معجزه هود در تخلّصِ مؤمنان امت به وقت نزول باد | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
معجزه هود در تخلّصِ مؤمنان امت به وقت نزول باد | شرح و تفسیر
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر ششم ابیات 2191 تا 2256
نام حکایت : حکایت رفتن درویشی از مریدان شیخ حسن خرقانی به خرقان
بخش : 7 از 7 ( معجزه هود در تخلّصِ مؤمنان امت به وقت نزول باد )
خلاصه حکایت رفتن درویشی از مریدان شیخ حسن خرقانی به خرقان
درویشی از مریدان شیخ حسن خرقانی از ولایت طالقان به قصد زیارت شیخ عازم خَرَقان شد . او پس از پشت سر نهادن کوهها و صحاری به خرقان رسید و یک راست سراغِ شیخ خود را گرفت . وقتی به درِ منزلِ شیخ رسید . دَق الباب کرد و همسر شیخ بیرون آمد و چون دانست او برای دیدار با شیخ آمده سیلاب طعن و قدح را متوجۀ شویِ خود (شیخ) کرد و آن مرید را به بادِ سُخره گرفت . زن از بس در تشنیع شیخ به افراط رفت که مرید با همۀ صبر و حزمی که داشت خشمین شد و با نهیبی او را تهدید کرد که اگر به خاندانِ پیرم (شیخ) وابسته نبودی چنین و چنانت می کردم . و از آنجا دور شد و سراغ شیخ را از اهالی محل گرفت . بدو گفتند شیخ به فلان بیشه رفته است تا هیزم جمع کند . مرید فوراََ بدان سوی شتافت امّا بین راه با خود می اندیشید که چرا شیخ با چنین زنی سر می کند ؟ …
متن کامل ” حکایت رفتن درویشی از مریدان شیخ حسن خرقانی به خرقان “ را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
متن کامل ابیات معجزه هود در تخلّصِ مؤمنان امت به وقت نزول باد
ابیات 2191 الی 2256
2191) مؤمنان از دستِ بادِ ضایره / جمله بنشستند اندر دایره
2192) باد ، طوفان بود و کشتی ، لطف هو / بس چنین کشتی و طوفان دارد او
2193) پادشاهی را خدا کشتی کند / تا به حرصِ خویش بر صف ها زند
2194) قصدِ شَه آن نَه که خلق ایمن شوند / قصدش آنکه مُلک گردد پای بند
2195) آن خَرآسی می دَوَد ، قصدش خلاص / تا بیابد او ز زخم ، آن دَم مَناص
2196) قصدِ او آن نَه که آبی بر کشد / یا که کُنجِد را بدآن روغن کند
2197) گاو بشتابد ز بیمِ زخمِ سخت / نه برایِ بُردنِ گردون و رخت
2198) لیک دادش حق چنین خوفِ وَجَع / تا مصالح حاصل آید در تَبَع
2199) همچنان هر کاسبی اندر دکان / بهرِ خود کوشد ، نه اصلاحِ جهان
2200) هر یکی بر درد جوید مَرهَمی / در تََبَع قایم شده زین عالَمی
2201) حق ستونِ این جهان از ترس ساخت / هر یکی از ترس ، جان در کار باخت
2202) حمد ، ایزد را که ترسی را چنین / کرد او معمار و اصلاحِ زمین
2203) این همه ترسنده اند از نیک و بَد / هیچ ترسنده نترسد خود ز خود
2204) پس حقیقت بر همه حاکم کسی است / که قریب است او ، اگر محسوس نیست
2205) هست او محسوس اندر مَکمَنی / لیک محسوسِ حسِ این خانه نی
2206) آن حسی که حق بر آن حِس مُظهَر است / نیست حسِّ این جهان ، آن دیگر است
2207) حسِّ حیوان گر بدیدی آن صُوَر / بایزیدِ وقت بودی ، گاو و خر
2208) آنکه تن را مَظهَرِ هر روح کرد / وآنکه کشتی را بُراقِ نوح کرد
2209) گر بخواهد ، عینِ کشتی را به خُو / او کند طوفانِ تو ، ای نورجُو
2210) هر دَمَت طوفان و کشتی ، ای مُقِل / با غم و شادیت ، کرد او متّصل
2211) گر نبینی کشتی و دریا به پیش / لرزه ها بین در همه اجزایِ خویش
2212) چون نبیند اصلِ ترسش را عُیون / ترس دارد از خیالِ گونه گون
2213) مُشت بر اَعمی زند یک جِلفِ مست / کور پندارد لگدزن اُشتر است
2214) زآنکه آن دَم بانگِ اُشتر می شنید / کور را ، گوش است آیینه ، نه دید
2215) باز گوید کور : نه ، این سنگ بود / یا مگر از قُبّۀ پُر طَنگ بود
2216) این نبود و او نبود و آن نبود / آنکه او ترس آفرید اینها نمود
2217) ترس و لرزه باشد از غیری یقین / هیچ کس از خود نترسد ، ای حَزین
2218) آن حکیمک وَهم خوانَد ترس را / فهم کژ کرده ست او این درس را
2219) هیچ وَهمی بی حقیقت کی بُوَد ؟ / هیچ قلبی بی صحیحی کی رود ؟
2220) کی دروغی قیمت آرَد بی زِراست ؟ / در دو عالَم هر دروغ از راست خاست
2221) راست را دید او رواجی و فروغ / بر امیدِ آن ، روان کرد او دروغ
2222) ای دروغی که ز صدقت این نواست / شکرِ نعمت گو ، مکن انکارِ راست
2223) از مُفَلسِف گویم و سودایِ او ؟ / یا ز کشتی ها و دریاهایِ او ؟
2224) بل ز کشتی هاش کآن پندِ دل است / گویم از کُل ، جزو در کُل داخل است
2225) هر ولی را نوح و کشتیبان شناس / صحبتِ این خلق را طوفان شناس
2226) کم گُریز از شیر و اَژدرهای نر / ز آشنایان ز خویشان کن حذر
2227) در تلاقی روزگارت می برند / یادهاشان غایبی ات می چرند
2228) چون خرِ تشنه ، خیالِ هر یکی / از قِفِ تن ، فکر را شربت مَکی
2229) نَشف کرد از تو خَیالِ آن وُشات / شبنمی که داری از بَحرُالحَیات
2230) پس نشانِ نَشفِ آب اندر غُصون / آن بُوَد کآن می نجُنبد در رُکون
2231) عضوِ حُر شاخِ تر و تازه بُوَد / می کشی هر سو ، کشیده می شود
2232) گر سبد خواهی ، توانی کردنش / هم توانی کرد چنبر گردنش
2233) چون شد آن ناشِف ز نَشفِ بیخِ خود / نآید آن سویی که امرش می کشد
2234) پس بخوان قامُوا کُسالی از نُبی / چون نیابد شاخ از بیخش طُبی
2235) آتشین است این نشان ، کوته کنم / بر فقیر و گنج و احوالش زنم
2236) آتشی دیدی که سوزد هر نهال / آتشِ جان بین کزو سوزد خیال
2237) نه خیال و نه حقیقت را ، امان / زین چنین آتش که شعله زد ز جان
2238) خصمِ هر شیر آمد و هر روبَه او / کُلُّ شَیِِ هالک الّا وَجهَهُ
2239) در وجود و وجهِ او ، رَو خرج شو / چون اَلِف در بِسم در رَو دَرج شو
2240) آن اَلِف در بِسم پنهان کرده ایست / هست او در بِسم و ، هم در بِسم نیست
2241) همچنین جملۀ حروفِ گشته مات / وقتِ حذفِ حرف از بهرِ صِلات
2242) او صِلَه ست و ، بیّ و سین زو وصل یافت / وصلِ بیّ و سین ، اَلِف را برنتافت
2243) چونکه حرفی برنتابد این وِصال / واجب آید که کنم کوته مَقال
2244) چون یکی حرفی فراقِ سین و بی ست / خامُشی اینجا مهم تر واجبی ست
2245) چون اَلِف از خود فنا شد مُکتَنِف / بیّ و سین بی او همی گویند : الف
2246) ما رَمَیتَ اِذ رَمَیتَ بی وی است / همچنین قالَ الله از صَمتَش بِجَست
2247) تا بُوَد دارو ، ندارد او عمل / چونکه شد فانی ، کند دفعِ علل
2248) گر شود بیشه قلم ، دریا مداد / مثنوی را نیست پایانی امید
2249) چارچوبِ خشت زن ، تا خاک هست / می دهد تقطیعِ شعرش نیز دست
2250) چون نماند خاک و بودش جَف کند / خاک سازد بحرِ او چون کف کند
2251) چون نماند بیشه و سَر در کشد / بیشه ها از عینِ دریا سر کشد
2252) بهرِ این گفت آن خداوندِ فَرَج / حَدِّثوا عَن بَحرِنا اِذ لاحَرَج
2253) باز گرد از بَحر و رُو در خشک نِه / هم ز لُعبت گو ، که کودک راست بِه
2254) تا زِ لُعبت اندک اندک در صبا / جانش گردد با یَمِ عقل آشنا
2255) عقل از آن بازی همی یابد صَبی / گر چه با عقلست در ظاهر اَبی
2256) کودکِ دیوانه بازی کی کند ؟ / جزو باید تا که کُل را فَی کند
شرح و تفسیر معجزه هود در تخلّصِ مؤمنان امت به وقت نزول باد
- بیت 2191
- بیت 2192
- بیت 2193
- بیت 2194
- بیت 2195
- بیت 2196
- بیت 2197
- بیت 2198
- بیت 2199
- بیت 2200
- بیت 2201
- بیت 2202
- بیت 2203
- بیت 2204
- بیت 2205
- بیت 2206
- بیت 2207
- بیت 2208
- بیت 2209
- بیت 2210
- بیت 2211
- بیت 2212
- بیت 2213
- بیت 2214
- بیت 2215
- بیت 2216
- بیت 2217
- بیت 2218
- بیت 2219
- بیت 2220
- بیت 2221
- بیت 2222
- بیت 2223
- بیت 2224
- بیت 2225
- بیت 2226
- بیت 2227
- بیت 2228
- بیت 2229
- بیت 2230
- بیت 2231
- بیت 2232
- بیت 2233
- بیت 2234
- بیت 2235
- بیت 2236
- بیت 2237
- بیت 2238
- بیت 2239
- بیت 2240
- بیت 2241
- بیت 2242
- بیت 2243
- بیت 2244
- بیت 2245
- بیت 2246
- بیت 2247
- بیت 2248
- بیت 2249
- بیت 2250
- بیت 2251
- بیت 2252
- بیت 2253
- بیت 2254
- بیت 2255
- بیت 2256
مؤمنان از دستِ بادِ ضایره / جمله بنشستند اندر دایره
مؤمنان برای در امان ماندن از گزند بادِ زیانبار جملگی درون دایره ای جمع شدند و نشستند . ( ضایره = زیان زننده ، خسارت آور ) [ مولانا در تبیین آخرین بیت بخش قبل آورده است که اهل الله جون مظهر صفات الهی هستند دارای قدرت تقلیب و تصرّف در جهان اند . ]
باد ، طوفان بود و کشتی ، لطف هو / بس چنین کشتی و طوفان دارد او
آن باد در مَثَل مانند طوفان نوح (ع) بود . و کشتی ، لطف حضرت حق بود . خداوند از این کشتی و طوفان فراوان دارد . [ در این بیت بادِ صرصر قوم هود به طوفان نوح (ع) و لطف الهی به کشتی نوح (ع) تشبیه شده است . ]
پادشاهی را خدا کشتی کند / تا به حرصِ خویش بر صف ها زند
مثلاََ خداوند گاهی پادشاهی را مانند کشتی ، وسیلۀ نجاتِ مردم می کند . بطوریکه او تحتِ تأثیر حرص و آز خود بر حفظ حکومت بر صفوف دشمن حمله آرد . [ شاهان و سلاطین دلشان به حالِ رعایا نمی سوزد . بلکه فکر و ذکرشان فقط حفظ تاج و تخت خود است . پس دشمن مهاجم را به خاطر خو قلع و قمع می کنند ولی از این رهگذر رعایا نیز بهره مند می شوند . ]
قصدِ شَه آن نَه که خلق ایمن شوند / قصدش آنکه مُلک گردد پای بند
منظور شاه آن نیست که مردم در امن و امان به سر برند . بلکه منظورش اینست که بساط حکومتش باقی بماند .
آن خَرآسی می دَوَد ، قصدش خلاص / تا بیابد او ز زخم ، آن دَم مَناص
مثال ، خرِ آسیاب می دود و منظورش از دویدن در آن لحظه نجات از ضربات آسیابان است . [ مَناص = گریختن ، نجات یافتن ]
قصدِ او آن نَه که آبی بر کشد / یا که کُنجِد را بدآن روغن کند
منظور آن خر آن نیست که آبی از چاه بیرون کشد یا از کُنجد روغن بیرون بیاورد .
گاو بشتابد ز بیمِ زخمِ سخت / نه برایِ بُردنِ گردون و رخت
مثال دیگر ، گاو از ترس ضربات سخت صاحبش به سرعت می دود . او برای این نمی دود که چرخ و اثاث را به مقصد برساند .
لیک دادش حق چنین خوفِ وَجَع / تا مصالح حاصل آید در تَبَع
امّا خداوند ترس از درد را در گاو به ودیعت نهاده تا بدان سبب کارهای مفید انجام دهد . [ وَجَع = درد / تَبَع = پیرو ، منقاد ، تابع / آید در تبع = به دنبال بیاید ]
همچنان هر کاسبی اندر دکان / بهرِ خود کوشد ، نه اصلاحِ جهان
همینطور هر کاسبی در مغازه اش برای منافع خود تکاپو می کند نه برای اصلاح جهان .
هر یکی بر درد جوید مَرهَمی / در تََبَع قایم شده زین عالَمی
هر شخصِ صاحب دردی برای درمانِ درد خود دوایی می جوید . و بدین ترتیب بنایِ دنیا بر پا و بر قرار مانده است .
حق ستونِ این جهان از ترس ساخت / هر یکی از ترس ، جان در کار باخت
مثال دیگر ، حضرت حق تعالی ترس را ستونِ این جهان قرار داده است . زیرا هر یک از آدمیان از ترس به کاری مشغول شده است . [ «ترس» اگر طبیعی باشد عامل مهمی در پیشرفت آدمی است . اگر ترس از فقر و بیماری و سایر عوامل زیانبار در بشر پدید نمی آمد او نمی توانست دامنۀ عِلم و تمدّن را واگسترد . ]
حمد ، ایزد را که ترسی را چنین / کرد او معمار و اصلاحِ زمین
حمد و سپاس از آنِ خداوندی است که ترس را اینگونه سبب عُمران و سامانِ زمین و زمینیان قرار داد . [ ابیات اخیر که به صورت تمثیل آمده است . نکته ای دقیق را بازمی گُشاید و آن اینکه غریزه با حُبِّ ذات همیشه ملازم با تخریب و انهدامِ ارکان جامعه نیست . بلکه بر عکس این غریزه عامل نیرومندی است در بقای حیات فردی و مدنی آدمیان . اگر این غریزه (حُبِّ ذات) در بشر نبود میل به تکاپو و سازندگی نیز نبود . پس عامۀ مردم با غریزۀ حبِ ذات به کار و تلاش می پردازند . امّا برای آنکه این غریزه طغیان نکند و موجب تخریب نگردد لازم است تحتِ سلطۀ تقوی و تهذیب و قانون قرار گیرد . لیکن خاصّگان که در افق اعلی قرار دارند بی استثناء از این مرحلۀ غریزی گذشته اند . چرا که آنان منِ خود را در حق و حقیقت فانی کرده اند و قول و فعل و حال و سِگالشان رنگ خوددوستی و انانیّت ندارد .بنابراین پیام کلّی ابیات اخیر اینست که امور این جهان تماماََ نسبی است همینطور خیرات و شُرور . امّا برای خداوند هیچ نسبتی وجود ندارد بلکه امور جاریۀ جهان اسبابی است برای تحقّقِ مشیّت الهی . ]
این همه ترسنده اند از نیک و بَد / هیچ ترسنده نترسد خود ز خود
عجیب است که مردم این همه از امور نیک و بدِ خارج از خود می ترسند . ولی هیچگونه ترسی از خود ندارند .
پس حقیقت بر همه حاکم کسی است / که قریب است او ، اگر محسوس نیست
بنابراین حقیقتاََ کسی بر همگان حاکم است که نزدیک است و اگر چه به حواس اندر نآید . [ در آیات 16 سورۀ ق و 85 سورۀ واقعه و 4 سورۀ حدید سخن از قُرب و معیّت حضرت حق رفته است . و در آیه 103 سورۀ انعام می فرماید « دیدگان او را نبینند و او دیدگان را ببیند . و اوست لطیف آگاه » زمخشری در معنی لطیف گوید « خداوند لطیف تر از آن است که دیدگان او را ببینند » ( الکشاف ، ج 2 ، ص 54 ) ]
هست او محسوس اندر مَکمَنی / لیک محسوسِ حسِ این خانه نی
خداوند در نهانگاهی است که می توان احساسش کرد . امّا او محسوسِ این حواس نیست . [ مَکمَن = کمینگاه ، نهانگاه / این خانه = کنایه از جسم است ]
آن حسی که حق بر آن حِس مُظهَر است / نیست حسِّ این جهان ، آن دیگر است
آن حسّی که با آن بتوان خداوند را احساس کرد . حسِّ «اینجهانی» و ظاهری نیست . بلکه حسِّ دیگر است .
حسِّ حیوان گر بدیدی آن صُوَر / بایزیدِ وقت بودی ، گاو و خر
اگر قرار بر این بود که تجلّیات الهی با حواس حیوانی احساس شود . هر گامِ لایَعلَم و خرِ لایَفهَمی می توانست به مقام حضرت بایزید بسطامی برسد . [ صُوَر = در اینجا تجلّیات الهی ]
منظور بیت : اگر حواس ظاهره قادر بود تجلّیات الهی را احساس کند . همۀ آدمیان احمق و ابله هم می توانستند عارف بِالله شوند .
آنکه تن را مَظهَرِ هر روح کرد / وآنکه کشتی را بُراقِ نوح کرد
آن خداوندی که کالبدِ عنصری آدمی را تجلّی گاه روح خود ساخت . و آن خداوندی که کشتی را مرکوبِ نجات دهندۀ نوح نبی (ع) قرار داد .
گر بخواهد ، عینِ کشتی را به خُو / او کند طوفانِ تو ، ای نورجُو
ای کسی که جویای نورِ هدایتی ، اگر خداوند اراده فرماید . صفتِ آن کشتی را تغییر می دهد و برای تو طوفان می کند . یعنی ارادۀ الهی مقیّد به علل و اسباب نیست . بلکه خاصیّت علل و اسباب و پدیده های طبیعی تابعِ اردۀ اوست .
هر دَمَت طوفان و کشتی ، ای مُقِل / با غم و شادیت ، کرد او متّصل
ای فقیر ، هموست که هر لحظه تو را به طوفان قهر و کشتی لطف خود اندر می سازد . و بدین ترتیب تو هر لحظه با غم و شادی پیوند خورده ای . [ مُقِل = فقیر ، درویش ]
گر نبینی کشتی و دریا به پیش / لرزه ها بین در همه اجزایِ خویش
اگر نتوانی دریابی که کشتی لطف و دریایِ قهر از آنِ خداوند است . بر تمام اندام و اجزایِ وجودت لرزه افتد و به هراس دچار آیی . [ آنوقت درمی یابی که هر آنچه تو را شادمان کند از لطف اوست و هر آنچه تو را غمین سازد از قهرِ اوست . ]
چون نبیند اصلِ ترسش را عُیون / ترس دارد از خیالِ گونه گون
از آنرو که دیدگان آدمی نمی تواند منشأ ترس خود را ببیند و آن را بشناسد . از غلبۀ خیالات گوناگون به ترس دچار می آید . [ انسان غالباََ تعاقب و همزمانی حوادث را با ریسمانِ خیالات به هم پیوند می زند و قانون علیّت را از میان آنها انتزاع می کند و با این خیال اندیشی گُمان می کند که روابط پدیده ها را کشف کرده است . در حالی که این خیال باطل است و آدمی در تمام عرصه های فکری خود دچار این توهم است . آدمی به سبب فقدان چشم بصیرت نمی تواند منشأ اصلی ترس ها را در خود بیابد . پس خیلِ خیال بر کشور قلب او می تازد و او را بیمناک می کند . ]
مُشت بر اَعمی زند یک جِلفِ مست / کور پندارد لگدزن اُشتر است
برای مثال ، احمقی مست به نابینایی مُشتی می زند . نابینا خیال می کند که شتری به او لگد زده است . [ جِلف = احمق ، بی شعور ]
زآنکه آن دَم بانگِ اُشتر می شنید / کور را ، گوش است آیینه ، نه دید
زیرا تصادفاََ همزمان با مُشت خوردنش بانگ شتری را می شنود . البته که وسیلۀ اِدراکِ نابینا گوش است نه چشم . [ بدین جهت لگد خوردن خود را به شتر اِسناد می کند . ]
باز گوید کور : نه ، این سنگ بود / یا مگر از قُبّۀ پُر طَنگ بود
دوباره آن نابینا پیشِ خود می گوید : نه ، این ضربه از شتر نبود بلکه سنگی به من اصابت کرد . شاید هم این سنگ از بامی رفیع به سوی من پرتاب شده باشد . [ طَنگ = صدا و آواز / قُبّۀ پُر طنگ = گنبدی که در آن صدا و آواز بسیار طنین می افتد ، در اینجا مراد بام و بنای رفیع است ]
این نبود و او نبود و آن نبود / آنکه او ترس آفرید اینها نمود
آن ضربه نه لگد شتر بود و نه سنگی که از بام رفیع پرتاب شده و نه چیز دیگر . پس چه بود ؟ خدایی که ترس را آفریده اینگونه خیالات را بر او غالب کرده است . یعنی همۀ این خیالات حاصل آن است که چون حقیقت را ندیدند رهِ افسانه زدند .
ترس و لرزه باشد از غیری یقین / هیچ کس از خود نترسد ، ای حَزین
یقین بدان ترس و اضطرابی که بر تو غالب می آید سبب آن دیگری است . زیرا ای اندوهمند ، هیچکس از خود نمی ترسد . [ عوامی ترس آدمی «برون ذات» است نه «درون ذات» و عامل حقیقی ترس و ضدِّ آن ، ایمنی جملگی از خداوند است . ]
آن حکیمک وَهم خوانَد ترس را / فهم کژ کرده ست او این درس را
آن فلسفه دان ، ترس را معلول قوۀ وَهمیه دانسته است . امّا او این مطلب را درست نفهمیده است . [ «آن حکیمک» اشاره به حکیم و فیلسوف خاصی ندارد . گرچه ابن سینا در آثار خود ترس گوسفند از گُرگ را به قوۀ وَهمیه نسبت می دهد . ولی دیگر حکیمان قدیم نیز همین مطلب را گفته اند ( شرح بیت 1561 دفتر سوم ) . حکیم سبزواری گوید « حکیم محقق هر ترس را وَهم غلط نداند . بلکه او خوف از مُرده یا غسالخانه را وَهمِ غلط و دروغ داند . و این منظور مولوی است » ( شرح اسرار ، ص 458 ) ]
هیچ وَهمی بی حقیقت کی بُوَد ؟ / هیچ قلبی بی صحیحی کی رود ؟
فرض کنیم پدیدۀ روانی ترس ، معلول وَهم باشد امّا مگر ممکن است که وَهم بدون علّت باشد ؟ برای مثال مگر ممکن است که سکۀ تقلبی یا هر چیز تقلبی دیگر بدون معادل حقیقی آن رایج شود ؟
کی دروغی قیمت آرَد بی زِراست ؟ / در دو عالَم هر دروغ از راست خاست
مثال دیگر ، اگر حرف راست وجود نداشته باشد . حرف دروغ چگونه ممکن است خریدار پیدا کند ؟ یعنی مردم به امید شنیدن حرف راست ، حرف دروغ را نیز باور می دارند . هر دروغی که در ظاهر یا باطنِ آدمی ظهور کند از راست نشأت گرفته است .
راست را دید او رواجی و فروغ / بر امیدِ آن ، روان کرد او دروغ
چون آدم دروغگو می بیند که سخن راست مطلوب همگان است و نزد همه کس رایج و پُر رونق است . پس به امید آنکه مردم ، دروغِ او را راست پندارند به دروغگویی اقدام می کند .
ای دروغی که ز صدقت این نواست / شکرِ نعمت گو ، مکن انکارِ راست
ای دروغگویی که به برکت صِدق و راستی به نان و نوایی رسیده ای . یعنی ای کسی که به اسم حرف راست ، دروغ به خلق خدا تحویل می دهی . شُکرِ نعمت صداقت را بدان و اینقدر در جهت انکار حقیقت مکوش . [ در اینجا مولانا به کذّابان اندرز می دهد که قدر صداقت و درستی را بدانند . ]
از مُفَلسِف گویم و سودایِ او ؟ / یا ز کشتی ها و دریاهایِ او ؟
از فلسفه دان و خیال اندیشی های او حرف بزنم یا از کشتی های لطف و دریاهای قهرِ حضرت حق ؟ [ انقروی مراد از «کشتی ها» را احکام و اوامر الهی می داند که بند و قید دل هاست . یعنی جان و دل بندگان مقیّد به احکام خداست ( شرح کبیر انقروی ، ج 15 ، ص 710 ) ]
بل ز کشتی هاش کآن پندِ دل است / گویم از کُل ، جزو در کُل داخل است
بلکه از کشتی هایش سخن خواهم گفت که موجب پند و نصیحت دل ها می شود . از کُل سخن می گویم که اجزاء نیز درون آن است . [ از احکام الهی که به مثابۀ کُل است سخن می گویم . زیرا احکام عقلی و شرعی به منزلۀ اجزاء آن است ( شرح کبیر انقروی ، ج 15 ، ص 710 ) ]
هر ولی را نوح و کشتیبان شناس / صحبتِ این خلق را طوفان شناس
هر یک از اولیاء الله را به منزلۀ نوح (ع) و کشتیبان بدان که همنشینی با مردمان دنیا همچون طوفان است . [ اگر می خواهی از گرداب شرّ و گزند مردم دنیا رهایی یابی به ذیل عنایت و هدایت اولیاء الله چنگ بزن که به مثابۀ نوحِ کشتیبان هستند . در حدیثی از پیامبر (ص) آمده است « اهلِ بیت من مانندِ کشتی نوح هستند . هر که بدان کشتی سوار شود رستگار گردد و هر که از آن باز ماند غرق گردد » ( احادیث مثنوی ، ص 111 ) ]
کم گُریز از شیر و اَژدرهای نر / ز آشنایان ز خویشان کن حذر
از شیر و اَژدرهای . چون آنان به دین و ایمان تو هیچ آسیبی نمی رسانند . گر چه ممکن است به جسمت ضرر برسانند . امّا از آشنایان و خویشاوندان بر حذر باش . یعنی از آدمیان بترس که معاشرت و همنشینی شان برای دین و ایمان تو ضرر دارد .
در تلاقی روزگارت می برند / یادهاشان غایبی ات می چرند
خویشان و همنشینان خودبین و دنیا طلب تو از طریق نشست و برخاستی که با تو دارند عُمرت را تباه می سازند . حتّی وقتی به یاد آنان می افتی و ذهنت را به آنان مشغول می داری تمام دستاوردهای معنوی تو را نابود می کنند . یعنی نه تنها حضورشان بلکه حتّی یاد و خاطر آنان مانند گاوی گرسنه سبزه زار روحانی تو را می بلعد و زمین قلبت را بی سبزه و نبات می گذارد .
چون خرِ تشنه ، خیالِ هر یکی / از قِفِ تن ، فکر را شربت مَکی
یاد و خیال هر یک از آنان مانند خری تشنه ، شربتِ احوال و سِگال معنوی تو را از قیفِ کالبدت می مکد . [ قِف = قیف / شربت مَک = مکندۀ شربت ]
نَشف کرد از تو خَیالِ آن وُشات / شبنمی که داری از بَحرُالحَیات
یاد و خیال آن آشنایان و اقارب که در مجالست ها سخنان بی اساس می بافند . آن مقدار آبی که از دریای حیات طیّبه داری به خود جذب می کنند . [ نَشف = جذب کردن رطوبت مانند جذب آب بوسیلۀ دستمال و غیره / وُشات = سخن چینان ، دروغگویان / بَحرُالحیات = دریای زندگی ، در اینجا دریای حیات طیّبه و روحانی ]
پس نشانِ نَشفِ آب اندر غُصون / آن بُوَد کآن می نجُنبد در رُکون
علامتِ اینکه شاخه ها آبِ جاری در اندام های خود را از دست داده اند اینست که دیگر به چپ و راست نمی گرایند . ( غُصون = شاخه ها / رُکون = تمایل پیدا کردن ، گراییدن ) [ ای سالک حقیقت ، تأثیر سوء معاشرت با نااهلان اینست که قلب و روحت از آبِ معارف خشک می شود و پویایی و بالندگی را از دست می دهد و دیگر دلت در هوای حضرت معشوق پَرپَر نمی زند . ]
عضوِ حُر شاخِ تر و تازه بُوَد / می کشی هر سو ، کشیده می شود
عضوِ آزاده یعنی کسی که از قیدِ خویشان و همنشینانِ هواپَرست رها شده و آبِ ایمان و ایقانش بوسیلۀ آنان کشیده نشده . مانند شاخۀ با طراوت ، دارای انعطاف است . او را به هر طرف بکشانی کشیده می شود .
گر سبد خواهی ، توانی کردنش / هم توانی کرد چنبر گردنش
اگر بخواهی می توانی از آن ، سبد بسازی و یا می توانی از آن ، طوقی زینتی برای دهانۀ سبد ببافی .
چون شد آن ناشِف ز نَشفِ بیخِ خود / نآید آن سویی که امرش می کشد
امّا وقتی که آبِ شاخۀ درخت بخشکد و ریشه اش بخوشد . دیگر آن شاخه ها انعطاف مورد نظر را نخواهند داشت . ( نَشف = جذب کردن رطوبت مانند جذب آب بوسیلۀ دستمال و غیره / ناشف = جاذب رطوبت ) [ هر گاه کسی فاقد آب ایمان و عرفان باشد درخت وجودش خشکیده و منجمد بر جای ماند . ]
پس بخوان قامُوا کُسالی از نُبی / چون نیابد شاخ از بیخش طُبی
هر گاه شاخه از ریشه اش آبی نگیرد . در اینصورت از قرآن آیه ای که مربوط به بیان کسالت اهل نِفاق به گاهِ اقامۀ نماز است را بخوان . [ طُب = طِب ، طَب ، درمان و علاج ، سرِ پستانِ اسب و سگ / قامو = ایستادند / کُسالی = سست و تنبل / نُبی = قرآن کریم / معنی تحت اللفظ مصراع دوم اینست : هر گاه شاخۀ خوشیدۀ خود را بوسیلۀ آبِ جذب شده ریشه درمان نکند / در آیه 142 سورۀ نساء آمده است « همانا منافقان با خداوند خُدعه کنند و خداوند نیز با آنان خُدعه ورزد . و چون به نماز ایستند . آنان نزد مردم ریا کنند و خدا را فقط اندکی (آن هم برای مطامع دنیوی) یاد کنند » پس سبب بی رغبتی اهلِ نفاق به عبادت صادقانه ، خوشیدگی روانی و انجماد قلبی آنان است . ]
آتشین است این نشان ، کوته کنم / بر فقیر و گنج و احوالش زنم
اسرار و حقایقی که در این خصوص بیان داشتم سوزنده و آتشناک است . پس بهتر است به ماجرای فقیر و گنج و احوال او بپردازم . [ با اینکه مولانا می خواهد به نقل حکایت ناتمام فقیر بازگردد ولی دوباره سیلاب معانی او را با خود می برد . ]
آتشی دیدی که سوزد هر نهال / آتشِ جان بین کزو سوزد خیال
تا کنون آتشی را دیده ای که هر درخت و شاخه ای را می سوزاند . امّا اینک آتش جان را ببین که خیالات و اوهام را می سوزاند . یعنی وقتی که آتش تجلیّات توحیدی در جانی شرر زند جمیع امیال و اوهام را محو می کند و شخص در آن وقت حقیقت را عیاناََ شهود کند .
نه خیال و نه حقیقت را ، امان / زین چنین آتش که شعله زد ز جان
از چنین آتشی که از عمق جان زبانه می کشد نه اوهام و خیالات بر جای می ماند و نه حقیقتی که از ورای حُجُب دیده شود .
خصمِ هر شیر آمد و هر روبَه او / کُلُّ شَیِِ هالک الّا وَجهَهُ
او ، یعنی آتش توحید ، دشمن هر شیر و روباهی است . یعنی وحدت مخالفِ کثرت است . تمامی موجودات به فنا روند مگر ذاتِ حضرت احدیّت .
[ «شیر و روباه» ، در اینجا کنایه از اضداد و کثرت است / وجه الله = اصطلاحی است قرآنی ، در آیه 115 سوره بقره آمده است ” خاور و باختر هستی از آن خداوند است پس به هر سوی رو کنید آنجاست وجه خداوند ” . برخی گفته اند که مقصود از وجه الله همان ذات الهی است (شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر اول ، ص 90) و برخی گفته اند که وجه هر چیز ، آن جهتی است که شخص به وسیله آن با دیگران مواجه می شود و ظهور و تجلی می کند . پس وجه هر کس مظهر اوست . مقصود از وجه الله مظهر و مظاهر خداوند است (رساله فی السیر و السلوک ، ص 24) . خداوند به واسطه مظاهر و مرائی بر عالم ، تجلی می کند زیرا تاب رویت بی واسطه او را ندارند . چنانکه در بیت 139 همین دفتر فرماید :]
گفتم ار عریان شود او در میان / نی تو مانی ، نی کنارت ، نی میان
در وجود و وجهِ او ، رَو خرج شو / چون اَلِف در بِسم در رَو دَرج شو
برو خود را در صفات و ذاتِ الهی فانی کن . درست مانند الفِ «اسم» که در بسم الله پنهان شده است . [ الف = در قاعدۀ عربی الف ، ساکن است و فقط در وسط و آخر کلمات بیاید . «بسم الله» مخفف «باسم الله» است . ]
آن اَلِف در بِسم پنهان کرده ایست / هست او در بِسم و ، هم در بِسم نیست
آن الف در «بسم» پنهان شده است . به اعتباری در «بسم» موجود است و به اعتباری مفقود . یعنی الف معناََ در «بسم» موجود است امّا لفظاََ حذف شده است . [ مولانا در اینجا از نحوۀ املای «بسم الله» نتیجه ای بس عالی می گیرد و می گوید : ای سالک همانطور که الف در «بسم» محو شده تو نیز وجود مجازی خود را در وجود حق فانی کن . ]
همچنین جملۀ حروفِ گشته مات / وقتِ حذفِ حرف از بهرِ صِلات
مات شدن و فنای در او چنین است . مانند همۀ حروفی که به سبب اتّصالِ حرفی به حرف دیگر حذف می شوند . و نه به تلفظ درمی آیند و نه به نوشتن . [ مانند «مِمّا» که در اصل بوده است «مِن ما» ] ( صِلات = پیوستگی ها ، پیوستن ها ، جمع صِله )
او صِلَه ست و ، بیّ و سین زو وصل یافت / وصلِ بیّ و سین ، اَلِف را برنتافت
الف برای اتصال حرف «بی» به حرف «سین» است . و همینکه در «بسم الله» حرف «ب» به «سین» متصل شد دیگر وجود الف را برنمی تابدند . یعنی «ب» و «سین» او را تحمّل نمی کنند و باید حذف شود . [ «الف» در اینجا تمثیل وجود مجازی و موهوم انسان است و «ب» تمثیل روح قدسی انسان و «سین» تمثیل حضرت حق است . ]
منظور بیت : تا وقتی که انسان از خودبینی و انانیّت پاک نشده میان روح او و خداوند جدایی و فِراق است . امّا وقتی سالک با تهذیب نَفس از انانیّت زدوده شد روح او به حضرت حق اتصال می یابد و در این مرتبه است که دیگر «من و مایی» از میان برمی خیزد .
چونکه حرفی برنتابد این وِصال / واجب آید که کنم کوته مَقال
در جایی که حرفی تابِ این اتصال را ندارد . یعنی وقتی که اتّصالِ دو حرف الزاماََ موجب حذف حرفی است که میان آن دو فاصله انداخته است . بر من واجب است که گفتارم را مختصر کنم و سخن کوتاه نمایم . زیرا خودبینان تاب مقام فنا را ندارند .
چون یکی حرفی فراقِ سین و بی ست / خامُشی اینجا مهم تر واجبی ست
وقتی که حرفی به نام «الف» می تواند در «بسم الله» میان حرف «ب» و «سین» جدایی افکند . سکوت در اینجا از اَهَمِّ واجبات شمرده می شود . یعنی دیگر نیازی به اطالۀ کلام نیست . زیرا این مطلب بر بسیط ترین اندیشه ها نیز معلوم است که با خودبینی و انانیّت نمی توان به وصال حضرت حق رسید .
چون اَلِف از خود فنا شد مُکنَتِف / بیّ و سین بی او همی گویند : الف
وقتی که «الف» وجود خود را در «بسم» از دست داد و پنهان شد . خودِ «بِسم» می گوید : حقاََ الفی در میان «ب» و «سین» وجود دارد . [ مُکتَنِف = پناه جوینده ، در اینجا یعنی پنهان و مستور ]
ما رَمَیتَ اِذ رَمَیتَ بی وی است / همچنین قالَ الله از صَمتَش بِجَست
طبق مفاد آیه ما رَمَیتَ اِذ رَمَیتَ ، هر چه از رسول اکرم (ص) صادر شده از او نیست . بلکه از حضرت حق است . زیرا رسول مستغرق در حضرت حق بود . همچنین از سکوت او اقوال الهی صدور می یافت . ( صَمت = خاموشی ، سکوت ) [ مصراع اول اشاره است به آیه 17 سوره انفال « … ای پیامبر ، تو تیر نپراندی بلکه این خدا بود که تیر ( به سوی مشرکان ) پرّانید … ] آیه فوق ، مربوط است به غزوۀ بَدر در سال دوم هجری ، حضرت رسول (ص) نیز در آن جنگ شخصاََ حضور داشت . در آن غزوه ، با اینکه مسلمانان از نظرِ عِده و عُده بسی کمتر از کافران بودند . ولی با قضای الهی غالب و فیروز شدند. آنگونه که از کتبِ سیره و مغازی برمی آید . حضرت رسول ، مشتی خاک و ریگ برداشت و به سوی دشمنان پرتاب کرد و شکستِ آنها را محتوم نمود . ]
تا بُوَد دارو ، ندارد او عمل / چونکه شد فانی ، کند دفعِ علل
مثلاََ تا وقتی که دارو در بدن حل نشده و به صورت فعلی اش باقی مانده هیچ خاصیّتی ندارد . امّا همینکه صورت فعلی دارو از میان رفت و جذب بدن شد می تواند بیماری ها را دفع کند . [ تا وقتی که انسان در مرتبۀ حیوانی و زندگی عادی توقف کرده باشد . روحش خاصیّت شفا دهندگی ندارد و نمی بیماران اخلاقی را درمان کند . ]
گر شود بیشه قلم ، دریا مداد / مثنوی را نیست پایانی امید
اگر تمام جنگل ها و نیزارها قلم شود و دریا مرکب گردد . امیدی نیست که معارف مثنوی به پایان رسد . [ اقتباسی است از آیه 109 سورۀ کهف « بگو اگر دریا جملگی مرکب شود تا کلمات مرا نویسد . تمام شود پیش از آنکه کلماتِ من تمام شود . گر چه مانند آن دریای دیگری نیز به کمکِ آید » و آیه 27 سورۀ لقمان « و اگر همۀ درختانِ روی زمین قلم می گردید و دریا مرکب می شد و هفت دریای دیگر بدان افزوده می گشت تا کلماتِ خداوند را نویسند . کلمات خدا به پایان نمی رسید . همانا خداوند ارجمندِ فرزانه است » ]
چارچوبِ خشت زن ، تا خاک هست / می دهد تقطیعِ شعرش نیز دست
تا وقتی که خاک وجود دارد و قالب خشت زنی خِشت می زند . سرودن مثنوی معنوی نیز ادامه دارد . [ خشت زن = خشت زننده ، کنایه از حضرت حق است و مراد از «خشت» مخلوقات است . ]
چون نماند خاک و بودش جَف کند / خاک سازد بحرِ او چون کف کند
تازه اگر خاک هم نماند و تمام شود همینکه دریای قدرت الهی بجوشد خاک های جدیدی پدید می آورد . [ جَف = خشکی / جَف کردن = خشکیدن و تمام شده ]
چون نماند بیشه و سَر در کشد / بیشه ها از عینِ دریا سر کشد
اگر جنگلی باقی نماند و از عرصۀ هستی نهان گردد . از ژرفای دریای الهی جنگل هایی به ظهور رسد .
بهرِ این گفت آن خداوندِ فَرَج / حَدِّثوا عَن بَحرِنا اِذ لاحَرَج
برای همین است که مایۀ رستگاری ، یعنی حضرت ختمی مرتبت (ص) فرماید : از دریای ما خبر دهید که در این امر باکی نیست . [ اشاره است به حدیث نبوی « از من گر چه آیتی هم باشد به دیگران ابلاغ کنید . و از بنی اسرائیل خبر دهید که باکی بر شما نیست . » ( احادیث مثنوی ، ص 204 ) ]
باز گرد از بَحر و رُو در خشک نِه / هم ز لُعبت گو ، که کودک راست بِه
در اینجا مولانا به خود خطاب می کند : از دریا بازگرد و متوجّه خشکی شو . یعنی اینقدر از معارف دریای ربّانی سخن مگو . بلکه مقداری هم از عالَمِ ظاهری حرف بزن . از اسباب بازی حرف بزن که برای کودکان بهتر است . یعنی فعلاََ ایراد نکات عرفانی و دقایق معنوی را تعطیل کن و از ظاهر حکایت سخن بگو که اطفال طریقت و سالکان مبتدی بیشتر مایل اند صورت حکایت را بشنوند تا افادات و انتقالات معنوی را . [ لُعبت = بازیچه ، عروسک ، اسباب بازی / در مثنوی «دریا» غالباََ کنایه از عالم حقیقت و «خشکی» کنایه از عالم ظاهر است . ]
تا زِ لُعبت اندک اندک در صبا / جانش گردد با یَمِ عقل آشنا
تا به دوران کودکی با آن اسباب بازی سرگرم شود و روح و روانش آهسته آهسته با دریای عقلِ الهی آشنا گردد . یعنی اطفال طریقت را نمی توان یک دفعه به میان دریای حقیقت بُرد . بلکه لازم است ابتدا آنان را با سایه حقیقت آشنا کرد تا روحشان کمال یابد و تدرجاََ قابلیّت شهود حقیقت را بیابد . [ صبا = کودکی / یَم = دریا ]
عقل از آن بازی همی یابد صَبی / گر چه با عقلست در ظاهر اَبی
اگر چه عقا ظاهراََ با بازی های کودکان درنمی سازد . ولی کودک از طریق همین بازی ها به رشد عقلانی و شخصیّتیِ خود می رسد . [ صَبی = کودک / اَبی = ابا کننده ، سرباز زننده ]
کودکِ دیوانه بازی کی کند ؟ / جزو باید تا که کُل را فَی کند
مگر ممکن است کودکِ دیوانه بازی کند ؟ زیرا «جزء» باید وجود داشته باشد که به کُل بازگردد . ( فَی = در اینجا به معنی رجوع و بازگشت است ) [ برای بازی نیز اندکی عقل لازم است تا با روی آوردن به بازی رفته رفته عقل و شخصیّت کودک به کمال رسد . و اِلّا کودکی که کُلّاََ فاقد عقل است به بازی نیز روی نمی آورد . پس اطفال طریقت را باید از طریق امثال و حکایات نکته دار حرکت داد تا عقل و درکشان به کمال رسد و آن وقت خود بی واسطه ، حقیقت عریان را شهود کند . ]
شرح و تفسیر بخش قبل شرح و تفسیر بخش بعد
دکلمه معجزه هود در تخلّصِ مؤمنان امت به وقت نزول باد
خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
- شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر ششم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات