حکایت تنها کردن باغبان صوفی و فقیه و علوی را از همدیگر

حکایت تنها کردن باغبان صوفی و فقیه و علوی را از همدیگر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

حکایت تنها کردن باغبان صوفی و فقیه و علوی را از همدیگر

حکایت تنها کردن باغبان صوفی و فقیه و علوی را از همدیگر

باغبانی وارد باغ خود می شود و می بیند که سه نفر در باغ هستند . این سه نفر عبارت بودند از یک فقیه و یک سیّد و یک صوفی ، باغبان نگران می شود و خیال می کند که اینان دزد و حرامی اند . پیشِ خود می گوید : من می توانم ثابت کنم که این سه نفر به باغم تجاوز کرده اند . ولی نمی توانم یک تنه با آنان مقابله کنم . زیرا آنان جمع متشکل اند و من تنها ، سرانجام چاره ای اینگونه می اندیشد . نخست این سه نفر را از یکدیگر جدا می کنم و سپس حق هر کدام را کفِ دستشان می گذارم . از اینرو پیش می رود و با خوشرویی به صوفی می گوید : برای اینکه از تفرِج در این باغ لذّتِ بیشتر ببرید . برو و از اتاقِ من در انتهای باغ ، گلیمی بیاور . صوفی بی درنگ برمی خیزد و حرکت می کند و در لابلای درختان ناپدید می شود . باغبان در این موقع به فقیه و سیّد روی می کند و می گوید : تو فقیهِ ما هستی و این هم سیّدِ علوی ما ، ما مردم به برکتِ فتواهای تو زندگی می کنیم . این سیّد هم از سلالۀ خاندان نبوّت است و نزدِ ما بسی احترام دارد . ولی دیگر این صوفی شکم پرست کیست که با شما بزرگان همنشین شده ؟ وقتی باغبان می بیند که افسونش مؤثر افتاده و دلِ آن دو را نسبت به همراه خود سرد کرده است . چوبی ستبر بدست می گیرد به سراغِ صوفی می رود و او را تنها می یابد و تا می تواند او را مضروب می کند بطوریکه پیکرِ نیمه جانش بر زمین می افتد . سپس باغبان نزدِ فقیه و سیّد باز می گردد و به سیدّ می گوید : آقا سیّد ، در اتاقِ من نان های نازک و خوبی هست . برو و به نوکرم بگو که آن نان ها را همراه با مرغابی بریان برایمان بفرستد تا شکمی سیر کنیم . سیّد می رود و فقیه تنها می ماند . در این لحظه باغبان روی به او می کند و می گوید : ای فقیه والامقام ، برای ما مسلّم است که تو فقیهی بزرگواری ، ولی این سیّد کیست که همراهِ تو شده ؟ تازه معلوم هم نیست که واقعاََ سیّد باشد . سخنان او فقیه را تحتِ تأثیر قرار می دهد . باغبان بلافاصله به دنبال سیّد می رود و تا حدِ توان او را مضروب می کند . وقتی باغبان خیالش از جانبِ سیّد هم راحت می شود . سراغِ فقیه می رود و به او نهیب می زند : آهای مردک ، تو فقیهی ؟ به کدام دلیل و اجازه ای وارد باغِ مردم شده ای ؟ در اینجا فقیه متوجّه نقشه باغبان می شود و در می یابد که همۀ این گفتارهای فریبنده برای جدا کردن آن سه نفر از یکدیگر بوده است . پس می گوید : بزن که باید بزنی ، این است سزای کسی که از یاران خود جدا شود .

مأخذ : مأخذِ این داستان ، حکایتی است در جوامع الحکایات ، باب 25 از قسم اول ( مأخذِ قصص و تمثیلات مثنوی ، ص 68 ) . حکایت آورده اند که چهار کس را از اصنافِ مردمان در باغی رفتند و به خوردن میوه مشغول شدند ، یکی از آن جمله ، دانشمندی بود و دیگری را علوی و سوم لشکری و چهارم بازاری ، خداوندِ باغ درآمد و دید که بسیار میوه تلف می کردند و مردی زیرک بود و با خود می اندیشید که ایشان چهار کس اند و من با چهار برنتوانم آمد و پس روی به ایشان آورد . اوّل عالِم را گفت که تو مردی دانشمندی و مقتدا و پیشوای مایی و مصالح معاش و معاد ما به برکتِ اقدام و حرکتِ افلامِ علماء باز بسته است و آن دیگر سیّدی بزرگ است از خاندان نبوّت و ما همه مولای خاندان اوییم و دوستی آن خاندان بر ما واجب است . و آن دگر مردی لشکری است و از ارباب تیغ ، و خان و مان و جانِ ما به سبب تیغِ ایشان آبادان است و شما اگر در باغ من آیید و تمامت میوۀ من به ناحق بخورید از شما دریغ نبود ولیکن آن مرد بازاری کیست ؟ و به چه وسیلت در باغ من آید ؟ و به کدام فضیلت میوۀ باغِ من تواند خورد ؟ پس دست دراز کرد و گریبان وی بگرفت و آن را دستبردی تمام بنمود . چنانکه از پای درآمد . پس دست و پای او ببست و روی به لشکری نهاد و گفت : من بندۀ علماء و ساداتم و تو ندانسته ای که من خراجِ این رَز به سلطان داده ام و او را بیش بر من سبیل نمانَد . اگر ائمه و سادات به جانِ من حکم کنند هنوز خود را مقصّر دانم . امّا نگویی که تو کیستی ؟ و به چه وسیلت در رزِ من آمده ای ؟ پس او را نیز بگرفت و ادبی تمام بکرد و دست و پای او محکم ببست . آنگاه روی به دانشمند آورد و گفت : همۀ عالَم ، بندگانِ سادات اند و حرمتِ نَسبِ ایشان بر همگان ظاهر . امّا تو که دعوی علم کنی اینقدر ندانی که در باغِ مردمان بی اجازت نشاید رفت ؟ آن علم تو را چه مقدار مانَد و من و مال من فدای سادات باد . امّا هر جاهل که خود را دانشمند خواند و مال مسلمانان را حلال داند او سزای تأدیب و در خورِ تعذیب باشد . پس او را نیز ادبی بلیغ بکرد و او را مقیّد کرد . پس علوی تنها بماند . روی به وی کرد و گفت : ای مدّعی نااهل ، و ای موی دارِ وافر جهل ، نگویی به چه سبب بی اجازتِ من در رزِ من آمده ای و مال من را باطل کرده ای ؟ و پیغمبر علیه السلام گفته است که مال من بر علویان حلال است . پس او را نیز ببست و بدین طریق هر چهار مقیّد کرد و بهای انگورِ خود از ایشان استیفا کرد و به شفاعت ، ایشان را رها کرد .

مولانا در ابیات گذشته متذکر شد که گسستن از اولیاء الله ، آدمی را گرفتار شیطان و شیطان صفتان کند و اینک می گوید که اگر سلوک ، جمعی باشد سالکان به صفای باطن یکدیگر پشتگرم می شوند و اگر در مقطعی ضعف و فتوری بر یکی از سُلاک درآمد . صفای باطنِ همطریقانش او را مدد کند . به هر حال حکایت مذکور مضرّتِ اختلاف را به طور مطلق نیز بیان داشته است .

***


شرح و تفسیر اشعار ” حکایت تنها کردن باغبان صوفی و فقیه و علوی را از همدیگر ” در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدار جان مطالعه نمائید .

حکایت رفتن مصطفی (ص) به عیادت صحابی رنجور

حکایت گفتن شیخی به ابایزید که کعبه منم

شرح وتفسیر تنها کردن باغبان ، صوفی و فقیه و علوی را از همدیگر

Tags:

اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟