قصه اِمرَوُالقیس که پادشاه عرب بود و بس زیبا روی

قصه اِمرَوُالقیس که پادشاه عرب بود و بس زیبا روی | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

قصه اِمرَوُالقیس که پادشاه عرب بود و بس زیبا روی | شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر ششم ابیات 3986 تا 4053

نام حکایت : حکایت آن پادشاه و وصیّت کردن او سه پسر با کمال خویش را

بخش : 11 از 20 ( قصه اِمرَوُالقیس که پادشاه عرب بود و بس زیبا روی )

مثنوی معنوی مولوی

خلاصه حکایت آن پادشاه و وصیّت کردن او سه پسر با کمال خویش را

پادشاهی سه پسرِ نیک پی و با کمال داشت . پسران به قصد سیر و سیاحت و کسب آزمودگی و تجربت عزم سفر به شهرها و دژهای قلمرو پدرشان کردند . پادشاه قصد آنان را بستود و ساز و برگ سفرشان فراهم بیآورد و بدانان گفت : هر جا خواهید بروید . ولی زنهار ، زنهار که پیرامون آن قلعه که نامش ذاتُ الصُوَر (= دارای نقوش و صورتها)و دژ هوش رُباست مگردید . و مبادا که قدم بدان نهید که به شقاوتی سخت دچار آیید . آن شقاوتی که چشمی مَبیناد و گوشی نَشنواد .

شاهزادگان به رسم توقیر و وداع بر دستِ پدر بوسه دادند و به راه افتادند . سفری دلنشین و مفرّح آغاز شد . برادران عزم داشتند که حتی المقدور هیچ جایی از نگاهشان مستور نماند و …

متن کامل ” حکایت آن پادشاه و وصیّت کردن او سه پسر با کمال خویش را را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

متن کامل ابیات قصه اِمرَوُالقیس که پادشاه عرب بود و بس زیبا روی

ابیات 3986 الی 4053

3986)  اِمرَءُالقَیس از مَمالِک خشک لب / هم کشیدش عشق از خِطّۀ عرب

3987) تا بیآمد خِشت می زد در تَبُوک / با مَلِک گفتند : شاهی از ملوک

3988) اِمرَءُالقیس آمده ست اینجا به کَد / در شکارِ عشق ، خشتی می زند

3989) آن مَلِک برخاست شب ، شد پیشِ او / گفت او را : ای مَلیکِ خوب رُو

3990) یوسفِ وقتی ، دو مُلکت شد کمال / مر تو را رام ، از بِلاد و از جمال

3991) گشته مردان بندگان از تیغِ تو / وآن زنان مِلکِ مَهِ بی میغِ تو

3992) پیشِ ما باشی تو ، بختِ ما بُوَد / جانِ ما از وصلِ تو ، صد جان شود

3993) هم من و هم مُلکِ من مملوکِ تو / ای به همّت مُلک ها متروکِ تو

3994) فلسفه گُفتش بسیّ و ، او خموش / ناگهان وا کرد از سِر روی پُوش

3995) تا چه گفتش او به گوش از عشق و درد / همچو خود در حال سرگردانش کرد

3996) دستِ او بگرفت و با او یار شد / او هم از تخت و کمر بیزار شد

3997) تا بِلادِ دور رفتند این دو شَه / عشق ، یک کرّت نکرده ست این گُنه

3998) بر بزرگان شَهد و بر طفلانست شیر / او به هر کشتی بُوَد مَنُّ الاَخیر

3999) غیرِ این دو بس مُلوکِ بی شمار / عشقشان از مُلک بربود و تبار

4000) جانِ این سه شَه بچّه هم گِردِ چین / همچو مُرغان گشته هر سو دانه چین

4001) زَهره نی تا لب گشایند از ضمیر / زآنکه رازی با خطر بود و خطیر

4002) صد هزاران سر ، به پولی آن زمان / عشق ، خشم آلود زِه کرده کمان

4003) عشق ، خود بی خشم در وقتِ خوشی / خوی دارد دَم به دَم خیره کُشی

4004) این بُوَد آن لحظه کو خشنود شد / من چه گویم چونکه خشم آلود شد ؟

4005) لیک مَرجِ جان ، فِدایِ شیرِ او / کِش کُشَد این عشق و ، این شمشیرِ او

4006) کُشتنی بِه از هزاران زندگی / سلطنت ها مُردۀ این بندگی

4007) با کنایت ، رازها به همدگر / پَست گفتندی به صد خوف و حذر

4008) راز را غیرِ خدا ، محرم نبود / آه را جز آسمان ، همدم نبود

4009) اصطلاحاتی میانِ همدگر / داشتندی بهرِ ایرادِ خبر

4010) زین لِسانُ الطَّیر ، عام آموختند / طُمطُراق و سَروَری آموختند

4011) صورتِ آوازِ مُرغ است آن کلام / غافلست از حالِ مرغان مردِ خام

4012) کو سلیمانی که دادرد لَحنِ طَیر ؟ / دیو ، گرچه مُلک گیرد ، هست غیر

4013)  دیو بر شِبهِ سلیمان کرد ایست / علمِ مَکرَش هست و ، غُلَّمناش نیست

4014) چون سلیمان از خدا بشّاش بود / مَنطِقُ الطَّیری ز غُلَّمناش بود

4015) تو از آن ، مُرغِ هوایی فهم کن / که ندیدستی طیورِ مِن لَدُن

4016) جایِ سیمُرغان بُوَد آن سویِ قاف / هر خیالس را نباشد دست باف

4017) جز خیالی را که دید آن اتّفاق / آنگَهَش بَعدَالعِیان افتد فِراق

4018) نه فِراقِ قطع ، بهرِ مصلحت / کآمن است از هر فِراق آن مَنقَبَت

4019) بهرِ اِستِبقای آن روحی جسد / آفتاب از بَرف یک دَم در کشد

4020) بهرِ جانِ خویش جُو زیشان صلاح / هین مَدُزد از حرفِ ایشان اصطلاح

4021) آن زلیخا از سِپندان تا به عُود / نامِ جملۀ چیز یوسف کرده بود

4022) نامِ او در نام ها مکتوم کرد / محرمان را سِرِّ آن معلوم کرد

4023) چون بگفتی : موم ز آتش نرم شد / این بُدی کآن یار با ما گرم شد

4024) ور بگفتی : مَه برآمد ، بنگرید / ور بگفتی : سبز شد آن شاخِ بید

4025) ور بگفتی : برگ ها خوش می طپند / ور بگفتی : خوش همی سوزد سپند

4026) ور بگفتی : گُل به بلبل راز گفت / ور بگفتی : شَه سِرِ شهناز گفت

4027) ور بگفتی : چه همایون است بخت / ور بگفتی که : برافشانید رخت

4028) ور بگفتی که : سقا آورد آب / ور بگفتی که : برآمد آفتاب

4029) ور بگفتی : دوش دیگی پخته اند / یا حوایِج از پَزِش یک لَخته اند

4030) ور بگفتی : هست نان ها بی نمک / ور بگفتی : عکس می گردد فلک

4031) ور بگفتی که : به درد آمدسَرَم / ور بگفتی : دردِ سَر شد خوش ترم

4032) گر ستودی ، اِعتِناقِ او بُدی / ور نکوهیدی فِراقِ او بُدی

4033) صد هزاران نام گر بر هم زدی / قصدِ او و خواهِ او یوسف بُدی

4034) گُرسِنِه بودی ، چو گفتی نامِ او / می شدی او سیر و ، مستِ جامِ او

4035) تشنگیش از نامِ او ساکن شدی / نامِ یوسف شربتِ باطن شدی

4036) ور بُدی درد ش ، زآن نامِ بلند / دردِ او در حال ، گشتی سودمند

4037) وقتِ سرما بودی او را پوستین / این کند در عشق ، نامِ دوست ، این

4038) عام می خوانند هر دَم نامِ پاک / این عمل نَکنَد ، چو نَبوَد عشقناک

4039) آنچه عیسی کرده بود از نامِ هُو / می شدی پیدا وَرا از نامِ او

4040) چونکه با حق متّصل گردید جان / ذکرِ آن این است و ، ذکرِ این ست آن

4041) خالی از خود بود و پُر از عشقِ دوست / پس ز کوزه آن تَلابَد که در اوست

4042) خنده بویِ زعفرانِ وصل داد / گریه بوهایِ پیازِ آن بِعاد

4043) هر یکی را هست در دل صد مراد / این نباشد مذهبِ عشق و وَداد

4044) یار آمد عشق را روزآفتاب / آفتاب آن روی را همچون نقاب

4045) آنکه نشناسد نقاب از رویِ یار / عابِدُ الشَّمس است ، دست از وی بدار

4046) روز ، او و روزیِ عاشق هم او / دلِ همو ، دلسوزیِ عاشق هم او

4047) ماهیان را نقد شد از عینِ آب / نان و آب و جامه و دارو و خواب

4048) همچو طفلست او ، ز پستان شیرگیر / او نداند در دو عالم غیرِ شیر

4049) طفل داند ، هم نداند شیر را / راه نَبوَد این طرف تدبیر را

4050) گیج کرد این گِردنامه روح را / تا بیابد فاتح و مفتوح را

4051) گیج نَبوَد در روش بل کاندر او / حاملش دریا بُوَد ، نه سیل و جُو

4052) چون بیابد ، او که یابد ، گم شود / همچو سیلی غرقۀ قُلزُم شود

4053) دانه گم شد ، آنگهی او تین بُوَد / تا نَمُردی زر ندادم این بُوَد

شرح و تفسیر قصه اِمرَوُالقیس که پادشاه عرب بود و بس زیبا روی

اِمرَوُالقیس شاعری بس زیباروی بود . وقتی که به عشق حقیقی رسید از مال و مُکنت و اشرافیّت ، دل سیر شد و نیمه شبی با پلاسی پاره از زندگی مُرّفه خود گریخت . او به دیار روم رفت و در ناحیه تَبوک به کارِ خشت زنی مشغول شد تا به کدِّ یمین و عرق جبین روزگار گذراند . چون به پادشاه روم خبر دادند که اِمروالقیس به حدود این ولایت آمده و به کار خشت زنی مشغول شده است . شب هنگام به دیدار او رفت و با تکریم و تجلیل فراوان او را دعوت کرد که در قلمرو وی به سانِ شاهان زندگی کند . در همین لحظه بود که اِمروالقیس با او نجوایی کرد . پادشاه روم ناگهان منقلب شد و دست در دست او بنهاد و تخت سلطنت را ترک گفت و با او به سرزمین های دور دست رفت و به کسوت فقر و درویشی درآمد .

اِمروالفیس ، معروفترین شاعر دورۀ جاهلی فرزند حُجرِ کِندی متولد سال 497 میلادی و متوفی به سال 545 میلادی . حدو یک قرن پیش از اسلام می زیست . اصلِ او از یمن و زادگاهش نجد بود . پدرانش از اشرافِ عرب به شمار می آمدند . او خود مردی شاعر پیشه و اهل عیش و عشرت و مصاحبت با زنان بود . پدرش او را از این کارها منع می کرد ولی او نمی پذیرفت . ناچار به دَمُّون ناحیتی در حَضرَمُوت تبعیدش کرد . تا اینکه قبیلۀ بنی اسد بر پدرش شوریدند و او را به قتل رساندند . اِمروالقیس بر بساطِ باده گساری بود که این خبر ناگوار را شنید . امّا بزم عیش بر هم نزد و مجلس به پایان رسانید و گفت : خدا پدرم را بیامرزد که به دورۀ کودکی تباهم کرد و به دورۀ جوانی ام بارِ خونخواهی اش را بر دوشم بنهاد . زآن پس بود که بساط لهو و لعب برچید و به جنگ با قاتلان پدر کمر بست . او در بابِ خونخواهی پدرش اشعار زیادی سرود . او در جنگ با بنی اسد آنطور که می خواست کاری از پیش نبرد . زیرا مُنذِر پادشاه حیره که تحت الحمایه شاه ایران بود به بنی اسد کمک می داد . بطوریکه هزیمتی سخت بر لشکریانش افتاد و او ناچار شد به قیصر روم پناه برد . قیصر روم بدو وعدۀ مساعدت داد و حکومت قسطنطنیه را نیز بدو سپرد و او را به لقب فیلارک (والی) ملقب ساخت . لیکن در راه قسطنطنیه جراحاتی برداشت و در اَنقُره (آنکارا) جان سپرد . ( اعلام زِرِکلی ، ج 1 ، ص 352 ) .

بنابراین حکایت مولانا با سرگذشت واقعی اِمروالقیس بکلّی متفاوت است . آنچه تاریخ از اِمروالقیس به خاطر دارد جنگاوری و قدرتمندی است . در حالی که اِمروالقیس مثنوی چهره ای مقدس همچون بودا و ابراهیم اَدهَم دارد . به هر حال مقصود مولانا نقالی و تاریخ نگاری نیست بلکه او فقط در بند بیان حماسه های روحی و الهامی خود است و حکایات برای او ابزاری بیش بشمار نیایند . به هر حال این حکایت در بیان وصف عشّاق حقیقی است که مولانا می گوید آنان مانند ابراهیم اَدهَم به سوی فقز و خمول می روند .

اِمرَءُالقَیس از مَمالِک خشک لب / هم کشیدش عشق از خِطّۀ عرب


عشق ، اِمروالقیس را که از اشرافیّت های دنیوی سیر و وازده شده بود از سرزمین عرب بیرون کشید . [ خشک لب = در اینجا به معنی دل سیر و وازده است ]

تا بیآمد خِشت می زد در تَبُوک / با مَلِک گفتند : شاهی از ملوک


او به تَبوک آمد و در آنجا به خشت زنی مشغول شد . تا اینکه به شاهِ آن سرزمین گفتند که یکی از شاهان . [ ادامه معنا در بیت بعد ]

تَبوک = محلی است میانِ وادی القرا و شام ، به سال نهم هجری کشورِ روم با همدستی قبائلی نظیر لَخم و جُذام آهنگ پیکار با لشکر پیامبر (ص) را نمود . آن حضرت در موقعیتی دشوار لشکری فراهم کرد و راهی آن دیار شد . این واقعه به غزوۀ تَبوک شهرت یافته است . ( معجم البلدان ، ج 1 ، ص 835 ) .

اِمرَءُالقیس آمده ست اینجا به کَد / در شکارِ عشق ، خشتی می زند


یعنی اِمروالقیس برای کسب و سعی به اینجا آمده است . شکار عشق شده و به خشت زنی مشغول شده است . [ کَدّ = کار کردن ، رنج کشیدن ، محنت بردن ]

آن مَلِک برخاست شب ، شد پیشِ او / گفت او را : ای مَلیکِ خوب رُو


آن پادشاه شبانه برخاست و نزد او (اِمروالقیس) رفت و گفت : ای پادشاه زیبا رُخسار .

یوسفِ وقتی ، دو مُلکت شد کمال / مر تو را رام ، از بِلاد و از جمال


تویی یوسف زمان ، دو نوع سلطنت به کمال آمده است . هم ممالک مطیع تو و هم زیبایی . [ مُلکت = سلطنت ]

گشته مردان بندگان از تیغِ تو / وآن زنان مِلکِ مَهِ بی میغِ تو


مردان به ضرب شمشیر تو مطیع و بندۀ فرمان تو شده اند . و زنان بندۀ رُخسار تابناک تو باشند . [ میغ = ابر / مَه = مخفف ماه / ماهِ بی میغ = کنایه از روی زیبا و رخسار تابناک ]

پیشِ ما باشی تو ، بختِ ما بُوَد / جانِ ما از وصلِ تو ، صد جان شود


اگر تو نزدِ ما بمانی مایۀ خوش اقبالی ماست . و جان ما از اتّصال به جان تو صد جان می شود . یعنی از مصاحبت تو نیروی فراوان می گیریم .

هم من و هم مُلکِ من مملوکِ تو / ای به همّت مُلک ها متروکِ تو


ای کسی که از همّت والایت ، سلطنت ها و ممالک را ترک گفته ای . هم من و هم سلطنت و مملکت من غلام تو باد .

فلسفه گُفتش بسیّ و ، او خموش / ناگهان وا کرد از سِر روی پُوش


پادشاه تبوک برای اِمروالقیس سخنان حکمت آمیز بسیاری گفت و او همچنان خاموش بود و گوش می کرد . امّا ناگهان پرده از رازِ درون خود برداشت و کشف اسرار کرد .

تا چه گفتش او به گوش از عشق و درد / همچو خود در حال سرگردانش کرد


معلوم نیست که اِمروالقیس چه اسراری از عشق و دردمندی خود بر زبان آورد که آن پادشاه را نیز مانند خود سرگردان و آشفته حال کرد .

دستِ او بگرفت و با او یار شد / او هم از تخت و کمر بیزار شد


اِمروالقیس دست پادشاه تبوک را گرفت و با او رفیق شد . و پادشاه تبوک نیز از تخت و کمر سلطنتی منزجر گردید .

تا بِلادِ دور رفتند این دو شَه / عشق ، یک کرّت نکرده ست این گُنه


این دو پادشاه تا ممالک دوردست رفتند . عشق برای اوّلین مرتبه نبود که چنین گناهی مرتکب می شد . یعنی عشق حقیقی وقتی در دلی شرر زند او را از هر تعلّقی آزاد می کند . ( کرّت = دفعه ، بار ، مرتبه ) [ عشق تنها در مورد اِمروالقیس و آن پادشاه چنین نکرد بلکه بسیاری از سلاطین و شاهزادگان وقتی به کسوت عشق درآمدند قید تاج و تخت را زدند . بودا ، ابراهیم ادهم و بسیاری دیگر وقتی عاشق شدند دریافتند که قدرت و مسند و حکومت در مقایسه با کمال روحانی چقدر کوچک و حقیر است . چنانکه مولی علی (ع) دنیا و قدرت و حکومت آن را از عطسۀ بُز نیز حقیرتر می داند . ]

بر بزرگان شَهد و بر طفلانست شیر / او به هر کشتی بُوَد مَنُّ الاَخیر


عشق برای بزرگان به مثابۀ عسل است و برای اطفال به منزلۀ شیر . عشق آخرین محموله ای است که بر کِشتی می نهند و موجب غرق آن می شود . ( مَنُّ الاَخیر = مقدار باری است که چون بر بالای کشتی نهند غرق شود ( لطائف المعنوی ، دفتر ششم ، ص 251 ) ) [ عشق در هر کس به رنگِ هویّت همان کس ظهور می کند . در افراد عالی همّت و جلیل القدر به صورت متعالی به ظهور می پیوندد . و در افراد دون همّت و نازل به صورت مبتذل ظاهر می گردد . عشق به وجود هر کسی درآید . کشتی وجود او را در دریای فنا غرق می کند . یعنی عشق حقیقی موجب غرق و افنای انانیّت و خودبینی می شود . ]

غیرِ این دو بس مُلوکِ بی شمار / عشقشان از مُلک بربود و تبار


عشق نه تنها این دو پادشاه را از مُلک و سلطنت ربود . بلکه بسیاری از شاهان دیگر را از سلطنت و خاندان حَسَب و نَسَب خود ربوده ساخت .

جانِ این سه شَه بچّه هم گِردِ چین / همچو مُرغان گشته هر سو دانه چین


جان این سه شاهزاده نیز در اطراف مملکت چین مانند پرندگان در این سو و آن سو به دانه چینی مشغول شد . [ شَه بچّه = بچه شاه ، شاهزاده ]

زَهره نی تا لب گشایند از ضمیر / زآنکه رازی با خطر بود و خطیر


جرأت نداشتند که لب به سخن گشایند و راز دل خود را بیان کنند . زیرا آن راز ، رازی خطیر و بزرگ بود . [ خطیر = ارجمند ، بزرگ ، مهم ]

صد هزاران سَر ، به پولی آن زمان / عشق ، خشم آلود زِه کرده کمان


وقتی که عشقِ قهّار و آتشین آمادۀ پرتاب تیر شود . صدها هزار سَر به پشیزی نیرزد . یعنی وقتی عشق در جانی در جوشد «سرها بُریده بینی بی جُرم و بی جنایت» زیرا که عشق سرکش است و با کسی شوخی ندارد . [ زِه کردن کمان = کنایه از آماده شدن برای تیراندازی ]

عشق ، خود بی خشم در وقتِ خوشی / خوی دارد دَم به دَم خیره کُشی


عشق این خاصیّت ذاتی را دارد که به گاهِ آرامش و خوشی هر لحظه بی مُحابا می کُشد . [ خیره کُشی = بی مُحابا کُشتن ، یکی از معانی «خیره» ، شجاع و بی باک است ]

این بُوَد آن لحظه کو خشنود شد / من چه گویم چونکه خشم آلود شد ؟


عشق آن وقتی که خوش و خُرسند است این چنین بی مُحابا می کُشد . حال از آن زمانی که خشمگین است چه بگویم ؟ یعنی وای از آن زمانی که عشق خشم آوری کند .

لیک مَرجِ جان ، فِدایِ شیرِ او / کِش کُشَد این عشق و ، این شمشیرِ او


امّا چمنزار جان ، فدای عشق بادا که همچون شیر ، مهاجم و سفّاک است . زیرا که عشق و شمشیرش او را می کُشد . [ «شیرِ او» یعنی شیر عشق . ضمیر «او» در هر دو مصراع به «عشق» برمی گردد . «مرجِ جان» یعنی چمنزار جان . همانطور که مسک شیر در بیشه و صحراست . منزل عشق نیز در بیشۀ جان و روح است . ]

کُشتنی بِه از هزاران زندگی / سلطنت ها مُردۀ این بندگی


چنان کُشته شدنی از هزاران حیات بهتر و بالاتر است . جمیع پادشاهی ها فدای چنین بندگی بادا . یعنی با عشق مُردن بسی بالاتر از چنگ در زدن به این حیات فانی و مسندهای عالیه آن است .

با کنایت ، رازها به همدگر / پَست گفتندی به صد خوف و حذر


آن سه شاهزاده برای بیان مقصود خود با ترس و احتیاطِ بسیار آن هم بطور آهسته و سرپوشیده با یکدیگر حرف می زدند . ( پَست گفتن = آهسته حرف زدن ) [ اگر مردم متوجه مقصود آنان می شدند جانشان به خطر می افتاد . عارفانِ بِالله نیز اسرارِ الهی را با اصطلاحاتی خاص بیان می دارند . ]

راز را غیرِ خدا ، محرم نبود / آه را جز آسمان ، همدم نبود


بجز خداوند کسی بر اسرار عارفان آگاهی ندارد و آه و نالۀ آنان بجز آسمان همدمی ندارد .

اصطلاحاتی میانِ همدگر / داشتندی بهرِ ایرادِ خبر


اهل الله برای تبادل آراء در میان خود اصطلاحاتی خاص وضع کرده بودند . [ سبب وضع چنین اصطلاحاتی مصون ماندن از فتنه و آشوب قشریان و عوام النّاس بوده است . ]

زین لِسانُ الطَّیر ، عام آموختند / طُمطُراق و سَروَری آموختند


عوام النّاس نیز اصطلاحاتی از زبان پرندگان (عارفان) یاد گرفتند و بدین وسیله برای خود شکوه و شوکتی هر چند ظاهری فراهم آوردند و به ریاست طلبی گراییدند . یعنی یک مُشت آدم عاری از معنا و کمال نیز مقداری از تعابیر و اصطلاحات اهل الله را حفظ کردند تا خود را عارفِ بِالله جا بزنند و از این راه به شهرت دنیوی دست یازند . غافل از اینکه با مطالعۀ کُتبِ عرفا و حفظ کردن بیانات آنان کسی نمی تواند عارف شود . زیرا مادام که شخص به حقیقت آن کمالات نرسد و خودبینی را از خانۀ دلش بیرون نکند مقلّدی بیش نیست . ]

صورتِ آوازِ مُرغ است آن کلام / غافلست از حالِ مرغان مردِ خام


سخنانی که آن قشریان عارف نما می گویند ظاهراََ مانند سخنان عارفان است . ولی چون آنان به حقیقت آن کلمات نرسیده اند . خاصیّت سخنان عارفان را ندارد . زیرا شخصِ ناقص و خام اندیش از حال عارفان خبر ندارد . [ در این بین مُرغ ( = پرنده ) کنایه از اهل الله است .]

کو سلیمانی که دادرد لَحنِ طَیر ؟ / دیو ، گرچه مُلک گیرد ، هست غیر


کجاست آن سلیمانی که زبان پرندگان را دَرک کند ؟ اگر چه دیو بتواند (مدّتی) بر اریکۀ سلطنت سلیمانی تکیه زند . ولی به هر حال دیو ، دیو است و سلیمان نیست . [ قصه گم شدن انگشتری حضرت سلیمان (ع) و سرگردان بودن وی و به دست آمدن انگشتری در شکم ماهی که طبری و کسایی نقل کرده اند و مقتبس از داستانی است که در تلمود بابلی نقل شده است . « روزی سلیمان از آسمودایی پرسید که منشاء قدرت تو چیست ؟ آسمودایی گفت : زنجیر را از من باز کن و انگشتریت را به من بده تا منشاء قدرت خود را به تو نشان دهم . چون سلیمان چنین کرد . دیو یک بال خود را به زمین گذاشت و بال دیگر خود را به آسمان بالا برد و سلیمان را به فاصله چهارصد فرسنگ پرتاب کرد … سلیمان سرگردان شد و مانند گدایان می گشت . همه جا می گفت : من پادشاه اورشلیم بوده ام . تا پیشِ یکی از افراد رسید . وی که این وضع را دید مشکوک شد و به بنیاهو پیغام داد که آیا سلیمان را ملاقات کرده است ؟ وی جواب داد که مدتی است . سلیمان او را به حضور نخواسته . به این ترتیب دانستند که آن گدا سلیمان است و انگشتری او را با اسم اعظم به وی باز دادند و وی به سلطنت رسید » ( اعلام قرآن ، ص 372 ) ]

دیو بر شِبهِ سلیمان کرد ایست / علمِ مَکرَش هست و ، غُلَّمناش نیست


دیو با تشبّه جُستن به سلیمان (ع) بر تخت او نشست . درست است که دیو به مکر و نیرنگ وارد است . ولی در عوض از علم الهی هیچ نمی داند . یعنی شیطان و شیطان صفتان علم ظاهری دارند ولی از علم باطنی و مکاشفات ربّانی بی بهره اند . ( ایست = ایستادن ، قیام کردن به کاری و عملی ) [ توضیح غُلَّمناش در بیت بعدی آمده است . ]

چون سلیمان از خدا بشّاش بود / مَنطِقُ الطَّیری ز غُلَّمناش بود


چون سلیمان به برکت امداد الهی نشاط روحی داشت . زبان پرندگان را نیز به واسطۀ علم الهی فرا گرفته بود . [ غُلَّمناش = مورد تعلیم قرار گرفتیم ، آموخته شدیم . اشاره است به آیه 16 سورۀ نَمل « و سلیمان که وارث مُلکِ داود (پدرش) شد به مردم گفت : زبان پرندگان به ما آموخته اند … » . مولانا در اینجا «غُلَّمنا» را کنایه از علم لدّنی و معرفت موهوب الهی گرفته است که با افاضۀ الهی بی هیچ سعی و مکسبی حاصل آید . چنین علمی با علوم بشری قابل قیاس نیست . در این ابیات «سلیمان» مظهر عارفانِ بِالله است . ]

تو از آن ، مُرغِ هوایی فهم کن / که ندیدستی طیورِ مِن لَدُن


تو از طیور منطق الصیری که در بیت قبل آمده است همین مرغان هوایی و معمولی و محسوس را می فهمی چرا که مرغان الهی را ندیده ای و اصولاََ ادراکات تو محدود به محسوسات است ( تفسیر مثنوی مولوی ، ص 97 ) . [ حقیقت آن سخن را که عوام النّاس نمی توانند زبان طیور الهی را دریابند از مرغ هوایی دریاب که آن را دیده ای و آوازش را شنیده ای . ولی منظور آوازِ او به فهم تو نآید . چرا که تو طیور الهی را ندیده ای ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر ششم ، ص 164 ) ]

جایِ سیمُرغان بُوَد آن سویِ قاف / هر خیالس را نباشد دست باف


جایگاه سیمرغان آن طرف کوه قاف است . و تصور آنها برای هر خیالی آسان نیست . یعنی فهم مقام معنوی عارفان بِالله از عهدۀ هر کسی برنمی آید . [ دست باف = بافتۀ دست ، در اینجا به معنی سهل و آسان ]

منظور بیت : عارفان بالله به کمال قرب الهی رسیده اند و این مقام قرب برای هر عقلی قابل درک نیست .

جز خیالی را که دید آن اتّفاق / آنگَهَش بَعدَالعِیان افتد فِراق


به استثنای خیالی که بر حسب اتّفاق ، مقام قرب سیمرغان (عارفان بالله) را دریابد . و بعد از مشاهدۀ مقام قُرب ، مجدداََ برای او فراق پیش می آید . [ مراد از «دیدن مقام قرب سیمرغان بر حسب اتفاق» اینست که سیمرغان قاف قرب ، گاه از رهِ لطف گوشه ای از پردۀ استتار خود را برای کسی واپس می زنند و جلوه ای از مقام قرب خود را بدو نشان می دهند . امّا این مشاهده بر دوام نیست چرا که مصلحت بیننده اقتضا می کند که دچار فراق شود . به این دلیل که تاب مشاهدۀ متّصل قرب آنان را ندارد . ]

نه فِراقِ قطع ، بهرِ مصلحت / کآمن است از هر فِراق آن مَنقَبَت


فراقی که بعد از مشاهده و اتّصال پیش می آید . فراق قطعی و قهری نیست . بلکه فراق موقتی و مصلحتی است . یعنی وقتی سالک از مرتبۀ وحدت به مرتبۀ کثرت تنزّل کند .این تنزّل مقام از قهر و نکال الهی سرچشمه نمی گیرد . بلکه حکمت بالغۀ الهی چنین مقرر داشته که او برای تکمیل نفوس طالبان حقیقت و سالکین طریقت به میان مردم رود و با آنان حشر و نشر کند . و اِلّا جدایی و فُرقتی که بر او عارض می شود جنبۀ قهری و کیفری ندارد . اصولاََ کاملِ واصِلی که دارای منقبت الهی باشد هیچگاه به فراق دچار نیاید . ( مَنقَبَت = آنچه مایۀ ستایش دیگران و فخر و مباهات باشد ، هنر و فضل شخص ) [ در لسان عرفا و صوفیه به فراق یاد شده در بالا ، فراق ثانی گویند . و منظور اینست که سالک به مقامی رسد که قیام خلق به حق و وحدت در کثرت و کثرت در وحدت را مشاهده کند بی آنکه یکی حجابِ دیگری شود . حال آنکه در فراق اوّل ، سالک بوسیلۀ خلق از حق مُحتَجَب می شود و اوصاف خلقی و نفسانی دوام می یابد ( مشارق الدراری ، ص 257 و 258 و پاورقی های آن ) ]

بهرِ اِستِبقای آن روحی جسد / آفتاب از بَرف یک دَم در کشد


برای باقی نهادن کالبد روحانی سالک ، آفتاب حقیقت لحظه ای خود را از برف وجود او کنار می کشد . ( اِستیفا = باقی نهادن ، بقایای چیزی را خواستن / روحی جسد = کالبد روحانی ) [ اگر شمس حقیقت پیوسته بر سالک بتابد . کالبد او که در مجاورت روحِ تابناکش نورانی شده تاب شعشعۀ تجلّیات الهی را ندارد . از اینرو شمس حقیقت موقتاََ تجلّی خود را از او می گیرد و به اختفا می رود مبادا که کالبد سالک همچون برف ذوب شود . ]

منظور بیت : اگر تجلّیات الهی بر سالک بی وقفه دوام یابد . سالک تاب انوار او ندارد . پس مضمحل شود . از اینرو گاه فراق مصلحتی لازم می آید .

بهرِ جانِ خویش جُو زیشان صلاح / هین مَدُزد از حرفِ ایشان اصطلاح


تو برای رونق و صفای جانِ خویش از آن عارفان عاشق خیر و صلاح طلب کن . مبادا اصطلاحاتی را که آنان در اثنای گفتار بکار می برند سرقت کنی و با آن ، ساده دلان را بفریبی . [ مولانا در بیت 319 دفتر اوّل می گوید :

حرف درویشان بدزدد مردِ دون / تا بخواند بر سلیمی زآن فسون ]

آن زلیخا از سِپندان تا به عُود / نامِ جملۀ چیز یوسف کرده بود


مثلاََ زلیخا چنان در شخصیّت یوسف ، مستغرق شده بود که از اسفن گرفته تا عود ، نام یوسف نهاده بود . یعنی هر چیزی را یوسف می نامید . یعنی هر چند نام شیء بخصوصی را بر زبان می راند . ولی مرادش از آن یوسف بود . ( سِپَند = دانه هایی که برای دفع چشم زخم دود می کنند / عود = چوب سیاه رنگی که دود معطری دارد ) [ مولانا از این اینجا تا بیت 4032 سخنان رمزآمیز و عاشقانه اهل الله را در قالبی تمثیلی بیان می دارد تا شنوندۀ مثنوی را با اصطلاحات و رمز گویی های لطیف آنان که پیشتر بدان اشاره کرده آشنا سازد . مولانا در این قسمت از مثنوی می خواهد نشان دهد که اهل الله از معشوق و مقصود خود با زبان استعاری سخن می گویند نه صریح . پس لازم است که نام و عنوان معشوق خود را آشکارا نبرند بلکه آن را با نام و عنوانی دیگر یاد کنند . خانم ماری شمیل مثنوی شناس آلمانی می گوید : این دو بیت ذیل کلید فهم تمامی سروده های مولاناست ( شکوه شمس ، ص 75 ) .

گفتمش پوشیده خوشتر سِرِّ یار / خود تو در ضمن حکایت گوش دار

خوشتر آن باشد که سِرِّ دلبران / گفته آید در حدیث دیگران

استاد فروزانفر حکایتی آورده که از حیث مضمون شبیه این قسمت از مثنوی است . « و به قصه های زلیخا چنین آورده اند که چون محبّت بر وی غالب گشت همۀ صفاتِ وی ، یوسف گشت . به وقت سرما ذکر نام یوسف بر زبان راندی . گرم گشتی . چنانکه عرق از وی روانه شدی . و همچنین اگر به یوسف نگاه کردی . بدین صفت گشتی . و همچنین به گرما یوسف را یاد کردی یا به وی نظر کردی . به راحت افتادی . و همچنین در وقت گرسنگی و تشنگی چون یوسف را یاد کردی از طعام و شراب مستغنی گشتی » ( مأخذ قصص و تمثیلات مثنوی ، ص 219 و 220 ) ]

نامِ او در نام ها مکتوم کرد / محرمان را سِرِّ آن معلوم کرد


زلیخا نام یوسف را در میان نام های دیگر پنهان کرد و راز آن را فقط به مَحرَمان گفت .

چون بگفتی : موم ز آتش نرم شد / این بُدی کآن یار با ما گرم شد


مثلاََ هر گاه زلیخا می گفت : موم بر اثر حرارت آتش نرم شد . منظورش این بود که آن یار (یوسف) با ما از درِ دوستی درآمد .

ور بگفتی : مَه برآمد ، بنگرید / ور بگفتی : سبز شد آن شاخِ بید


اگر زلیخا می گفت : نگاه کنید که ماه طلوع کرد . منظورش ظهور جمالِ یوسف بود . و اگر می گفت : شاخۀ بید سبز شد . مرادش تازگی و نشاط ظاهری و باطنی یوسف بود . [ این بیت متضمّن دو جمله شرطی است . بی آنکه جزای شرط مذکور افتد . منتهی برای آنکه معنی ابیات روشن و کامل شود . جزای شرط به قرینه ذکر شد . و تا بیت 4031 به همین سیاق معنی شده است . ]

ور بگفتی : برگ ها خوش می طپند / ور بگفتی : خوش همی سوزد سپند


اگر زلیخا می گفت : برگ ها چه زیبا می جنبند . مرادش رقص عشّاق به خاط جمال یوسف بود . و اگر می گفت : اسفند چه خوب می سوزد . باز مرادش یوسف بود که همچون دانه های اسفند می سوخت و چشم حسودان را کور می کرد .

ور بگفتی : گُل به بلبل راز گفت / ور بگفتی : شَه سِرِ شهناز گفت


اگر زلیخا می گفت : گُل اسرار خود را به بلبل گفت . منظورش این بود که یوسف اسرار عشق را بدو گفته است . و اگر می گفت : شاه ، اسرار شهناز (معشوق) را افشاء کرده مرادش این بود که شاهِ وجود با خلقت یوسف سرِّ جمال او را آشکار کرد .

ور بگفتی : چه همایون است بخت / ور بگفتی که : برافشانید رخت


اگر زلیخا می گفت : بخت چه فرخنده است . مرادش این بود که بخت من به خاطر التفات یوسف مبارک شده است . و اگر می گفت : برقصید و شادمانی کنید . مرادش این بود که از فراق یوسف قلبش مکدّر شده و نیازمند بسط احوال است . [ رخت برافشاندن = کنایه از رقصیده و شادمانی کردن است . ]

ور بگفتی که : سقا آورد آب / ور بگفتی که : برآمد آفتاب


اگر زلیخا می گفت : سقّاء آب آورد . مرادش این بود که آب جمال یوسف حرارت قلبش را تسکین داده است . و اگر می گفت : آفتاب طلوع کرد . مرادش این بود که شمس جمال قلبش را روشن کرده و یا سوزانده است . [ سَقا = مخففِ سقّاء ، کسی که دادن آب به تشنگان پیشه اش باشد ]

ور بگفتی : دوش دیگی پخته اند / یا حوایِج از پَزِش یک لَخته اند


اگر زلیخا می گفت : دیشب غذایی در دیگ پخته اند . و یا پختنی ها خوب پخته شده و جا افتاده است . مرادش این بود که خام طبعی هایش نسبت به یوسف از میان رفته و عشق مجازی و شهوتی اش به عشق حقیقی مبدّل شده است  . [ دیگ پختن = مجازاََ به معنی غذا پختن / حَوایج = دیگ افزار و آنچه برای پختن غذا لازم است مانند مواد غذایی / پَزِش = در اینجا به معنی مطبوخ و پخته شده / لَخته = بسته ، منعقد ، در اینجا به معنی جا افتادن و خوب پختن غذا ]

ور بگفتی : هست نان ها بی نمک / ور بگفتی : عکس می گردد فلک


اگر زلیخا می گفت : نان ها نمک ندارد . مرادش این بود که بی عشق یوسف زندگی لطفی ندارد . و اگر می گفت : روزگار وارونه می گردد . منظورش این بود که هنوز به کام یوسف نرسیده است .

ور بگفتی که : به درد آمدسَرَم / ور بگفتی : دردِ سَر شد خوش ترم


اگر زلیخا می گفت : سرم درد می کند . مرادش این بود که از فِراق یوسف بَدحالم . و اگر می گفت سردردم بهتر شد . منظورش این بود که غمِ فِراق یوسف کاهش یافته است .

گر ستودی ، اِعتِناقِ او بُدی / ور نکوهیدی فِراقِ او بُدی


خلاصه اگر زلیخا سخنان مدح آمیز می گفت : پیدا بود که وصال یوسف را در نظر داشت . و اگر سخنان نکوهشگرانه می گفت . معلوم می شد که خیال فراق یوسف بر او غالب آمده است . [ اِعتِناق = دست به گردن کردن ، هم آغوشی ، مصاحبت ]

صد هزاران نام گر بر هم زدی / قصدِ او و خواهِ او یوسف بُدی


اگر زلیخا صدها هزار نام بر زبان می آورد . مقصود و مطلوب او فقط یوسف بود . [ خواه = خواسته ، مطلوب ]

گُرسِنِه بودی ، چو گفتی نامِ او / می شدی او سیر و ، مستِ جامِ او


هر گاه زلیخا گرسنه بود به محض آنکه نام یوسف را بر زبان می آورد سیر می شد و از جام جمال یوسف سرمست می شد .

تشنگیش از نامِ او ساکن شدی / نامِ یوسف شربتِ باطن شدی


تشنگی زلیخا از نام یوسف تسکین می یافت . نام یوسف برای او حکم شربت باطنی را داشت .

ور بُدی درد ش ، زآن نامِ بلند / دردِ او در حال ، گشتی سودمند


اگر زلیخا دردی داشت به برکت نام عالیقدر یوسف فوراََ دردش بهبود می یافت و آن نام او بدین صورت برای زلیخا مفید می افتاد .

وقتِ سرما بودی او را پوستین / این کند در عشق ، نامِ دوست ، این


نام یوسف برای زلیخا در سوز و سرمای زمستان به منزلۀ پوستین بود . یعنی او را گرم می کرد . بله ، نام معشوق در عالمِ عشق با عاشق چنین کند . چنین . [ مولانا در این ابیات با تمثیل زلیخا و یوسف ، رازِ فنایِ فِی اللهِ عشّاق را در حضرت معشوق بیان داشته است . حال و سِگال و اقوالِ عارفانِ عاشق ، حضرت معشوق را منعکس می کند . ]

عام می خوانند هر دَم نامِ پاک / این عمل نَکنَد ، چو نَبوَد عشقناک


عوام النّاس هر لحظه نامِ پاک حضرت حق را بر زبان می آورند . ولی اگر نام حضرت حق عاشقانه ذکر نشود . اینگونه اذکار تأثیری در ذاکر ندارد . [ عام = عوام النّاس ، مراد کسی است که به جوهر ذکر حق نرسیده است . خواه بیسواد و یا با سواد و حتّی بحرالعلوم باشد . ]

آنچه عیسی کرده بود از نامِ هُو / می شدی پیدا وَرا از نامِ او


آن اثری را که عیسی (ع) از نام حضرت حق می گرفت . از نام خودِ او نیز همین اثر به دست می آمد . [ ضمیر «او» در آخر بیت به «عیسی» بازمی گردد نه «هو» . این بیت و ابیات بعدی مبتنی از بر یکی از قواعد مکتب مولانا به نام اتحاد ظاهر و مظهر ( شرح بیت 1737 دفتر دوم ) ]

منظور بیت : وقتی جان بنده به معبود اتّصال یافت از بنده نیز کار خدایی سرزند .

چونکه با حق متّصل گردید جان / ذکرِ آن این است و ، ذکرِ این ست آن


وقتی که جان سالک به حضرت حق پیوست . ذکر او ذکرِ این است و ذکر این ذکر او .

خالی از خود بود و پُر از عشقِ دوست / پس ز کوزه آن تَلابَد که در اوست


زیرا جانی که از انانیّت خالی و از عشق حضرت دوست پُر باشد . مصداق این ضرب المثل باشد : از کوزه همان برون تراود که در اوست . [ تلابَد = تراود ، ترشح کردن آب و شراب و غیره ]

خنده بویِ زعفرانِ وصل داد / گریه بوهایِ پیازِ آن بِعاد


خنده بوی زعفران وِصال دهد . و گریه بویِ پیازِ فِراق . [ از آنجا که خوردن زعفران موجب خنده و نشاط شخص می شود . و بوی پیاز موجب ریزش اشک می گردد . تناسب خوبی رعایت شده است زیرا وصال به زعفران تشبیه شده و فِراق به بوی پیاز . [ آن بِعاد = همان انبعاد به معنی دوری است ]

هر یکی را هست در دل صد مراد / این نباشد مذهبِ عشق و وَداد


در اینجا مولانا به تعلیل بیت 4038 همین بخش می پردازد و می گوید : هر کس در دل خود خواسته های فراوان دارد و مسلماََ مرام عشق و دوستی این چنین نیست . یعنی کسی که دَم از عشق الهی می زند جایز نیست دل در هوایِ مطلوب های دیگر نهد . [ مولانا می گوید : سبب اینکه اینهمه نفوس ذکر حق می گویند و از آن اثری نمی گیرند اینست که خلوص نیّت ندارند . ]

یار آمد عشق را روزآفتاب / آفتاب آن روی را همچون نقاب


چهرۀ معشوق در نظر عاشق بسانِ آفتابِ روزِ پُرفروز است . و آفتابِ ظاهری ، در نظر عاشق ، حجاب چهرۀ معشوقِ حقیقی است . یعنی عاشق حضرت حق ، همۀ انوار و جلوه ها را از رُخسار او می داند بطوریکه بدون وجود معشوق ، روز روشن هم در نظر عاشق ، شب تاریک محسوب شود . آفتاب محسوس از نظر عاشق ، حجاب روی حضرت معشوق است . به تعبیر دیگر اگر مظاهر هستی مستقل از حضرت حق مطرح شوند تماماََ حجاب روی او خواهند بود و سبب گمراهی و تیرگی درون شوند . چرا که اگر مظاهر هستی به نحو آینه و مرآت حق شمرده آیند عین آیین توحید است . ولی اگر مظاهر هستی بالاستقلال دیده آیند موجب شرک و بت پرستی شوند . [ روزآفتاب = آفتابِ روز ]

آنکه نشناسد نقاب از رویِ یار / عابِدُ الشَّمس است ، دست از وی بدار


کسی که حجاب را از روی حضرت معشوق تشخیص ندهد . پرستندۀ آفتاب است . کس یکه مظاهر هستیِ مطلق را مستقل از حضرت حق بداند موحد نیست . و باید از او جدا شوی .

روز ، او و روزیِ عاشق هم او / دلِ همو ، دلسوزیِ عاشق هم او


حضرت حق برای عاشقانِ خود ، هم روز است و هم رزق و روزی . هم دل است و هم سوزانندۀ دل .

ماهیان را نقد شد از عینِ آب / نان و آب و جامه و دارو و خواب


مثلاََ برای ماهیان نان و آب و لباس و دارو و خواب از ذاتِ آب حاصل آمده است . [ همانطور که آب همۀ هستی ماهی را تشکیل می دهد . حضرت معشوق نیز همۀ هستی عاشقانِ خود است که ماهی وار در بحر بیکران او شنا می کنند . ]

همچو طفلست او ، ز پستان شیرگیر / او نداند در دو عالم غیرِ شیر


عاشق حق مانند کودکی است که از پستان مادر (یا دایه خود) شیر می مکد . آن کودک در دو جهان بجز شیر ، چیز دیگر را نمی شناسد . [ عشّاق الهی نیز از شیر لطف حق درمی نوشند و هیچ چیز را برابر ان ندانند .

طفل داند ، هم نداند شیر را / راه نَبوَد این طرف تدبیر را


کودکِ شیرخواره ، هم شیر را می شناسد و هم نمی شناسد . یعنی کودک شیر را می شناید به اعتبار علم و شعور بسیط . و شیر را نمی شناسد به اعتبار علم و شعور مرکّب . در این جانب (مرتبۀ الهی) عقل و اندیشۀ ظاهری راهی ندارد .

گیج کرد این گِردنامه روح را / تا بیابد فاتح و مفتوح را


ایم طِلسم ، روح را در شناختِ گشاینده و گشوده حیران کرده است . [ گِردنامه = افسون و طلسمی بود که برای بازگرداندن غلام و یا کنیزِ گریخته می نوشتند . ظاهراََ آن را به شکل مدّور و یا بر کاغذی مدّور می نوشتند و نام غلام و کنیز را در میان آن ثبت می کردند و سپس آن را در زیرِ تخته سنگی می نهادند و یا بر ستونی می پیچیدند و یا در میان صفحات قرآن (معمولاََ در میان سورۀ یوسف) می نهادند و یا در سردابی دفن می کردند . به هر حال این رُقیه و طلسم سبب می شد که شخص فراری به جایی نتواند رفت و دوباره به موطنش رجوع کند . امّا مراد از «گِردنامه» در اینجا جنبۀ بشری و صوری انسان است که روح را در شناخت اسرارِ هستی به حیرانی دچار آرد ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر ششم ، ص 166 ) . یعنی تا وقتی که انسان در گردنامۀ بشری محصور است در شناختِ حقیقتِ عالَم حیران است . در این بیت مراد از فاتح ( = گشاینده ) حضرت حق است که گشایندۀ رازهاست و مراد از مفتوح ( = گشوده شده ) اسرار مکشوف هستی است . ]

گیج نَبوَد در روش بل کاندر او / حاملش دریا بُوَد ، نه سیل و جُو


لیکن در راهِ حق ، روح گیج و حیران نمی شود . یعنی اگر سالکی جنبۀ بشری و وجه صوری خود را در ذاتِ احدیّت فانی سازد از بهت و حیرت در شناخت حق بدر آید . زیرا در مرتبۀ فنایِ فی الله ، دریای بی کرانِ حضرت حق او را حمل می کند نه سیل و جویبار . [ «سیل و جُو» کنایه از عقول جزییه است . ]

چون بیابد ، او که یابد ، گم شود / همچو سیلی غرقۀ قُلزُم شود


هر گاه جوینده ، حقیقت را پیدا کند خودش گم می شود . یعنی وقتی طالب حقیقت به حقیقت رسید دیگر جنبۀ بشری و وجه خلقی او در ذات حقیقت فانی می شود . چنانکه مثلاََ وقتی سیل به دریای بی کران می رسد دیگر وجودش به دریا می پیوندد و در آن مستغرق می گردد . ( بحرِ قُلزُم = دریای سرخ ، اعراب در قدیم به دریای سرخ ، قُلزُم می گفتند . به مناسبت شهر قُلیزمه در نزدیکی سوئز ( اَعلام (المنجد ، ص 555 ) در اینجا مطلق دریای ژرف و پهناور است . [ مولانا در این بیت و بیت بعدی می گوید : وقتی آدمی چیزی را پیدا می کند . دو هویّت مستق از هم مطرح است . یکی یابنده و دیگری یافته شده . ولی یافتن حق مستلزم فنای هویّت یابنده است . ]

دانه گم شد ، آنگهی او تین بُوَد / تا نَمُردی زر ندادم این بُوَد


مثال دیگر در تبیین فنای سالک ، هر گاه تخم درخت گُم شود . به درخت انجیر مبدّل می گردد . مفهوم اینکه تا نمُردی به تو پارۀ زَر ندادم همین است . [ تخم درخت در زیر خاک به جوانه و نهال و درخت و سرانجام میوه تبدیل می شود . مادام که صورت تخم متلاشی نشود . جوانه حاصل نمی آید . پس فنای سالک به معنی نیستی و انعدام نیست بلکه به معنی استحاله به هستی برین است . ]

شرح و تفسیر بخش قبل                     شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه قصه اِمرَوُالقیس که پادشاه عرب بود و بس زیبا روی

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر ششم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟