سخنان خنده دار خیاط و بسته شدن چشم تُرک از خنده | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
سخنان خنده دار خیاط و بسته شدن چشم تُرک از خنده| شرح و تفسیر
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر ششم ابیات 1693 تا 1738
نام حکایت : حکایت آن رنجور بَد حالی که طبیب در او امیدِ صحّت ندید
بخش : 9 از 11 ( سخنان خنده دار خیاط و بسته شدن چشم تُرک از خنده )
خلاصه حکایت آن رنجور بَد حالی که طبیب در او امیدِ صحّت ندید
بیماری نزد طبیبی رفت . طبیب نبضِ او را گرفت و به فراست دریافت که او دچار نوعی بیماری روانی شده است . پس بدو سفارش کرد که برای علاج خود هرگز امیالت را سرکوب مکن . بلکه هر چه دلت میل کرد فوراََ آن را انجام بده . بیمار همینکه از مطب بیرون آمد هوس کرد که به کنار جویباری رود و در آنجا قدم زند . در حال قدم زدن بود که دید شخصی بر لب جوی آب نشسته و دست و روی خود را می شوید . چون گردن او پهن و صاف بود . بیمار میل کرد …
متن کامل ” حکایت آن رنجور بَد حالی که طبیب در او امیدِ صحّت ندید “ را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
متن کامل ابیات سخنان خنده دار خیاط و بسته شدن چشم تُرک از خنده
ابیات 1693 الی 1738
1693) تُرک ، خندیدن گرفت از داستان / چشمِ تنگش گشت بسته آن زمان
1694) پاره ای دزدید و کردش زیرِ ران / از جُزِ حق ، از همه اَحیا نهان
1695) حق همی دید آن ، ولی ستّارخُوست / لیک چون از حَد بَری ، غَمّاز اوست
1696) تُرک را از لذّتِ افسانه اش / رفت از دل دعوی پیشانه اش
1697) اطلسِ چه ؟ دعویِ چه ؟ رهنِ چی ؟ / تُرک ، سرمست است در لاغِ اَچی
1698) لابه کردش تُرک ، کز بهرِ خدا / لاغ می گو ، که مرا شد مُغتَذا
1699) گفت لاغی خَندُمینی آن دَغا / که فتاد از قهقهه او بر قَفا
1700) پاره یی اطلس ، سَبُک بر نیفه زد / تُرک غافل خوش مَضاحِک می مَزَد
1701) همچنین بار سوم ، تُرکِ خِطا / گفت : لاغی گوی از بهرِ خدا
1702) گفت لاغی خندُمین تر زآن دو بار / کرد او این تُرک را کُلّی شکار
1703) چشم بسته ، عقل جَسته ، مُولِهه / از فِراق او نخوردی این قَفا
1704) پس سوم بار از قبا دزدید شاخ / که ز خنده ش یافت میدانِ فراخ
1705) چون چهارم بار آن تُرکِ خِطا / لاغ از آن اُستا همی کرد اقتضا
1706) رحم آمد بر وی آن استاد را / کرد در باقی فن و بیداد را
1707) گفت : مُولَع گشت این مفتون در این / بی خبر کین چه خَسار است و غَبین
1708) بوسه افشان کرد بر استاد او / که به من بهرِ خدا افسانه گو
1709) ای فسانه گشته و محو از وجود / چند افسانه بخواهی آزمود ؟
1710) خَندُمین تر از تو هیچ افسانه نیست / بر لبِ گورِ خرابِ خویش ایست
1711) ای فرو رفته به گورِ جهل و شَک / چند جویی لاغ و دستانِ فلک ؟
1712) تا به کی نوشی تو عشوۀ این جهان ؟ / که نه عقلب ماند بر قانون ، نه جان
1713) لاغِ این چرخِ نَدیمِ کِرد و مُرد / آبروی صد هزاران چون تو بُرد
1714) می دَرَد ، می دوزد این درزیِّ عام / جامۀ صد سالکانِ طفلِ خام
1715) لاغِ او گر باغ ها را داد داد / چون دَی آمد ، داده را بر باد داد
1716) پیره طفلان ، شِسته پیشش بهرِ کَد / تا به سعد و نحس ، او لاغی کند
1717) گفت درزی : ای طواشی برگذر / وای بر تو گر کنم لاغی دِگر
1718) پس قبایت تنگ آید باز پس / این کند با خویشتن خود هیچ کس ؟
1719) خندۀ چه ؟ رمزی از دانستیی / تو به جای خنده ، خون بِگرِستیی
1720) اطلسِ عُمرت به مِقراضِ شُهور / بُرد پاره پاره خیّاطِ غَرور
1721) تو تمنّا می بَری کاختر مُدام / لاغ کردی سَعد بودی بر دَوام
1722) سخت می تُولی ز تربیعاتِ او / وز دَلال و کینه و آفاتِ او
1723) سخت می رنجی ز خاموشیِّ او / وز نُحوس و قبض و کین کوشیِّ او
1724) که چرا زُهرۀ طَرَب در رقص نیست ؟ / بر سُعود و رقصِ سَعدِ او مَایست
1725) اَخترت گوید که : گر افزون کنم / لاغ را ، پس کُلّی ات مغبون کنم
1726) تو مَبین قَلّابیِ این اَختران / عشقِ خود بر قَلب زَن بین ای مُهان
1727) آن یکی می شد به رَه سویِ دُکان / پیشِ رَه را بسته دید او از زنان
1728) پایِ او می سوخت از تعجیل و ، راه / بسته از جَوقِ زنانِ همچو ماه
1729) رُو به یک زن کرد و ، گفت : ای مُستَهان / هَی چه بسیارید ای دخترچگان
1730) رُو بدو کرد آن زن و ، گفت : ای امین / هیچ بسیاریِّ ما مُنکر مَبین
1731) بین که با بسیاریِ ما بر بِساط / تنگ می آید شما را اِنبساط
1732) در لواطه می فتید از قحطِ زن / فاعل و مفعول ، رسوایِ زَمَن
1733) تو مَبین این واقعاتِ روزگار / کز فلک می گردد اینجا ناگوار
1734) تو مَبین تَحشیرِ روزیّ و مَعاش / تو مَبین این قحط و خوف و ارتعاش
1735) بین که با این جمله تلخی هایِ او / مُردۀ اویید و ناپروایِ او
1736) رحمتی دان امتحانِ تلخ را / نِقمتی دان مُلکِ مَرو و بلخ را
1737) آن براهیم از تَلَف نگریخت و ماند / این بِراهیم از شرف بگریخت و راند
1738) آن نسوزد ، وین بسوزد ، ای عجب / نعلِ معکوس است در راهِ طلب
شرح و تفسیر سخنان خنده دار خیاط و بسته شدن چشم تُرک از خنده
- بیت 1693
- بیت 1694
- بیت 1695
- بیت 1696
- بیت 1697
- بیت 1698
- بیت 1699
- بیت 1700
- بیت 1701
- بیت 1702
- بیت 1703
- بیت 1704
- بیت 1705
- بیت 1706
- بیت 1707
- بیت 1708
- بیت 1709
- بیت 1710
- بیت 1711
- بیت 1712
- بیت 1713
- بیت 1714
- بیت 1715
- بیت 1716
- بخش
- بیت 1717
- بیت 1718
- بیت 1719
- بخش
- بیت 1720
- بیت 1721
- بیت 1722
- بیت 1723
- بیت 1724
- بیت 1725
- بیت 1726
- بیت 1727
- بیت 1728
- بیت 1729
- بیت 1730
- بیت 1731
- بیت 1732
- بیت 1733
- بیت 1734
- بیت 1735
- بیت 1736
- بیت 1737
- بیت 1738
تُرک ، خندیدن گرفت از داستان / چشمِ تنگش گشت بسته آن زمان
تُرک از شنیدن حکایات شیرین و ختده دار خیّاط چنان خندید که چشم بادامی اش ضمن خندیدن بسته شد . [ چشم تنگ = هم اشاره دارد به اینکه آن تُرک از تُرکان «خَتا» که ناحیه ای است در چین شمالی و چشمانی بادامی دارند و هم اشاره است به طمّاع بودن و کوته نظری آن تُرک . ]
پاره ای دزدید و کردش زیرِ ران / از جُزِ حق ، از همه اَحیا نهان
خیّاط در این لحظه قسمتی از پارچه را کِش رفت و زیر رانش قایم کرد . و این کار را چنان ماهرانه انجام داد که جز خداوند از همۀ زندگان پوشیده ماند .
حق همی دید آن ، ولی ستّارخُوست / لیک چون از حَد بَری ، غَمّاز اوست
البته حضرت حق کِش رفتن جناب خیّاط را دید ولی از آنجا که یکی از صفات الهی ستّاریّت است در آن دَم رسوایش نکرد . ولی اگر در خیانت و خبائث از حد بگذری همو تو را رسوا می کند . [ ستّار = بسیار پوشاننده ، از صفات الهی است ]
تُرک را از لذّتِ افسانه اش / رفت از دل دعوی پیشانه اش
تُرک چنان از حکایات و لطیفه های خیّاط کیف کرد که ادّعایِ پیشین خود را از یاد بُرد . یعنی یادش رفت که با اهلِ محلّه اش قرار نهاده است که مفتون تردستی های خیّاط نشود .
اطلسِ چه ؟ دعویِ چه ؟ رهنِ چی ؟ / تُرک ، سرمست است در لاغِ اَچی
چه اطلسی ؟ چه ادّعایی ؟ چه شرطی ؟ تُرک از لطیفه گویی های برادر بزرگ (خیّاط) سرمست شده بود . [ لاغ = شوخی ، هزل / اَچی = برادر بزرگ ، گولپینارلی می نویسد : در ترکی بلخی برادر بزرگ را »اِجِه» و برادر کوچک را « اُوگه» می گویند (نثر و شرح مثنوی شریف ، دفتر ششم ، ص 238 )]
لابه کردش تُرک ، کز بهرِ خدا / لاغ می گو ، که مرا شد مُغتَذا
تُرک در مقابل خیّاط به التماس درآمد که تو را به خدا باز هم سخنان خنده دار بگو که برایم به منزلۀ طعام است . [ مُغتَذا = غذا خوردن ، غذا ]
گفت لاغی خَندُمینی آن دَغا / که فتاد از قهقهه او بر قَفا
آن حیله گر لطیفه خنده دار دیگری گفت که تُرک از شنیدن آن چنان روده بُر شد که طاقباز افتاد . [ خندُمین = خنده آور / دَغا = حیله گر ]
پاره یی اطلس ، سَبُک بر نیفه زد / تُرک غافل خوش مَضاحِک می مَزَد
در این لحظه که تُرک غرق در لذّت خنده شده بود . جناب خیّاط فوراََ تکه ای از پارچه در لیفۀ شلوارش قایم کرد . [ نیفه = لیفۀ شلوار ، بند شلوار / می مَزَد = می چشد ، در اینجا یعنی لذّت بُردن ]
همچنین بار سوم ، تُرکِ خِطا / گفت : لاغی گوی از بهرِ خدا
همینطور برای بارِ سوم تُرکِ ختایی گفت : خیّاط باشی محضِ رضای خدا لطیفه دیگری بگو .
گفت لاغی خندُمین تر زآن دو بار / کرد او این تُرک را کُلّی شکار
خیّاط این دفعه لطیفه ای گفت که از دو لطیفه قبلی خنده دارتر بود بطوری که حواس تُرک به کُلّی پَرت شد و تُرک کاملاََ صیدِ او شد .
چشم بسته ، عقل جَسته ، مُولِهه / از فِراق او نخوردی این قَفا
چشمِ آن تُرکِ مدّعی از شدّت خنده بسته شد و عقل از سرش پَرید و حیران و مست شد . [ مُولِهه = حیران ، سرگشته ]
پس سوم بار از قبا دزدید شاخ / که ز خنده ش یافت میدانِ فراخ
خیّاط برای سومین بار تکه ای از پارچه تُرک که قرار بود از آن قبایی دوخته شود دزدید . زیرا خندۀ او فرصت فراوانی در اختیار خیّاط گذاشته بود . [ شاخ = تکه ، پارچه ]
چون چهارم بار آن تُرکِ خِطا / لاغ از آن اُستا همی کرد اقتضا
و چون تُرکِ ختایی برای چهارمین بار از استاد (خیّاط) درخواست لطیفه کرد . [ ادامه معنا در بیت بعد ]
رحم آمد بر وی آن استاد را / کرد در باقی فن و بیداد را
استاد (خیّاط) دلش به حال آن تُرک سوخت و دیگر روا ندید که در حقِ او حیله و اجحاف کند .
گفت : مُولَع گشت این مفتون در این / بی خبر کین چه خَسار است و غَبین
خیّاط با خود گفت : این تُرکِ فریب خورده به لطیفه های من حرص می ورزد و خبر ندارد که این کار چه خُسران و زیانی برایش ببار می آورد . [ مُولِع = آزمند ، حریص / خَسار = زیانمندی ، ضرر / غَبین = زیان بردن در معامله ، مغبون و زیان دیده ]
بوسه افشان کرد بر استاد او / که به من بهرِ خدا افسانه گو
تُرک ، خیّاط را غرق بوسه کرد که محضِ رضای خدا برایم حکایات خنده دار بگو .
ای فسانه گشته و محو از وجود / چند افسانه بخواهی آزمود ؟
مولانا در اینجا نتیجه گیری می کند و می فرماید : ای کسی که خود ، افسانه شده ای . یعنی ای کسی که سرنوشت تو مایۀ عبرت دیگران شده است و از هستیِ خود ساقط شده ای . تا کی می خواهی افسانه و حکایات را تجربه کنی ؟ یعنی تو که همه اش می خواهی تجربه بیندوزی . پس کی تجربه ها را بکار می بندی ؟
خَندُمین تر از تو هیچ افسانه نیست / بر لبِ گورِ خرابِ خویش ایست
هیچ افسانه ای خنده دارتر از حال و روزِ تو نیست . بر لبِ گورِ ویرانِ خود توقف کن . یعنی از اتلافِ عُمرت بپرهیز و با عمل صالح عاقبت بخیر شو .
ای فرو رفته به گورِ جهل و شَک / چند جویی لاغ و دستانِ فلک ؟
ای کسی که به گورِ نادانی و تردید درآمده ای . تا کی جویای لطیفه و افسانه روزگاری ؟ یعنی به خود آی و هر مقدار که تجربه اندوخته ای همان را بکار گیر تا راه نجات پیدا شود .
تا به کی نوشی تو عشوۀ این جهان ؟ / که نه عقلب ماند بر قانون ، نه جان
آخر تا کی فریب این دنیا را خواهی خورد ؟ زیرا نه عقل بهنجاری برایت مانده و نه روح سالمی .
لاغِ این چرخِ نَدیمِ کِرد و مُرد / آبروی صد هزاران چون تو بُرد
شوخی و بازی این روزگار که همدمی است با افعال متضاد ، آبروی صدها هزار نفر مانند تو را بُرده است . [ کِرد و مُرد = دوخنم و پاره کردن (لغات و تعبیرات مثنوی ، ج 7 ، ص 268 ) این شاید کنایه از فعل تناقض آمیز روزگار باشد که هم ایجاد می کند و هم اِفناء . هم عزّت می دهد و هم ذلّت . ]
می دَرَد ، می دوزد این درزیِّ عام / جامۀ صد سالکانِ طفلِ خام
این خیّاط همگان یعنی روزگار غدّار ، لباس آدم های صد ساله را که همچون اطفال خام اند پاره می کند و می دوزد .
لاغِ او گر باغ ها را داد داد / چون دَی آمد ، داده را بر باد داد
اگر شوخی روزگار باغ ها را طراوت و تازگی بخشد . به محض آنکه زمستان از راه رسد همۀ داده هایش را بر باد می دهد . [ پس به اقبال روزگار مفتون مشو که به دنبالش ادبار است . ]
پیره طفلان ، شِسته پیشش بهرِ کَد / تا به سعد و نحس ، او لاغی کند
اطفال سالخورده برای گدایی در مقابل فلک نشسته اند تا فلک با سعد و نحس خود با ایشان بازی کند . [ همانطور که در بیت 1714 گفته شد مراد از «درزیِّ عام» ، فلک است و در اینجا مراد از «پیره طفلان» ، مردم خام اندیشی است که با وجود کلانسالی ، اندیشه ای خام و کودکانه دارند . منظور بیت اینست که روزگار همگان را بازی می دهد . ]
گفتن دَرزی به تُرک که خاموش ، اگر مضاحک دِگر گویم قبات تنگ آید
گفت درزی : ای طواشی برگذر / وای بر تو گر کنم لاغی دِگر
خیّاط به تُرک گفت : ای مخنّث از این درخواست صرف نظر کن . وای بر تو اگر لطیفه دیگری تعریف کنم . [ طواشی = خواجه ، مخنّث ]
پس قبایت تنگ آید باز پس / این کند با خویشتن خود هیچ کس ؟
زیرا در آن صورت قبا برایت تنگ می شود . آیا کسی این کار را حاضر است با خود بکند ؟ یعنی آیا حاضر است به خود زیان بزند ؟
خندۀ چه ؟ رمزی از دانستیی / تو به جای خنده ، خون بِگرِستیی
اینجا مگر جای خنده است ؟ اگر تو به رمز و راز کار اندکی واقف بودی به جای خنده خون گریه می کردی .
بیان آنکه بیکاران و افسانه جویان مَثَلِ آن ترک اند
اطلسِ عُمرت به مِقراضِ شُهور / بُرد پاره پاره خیّاطِ غَرور
خیّاطِ فریفتار روزگار با قیچی ماه ها ، یعنی با گذر زمان تکه تکه از اطلسِ عمرِ تو را می بُرد و می کاهد . [ مِقراض = قیچی / شُهور = ماه ها ، جمع شَهر / غَرور = بسیار فریبنده ، فریفتار ]
تو تمنّا می بَری کاختر مُدام / لاغ کردی سَعد بودی بر دَوام
تو آرزو می داری که ای کاش همواره ستارۀ طالعم با من لطیفه گوید و سعد باشد .
سخت می تُولی ز تربیعاتِ او / وز دَلال و کینه و آفاتِ او
تو از حرکاتِ نُحوست بارِ طالعت و نیز از عشوه و کینه و گزندهای آن به شدّت می رمی . [ تربیع = در میان اهلِ نجوم بر نحوست دلالت دارد / می تُولی = می رمی ، نفرت می داری / دَلال = ناز ، عشوه ]
سخت می رنجی ز خاموشیِّ او / وز نُحوس و قبض و کین کوشیِّ او
و از سکوت و نُحوست و بَد اخمی و بَد خواهی او سخت رنجیده می شوی . [ خاموش طالع = مراد عدم مساعدت و همراهی او با شخص است / کین کوشی = کینه توزی ]
که چرا زُهرۀ طَرَب در رقص نیست ؟ / بر سُعود و رقصِ سَعدِ او مَایست
و چنین می گویی : چرا ستارۀ زُهره که مسببِ شادی و طرب است به رقص درنمی آید ؟ ای غفلت زده ، به سعد بودن و رقص ستاره زهره تکیه مکن . [ زهره = از ستاره های منظومه شمسی است . مدار آن بین عطارد و زمین است . فاصله متوسط آن از خورشید 108/27 کیلومتر و سال نوری آن 225 روز است . جرم آن 0/8 جرم زمین است . در جو زهره اکسیژن وجود ندارد .این اختر در زبان فارسی ، نام هایی از قبیل ناهید و بیدخت دارد . زهره مانند دیگر سیارات و حتی برخی از ثوابت ، مورد پرستش صابئین نیز بوده است . منجمانِ احکامی ، این ستاره را کوکب زنان و اَمرَدان و مُخَنّثان و اهل زینت و تجمل و لهو و شادی و طرب و عشق و ظرافت و سوگند دروغ نام داده اند . ( فرهنگ اصطلاحات نجومی ، ص 345 تا 347 ) .
منظور بیت : حتّی به اقبال روزگار نیز دل خوش مدار زیرا به شادی و طَرَب مشغولی و مِقراضِ روزگار جامۀ عُمرت را خُرده خُرده می بُرَد .
اَخترت گوید که : گر افزون کنم / لاغ را ، پس کُلّی ات مغبون کنم
ستارۀ طالعت گوید : اگر بیش از این با تو به شوخی و لطافت رفتار کنم . تو را کُلاََ خاسر و زیانکار خواهم کرد .
تو مَبین قَلّابیِ این اَختران / عشقِ خود بر قَلب زَن بین ای مُهان
ای حقیر تو به متقلّب بودن این ستارگان توجّه مکن . بلکه به این نگاه کن که عاشقِ موجودی متقلّب شده ای . یعنی اینکه بگویی روزگار با گردش اخترانش مردمان را یاری می دهد حرفِ مهمّی نیست . مهم اینست که تو گولِ همین روزگار را می خوری . و بر دوستی های بی اساس شیفتگی نشان می دهی . [ قلّابی = تقلّب ، زدن سکه های تقلّبی / قلب زن = متقلّب ، کسی که سکه های تقلّبی می زند / مُهان = خوار ، ذلیل ]
منظور بیت : سبب گمراهی و شقاوت ، نَفسِ توست . بی جهت آن را به گردن اختران میفکن .
آن یکی می شد به رَه سویِ دُکان / پیشِ رَه را بسته دید او از زنان
شخصی به سوی دکّانش می رفت . دید که از کثرت زنان راه بند آمده است . [ مولانا در تبیین مطلب پیشین ، تمثیلی کوتاه می آورد تا نشان دهد که منشأ انحراف آدمی درونی است نه برونی .
مَثَل : مردی با شتاب به سوی دکّانِ خویش می رفت و در راه با کثرت زنان مواجه شد . بطوری که پیاده رو بند آمده بود و آن مرد نمی توانست به چالاکی حرکت کند . ناچار آن مرد از روی بی حوصلگی به یکی از زنان خطاب کرد : شما دخترکان چقدر زیادید . زن بدو گفت : در کثرت ما منگر . بدان نِگر که با وجود انبوهی جمع زنان ، شما مردانِ هوس پیشه به همجنس بازی روی می آورید .
نتیجه : سبب انحراف را در خود جستجو کن و هرگز فرافکنانه آن را به دیگر امور نسبت مده . نیکلسون می گوید : سرچشمه و منشأ تبهکاری ، شهوت رانی نامتعارف و مفرط آدمی است . انسان به هیچ روی محق نیست شکوه کند که فراوانی لذّت های دنیوی او را وسوسه و اغفال کرده است ( شرح مثنوی معنوی مولوی ، دفتر ششم ، ص 2103 ) ]
پایِ او می سوخت از تعجیل و ، راه / بسته از جَوقِ زنانِ همچو ماه
از بس با عجله راه می رفت پاهایش داغ شده بود . امّا راه هم از جمعِ زنان زیبارو بند آمده بود . [ جَوقِ زنان = گروه زنان ، دستۀ زنان ]
رُو به یک زن کرد و ، گفت : ای مُستَهان / هَی چه بسیارید ای دخترچگان
آن شخص به یکی از زنان رو کرد و گفت : ای ضعیفه ، وه که شما دخترکان چقدر زیادید . [ دخترچگان = دخترک ها / مُستَهان = خوار کرده شده ، در اینجا مناسب معنی بیت ضعیفه است ]
رُو بدو کرد آن زن و ، گفت : ای امین / هیچ بسیاریِّ ما مُنکر مَبین
زن بدان مرد روی کرد و گفت : ای درستکار ، هرگز به انبوه ما زنان بدبینانه نگاه مکن .
بین که با بسیاریِ ما بر بِساط / تنگ می آید شما را اِنبساط
به این نکته توجه کن که با وجود کثرت ما زنان ، گستردگی (عیش و کامجویی) بر شما مردان تنگ می آید . [ اِنبساط = گستردگی ، پهناوری ]
در لواطه می فتید از قحطِ زن / فاعل و مفعول ، رسوایِ زَمَن
از کمبود زنان به کارِ شَنیع لواط می افتید و در نتیجه ، فاعل و مفعول رسوای روزگار می شود .
تو مَبین این واقعاتِ روزگار / کز فلک می گردد اینجا ناگوار
این بیت و ابیات بعدی ، ادامه جواب قاضی به آن مرد صوفی است : تو به حوادث ناگوار روزگار که از گردش فلک به ظهور می رسد نگاه مکن .
تو مَبین تَحشیرِ روزیّ و مَعاش / تو مَبین این قحط و خوف و ارتعاش
تو به تنگ آمدن رزق و سختی زندگی نگاه نکن . تو اصلاََ به این قحطی و عوامل بیم و اضطراب توجه مکن . [ تَحشیر = تنگ داشتن نفقه ]
بین که با این جمله تلخی هایِ او / مُردۀ اویید و ناپروایِ او
بلکه به این نگاه کن که با وجود این همه تلخی هایی که از دنیا سر می زند . باز کُشته و مُرده آن هستید و هیچ از آن پروا و حَذَر نمی کنید .
رحمتی دان امتحانِ تلخ را / نِقمتی دان مُلکِ مَرو و بلخ را
بدان که امتحان های تلخ الهی رحمتی از رحمت های حضرت حق است . در حالی که حکومت بر دو شهر مهمِّ مَرو و بَلخ عذاب است . [ «مرو» و «بلخ» دو شهر از شهرهای مهمِ دورۀ باستان و قرون وسطی بشمار آید و هر دو شهر از مرکز مهم حکومت ها بوده است . ]
منظور بیت : عیش دنیوی ، ظاهراََ عیش است و در باطن ، عذاب است . ابتلائات الهی به صورت ، نِقمت است و به سیرت ، رحمت .
آن براهیم از تَلَف نگریخت و ماند / این بِراهیم از شرف بگریخت و راند
مثلاََ حضرت ابراهیم خلیل (ع) از نابودی فرار نکرد بلکه به آتش امتحان الهی اندر شد . و سالم ماند . امّا ابراهیم اَدهم از شکوه و جلال حکومت گریخت و پیش رفت و بالاخره در آتش عشق الهی سوخت .
آن نسوزد ، وین بسوزد ، ای عجب / نعلِ معکوس است در راهِ طلب
عجیب است که یکی (ابراهیم خلیل) نمی سوزد و این یکی (ابراهیم اَدهم) می سوزد . اینان در راه طلب نعل وارونه زده اند . [ مولانا در دو بیت اخیر می گوید : اولیای الهی برای به کمال رسیدن ممکن است راههای مختلف در پیش گیرند . پس شیوۀ سلوک مردانِ خدا با یکدیگر تفاوت دارد . و همین تفاوت سدِّ راهی است برای نااهلان . زیرا این تغابر صوری موجب سردی کسانی می شود که در سلوک طریقِ حق ، طلبی آتشین ندارند . ]
دکلمه سخنان خنده دار خیاط و بسته شدن چشم تُرک از خنده
خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
- شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر ششم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات