شاعر بر گذر / وام دارست و ، قوی محتاجِ زر


فعلاََ این حرف ها را بگذار کنار و برو سراغِ دنبالۀ حکایت . زیرا آن شاعر در میانۀ راه است . هم مقروض است و هم نیازمند سیم و زر .

بُرد شاعر ، شعر سویِ شهریار / بر امیدِ بخشش و احسانِ پار


شاعر به امیدِ دریافتِ هدیه و احسان پارسال ، شعرِ سروده شدۀ خود را به سوی شاه بُرد .

نازنین شعری پُر از دُرِّ دُرُست / بر امید و بُویِ اِکرامِ نخست


آن شاعر ، به امیدِ دریافت صله و احسانِ پیشین ، شعری بسیار نغز و زیبا و آکنده از مرواریدهای سالم و کاملِ معانی سرود و نزدِ شاه خواند . [ دُرِّ دُرُست = مروارید سالم ، مروارید درست و کامل ]

شاه هم بر خویِ خود گفتش ، هزار / چون چنین بُد عادتِ آن شهریار


شاه پس از استماعِ شعرِ او بنا به عادتی که داشت دستور داد هزار سکه طلا بدهند . زیرا عادتِ معمولِ آن شاه اینگونه بود .

لیک این بار آن وزیرِ پُر ز جُود / بر بُراق عِزّ ز دنیا رفته بود


امّا غافل از اینکه آن وزیرِ پاکدل و بخشنده بر مَرکبِ عزّت سوار شده بود و از دنیا رحلت کرده بود .

بر مقامِ او وزیرِ نو رئیس / گشته ، لیکن سخت بی رحم و خسیس


بر جایِ آن وزیر ، وزیری جدید نشسته بود . ولی این وزیر آدمی بسیار بی رحم و فرومایه بود .

گفت : ای شه خرج ها داریم ما / شاعری را نَبوَد این بخشش جزا


آن وزیرِ خسیس به شاه گفت : شاها ، دولت هزینه های سنگینی دارد . از این گذشته به یک شاعر که این همه صله و پاداش نمی رسد .

من به رُبعِ عُشرِ این ای مُغتَنَم / مردِ شاعر را خوش و راضی کنم


ای شاه عزیز ، من با یک چهارم عُشر این مبلغ ، مردِ شاعر را راضی و خشنود می کنم . یعنی به جای هزار سکه به او بیست و پنج سکه می دهم و او را راضی می کنم . [ عُشر = یک دهم از هر چیز / رُبع عُشر = یک چهارم از یک دهم ]

خلق گفتندش که : او از پیش دست / ده هزاران زین دلاور بُرده است


اطرافیان شاه به وزیر گفتند : این شاعر قبلاََ ده هزار سکه طلا از این شاهِ دلیر گرفته است . [ پیش دست = قبلاََ ، پیش از این ]

بعدِ شِکَّر ، کِلک خایی چون کُند ؟ / بعدِ سلطانی ، گدایی چون کُند ؟


این شاعر بعد از آنکه شِکّر جویده ، چگونه می تواند نی بخورد ؟ او که قبلاََ پادشاهی کرده ، چگونه می تواند گدایی کند .

گفت بفشارم وَرا اندر فشار / تا شود زار و نزار از انتظار


آن وزیرِ خسیس گفت : من آن شاعر را چنان تحتِ فشار قرار می دهم تا از شدّتِ انتظار ، عاجز و خوار شود .

آن گه ار خاکش دهم از راه ، من / در رُباید همچو گلبرگ از چمن


در آن صورت اگر فرضاََ به جای سکه طلا خاک هم بدو بدهم آن را مانندِ برگِ گُل از چمنزار می رُباید .

این به من بگذار که استادم در این / گر تقاضاگر بُوَد هم آتشین


این کار را به من واگذار کن که من در این نوع کارها استادم فرضاََ اگر تقاضا کننده طلبی آتشین هم داشته باشد او را سرد و خاموش خواهم کرد .

از ثُریّا گر بِپَرّد تا ثرا / نرم گردد چون ببیند او مرا


اگر آن شاعر حتّی بتواند در مسافتِ میان آسمان و زمین پرواز کند . همینکه مرا ببیند نرم و ملایم می شود . [ ثُریّا = ستاره پروین است که توضیح آن در شرح بیت 3992 دفتر اوّل آمده است / ثَری = خاک / از ثُریّا تا ثَری = یعنی از آسمان تا زمین ]

منظور بیت : آن شاعر هر اندازه که سمج و زرنگ باشد . من او را سرِ جایش می نشانم .

گفت سلطانش ، برو ، فرمان تو راست / لیک شادش کُن ، که نیکو گویِ ماست


شاه به آن وزیر پُر تزویر گفت : برو که حُکم ، حُکمِ توست . امّا آن شاعر را شادمان کن زیرا مدّاحِ ماست . یعنی او را رنجیده مکن که اگر برنجد به جای مدح ، به قَدحِ ما خواهد پرداخت .

گفت : او را و دو صد اومید لیس / تو به من بگذار و ، این بر من نویس


وزیر گفت : تو او و دویست شخصِ امیوار دیگر را به من واگذار کن و کارِ او را به حساب من بنویس . [ اُومیدلیس = امیدوار ، لیسندۀ امید ]

پس فگندش صاحب اندر انتظار / شد زمستان و دی و ، آمد بهار


پس وزیر ، شاعر را به امیدِ دریافت صله و پاداش منتظر گذاشت . و بدین ترتیب زمستان و دیماه تمام شد و فصلِ بهار رسید .

شاعر اندر انتظارش پیر شد / پس زبونِ این غم و تدبیر شد


شاعر از بس منتظر ماند پیر شد یعنی پژمرده و افسرده شد و از این فکر و غم و غصه بیچاره شد .

گفت : اگر زر نه ، که دشنامم دهی / تا رهد جانم ، تو را باشم رهی


شاعر که از انتظار جانش به لبش رسیده بود به وزیر گفت : اگر سکۀ طلا در کار نیست لااقل به من ناسزا بگو تا جانم از رنج و غم رها شود و بنده و غلامِ تو شوم . [ رهی = غلام و بنده ]

انتظارم کُشت ، باری گو : برو / تا رهد این جانِ مسکین از گرو


انتظار مرا کُشت . خلاصه به من بگو برو پی کارت تا جانِ ناتوانم از غم و اندوه رها شود .

بعد از آنش داد رُبع عُشرِ آن / ماند شاعر اندر اندیشۀ گران


وزیر بالاخره ربع عُشر از هزار سکه را که بیست و پنج عدد سکه می شد به شاعر داد . شاعر وقتی آن سکه ها را گرفت در فکرِ عمیقی فرو رفت .

کآن چنان نقد و چنان بسیار بود / این که دیر اِشگفت ، دستۀ خار بود


شاعر با خود گفت : که آن صله و پاداش دفعۀ اوّل آن همه بود . امّا این صله که خیلی دیر به من داده شد مانندِ دسته ای خار و خاشاک بی ارزش بود و هم پُر مکافات . گویا تغییراتی عمیق رُخ داده است .

پس بگفتندش که آن دستورِ راد / رفت از دنیا ، خدا مُزدت دهاد


اطرافیان شاه به او گفتند : خدا خیرت بدهد . آن وزیر بلند طبع و جوانمرد مدتهاست که از دارِ دنیا کوچ کرده است .

که مُضاعف زو همی شد آن عطا / کم همی افتاد بخشش را خطا


آن عطیه فراوانی که دفعۀ اوّل دریافت کردی از همّتِ بلند و مناعتِ طبع او بود . در دورۀ او عطاها و بخشش های شاه بی کم و کاست داده می شد . [ مضاعف = دو برابر ، در اینجا منظور ده برابر است ]

این زمان او رفت و اِحسان را ببرد / او نمُرد الحق ، بلی ، احسان بمُرد


اکنون که آن وزیر نیک سرشت از دنیا رفته ، احسان را هم با خود برده است . حقیقتاََ که آن وزیر نمُرده . امّا احسانش مُرد .

رفت از ما صاحبِ راد و رشید / صاحبِ سلّاخِ درویشان رسید


آن مزیر جوانمرد و رشید از دستِ ما رفت . و اکنون کسی جانشین او شده که پوستِ فقیران را می کند . [ سلّاخ = کسی که گوسفند را ذبح می کند و پوستش را می کند ]

رَو بگیر این را و زاینجا شب گُریز / تا نگیرد با تو این صاحب ستیز


برو همین بیست و پنج سکه را بگیر و شبانه از اینجا فرار کن تا این وزیر با تو درگیر نشود .

ما به صد حیلت از او این هدیه را / بستدیم ، ای بی خبر از جهدِ ما


زیرا ای کسی که از سعی و تلاشِ ما بی خبری . ما این صله را با حیله و تدبیرِ فراوان از او گرفته ایم .

رُو به ایشان کرد و گفت : ای مُشفِقان / از کجا آمد ، بگویید این عَوان ؟


آن شاعر رو به کسانی که این حرف ها را به او زده بودند کرد و گفت : ای کسانی که نسبت به من دلسوزی می کنید . بگویید ببینم این مأمورِ سنگدل از کجا آمده است ؟

چیست نامِ این وزیرِ جامه کن ؟ / قوم گفتندش که : نامش هم حسن


نام این وزیر جامه کن چیست ؟ آنها بدو گفتند : نام او نیز حسن است . [ جامه کن = کسی که مردم را لخت می کند ، سارق ]

گفت : یارب نامِ آن و ، نامِ این / چون یکی آمد ؟ دریغ ای ربِّ دین


شاعر همینکه دانست اسمِ او نیز حسن است گفت : پروردگارا چگونه نامِ آن وزیر و این وزیر هر دو حسن است ؟ ای صاحبِ دین ، افسوس که نامِ هر دو یکی است .

آن حَسَن نامی که از یک کِلکِ او / صد وزیر و صاحب آید جُودخُو


زیرا نام آن وزیر نیک سرشت ، حسن بود . امّ از یک حکمی که با قلمش می نوشت ، صد وزیر و خواجۀ سخاوتمند پدید می آمد . یعنی او آنقدر کریم بود که با هر حکمی که می نوشت افرادِ بسیاری را به جاه و مقام می رسانید .

این حَسَن ، کز ریشِ زشتِ این حَسَن / می توان بافید ای جان صد رَسَن


انوقت این وزیرِ خسیس نیز نامش حسن است . در حالی که از ریشِ زشت و پلیدش می توان طناب های بسیاری بافت .

بر چنین صاحب چو شَه اِصغا کند / شاه و مُلکش را ابد رسوا کند


اگر شاه به سخنان چنین وزیری گوش دهد . شاه و سلطنت را برای همیشه رسوا خواهد کرد . [ اِصغا = مخفف اِصغاء به معنی شنیدن ]

شرح و تفسیر بخش قبل                   شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه بازآمدن شاعر بعد از چند سال به امید همان صله

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر چهارم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟