شرح قَولُهُ عَلَیه السّلام : مُوتُو قَبلَ اَن تَمُوتُو

شرح قَولُهُ عَلَیه السّلام : مُوتُو قَبلَ اَن تَمُوتُو | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

شرح قَولُهُ عَلَیه السّلام : مُوتُو قَبلَ اَن تَمُوتُو | شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر ششم ابیات 723 تا 776

نام حکایت : حکایت آن عاشقی که شب بیآمد بر امید وعدۀ معشوق به وعده گاه

بخش : 6 از 10 ( شرح قَولُهُ عَلَیه السّلام : مُوتُو قَبلَ اَن تَمُوتُو )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت آن عاشقی که شب بیآمد بر امید وعدۀ معشوق به وعده گاه

در روزگاران پیشین عاشقی بود که از عشق بسیار دم می زد و خود را مشتاق سینه چاک معشوق نشان می داد . روزی معشوق بدو پیغام داد که امشب به فلان جا بیا و به انتظار من باش تا سرِ فلان ساعت نزدت بیایم . عاشق طبق قرار در وعده گاه حاضر شد و منتظر ماند . امّا چون مدّتِ انتظار به طول انجامید . جناب عاشق از فرطِ خستگی رویِ زمین ولو شد و به خوابی عمیق فرو رفت . معشوق دقایقی بعد سر رسید و عاشق را در حال خُرناس دید . پس برای تأدیبِ او مقداری گردو در جیبش ریخت …

متن کامل ” حکایت آن عاشقی که شب بیآمد بر امید وعدۀ معشوق به وعده گاه را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

متن کامل ابیات شرح قَولُهُ عَلَیه السّلام : مُوتُو قَبلَ اَن تَمُوتُو

ابیات 723 الی 776

723) جان بسی کندی و اندر پَرده ای / ز آنکه مُردن اصل بُد نآورده ای

724) تا نمیری ، نیست جان کندن تمام / بی کمالِ نردبان نآیی به بام

725) چون ز صد پایه دو پایه کم بُوَد / بام را کوشنده ، نامَحرَم بُوَد

726) چون رَسَن یک گز ز صد گز کم بُوَد / آب اندر دَلو از چَه کی رَوَد ؟

727) غرقِ این کشتی نیابی ای امیر / تا بِنَنهی اندر او مَنُّ الاَخیر

728) مَنِّ آخِر اصل دان کو طارِق است / کشتیِ وسواس و غَی را غارق است

729) آفتابِ گُنبدِ اَزرق شود / کشتیِ هُش چونکه مستغرق شود

730) چون نمُردی ، گشت جان کندن دراز / مات شو در صبح ، ای شمعِ طَراز

731) تا نگشتند اخترانِ ما نهان / دانکه پنهان است خورشیدِ جهان

732) گُرز بر خود زَن ، منی در هم شکن / ز آنکه پنبۀ گوش آمد چشمِ تن

733) گُرز بر خود می زنی خود ، ای دَنی / عکسِ توست اندر فِعالم این منی

734) عکسِ خود در صورتِ من دیده ای / در قِتالِ خویش بر جوشیده ای

735) همچو آن شیری که در چَه شد فرو / عکسِ خود را خصمِ خود پنداشت او

736) نفی ، ضدِّ هست باشد بی شکی / تا ز ضِد ، ضِد را بدانی اندکی

737) این زمان جز نفی ضد ، اعلام نیست / اندرین نشأت دَمی بی دام نیست

738) بی حجابت باید آن ای ذُولُباب / مرگ را بگزین و بَر دَر آن حجاب

739) نه چنان مرگی که در گُوری رَوی / مرگِ تبدیلی کهه در نوری رَوی

740) مَرد ، بالغ گشت آن بَچّگی بمُرد / رُومیی شد ، صِبغَتِ زنگی سِتُرد

741) خاک زَر شد ، هیأتِ خاکی نماند / غم فرج شد ، خارِ غمناکی نماند

742) مصطفی زین گفت کِای اسرارجُو / مُرده را خواهی که بینی زنده تو ؟

743) می رود چون زندگان بر خاکدان / مُرده و جانش شده بر آسمان

744) جانش را این دَم به بالا مسکنی ست / گر بمیرد ، روحِ او را نقل نیست

745) زآنکه پیش از مرگ ، او کرده ست نقل / این بمُردن فهم آید ، نه به عقل

746) نقل باشد ، نه چو نَقلِ جانِ عام / همچو نقلی از مقامی تا مقام

747) هر که خواهد که ببیند بر زمین / مُرده یی را می رود ظاهر چنین

748) مر ابوبکرِ تقی را گو ببین / شد ز صِدّیقی امیرُ المُحشَرین

749) اندرین نشأت نگر صدّیق را / تا به حشر افزون کنی تصدیق را

750) پس محمّد صد قیامت بود نقد / زآنکه حل شد در فنایِ حلّ و عقد

751) زادۀ ثانی است احمد در جهان / صد قیامت بود او اندر عیان

752) زو قیامت را همی پرسیده اند / ای قیامت تا قیامت راه چند ؟

753) با زبانِ حال می گفتی بسی / که ز محشر حشر را پرسد کسی ؟

754) بهرِ این گفت آن رسولِ خوش پیام / رمزِ مُوتُو قَبلَ مُوتِِ یا کِرام

755) همچنانکه مُرده ام من ، قَبلِ مَوت / زآن طرف آورده ام این صیت و صوت

756) پس قیامت شو ، قیامت را ببین / دیدنِ هر چیز را شرط است این

757) تا نگردی او ، ندانی اش تمام / خواه آن انوار باشد یا ظَلام

758) عقل گردی ، عقل را دانی کمال / عشق گردی ، عشق را دانی ذُبال

759) گفتمی برهانِ این دعوی مُبین / گر بُدی ادراک اندر خوردِ این

760) هست انجیر این طرف بسیارخوار / گر رسد مرغی قُنُق انجیرخوار

761) در همه عالَم اگر مرد و زن اند / دَم به دَم در نَرع و اَندر مُردن اند

762) آن سُخنشان را وصیّت ها شُمَر / که پدر گوید در آن دَم با پسر

763) تا برُویَد عبرت و رحمت بدین / تا ببُرَّد بیخِ بُغض و رَشک و کین

764) تو بدان نیّت نگر در اَقرِبا / تا ز نَزعِ او بسوزد دل تو را

765) کُلُّ آتِِ آت ، آن را نقد دان / دوست را در نزع و اندر فَقد دان

766) ور غرضها این نظر گردد حجاب / این غرضها را برون افگن ز جیب

767) ور نیآری ، خشک بر عجزی مَایست / دان که با عاجز ، گُزیده مُعجِزی ست

768) عجز زنجیری ست ، زنجیرت نهاد / چشم در زنجیرنِه ، باید گشاد

769) پس تضرّع کن که ای هادیِّ زیست / باز بودم ، بسته گشتم ، این ز چیست ؟

770) سخت تر افشرده ام در شَر قدم / که لَفی خُسرم ز قهرت دَم به دَم

771) از نصیحت های تو کر بوده ام / بُت شکن دعویِّ بتگر بوده ام

772) یادِ صُنعت فرض تر یا یادِ مرگ ؟ / مرگ مانند خزان ، تو اصلِ برگ

773) سالها این مرگ طبلک می زند / گوشِ تو بیگاه جنبش می کند

774) گوید اندر نزع از جان ، آه ، مرگ / این زمان کردت ز خود آگاه مرگ ؟

775) این گلوی مرگ از نعره گرفت / طبلِ او بشکافت از ضربِ شگفت

776) در دقایق خویش را دریافتی / رمزِ مُردن این زمان دریافتی

شرح و تفسیر شرح قَولُهُ عَلَیه السّلام : مُوتُو قَبلَ اَن تَمُوتُو

جان بسی کندی و اندر پَرده ای / ز آنکه مُردن اصل بُد نآورده ای


در طول زندگی بسیار جتن کندی . یعنی بسیار سعی و تکاپو کردی ولی هنوز در حجاب غفلت و حرمانی . زیرا مُردن ، یعنی مرگ اختیاری ، اصلی اصیل و رکنی رَکین بود که تو آن را در خود تحقق نداده ای . [ ممکن است سالکی در طول حیات خود زحمت بسیاری بکشد و حتّی ریاضات شاق تحمّل کند ولی هنوز از کمندِ انانیّت و خودبینی نرهیده باشد . زیرا شرط صعود به بام حقیقت مرگ اختیاری و ولادت دوم است . تا سالک هویّتِ کاذب خود را محو نکند و ولادت باطنی و ملکوتی نیابد به حیات حقیقی دست نیازد . ]

تا نمیری ، نیست جان کندن تمام / بی کمالِ نردبان نآیی به بام


تا نمیری ، یعنی تا به مرگ اختیاری نرسی . سعی و تکاپوی تو در طریق سلوک به پایان نرسیده است . زیرا بدون آنکه نردبان را پله پله طی کنی نمی توانی به بام حقیقت صعود کنی .

چون ز صد پایه دو پایه کم بُوَد / بام را کوشنده ، نامَحرَم بُوَد


برای مثال ، اگر دو پله از صد پله نردبان کم باشد . کوشش های کسی که می خواهد به بام برسد نتیجه ای در بر نخواهد داشت . [ این دو پله یکی مرگ اختیاری است و دیگری تولد دوم . ممکن است سالکی در سلوک بسیار بکوشد و انواع عبادات و ریاضات را در عمل آرد ولی مادام که از چنبرۀ خودبینی نرسته و به ولادت ملکوتی نرسیده است همچنان در حجاب است . ]

چون رَسَن یک گز ز صد گز کم بُوَد / آب اندر دَلو از چَه کی رَوَد ؟


مثال دیگر ، اگر یک متر از صد متر طنابی که به تَهِ چاه می فرستی کم باشد . چگونه ممکن است آب چاه به درون آن درآید ؟ ( گز = مقیاسی در طول به اندازه 104 سانتیمتر ) [ اگر طنابِ همّتِ سالکی کوتاه بیاید نمی تواند دَلوِ وجودِ خود را از آب حقیقت پُر کند . ]

غرقِ این کشتی نیابی ای امیر / تا بِنَنهی اندر او مَنُّ الاَخیر


ای فرمانروا ، مادام که آخرین لنگه بار را درون کشتی نگذاری . غرق شدن کشتی را نخواهی دید . [ مَنُّ الاَخیر = مقدار باری است که چون بر بالای کشتی نهند غرق شود ( لطائف المعنوی ، دفتر ششم ، ص 251 ) . در اینجا مَنُّ الاَخیر ، تعبیری است از مرگ اختیاری و فنا . ]

مَنِّ آخِر اصل دان کو طارِق است / کشتیِ وسواس و غَی را غارق است


بدان که آخرین لنگۀ بار ، کوبنده است . یعنی باعث غرق کشتی می گردد . و قادر است کشتی وساوس شیطانی و گمراهی را غرق کند . [ غَی = گمراهی / طارق = کوبنده ، به معنی ستاره نیز آمده است . امّا در این بیت با معنی «کوبنده» سازگارتر است . ]

منظور بیت : مرگ اختیاری یعنی رسیدن به مرتبه ای که هیچگونه خودبینی و منِ کاذبی در میان نباشد . اصلی ترین رکن سلوک است . چرا که قادر است کشتی وساوس شیطانی و گمراهی را غرق و محو کند .

آفتابِ گُنبدِ اَزرق شود / کشتیِ هُش چونکه مستغرق شود


اگر کشتی هوش و حیات آدمی در دریای حقیقت غرق شود . به خورشید آسمانِ کبود مبدّل خواهد شد . ( اَزرق = کبود ، آبی ، نیلگون ) [ اگر انسان درک و آگاهی خود را در حقیقت غرقه سازد به خورشیدی بَدل شود که به همۀ خلایق نور هدایت و معرفت نثار کند . ]

چون نمُردی ، گشت جان کندن دراز / مات شو در صبح ، ای شمعِ طَراز


اگر نمیری ، یعنی اگر به مرتبۀ فنای عارفانه نرسی . سعی و تکاپویت طولانی می شود . ای شمع زیبا و خوش سوز در برابر روشنی صبح خموش شو . یعنی همانطور که با طلوع صبح و آمدن روزِ پُر فروز دیگر به شمع نیازی نیست و باید خاموشش کرد . با تجلّی جمال حقیقت منِ سالک و هستی مجازی او باید به فنا رود . چون تا وقتی که صبح ندمیده و روز نیامده است به هستی شمع احتیاج است . [ شمعِ طَراز = کنایه از خوبرویان و معشوقان زیبا رُخسار ]

تا نگشتند اخترانِ ما نهان / دانکه پنهان است خورشیدِ جهان


تا وقتی که ستارگان هستیِ کاذبِ ما افول نکرده اند . بدان که خورشیدِ جهان افروز پنهان است . [ تا وقتی که تو برای خود حقیقتی مستقل از هستی مطلق قائلی . بدان که در شب غفلت به سر می بَری و تا وقتی که شب غفلت برجاست خورشیدِ حقیقت ساطع نمی شود . ]

گُرز بر خود زَن ، منی در هم شکن / ز آنکه پنبۀ گوش آمد چشمِ تن


در اینجا مطرب به امیر تُرک می گوید : گُرز را بر انانیّت و هویّتِ کاذبِ خود بزن و آن را متلاشی کن . زیرا چشمِ کالبد ، یعنی چشم ظاهری به منزلۀ پنبه ای در گوش است . یعنی وجهۀ مادی و ظاهری تو حجابِ جمالِ هستیِ مطلق است . چنانکه پنبه ای که در گوش نهاده می شود مانع شنیدن می گردد . [ منی = انانیّت ، خودبینی ]

گُرز بر خود می زنی خود ، ای دَنی / عکسِ توست اندر فِعالم این منی


ای فرومایه وقتی با من به نِزاع برمی خیزی گُرز را بر خود می زنی . زیرا این انانیّتی که در اعمالم می بینی از خودِ توست . ( فِعال = کارها ، اعمال ، جمع فِعل ) [ اکثر نزاع هی مردم ، نزاعِ با خود است . مثلاََ می پرسی چرا با فلانی می ستیزی ؟ می گوید : به خاطر اینکه خودبین است . متکبّر است . همه چیز را فقط برای خود می خواهد و امثال اینها . امّا وقتی دقّت می کنی می بینی همۀ این اوصاف در خود او نیز وجود دارد . پس او در واقع با خود می ستیزد . مولانا این نکته را با تمثیلی بسیار زیبا در کتاب فیه ما فیه بسط داده است . « پیلی را آوردند بر سرِ چشمه ای که آب بخورد . خود را در آب می دید می رمید . او پنداشت که از دیگری می رمد و نمی دانست که از خود می رمد . همۀ اخلاق بَد از ظلم و کین و حسد و بی رحمی و کِبر چون در توست نمی رنجی . چون آن را در دیگری می بینی می رَمی و می رنجی » ( فیه ما فیه ، ص 23 و 24 ) ]

عکسِ خود در صورتِ من دیده ای / در قِتالِ خویش بر جوشیده ای


تو انعکاس هویّت خود را در هیأت وجودی من می بینی . لذا برای ستیز و نزاع با خویشتنِ خویش جوش و خروش می کنی .

همچو آن شیری که در چَه شد فرو / عکسِ خود را خصمِ خود پنداشت او


درست مانندِ همان شیری که عکسِ خود را دشمن خویش پنداشت . از اینرو خود را درون چاه انداخت . [ اشاره است به حکایت شیر و نخچیران در دفتر اوّل ]

نفی ، ضدِّ هست باشد بی شکی / تا ز ضِد ، ضِد را بدانی اندکی


بی گمان نفی ، ضدِّ اثبات است . تا به وسیلۀ ضد ، اندکی از ماهیّتِ ضدِّ آن را بشناسی . [ طبق قاعدۀ « اشیاء با اضداد خود شناخته شوند » هر چیز را باید به وسیلۀ ضدِ خود شناخت . مطرب می گوید : ای امیر ، اگر دیدی که من سخن را با نفی آغاز کردم به این دلیل بود که تو ضدِّ آن را بشناسی . مثلاََ من علوم مجازی و معارف صُوری را از خود نفی کردم تا تو بدانی که علم حقیقی وجود دارد و اصالت نیز با همان علم است . و اگر من هستیِ مجازی را نفی کردم به جهت اینست که هستی حقیقی را برای تو اثبات کنم . ]

این زمان جز نفی ضد ، اعلام نیست / اندرین نشأت دَمی بی دام نیست


در این زمان برای آگاه کردن چاره ای بجز نفی ضد نیست . یعنی تا وقتی که تو در حیطۀ هستی موهوم و هویّتِ کاذبِ خود محصوری چاره ای جز این نیست که ابتدا موجودیّتِ کاذب را از تو نفی کنم تا تو بتوانی هستی حقیقی و وجود مطلق را بشناسی . درنشئۀ دنیوی هیچ لحظه ای بدون دام نیست . یعنی لحظه به لحظه دام های تعلّقات ، آدمی را اسیر خود می کنند .

بی حجابت باید آن ای ذُولُباب / مرگ را بگزین و بَر دَر آن حجاب


ای خردمند ، اگر می خواهی حضرت معشوق را بدون پرده و حجاب ببینی باید مرگ را انتخاب کنی و پرده را پاره . ( ذُولُباب = خردمند ) [ دیدار حضرت حق ، منوط به خروج از حجاب انانیّت و پردۀ خودبینی است . پس ای طالب حقیقت ، مرگ اختیاری را برگزین و پردۀ شهوات نفسانی را چاک کن . ]

نه چنان مرگی که در گُوری رَوی / مرگِ تبدیلی کهه در نوری رَوی


ممکن است کسی خیال کند که مرادِ مولانا از مرگ ، انعدام جسم و کالبد عنصری است . لذا می گوید :

منظورم از مرگ ، آن مرگی نیست که بمیری و در گور دفن شوی . بلکه منظورم از مرگ ، تحوّلِ روحی و قدم نهادن در عالَمِ نورانی است . [ مرگ طبیعی ، جنبۀ اجباری دارد و شقی و سعید نمی شناسد . امّا مرگِ اختیاری نصیبِ هر کس نمی شود . زیرا رسیدن بدان منوط به سعی و تلاش و گذر از صُوَرِ مُبتذل حیات و نیل به جوهرِ راستین زندگی است . و این البته تنها برای اهلِ صفا میسّر است . ]

مَرد ، بالغ گشت آن بَچّگی بمُرد / رُومیی شد ، صِبغَتِ زنگی سِتُرد


برای مثال ، وقتی انسان به مرحلۀ بلوغ رسد . حالتِ کودکی در او می میرد . یا مثلاََ وقتی یکی از زنگیان ، رومی شود رنگِ سیاهی از او زدوده گردد . ( صِبغَت = رنگ / ستُرد = زدود ، پاک کرد ) [ مولانا با دو مثالِ اخیر بیان می کند که مراد از این مرگ ، تحوّلِ کیفی و روحی و تعالی معنوی و اخلاقی است نه تحوّلِ عنصری و انعدامِ جسمانی . «رومی» در اینجا کنایه از اهلِ صفا و «زنگی» کنایه از اهلِ غلّ و غش است که چون به صفا درآیند اَلوانشان زدوده گردد . ]

خاک زَر شد ، هیأتِ خاکی نماند / غم فرج شد ، خارِ غمناکی نماند


مثال دیگر ، وقتی که خاک در معدن به طلا تبدیل شود دیگر ماهیّتِ خاک بودن خود را از دست می دهد . یا وقتی اندوه به شادی مبدّل می گردد . خارِ حُزن و اندوه باقی نمی ماند . [ سه بیت پیشین و امثال در بیان مرگ تبدیلی بود . و آن عبارت است از محو و فنای اوصاف ناپسند و ایجاد صفات نیک در خود . مرگ تبدیلی از نوع مرگ اختیاری است . مصراع اوّل ناظر است به یکی از باورهای معدن شناسی کُهن که می گفت : سنگ و خاک در طول زمان بر اثر تابش خورشید و فعل و انفعالاتِ درونی به لعل و گوهر مبدّل می گردد . ]

مصطفی زین گفت کِای اسرارجُو / مُرده را خواهی که بینی زنده تو ؟


بدین جهت حضرت محمّد مصطفی فرمود : ای جویندۀ اسرار ربّانی اگر می خواهی مُرده ای را که زنده است ببینی . [ ادامه معنا در ابیات بعدی ]

می رود چون زندگان بر خاکدان / مُرده و جانش شده بر آسمان


همچون زندگان بر روی زمین راه می رود . او مُرده است و جانش بر آسمان عروج کرده است . [ عارف واصل گر چه در نشئۀ دنیوی در میان مردم می زید ولی در باطن او مُرده است . یعنی به مرتبۀ مرگ اختیاری رسیده است و روحش دائما در عالَمِ قدس به پرواز و طیران مشغول است . ]

جانش را این دَم به بالا مسکنی ست / گر بمیرد ، روحِ او را نقل


روح او در این لحظه ، یعنی در ظرفِ زمانی دنیا در جهان برین جایگاه دارد . اگر هم او بمیرد روح او انتقال نمی یابد . [ روح عارف واصل دائماََ در عالم قدس مأوی دارد لذا وقتی مرگ بر کالبد عنصری او عارض شود روح او انتقالی ندارد . زیرا پیش از مرگ نیز در آن عالم جای داشته است . در حالی که روح مردم مقیّد به جهان مادّی فقط در زمان عُروضِ مرگ بدان عالم منتقل می شود . ]

زآنکه پیش از مرگ ، او کرده ست نقل / این بمُردن فهم آید ، نه به عقل


زیرا روح او (عارفِ بِالله) پیش از مرگ بدان عالم انتقال یافته است . البته فهمِ این مطلب نیز منوط به مرگ اختیاری است نه به خِردورزی . [ برای آنکه مرتبۀ اتصال عارف را به جهان برین درک کنی باید تو نیز بدان طریق درآیی و اِلّا به صِرف تعقّلاتِ حرفه ای چیزی از آن مرتبه دستگیرت نشود . ]

نقل باشد ، نه چو نَقلِ جانِ عام / همچو نقلی از مقامی تا مقام


البته روح عارف نیز از کالبد عنصری اش انتقال می یابد ولی آن انتقال از نوع انتقال روح عوام الناس نیست . بلکه مانند انتقال از مقامی به مقام دیگر است . [ در روایتی آمده « مؤمنان نمیرند بلکه از خانه ای به خانه ای بکوچند » ]

هر که خواهد که ببیند بر زمین / مُرده یی را می رود ظاهر چنین


هر کس می خواهد مُرده ای را با این اوصاف (که قبلاََ ذکر شد) را ببیند که این چنین آشکارا روی زمین راه می رود . [ ادامه معنا در بیت بعد ]

مر ابوبکرِ تقی را گو ببین / شد ز صِدّیقی امیرُ المُحشَرین


به او بگویید که به ابوبکر متقی نگاه کند . همان ابوبکری که به سبب صداقت در ایمان ، سالار محشور شدگان در قیامت است . [ منظور بیت این روایت است « هر که خواهد به مرده ای روان بر روی زمین بنگرد باید به پسر ابی قُحافه بنگرد » ( شرح کبیر انقروی ، ج 14 ، ص 237 ) ]

اندرین نشأت نگر صدّیق را / تا به حشر افزون کنی تصدیق را


تو باید در نشئۀ دنیوی به ابوبکر صدّیق نگاه کنی تا ایمانت نسبت به قیامت بیشتر شود .

پس محمّد صد قیامت بود نقد / زآنکه حل شد در فنایِ حلّ و عقد


بنابر آنچه گفته شد محمّد (ص) صد قیامت نقد بود . یعنی قیامت های بیشماری در وجود شریف او فعلیّت یافته بود . خلاصه او مظهر راستین قیامت بود . زیرا در فانی کردن جنبۀ بشری و اوصاف خلقی خود محو شده بود . [ حَلّ = گشودن و گشادن / عقد = گره زدن و بستن / حَلّ و عقد = در تداول عمومی به معنی رتق و فتق کارها و امور است / حل شدن = محو شدن ، فانی گشتن / پس کناایه از اینست که محمّد بطور شگفت انگیزی جنبۀ بشری خود را در ذات الهی فانی کرده بود و در این فنا ، محو و مستغرق شده بود . ]

زادۀ ثانی است احمد در جهان / صد قیامت بود او اندر عیان


احمد (ص) در این جهان دوبار متولد شده است . او آشکارا صد قیامت بود . [ برای انسان دو نوع تولّد است . یکی تولّد از زهدان مادر ، و دیگری تولّد از زهدان دنیا . تولّد اوّل عام است و شامل حیوانات نیز می شود . امّا تولّدِ دوم خاصِ سالکان طریق است . هر گاه شخصی بتواند به روشن بینی برسد و از چرخۀ محسوسات رها شود او به تولّد دوم رسیده است . ( توضیح بیشتر در  شرح بیت 3181 دفتر آول ) ]

زو قیامت را همی پرسیده اند / ای قیامت تا قیامت راه چند ؟


از حضرت محمّد (ص) در بارۀ قیامت سؤال کرده اند که : ای قیامت تا وقوعِ قیامت چقدر راه مانده است ؟ [ قیامت بودن حضرت محمّد (ص) را در عرفان نظری اینگونه می توان تفسیر کرد : هر یک از اسماء حضرت حق ، اقتضا می کند که مظهری داشته باشد تا آن اسم در آن مظهر به ظهور برسد . مثلاََ ظهور اسم «رحمن» یا «رازق» یا «قهّار» مقتضی آن است که در عالَم «راحم و مرحوم» و «رازق و مرزوق» و «قاهر و مقهور» وجود داشته باشد . و تا اینها نباشد رحمانیّت و رزّاقیّت و قهّاریّت به ظهور نرسد . همۀ اسماء الله در تحتِ حیطۀ اسم «الله» است . یعنی «الله» جامع جمیع اسماء الهی است و به اصطلاح کعبۀ اسماء الله است . این اسم نیز اقتضا می کند که مظهر داشته باشد منتهی آن مظهر از حیث جامعیت باید با این اسم تناسب داشته باشد و بی گمان آن مظهر روح محمّدی است که مبدأ و معاد جملۀ خلایق است . آن را حقیقت محمّدی و نورِ احمدی نیز می گویند ( نقدالنصوص ، ص 277 ) ]

با زبانِ حال می گفتی بسی / که ز محشر حشر را پرسد کسی ؟


حضرت محمّد (ص) با زبان حال می فرمود : آیا کسی از قیامت در بارۀ قیامت سؤال می کند .

بهرِ این گفت آن رسولِ خوش پیام / رمزِ مُوتُو قَبلَ مُوتِِ یا کِرام


ای کریمان از اینرو آن رسولِ خوش خبر رازِ مرگِ پیش از مرگ را بیان فرمود .

همچنانکه مُرده ام من ، قَبلِ مَوت / زآن طرف آورده ام این صیت و صوت


همانطور که من پیش از مرگ مُرده ام . یعنی قبل از آنکه مرگ طبیعی به سراغم بیاید نَفس ام را تسلیم و مقهور خود کرده ام و به کمال تجرید رسیده ام . و این همه شهرت و آوازه را از آن طرف آورده ام . [ پیام های جانبخش الهی را از جانب عالم قدس آورده ام و این پیام ها موجب اشتهار شده است . ]

پس قیامت شو ، قیامت را ببین / دیدنِ هر چیز را شرط است این


پس برای آنکه قیامت را ببینی باید به قیامت مبدّل شوی . زیرا شرط دیدن هر چیز همین است . یعنی از دید همان چیز باید بدان بنگری تا حقیقت آن را درک کنی . [ برای شناخت حالات روحی عارفان باید بدان حالات رسید . زیرا شناخا حالات روحی فقط از طریق تجربۀ آن حاصل می شود . ]

تا نگردی او ، ندانی اش تمام / خواه آن انوار باشد یا ظَلام


تا «او» نشوی نمی توانی «او» را بشناسی . خواه آن چیز نور باشد یا تاریکی . [ ظَلام = تاریکی ]

عقل گردی ، عقل را دانی کمال / عشق گردی ، عشق را دانی ذُبال


اگر به عقل مبدّل شوی می توانی عقل را کاملاََ بشناسی . و اگر به عشق مبدّل شوی می توانی شعله های عشق را بشناسی . [ ذُبال = فتیله ها ، شعله ها ]

گفتمی برهانِ این دعوی مُبین / گر بُدی ادراک اندر خوردِ این


اگر ادراک مستمع لایق و در حدِّ فهم این مطلب بود . برای این ادّعای خود برهانی واضح می گفتم .

هست انجیر این طرف بسیارخوار / گر رسد مرغی قُنُق انجیرخوار


انجیر در این طرف بسیار است برای خوردن . به شرط آنکه مرغی انجیرخوار مهمان باشد . یعنی شهد و شیرینی معارف ربّانی در نزدِ ما بسیار موجود است به شرط آنکه طالب معارف پیدا شود . [ قُتُق = واژه ترکی است به معنی مهمان ]

آن کس است اهلِ بشارت که اشارت داند / نکته ها هست بسی ، محرم اسرار کجاست ؟ (حافظ)

در همه عالَم اگر مرد و زن اند / دَم به دَم در نَرع و اَندر مُردن اند


در همه عالم چه مرد و چه زن ( بلکه کلِّ پدیده ها ) جملگی لحظه به لحظه در حالت اختضار و مرگ به سر می برند . [ احتضار و مرگ = در اینجا مراد فرسایش و فنای موجودات است . و قهراََ هر فنایی با تکوین موجودات جدید توأم است . بنابراین می توان گفت که جمیع موجودات جهان لحظه به لحظه در حالِ تحوّل و حرکت اند . و حرکت و تحوّل لازمه اش انعدامِ حالت فعلی و پیدایش حالت جدید است . ]

آن سُخنشان را وصیّت ها شُمَر / که پدر گوید در آن دَم با پسر


سخنانی که آدمیان به یکدیگر می گویند چون هر لحظه در حال نزع و مرگ اند باید وصیّتی به حساب آوری که پدر در دَمِ مرگ با پسر خود در بیان می آورد . [ وقتی در جهان به تحوّل و حرکت قائل هستیم باید به زنجیرۀ بقاء و فنایِ متصل باور آوریم . بنابراین هر موجود فقط یک مرتبه نمی میرد بلکه در طول حیات هزاران مرگ بر او عارض می شود تا به کمال رسد و سرانجام مرگ قطعی در می رسد و او را از صفحۀ دنیا محو می کند و حلقه های جدیدی از زنجیرۀ موجودات از راه می رسند و جای رفتگان را می گیرند . ]

تا برُویَد عبرت و رحمت بدین / تا ببُرَّد بیخِ بُغض و رَشک و کین


تا بدین طریق برای تو عبرت و رحمت پدید آید . یعنی مردم را با این دید نگاه کن که تماماََ در حالت نزع و مرگ اند . اگر چنین بنگری هم از حالت آنان عبرت می گیری و خود را اصلاح می کنی و هم نسبت به آنان مهربان می شوی . و ریشۀ دشمنی و حسادت و کینه توزی از دلت برکنده می شود .

تو بدان نیّت نگر در اَقرِبا / تا ز نَزعِ او بسوزد دل تو را


تو با همین قصد و نیّت به خویشان و بستگانت بنگر تا از حالت احتضار آنان دلت بسوزد .

کُلُّ آتِِ آت ، آن را نقد دان / دوست را در نزع و اندر فَقد دان


زیرا هر چیز که آمدنی باشد حتماََ می آید . فرض کن آن چیز اکنون آمده است . و فرض کن که دوستانت الآن در حالت احتضار و مرگ به سر می برند .

ور غرضها این نظر گردد حجاب / این غرضها را برون افگن ز جیب


اگر دیدی اغراض نفسانی نمی گذارند تو با این دید به مردم نگاه کنی . این اغراض را از قلبت بیرون بریز . یعنی هواها و امیالی که حجابِ دیدۀ حقیقت بین تو می شوند . همه را محو و زائل کن .

ور نیآری ، خشک بر عجزی مَایست / دان که با عاجز ، گُزیده مُعجِزی ست


اگر نتوانستی خود را از اغراض نفسانی پاک کنی . در عجز و ناتوانی خود بی حرکت نمان . بدان که با هر موجود عاجز و ناتوانی ، عاجز کنندۀ قاهری وجود دارد . یعنی شایسته نیست در عجز خود توقف کنی بلکه باید بکوشی تا آن موانع بر طرف شود . و در این طریق باید بدانی که عاجز کنندۀ موجودات ، حضرت حق است . پس از او بخواه که عجز تو را بر طرف کند . [ مُعجز = عاجز کننده ]

عجز زنجیری ست ، زنجیرت نهاد / چشم در زنجیرنِه ، باید گشاد


عجز ، زنجیری است که حضرت حق بر تو نهاده است . باید دیدۀ باطنی خود را باز کنی و کسی را که این زنجیر به دست و پای روحِ تو بسته است ببینی . [ زنجیرنِه = زنجیر نهنده ]

پس تضرّع کن که ای هادیِّ زیست / باز بودم ، بسته گشتم ، این ز چیست ؟


پس ناله سر کن و بگو که ای هدایت کنندۀ راهِ حیاتِ طیّبه ، من که پیش از این بازِ شکاری بودم . بالهایم بسته شد . دلیل این امر چیست ؟ [ «باز» در اینجا هم می تواند به معنی بازِ شکاری باشد و هم به معنی مفتوح و گشوده . یعنی دست و پایم ابتدا باز بود ولی به زنجیر بسته شدم . ]

سخت تر افشرده ام در شَر قدم / که لَفی خُسرم ز قهرت دَم به دَم


خداوندا ، من در طریق شرّ و بَدی با گام های محکم تری حرکت می کنم . چرا که به جهت قهرِ تو لحظه به لحظه در زیانکاری به سر می برم . [ لَفی خُسر = در خسران و زیانکاری ، مقتبس است از آیه 2 سورۀ عصر « براستی که آدمی در زیانکاری است » ]

از نصیحت های تو کر بوده ام / بُت شکن دعویِّ بتگر بوده ام


گوشم از شنیدن نصایح تو کر بوده است . به ظاهر ادعای بت شکنی داشتم ولی در باطن بت ساز بوده ام . [ به ظاهر خداپرست بودم ولی در باطن خودپرست . ]

یادِ صُنعت فرض تر یا یادِ مرگ ؟ / مرگ مانند خزان ، تو اصلِ برگ


ای انسان آیا اندیشیدن به ساخته ها و مصنوعات تو واجب تر است یا اندیشیدن به مرگ ؟ بدان که مرگ همچون پاییز است و تو مانند اصلِ برگهایی که در سرمای خزانی از میان می رود . [ صُنع = مصنوع ، ساخته شده ]

منظور بیت : ای انسان به نفسانیّات و امیال حیوانی و خودخواهانۀ خود ، اندیشیدن واجب تر است یا به یاد مرگ افتادن ؟

سالها این مرگ طبلک می زند / گوشِ تو بیگاه جنبش می کند


سالهاست که مرگ ، طبلِ کوچک خود را به صدا درآورده است . امّا گوشِ تو دیر صدای آن را می شنود . [ بیماری و کسالت از جمله صداهای طبلِ مرگ است . آدم بصیر و خردمند از صدای طبل مرگ بیدار می شود . ولی آدمیان غافل وقتی بیدار می شوند که کار از کار گذشته است . ]

گوید اندر نزع از جان ، آه ، مرگ / این زمان کردت ز خود آگاه مرگ ؟


آدم غافل در حالت احتضار و جان کندن آهی می کشد و می گوید : وای که مرگ فرا رسید . آیا این موقع ، مرگ تو را از خوابِ غفلت بیدار کرده است ؟

این گلوی مرگ از نعره گرفت / طبلِ او بشکافت از ضربِ شگفت


مرگ از بس عربده کشید گلویش گرفت . طبلِ مرگ نیز از شدّتِ ضربات پاره شد . [ مرگ از بس فریاد زد : «من دارم می آیم» گلویش گرفت . طبلِ هشدارش نیز از ضربات سنگین و عجیب و غریب او پاره پاره شد ولی تو از خواب غفلت بیدار نشدی . ]

در دقایق خویش را دریافتی / رمزِ مُردن این زمان دریافتی


تو خود را به امورِ خُرد و کوچک دنیوی و نفسانی سرگرم کردی و تازه در همین لحظه که مرگ به سرغت آمده بیدار شده ای و رازِ مرگ را دریافته ای .

شرح و تفسیر بخش قبل                     شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه شرح قَولُهُ عَلَیه السّلام : مُوتُو قَبلَ اَن تَمُوتُو

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر ششم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟