سبحانی ما اعظم شأنی گفتن ابویزید و اعتراض مریدان | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
سبحانی ما اعظم شأنی گفتن ابویزید و اعتراض مریدان | شرح و تفسیر
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر چهارم ابیات 2102 تا 2153
نام حکایت : حکایت مژده دادن ابویزید از زادن خرقانی پیش از سال ها
بخش : 11 از 14 ( سبحانی ما اعظم شأنی گفتن ابویزید و اعتراض مریدان )
خلاصه حکایت مژده دادن ابویزید از زادن خرقانی پیش از سال ها
بایزید بسطامی با اینکه سال ها پیش از تولّدِ شیخ ابوالحسنِ خرقانی وفات کرده بود . با اینحال از ولادت و شخصیتِ ظاهری و باطنی ابوالحسن خبر داد . زیرا در یکی از روزها بایزید همراه با عدّه ای از مریدانش در حالِ سفر بود که به حومۀ شهر ری رسیدند و ناگهان بایزید به مریدانش گفت : بوی دلاویزی از ناحیه خرقان به مشامم می رسد . این رایحۀ دلنشین حاکی از آن است که در سالیانِ بعد عارفی کامل به نامِ شیخ ابوالحسن خرقانی ظهور خواهد کرد و با انوارِ روحیِ خود طالبان را اررشاد می کند و مرید من شود و …
متن کامل ” حکایت مژده دادن ابویزید از زادن خرقانی پیش از سال ها ” را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
متن کامل ابیات سبحانی ما اعظم شأنی گفتن ابویزید و اعتراض مریدان
ابیات 2102 الی 2153
2102) با مریدان آن فقیرِ مُحتشم / بایزید آمد که : نَک یزدان منم
2103) گفت مستانه : عیان آن ذوفنون / لا اِلَه اِلّا اَنا ، ها فَاعبُدُون
2104) چون گذشت آن حال ، گفتندش صَباح / تو چنین گفتی و ، این نَبوَد صلاح
2105) گفت : این بار ار کنم من مَشغله / کاردها بر من زنید آن دَم هَله
2106) حق ، مُنَزّه از تن و ، من با تنم / چون چنین گویم ، بباید کُشتنم
2107) چون وصیّت کرد آن آزاد مَرد / هر مُریدی کاردی آماده کرد
2108) مست گشت او باز از آن سُغراقِ زَفت / آن وصیّت هاش از خاطر برفت
2109) نُقل آمد ، عقلِ او آماده شد / صبح آمد ، شمعِ او بیچاره شد
2110) عقل چون شِحنه ست ، چون سلطان رسید / شِحنۀ بیچاره در کُنجی خَزید
2111) عقل ، سایۀ حق بُوَد ، حق ، آفتاب / سایه را با آفتابِ او چه تاب ؟
2112) چون پَری غالب شود بر آدمی / گم شود از مرد ، وصفِ مردمی
2113) هر چه گوید ، آن پَری گفته بُوَد / زین سَری زآن آن سَری گفته بُوَد
2114) چون پَری را این دَم و قانون بُوَد / کردگارِ آن پَری خو چون بُوَد ؟
2115) اویِ او رفته ، پَری خود او شده / تُرک ، بی الهام ، تازی گو شده
2116) چون به خود آید ، نداند یک لغت / چون پَری را هست این ذات و صفت
2117) پس خداوندِ پَریّ و آدمی / از پَری کی باشدش آخِر کمی ؟
2118) شیر گیر ار خونِ نرّه شیر خَورد / تو بگویی او نکرد آن ، باده کرد
2119) ور سخن بر دارَد از زرِّ کهن / تو بگویی ، باده گفته ست آن سخن
2120) باده یی را می بُوَد این شرّ و شور / نورِ حق را نیست آن فرهنگ و زور ؟
2121) که تو را از تو ، به کُل خالی کند / تو شوی پَست ، او سخن عالی کند ؟
2122) گر چه قرآن از لبِ پیغمبر است / هر که گوید : حق نگفت ، او کافر است
2123) چون همایِ بیخودی پرواز کرد / آن سخن را بایزید آغاز کرد
2124) عقل را سیلِ تحیّر دَر رُبود / ز آن قوی تر گفت کاوّل گفته بود
2125) نیست اندر جُبّه ام اِلّا خدا / چند جویی بر زمین و بر سَما ؟
2126) آن مریدان جمله دیوانه شدند / کاردها بر جسمِ پاکش می زدند
2127) هر یکی چون مُلحِدانِ گِردهِ کوه / کارد می زد پیرِ خد را بی ستوه
2128) هر که اندر شیخ تیغی می خَلید / بازگونه از تنِ خود می دَرید
2129) یک اثر نه یر تنِ آن ذوفنون / و آن مریدان خسته و غرقابِ خون
2130) هر که او سویِ گلویش زخم برد / حلقِ او بُبریده دید و زار مُرد
2131) و آنکه او را زخم اندر سینه زد / سینه اش بشکافت و شد مُردۀ ابد
2132) و آنکه آگه بود از آن صاحبقِران / دل ندادش که زند زخمِ گران
2133) نیم دانش ، دستِ او را بسته کرد / جان بِبُرد ، اِلّا که خود را خسته کرد
2134) روز گشت و ، آن مریدان کاسته / نوحه ها از خانه شان برخاسته
2135) پیشِ او آمد هزاران مرد و زن / کای دو عالَم دَرج در یک پیرهن
2136) این تنِ تو گر تنِ مردم بُدی / چون تنِ مردم ز خنجر گُم شدی
2137) با خودی با بیخودی دوچار زَد / با خود اندر دیدۀ خود خار زَد
2138) ای زده بر بیخودان تو ذوالفقار / بر تنِ خود می زنی آن ، هوش دار
2139) ز آنکه بی خود فانی است و ایمن است / تا ابد در ایمنی او ساکن است
2140) نقشِ او فانیّ و او شد آینَه / غیرِ نقشِ روی غیر ، آنجای نَه
2141) گر کنی تُف ، سویِ رویِ خد کنی / ور زنی بر آینه ، بر خود زنی
2142) ور ببینی رویِ زشت ، آن هم تویی / ور ببینی عیسی و مریم ، تویی
2143) او نه اینست و نه آن ، او ساده است / نقشِ تو در پیشِ او بنهاده است
2144) چون رسید اینجا سخن ، لب دَر ببَست / چون رسید اینجا قلم ، در هم شکست
2145) لب ببند ارچه فصاحت دست داد / دَم مزن ، وَاللهُ اَعلَم بِالرَّشاد
2146) بر کنارِ بامی ای مستِ وُدام / پسن بنشین یا فرود آ ، وَالسّلام
2147) هر زمانی که شدی تو کامران / آن دَمِ خوش را کنارِ بام دان
2148) بر زمانِ خوش هراسان باش تو / همچو گنجش خُفیه کن ، نه فاش تو
2149) تا نیاید بر وَلا ناگه بلا / ترس ترسان رَو در آن مَکمَن هَلا
2150) ترسِ جان ، در وقتِ شادی ، از زوال / ز آن کنار بامِ غیب است اِرتحال
2151) گر نمی بینی کنارِ بامِ راز / روح می بیند که هستش اهتزاز
2152) هر نَکالی ناگهان کآن آمده ست / بر کنارِ کُنگره شادی بُده ست
2153) جز کنارِ بام ، خود نَبوَد سقوط / اعتبار از قومِ نوح و قومِ لوط
شرح و تفسیر سبحانی ما اعظم شأنی گفتن ابویزید و اعتراض مریدان
- حکایت
- بیت 2102
- بیت 2103
- بیت 2104
- بیت 2105
- بیت 2106
- بیت 2107
- بیت 2108
- بیت 2109
- بیت 2110
- بیت 2111
- بیت 2112
- بیت 2113
- بیت 2114
- بیت 2115
- بیت 2116
- بیت 2117
- بیت 2118
- بیت 2119
- بیت 2120
- بیت 2121
- بیت 2122
- بیت 2123
- بیت 2124
- بیت 2125
- بیت 2126
- بیت 2127
- بیت 2128
- بیت 2129
- بیت 2130
- بیت 2131
- بیت 2132
- بیت 2133
- بیت 2134
- بیت 2135
- بیت 2136
- بیت 2137
- بیت 2138
- بیت 2139
- بیت 2140
- بیت 2141
- بیت 2142
- بیت 2143
- بیت 2144
- بیت 2145
- بیت 2146
- بیت 2147
- بیت 2148
- بیت 2149
- بیت 2150
- بیت 2151
- بیت 2152
- بیت 2153
بایزید بسطامی در حالتِ محو و فنا به مریدان خود گفت : منم خداوندِ سبحان ، و چون پس از ساعاتی از حالتِ مدهوشی و بیخویشی بدر آمد مریدانش گفتند : تو دیشب چنین و چنان گفتی و این ادعایی بی اساس است . بایزید گفت : اگر بارِ دیگر چنین ادعایی کردم با کاردهای تیز بر من زنید . طبق سفارش بایزید ، مریدان هر یک کاردی فراهم آوردند و به انتظار ماندند . و بارِ دیگر بایزید دچارِ حالتِ محو و بیخویشی شد و گفت : سُبحانی ما اَعظَمَ شأنی ، همینکه مریدان این جمله را شنیدند دیوانه وار بدو هجوم آوردند و کاردهای تیزِ خود را بر بدنِ او فرو کردند . لیکن با کمالِ تعجب هیچ جراحتی بر جسمِ بایزید وارد نشد . بلکه بالعکس ضربه های کارد بر بدنِ خودشان فرود می آمد و آنرا می درید .
مأخذِ این حکایت ، قصه ای است که در تذکرة اولیا ، ج 1 ، ص 140 آمده است ( مأخذ قصص و تمثیلاتِ مثنوی ، ص 142 ) . یکبار در خلوت بود و بر زبانش برفت سُبحانی ما اَعظَمَ شأنی ، چون با خود آمد مریدان بدو گفتند که چنین کلمه ای بر زبانِ تو رفت . شیخ گفت : خداتان خصم ، بایزیدتان خصم ، اگر از این جنس کلمه یی بگویم مرا پاره پاره کنید . مگر چنان افتاد که دیگر بار همان بگفت : مریدان قصد کردند تا بکشندش . خانه از بایزید انباشته بود . اصحاب خشت از دیوار بیرون گرفتند و هر یکی کاردی می زدند . چنان کارگر می آمد که کسی کارد بر آب زند هیچ زخم کارگر نمی آمد . چون ساعتی چند برآمد آن صورت خُرد می شد . بایزید پدید آمد چون صعوه یی خُرد در محراب نشسته . اصحاب درآمدند و حال بگفتند . شیخ گفت : بایزید اینست که می بینید . آن بایزید نبود .
مولانا به مناسبتِ ذکرِ شرابِ روحانی و مستی معنوی از بادۀ عشق الهی حکایت مذکور را آورده تا نشان دهد که وقتی عشقِ الهی بر آدمی غالب آید از جسمِ مادّی خلع می شود .
با مریدان آن فقیرِ مُحتشم / بایزید آمد که : نَک یزدان منم
آن فقیر با شکوه و شوکت یعنی بایزید به مریدانِ خود گفت : منم حضرت حق تعالی .
گفت مستانه : عیان آن ذوفنون / لا اِلَه اِلّا اَنا ، ها فَاعبُدُون
آن عارفِ صاحب کمال در حالتِ مستی ، آشکارا گفت : خدایی جز من نیست . مرا عبادت کنید . [ بایزید بسطامی از اصحابِ وحدتِ وجود بوده و وحدتِ وجود به معنی دقیق آن ، هم جامعِ تنزیه است و هم تشبیه و آن را نباید با حلول خلط کرد . این قبیل سخنان که به شطحیات معروف است از کسانی صادر می شود که به قرب فرایض و قربِ نوافل ( = شرح بیت 1208 دفتر دوم ) واصل شده اند و در حقیقت گویندۀ این کلمات حضرت حق است نه عبد . منتهی این کلمات بر زبانِ بندۀ مقرّب و فانی در حق جاری می شود . رجوع شود به شرح بیت 1347 دفتر دوم ]
چون گذشت آن حال ، گفتندش صَباح / تو چنین گفتی و ، این نَبوَد صلاح
وقتی که آن ذوقِ باطنی و حال معنوی از بایزید برطرف شد . بامداد مریدانش بدو گفتند : تو چنین حرفی زدی و این حرف درست نیست . [ حال = شرح بیت 551 دفتر اوّل ]
گفت : این بار ار کنم من مَشغله / کاردها بر من زنید آن دَم هَله
بایزید به مریدانِ خود گفت : اگر این دفعه چنین سخنی گفتم . همان لحظه مرا با کارد بزنید . [ هَله = آگاه باشید ]
حق ، مُنَزّه از تن و ، من با تنم / چون چنین گویم ، بباید کُشتنم
زیرا حضرت حق تعالی از جسم و جسمانیّت منزّه است در حالی که من ددارای جسم هستم . پس هر گاه چنین کلامی بگویم باید مرا بکشید . [ بایزید با این کلام تلویحاََ به آنان تفهیم کرد که صدور این قبیل کلمات از من نیست بلکه از حق است . ]
چون وصیّت کرد آن آزاد مَرد / هر مُریدی کاردی آماده کرد
چون آن آزاد مَرد یعنی بایزید که از قید و بند هوای نَفس آزاد بود چنین سفارشی به مریدان خود کرد هر یک از مریدان ، کاردی فراهم ساخت .
مست گشت او باز از آن سُغراقِ زَفت / آن وصیّت هاش از خاطر برفت
چون حضرت بایزید از آن جامِ بزرگ مست شد همۀ آن سفارش هایی که به مریدانِ خود کرده بود را فراموش کرد . [ سُغراق = کلمه ای ترکی است به معنی جام و قدحِ بزرگ / سُغراقِ زَفت = جام و یا قدح بسیار بزرگ و مراد از آن جامِ بادۀ معرفت و عشقِ بیکرانِ الهی است . که به آن سُغراقِ اَحَد نیز گویند . مولانا در دیوان شمس فرماید :
مستیِّ بادۀ این جهان چون شب بخُسبی بگذرد / مستِّی سُغراقِ اَحَد با تو درآید در لَحَد
نُقل آمد ، عقلِ او آماده شد / صبح آمد ، شمعِ او بیچاره شد
همینکه نُقلِ اسرار و حقایقِ ربّانی بر قلبِ بایزید وارد شد . عقلِ جزیی او حیران و آواره شد و همینکه بامداد آمد ، شمعِ وجودِ او بی اثر شد . [ مراد از «نُقل» در اینجا تجلیّاتِ الهی و منظور از صبح ، نورِ ذاتِ احدیت است ( شرح کبیر انقروی ، ج 11 ، ص 681 ) . مصراع دوم مأخوذ است از این کلام « روشنی بامداد ما را از روشنی چراغ بی نیاز کرده است » ]
مقصود بیت : وقتی اشراقاتِ الهی بر قلبی ساطع شود و حقیقت بر او مکشوف شود . عقل و استدلالِ مرسوم و معهود از اثر می افتد و دیگر نیازی بدان نیست . چنانکه شمع تا وقتی روشن است که خورشید نتابیده است . شیخ شبستری گوید :
زهی نادان که او خورشیدِ تابان / به نورِ شمع جوید در بیابان
عقل چون شِحنه ست ، چون سلطان رسید / شِحنۀ بیچاره در کُنجی خَزید
عقل در مقابلِ عشق مانندِ داروغه است در مقابلِ شاه . زیرا همینکه شاه بیاید داروغه بیچاره به گوشه ای می خزد . [ همینکه شاهِ حقیقت بر کشورِ وجودِ عاشق ، پرتو افکند و تجلّی کند . عقل که نمایندۀ آن شاه در کشور وجودِ آدمی است کنار می رود و از تدبیر و تصرّف باز می ماند ( شرح کبیر انقروی ، ج 11 ، ص 682 ) ]
عقل ، سایۀ حق بُوَد ، حق ، آفتاب / سایه را با آفتابِ او چه تاب ؟
عقل در واقع سایۀ حضرت حق است و حضرت حق به منزلۀ آفتاب ، سایۀ عقل در مقابل آفتابِ حقیقت چه مقاومتی می تواند داشته باشد ؟ [ سایه در مقابل آفتاب دوامی ندارد . این بیت مقایسه ای است میان عقل و عشق الهی . عقل به منزلۀ سایه است و عشق به مثابۀ آفتاب . چنانکه در بیت 117 و 118 دفتر اوّل آمده است :
از وی ار سایه نشانی می دهد / شمس، هر دَم نورِ جانی می دهد
سایه خواب آرَد تو را همچون سَمَر / چون برآید شمس ، اِنشق القمر ]
منظور بیت : همانطور که وقتی پرتوِ خورشید ساطع می شود . سایه از میان برمی خیزد . وقتی شمسِ عشق طالع می گردد ، عقل زوال می پذیرد . چنانکه شیخ عطار فرمود :
عشق اینجا آتش است و عقل ، دود / عشق چون آدید گریزد عقل ، زود
چون پَری غالب شود بر آدمی / گم شود از مرد ، وصفِ مردمی
مولانا در اینجا برای تفهیمِ فنای عارفِ عاشق در هستی الهی و اینکه در حالتِ محو و بیخویشی ، آنچه از قول و فعل از او صادر شود . ناطق و مصدِّرِ آن ، حضرت حق تعالی است . « جن زدگی » را مثال می آورد و می گوید : وقتی که جن بر وجودِ کسی مسلّط شود و او را به اصطلاح «مصروع» سازد . در این حال آن فرد ، هویّتِ شخصی خود را از دست بدهد و مقهورِ تصرّفاتِ آن جن شود .
هر چه گوید ، آن پَری گفته بُوَد / زین سَری زآن آن سَری گفته بُوَد
شخصی که مقهورِ جن شده ، هر چه بگوید گفتۀ آن جنّ است نه خودِ او . و هر چه انسانِ جن زده از جانبِ خود بگوید ، در واقع از طرفِ جن گفته است . [ سَر = در اینجا به معنی طرف و جانب است ]
چون پَری را این دَم و قانون بُوَد / کردگارِ آن پَری خو چون بُوَد ؟
در جایی که جنّ چنین تسلطی دارد . ببین تسلّطِ خالقِ جنّ چگونه است . [ «دَم» در اینجا به معنی نَفَس است و «قانون» به معنی قاعده و دستور و مقررات و « دَم و قانون » کنایه از تسلّط و تصرّف است . ]
اویِ او رفته ، پَری خود او شده / تُرک ، بی الهام ، تازی گو شده
هویّتِ شخصِ جن زده محو شده و او خود به جن مبدّل گردیده است . چنانکه مثلاََ ترک زبانی ، ناگهان بی هیچ الهامی به عربی تکلّم کند . [ مصراع دوم این بیت ، سخن سید ابوالوفا را تداعی می کند : او در آغاز کُردی بیسواد بود و هیچ سابقه علمی نداشت . امّا پس از جذبه ای معنوی و شوری درونی بر خواندن و نوشتن مسلّط شد . حُسام الدین چلبی را از احفاد و فرزندانِ او دانسته اند . سخن او اینست « شبانگاه کُردی بی مایه و بیسواد بودم و بامدادان بر زبانِ تازی تسلّط یافتم » این سخن بعدها به صورتِ مَثل درآمد و صوفیه و از آن جمله مولانا آنرا بطور کنایه در موردِ مکاشفاتِ روحی بکار برده اند و گفته اند : وقتی شخص دچارِ انقلابِ روحی شود ابوابِ علوم به روی او گشوده گردد . به هر تقدیر مولانا در ابیات اخیر می خواهد قول سُبحانی ما اَعظَمَ شأنی بایزید و اَنَالحَق حلّاج را تفسیر کند و بگوید که قائلِ این اقوال ، حضرت حق است نه آن صوفیان . زیرا صوفیه می گویند غیر از حق ، هستی دیگری نیست و وجودِ کثرات و تعیّنات ، نمودی بی بود است و چون سالک باطناََ و نه فقط قولاََ بدین شهود رسد . اگر هوالحق بگوید درست است و اگر اَنَالحق هم بگوید باز درست است ( شرح گلشن راز ، ص 386 ) ]
چون به خود آید ، نداند یک لغت / چون پَری را هست این ذات و صفت
همینکه آن جن زده به حالِ قبلی خود بازگردد . حتّی یک کلمه از آن سخنان نمی داند . زیرا همۀ آن احوال و اقوالی که از آن جن زده سر زد به جن تعلّق دارد .
پس خداوندِ پَریّ و آدمی / از پَری کی باشدش آخِر کمی ؟
پس چگونه امکان دارد که خالقِ جن و اِنس از جن کمتر باشد ؟ [ وقتی جن که مخلوقی مقهور است می تواند هویّتِ آدمی را برباید و هویّتِ خود را جایگزین آن کند تو ببین تسلّط و تصرّفِ حق بر عبد چگونه خواهد بود . ]
شیر گیر ار خونِ نرّه شیر خَورد / تو بگویی او نکرد آن ، باده کرد
مولانا برای تفهیمِ مطلبِ قبل ، به ذکرِ امثال می پردازد و می گوید : مثلاََ اگر یک مردِ بی باک و مست ، شیرِ نری را مغلوب کند و خونِ او را بخورد . تو می گویی این کارِ متهوّرانه را آن مرد نکرد بلکه شراب کرد . یعنی شراب ابتدا او را مست و بی باک کرد و سپس آن کارِ خارق العاده از او سر زد .
ور سخن بر دارَد از زرِّ کهن / تو بگویی ، باده گفته ست آن سخن
مثال دیگر ، اگر شخصی شراب بخورد و مست شود و بر اثرِ شورِ مستی سخنانی از طلای قدیمی و خالص بر زبان راند . تو می گویی این حرف ها را نیز شراب زده است و نه آن شخص .
باده یی را می بُوَد این شرّ و شور / نورِ حق را نیست آن فرهنگ و زور ؟
در جایی که شراب ، این همه شور و غوغا پدید می آورد . آیا نورِ حضرتِ حق چنان بینش و قدرتِ روحی را نمی تواند پدید آورد ؟
که تو را از تو ، به کُل خالی کند / تو شوی پَست ، او سخن عالی کند ؟
آیا تجلّیِ جلالی حضرت حق نمی تواند تو را از هویّت و انانیّتِ موهومت عاری سازد . به طوری که تو مقهورِ سطوت و قدرتِ او شوی و او سخنان عالی و غریب اظهار کند ؟ [ بدین ترتیب همۀ آن شطح ها و کلماتی که بوی کفر دهد در مقامِ فنای عبد در معبود گفته شده در حالی که قائل ، عبد نیست . ]
گر چه قرآن از لبِ پیغمبر است / هر که گوید : حق نگفت ، او کافر است
مثال دیگر ، گر چه قرآن کریم از دهان پیامبر (ص) شنیده شد امّا هر کس بگوید آن را حق تعالی نگفته مسلماََ کافر است .
چون همایِ بیخودی پرواز کرد / آن سخن را بایزید آغاز کرد
همینکه هُمایِ هُمایون بالِ محو و بیخویشی به پرواز درآمد . بایزید شروع کرد به گفتنِ سُبحانی ما اَعظَمَ شأنی و لا اِلهَ اِلّا اَنا فَاعبُدون . یعنی وقتی بایزید به مقام فنا و استغراق رسید . سخنان شطح آمیز را دوباره آغاز کرد . [ در اینجا مولانا به جهتِ مبارکی و خجستگیِ مقامِ فنا ، آن را به پرندۀ هُما تشبیه کرده است . ]
عقل را سیلِ تحیّر دَر رُبود / ز آن قوی تر گفت کاوّل گفته بود
سیلِ حیرت آمد و عقلِ بایزید را ربود و بُرد . زیرا این بار سخنی قویتر و خطیرتر گفت . [ آن سخن در بیت بعدی آمده است . ]
نیست اندر جُبّه ام اِلّا خدا / چند جویی بر زمین و بر سَما ؟
در لباسِ من کسی جز خدا نیست . پس چرا خدا را در زمین و آسمان جستجو می کنی ؟ ( جُبّه = لباس گشاد و بلندی که روی لباس ها می پوشند ) [ این شطح بایزید که گفت : لَیسَ فی جُبَّتی سِوَی الله از شطح قبلی که گفت : لا اِلهَ اِلّا اَنَا فَاعبُدون ، قویتر و خطیرتر است . زیرا جملۀ اخیر آیۀ قرآنی است و ممکن است تعبیر شود که آن را از قول خدا گفته است . امّا جملۀ لَیسَ فی جُبَّتی سِوَی الله را نمی توان اینگونه تعبیر کرد . ]
آن مریدان جمله دیوانه شدند / کاردها بر جسمِ پاکش می زدند
مریدانِ بایزید وقتی که این جمله را از او شنیدند جملگی دیوانه شدند و با کاردهای خود بر جسمِ پاکِ او ضرباتی زدند .
هر یکی چون مُلحِدانِ گِردهِ کوه / کارد می زد پیرِ خد را بی ستوه
هر یک از آن مریدان مانندِ ملحدانِ ناحیۀ گِردکوه بی محابا به بدنِ مرشد و پیرِ خود کارد می زد . [ گِردکوه = کوهی در سه فرسخی دامغان که از قِلاعِ مستحکمِ فرقۀ اسماعیلیه به شمار می آمد . چون فدائیانِ این فرقه دشمنان خود را به ضربِ دشنه از میان برمی داشتند لذا مولانا می گوید : مریدانِ بایزید مانندِ فدائیانِ اسماعیلیه ، با قاطعیّت و تعصّب ، بایزید را با کاردهای خود مضروب کردند . ]
هر که اندر شیخ تیغی می خَلید / بازگونه از تنِ خود می دَرید
هر یک از آن مریدان که کارد بر بدنِ بایزید می زد . آن کارد بر عکس می شد و بر تنِ خودِ او فرود می آمد و آن را پاره می کرد .
یک اثر نه یر تنِ آن ذوفنون / و آن مریدان خسته و غرقابِ خون
حتّی اثرِ یک ضربۀ کارد بر بدنِ آن عارفِ صاحب کمال نبود . در حالی که مریدان مجروح و غرقِ به خون شده بودند .
هر که او سویِ گلویش زخم برد / حلقِ او بُبریده دید و زار مُرد
هر مریدی که بر گلوی پیر و مرشدِ خود زخم وارد آورد . گلوی خود را می برید و با حالی زار می مُرد .
و آنکه او را زخم اندر سینه زد / سینه اش بشکافت و شد مُردۀ ابد
و هر مریدی که بر سینۀ بایزید زخم می زد . سینۀ خودِ او شکافته می شد و برای همیشه جان می داد .
و آنکه آگه بود از آن صاحبقِران / دل ندادش که زند زخمِ گران
و یکی از مریدان که از احوالِ درونی آن مردِ نیک بخت خبر داشت . دلش نیامد که مانندِ دیگر مریدان بر بدنِ او زخمی کاری زند . [ صاحبقِران = لقبی نجومی است که به برخی از پادشاهان و امیران و وزیران می داده اند . و این عنوان از زمانِ غزنویان ( قرن چهارم ) فراتر نمی رود و تا اواخرِ دورانِ قاجاریه در ایران معمول بوده است . صاحبقِران را منجّمان قِران ها و تطبیق هر یک با زمان پادشاهی استخراج و عنوان می کرده اند . و آن لقبِ پادشاهی بوده است که در قِرانِ ( = شرح بیت 1438 دفتر چهارم ) دو سیّاره مانندِ زُحل و مشتری و یا زهره و مشتری به دنیا آمده بود ( فرهنگ اصطلاحاتِ نجومی ، ص 465 ) با توجه به این تعریف اطلاقِ صاحبقِران بر بایزید از آنروست که وی انسانی با سعادت و نیک بخت بوده است . ممکن است صاحبقِران در اینجا به معنی صاحبِ قرن آمده باشد و صاحب قرن به معنی مردِ قرن و کسی است که در روزگارِ خود بر همه امتیاز داشته باشد چنانکه در دیوان شمس آمده است :
بیا ای شاهِ خودکامه ، نشین بر تختِ خودکامی / بیا بر قلبِ رندان زن که صاحب قرنِ ایّامی ]
نیم دانش ، دستِ او را بسته کرد / جان بِبُرد ، اِلّا که خود را خسته کرد
شناختِ محدود و مجملِ آن مرید ، دستِ او را در وارد آوردن ضربۀ کاری بر بدنِ بایزید بست و باعث شد که جانِ خود را از هلاکت نجات دهد و فقط خود را زخمی کند . [ اگر مانندِ دیگران ، زخمِ کاری می زد حتماََ او نیز هلاک می شد . امّا چون او زخمِ سطحی بر بایزید وارد کرده بود همان زخمِ سطحی به تنِ خودِ او نشست . ]
روز گشت و ، آن مریدان کاسته / نوحه ها از خانه شان برخاسته
وقتی که روز شد . معلوم گشت که از تعدادِ آن مریدان کاسته شده است و از خانۀ آنان صدای شیون و فغان به هوا برمی خاست .
پیشِ او آمد هزاران مرد و زن / کای دو عالَم دَرج در یک پیرهن
هزاران مرد و زن به حضورِ بایزید رسیدند و به او گفتند : ای کسی که دو جهان را در یک پیراهن جا داده ای . [ دو عالم دَرج در یک پیراهن = منظور اینست که بایزیذ حاوی همۀ حقایقِ عالم بود ( مثنوی مولوی معنوی ، ج 5 ، ص 172 ) یعنی حقایقِ دنیا و آخرت در وجودِ او منطوی بود . ]
این تنِ تو گر تنِ مردم بُدی / چون تنِ مردم ز خنجر گُم شدی
اگر جسمِ تو مانندِ جسمِ دیگر انسانها بود . قهراََ بر اثر ضربات کارد و خنجر از میان می رفت . [ بیت فوق نشان می دهد که بایزید با جسم مثالی و جسد هور قلیایی بر مریدان ظاهر شده بود زیرا جسم مثالی لطیف است و قابل خرق و انشقاق نیست . توضیح بدن مثالی و جسد هور قلیایی در شرح بیت 1613 دفتر سوم آمده است . ]
با خودی با بیخودی دوچار زَد / با خود اندر دیدۀ خود خار زَد
کسی که اسیر هستی موهومِ خود است اگر با کسی که هستیِ موهومِ خود را فانی کرده و به مقامِ فنا و بیخویشی رسیده است مقابله کند . صاحبِ هستی موهوم به دیدۀ خود خار فرو می کند یعنی به خود زیان می زند نه به آن فانی و بیخویش . [ دو چار زدن = مقابله کردن ]
ای زده بر بیخودان تو ذوالفقار / بر تنِ خود می زنی آن ، هوش دار
ای کسی که با شمشیر بر عارفانِ بیخویش و رهیده از کمندِ هوی و دغا ضربت می زنی . بدان که این ضربت ها را بر بدنِ خود می زنی . [ ذوالفقار = شرح بیت 2300 دفتر دوم ]
ز آنکه بی خود فانی است و ایمن است / تا ابد در ایمنی او ساکن است
زیرا هستیِ مجازی عارفِ بیخویش در هستیِ حضرت حق ، فانی شده و به بقای حقیقی حضرت حق نائل گردیده است . و تا ابد در مأمنِ بقای خود از فنا در امان است . [ در آیه 82 سورۀ انعام آمده است « و آنان که ایمان آوردند و ایمانِ خویش به ستم و عصیان نیامیختند . ایشان راست ایمنی . و ایشان اند راه یافتگان » ]
نقشِ او فانیّ و او شد آینَه / غیرِ نقشِ روی غیر ، آنجای نَه
هستیِ مجازی عارفِ بیخویش در وجودِ حق ، فانی شده است و او به منزلۀ آینه ای است که بجز تصویرِ دیگران چیزی رویِ آن نیست . [ عارفِ رهیده از بندِ هوی و صوفی صافی مانندِ آینه ای پاک و شفاف است که حقیقتِ احوالِ هر کسی را بدو نشان می دهد و چون او حقیقتِ جهان را شناخته ، صورِ حقیقی هر چیزی را منعکس می کند . ]
گر کنی تُف ، سویِ رویِ خد کنی / ور زنی بر آینه ، بر خود زنی
اگر مثلاََ به روی آینه تُف بیندازی در واقع به روی خود تُف کرده ای و اگر آینه را بزنی در حقیقت خود را زده ای .
ور ببینی رویِ زشت ، آن هم تویی / ور ببینی عیسی و مریم ، تویی
و اگر در آینه صورتِ خود را زشت ببینی ، همو تویی . و اگر در آینه عیسی و مریم را ببینی ، باز هم خودِ تو هستی . [ عارفِ صادق که وحدتِ حق را شهود کرده از همۀ تعلّقات بیرنگ است . او همچون آینه صاف و صیقلی است که واقعیّتِ اشیاء و اشخاص را نشان می دهد . اگر او را زشت و ناخوشایند ببینی ، همو ذاتِ توست . و اگر او را زیبا و خوشایند ببینی باز خود را دیده ای . ]
او نه اینست و نه آن ، او ساده است / نقشِ تو در پیشِ او بنهاده است
عارفِ بیخویش نه اینست و نه آن . یعنی نه آن شخصِ زشت و منفور است و نه عیسی و مریم است . بلکه او وجودی بیرنگ و بی تعیّن است و نقشِ حقیقی تو را به تو نشان می دهد .
چون رسید اینجا سخن ، لب دَر ببَست / چون رسید اینجا قلم ، در هم شکست
همینکه سخن به اینجا رسید ، لب از گفتار بسته شد و همینکه قلم به اینجا رس ید شکسته شد .
لب ببند ارچه فصاحت دست داد / دَم مزن ، وَاللهُ اَعلَم بِالرَّشاد
هر چند می توانی نکته های دقیق را با قدرتِ بیان و فصاحتِ تمام ، شرح دهی . امّا دیگر لب از بیانِ این نکته ها فرو بند که خداوند به هدایت داناتر است . [ زیرا آنانکه به اسرارِ الهی واقف می شوند صلاح نمی دانند که همۀ آن را فاش کنند . گویا این بیت خطاب به نَفسِ نفیسِ مولاناست ( شرح مثنوی ولی محمّد اکبرآبادی ، دفتر چهارم ، ص 98 ) ]
بر کنارِ بامی ای مستِ وُدام / پسن بنشین یا فرود آ ، وَالسّلام
ای کسی که از شرابِ عشق و معرفتِ حق ، پیوسته مستی و با حالِ مستی به لبِ بام نزدیک شده ای . یا برو عقب تر آسوده بنشین و یا از آن بالا پایین بیا . سلام بر تو باد . ( پَست بنشین = آسوده بنشین ، راحت بنشین ، در اینجا یعنی عقب تر بنشین ) [ با توجه به اینکه «مُدام» به معنی شراب نیز آمده می توان « مستِ مُدام » را « مست از شراب » نیز معنی کرد و « بر کنارِ بام بودن » کنایه از نزدیک شدن به خطر است و این خطر بر دو نوع قابلِ توجیه است . یکی آنکه اظهارِ احوالِ والای روحی و مکاشفاتِ درونی ممکن است موجبِ عُجب و غرور شود و قهراََ کسی که به ورطۀ غرور و خود بینی افتد از آن احوال و وارداتِ قلبی برخوردار نگردد . و دیگر آنکه افشایِ احوالِ روحی ، موجبِ شوراندن قشریان و ظاهربینان می گردد . امّا در اینجا وجه اوّل مناسب تر است . مولانا می گوید : حالتِ سالکی که افشای راز می کند به مستی مانَد که بر لبِ بام آید و قهراََ چنین مستی در معرضِ سقوط است . مولانا برای ایمنی سالک از زوالِ احوالِ روحی و مکاشفاتِ درونی دو راه پیشِ پای او می نهد . یکی آنکه سالک باید احوالِ درونی و وارداتِ قلبی خود را از اغیار بپوشاند تا نه مسحود واقع شود و نه خودبین و مُعجب گردد . و دیگر آنکه اگر ظرفیّتِ استتار و پوششِ اسرارِ درونی خود را ندارد باید از حالتِ محو و بیخویشی بدر آید و به مرتبۀ صحو و باخویشی تنزّل کند . ابیات بعدی در شرح و بسطِ همین مطلب است . ]
هر زمانی که شدی تو کامران / آن دَمِ خوش را کنارِ بام دان
ای سالکِ عاشق ، هر گاه به وصالِ حق و کشفِ حقیقت توفیق یافتی بدان که در آن وقتِ دلنشین بر لبِ بام ایستاده ای . یعنی سخت در معرضِ خطری .
بر زمانِ خوش هراسان باش تو / همچو گنجش خُفیه کن ، نه فاش تو
ای سالک از اوقاتِ خوشِ معنوی و روحی خود بیمناک باش و آن اوقات را مانندِ گنجی گرانبها از انظار بپوشان و آن را فاش نساز .
تا نیاید بر وَلا ناگه بلا / ترس ترسان رَو در آن مَکمَن هَلا
تا مبادا ناگاه به دوستی تو با حق آسیبی وارد شود . یعنی احوالِ معنوی خود را مستور بدار تا مبادا قربِ وصال به بُعدِ فراق مبدّل شود . بهوش باش و در نهانگاهِ احوالِ روحی خود با حزم و احتیاط حرکت کن . [ وَلا = دوستی / مَکمَن = کمینگاه ، نهانگاه ، در اینجا منظور نهانخانۀ دل و احوالِ قلبی است که از دیگران مستور است / هَلا = آگاه باش ]
ترسِ جان ، در وقتِ شادی ، از زوال / ز آن کنار بامِ غیب است اِرتحال
وقتی که جانِ آدمی به نعمت و فرحی می رسد و از زوال و فقدانِ آن بیمناک می گردد . همین ترس به منزلۀ عقب رفتن از لبِ بامِ عالمِ غیب است . ( اِرتحال = کوچیدن ، در اینجا به معنی کنار رفتن است ) [ هر گاه از جانبِ حق برای تو بسط و فتوحی پیش آمد نباید عُجب و سرمستی تو را بگیرد . بلکه باید از زوالِ آن خائف و ترسان باشی و قهراََ همین خوف ، تو را از غرور و خودبینی می رهاند و در نتیجه از فراقِ حق نچات پیدا می کنی درست مانندِ کسی که از لبِ بام کنار برود و خود را از خطرِ سقوط سلامت بدارد . ]
گر نمی بینی کنارِ بامِ راز / روح می بیند که هستش اهتزاز
اگر تو ای ظاهربین ، خطرِ ایستادن بر لبِ بام اسرار الهی را نمی بینی . افرادِ ژرف بین که به مرتبۀ عالی روح و مجرّدات نائل شده اند آن را می بینند و از آن خبر دارند . زیرا چنین کسانی خطرِ سقوطِ روحی و درونی را احساس می کنند . [ اِهتزاز = جُنبیدن ، تکان خوردن ، در اینجا به معنی ترس و لرز است ]
هر نَکالی ناگهان کآن آمده ست / بر کنارِ کُنگره شادی بُده ست
اصولاََ هر کیفری که بر سرِ قومی فرود آمده است در وقتی بوده است که آن قوم بر بامِ شادمانی ایستاده بودند . ( نَکال = مجازاتِ سخت ) [ در آیه 16 سورۀ اسراء آمده است « و چون خواهیم اهلِ شهری را هلاک گردانیم . محتشمان و توانگرانِ ایشان را به طاعت فرمان دهیم . و ایشان به تباهی پردازند . پس عذاب بر ایشان حتمی گردد و آنگاه نابودشان کنیم به تمامی » ]
جز کنارِ بام ، خود نَبوَد سقوط / اعتبار از قومِ نوح و قومِ لوط
سقوط تنها بر لبه بام و یا هر بلندی دیگر اتفاق می افتد . از قومِ نوح و قومِ لوت عبرت بگیرید . ( اعتبار = عبرت گرفتن ، پند گرفتن ) [ همانطور که ملاحظه شد مولانا در هشت بیت اخیر به سالکان توصیه کرد که باید احوالِ عالی و جذباتِ پُر شورِ خود را از نگاهِ عوام الناس پوشیده دارند که حریمِ یار جای اغیار نیست .
دکلمه سبحانی ما اعظم شأنی گفتن ابویزید و اعتراض مریدان
خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
- شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر چهارم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات