مجرم دانستن اَیاز خود را در این شفاعت گری

مجرم دانستن اَیاز خود را در این شفاعت گری | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

مجرم دانستن اَیاز خود را در این شفاعت گری | شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر پنجم ابیات 4153 تا 4238

نام حکایت : حکایت دادن شاه گوهر را در میان دیوان و مجمع به دست وزیر

بخش : 6 از 6 ( مجرم دانستن اَیاز خود را در این شفاعت گری )

مثنوی معنوی مولوی

حکایت دادن شاه گوهر را در میان دیوان و مجمع به دست وزیر

روزی سلطان محمود غزنوی به دیوان حکومتی رفت در حالیکه همۀ ارکان دولت در آنجا حضور داشتند . سلطان گوهری گرانبها از جیبِ خود درآورد و به وزیر گفت : قیمت این گوهر چقدر است ؟ وزیر گفت : بیش از صد خروار طلا . در این لحظه سلطان بدو گفت : این گوهر را بشکن . وزیر که شکستن گوهر را حیف می دانست از شکستن آن امتناع کرد . سلطان به آن وزیر آفرین گفت و خلعتی بخشید . سپس به فراشباشی گفت : این گوهر را بشکن . او نیز به دلیل حیف دانستن آن ، از این کار تن زد . و سلطان بدو نیز خلعت بخشید . سلطان بر همین منوال نیز همۀ شخصیت های برجستۀ حکومتی را امتحان کرد . تا آنکه نوبت به ایاز رسید . ایاز گفت قیمت این گوهر را نمی توانم وصف کنم ولی چون سلطان امر به شکستن آن می کند . آنرا می شکنم . در این لحظه دو قطعه سنگ از آستین خود درآورد و …

متن کامل ” حکایت دادن شاه گوهر را در میان دیوان و مجمع به دست وزیر را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

متن کامل ابیات مجرم دانستن اَیاز خود را در این شفاعت گری

ابیات 4153 الی 4238

4153) من کی آرم رَحم ، حِلم آلود را ؟ / ره نمایم حِلمِ علم اندود را

4154) صد هزاران صَفع را ارزانی ام / گر زبونِ صَفع ها گردانی ام

4155) من چه گویم پِیشت ؟ اِعلامت کنم ؟ / یا که وا یادَت دهم شرطِ کرَم ؟

4156) آنچه معلومِ تو نَبوَد ، چیست آن ؟ / و آنچه یادت نیست ، کو اندر جهان ؟

4157) ای تو پاک از جهل و ، علمت پاک از آن / که فراموشی کند بر وی نهان

4158) هیچ کس را ، تو کسی انگاشتی / همچو خورشیدش به نور افراشتی

4159) چون کَسَم کردی ، اگر لابه کنم / مُستَمِع شو لابه ام را از کَرَم

4160) ز آنکه از نقشم چو بیرون بُرده ای / آن شفاعت هم تو خود را کرده ای

4161) چون ز رَختِ من تهی گشت این وطن / تَرّ و خُشکِ خانه نَبوَد آنِ من

4162) هم دعا از من روان کردی چو آب / هم نباتش بخش و دارَش مُستَجاب

4163) هم تو بودی اوّل آرندۀ دعا / هم تو باش آخِر اجابت را رَجا

4164) تا زنم من لاف کان شاهِ جهان / بهرِ بنده عفو کرد از مُجرمان

4165) درد بودم سر به سر من خودپسند / کرد شاهم دارویِ هر دردمند

4166) دوزخی بودم پُر از شور و شری / کرد دستِ فضلِ اویم کوثری

4167) هر که را سوزید دوزخ در قَوَد / من برویانم دگر بار از جسد

4168) کارِ کوثر چیست ؟ که هر سوخته / گردد از وی نابِت و اندوخته

4169) قطره قطرۀ او مُنادیِّ کرَم / کانچه دوزخ سوخت ، من بازآورم

4170) هست دوزخ همچو سرمایِ خزان / هست کوثر چون بهار ای گُلسِتان

4171) هست دوزخ همچو مرگ و خاکِ گور / هست کوثر بر مثالِ نَفخِ صُور

4172) ای ز دوزخ سوخته اجسامتان / سویِ کوثر می کشد اِکرامتان

4173) چون خَلَقتُ الخَلق کی یَربح علیّ / لطفِ تو فرمود ای قیّومِ حَیّ

4174) لا لِاَن اَربَح علیهِم جودِ توست / که شود زو جمله ناقص ها درست

4175) عفو کن زین بندگانِ تن پرست / عفو از دریای عفو اَولاتر است

4176) عفوِ خلقان همچو جُو و همچو سیل / هم بدان دریای خود تازند خیل

4177) عفوها هر شب از این دل پاره ها / چون کبوتر سویِ تو آید شَها

4178) بازِشان وقتِ سَحر پَرّان کنی / تا به شب محبوسِ این اَبدان کنی

4179) پَر زنان بارِ دگر در وقتِ شام / می پَرند از عشقِ آن ایوان و شام

4180) تا که از تن تارِ وُصلت بِسکُلند / پیشِ تو آیند کز تو مُقبل اند

4181) پَر زنان ، ایمن ز رَجعِ سرنگون / در هوا ، که اِنّا اِلَیهِ راجِعون

4182) بانک می آید تَعالَوا ز آن کرَم / بعد از آن رَجعت ، نماند آن حرص و غم

4183) بس غریبی ها کشیدیت از جهان / قدرِ من دانسته باشید ای مِهان

4184) زیرِ سایۀ این درختم ، مستِ ناز / هین بیاندازید پاها را دراز

4185) پای های پُر عَنا از راهِ دین / برکنار و دستِ حُوران خالدین

4186) حُوریان گشته مِغَمِّز ، مهربان / کز سفر باز آمدند این صوفیان

4187) صوفیانِ صافیان چون نورِ خَور / مدّتی افتاده بر خاک و قَذَر

4188) بی اثر پاک از قَذَر باز آمدند / همچو نورِ خور سویِ قُرصِ بلند

4189) این گروه مُجرمان هم ای مَجید / جمله سرهاشان به دیواری رسید

4190) بر خطا و جُرمِ خود واقف شدند / گر چه ماتِ کعبَتینِ شَه بُدند

4191) رُو به تو کردند اکنون اَه کُنان / ای که لطفت مُجرمان را رَه کُنان

4192) راه دِه آلودگان را ، اَلعَجَل / در فُراتِ عفو و عَینِ مُغتَسَل

4193) تا که غسل آرند زآن جُرمِ دراز / در صقِ پاکان روند اندر نماز

4194) اندر آن صف ها ، ز اندازه برون / غرقگانِ نورِ نحنُ الصّافُّون

4195) چون سخن در وصفِ این حالت رسید / هم قلم بشکست و هم کاغذ درید

4196) بحر را پیمود هیچ اُسکُرّه ای / شیر را برداشت هرگز برّه ای ؟

4197) گر حجاب هستت برون رُو ز احتجاب / تا ببینی پادشاهیِ عُجاب

4198) گرچه بشکستند جامت قومِ مَست / آنکه مست از تو بُوَد عذریش هست

4199) مستیِ ایشان به اقبال و به مال / نه ز بادۀ توست ؟ ای شیرین فِعال

4200) ای شهنشه مستِ تخصیصِ تو اَند / عفو کن از مستِ خود ، ای عفومَند

4201) لذّتِ تخصیصِ تو وقتِ خِطاب / آن کند که نآید از صد خُم شراب

4202) چونکه مستم کرده یی ، حَدَّم مزن / شرع ، مستان را نبیند حَد زدن

4203) چون شوم هُشیار آن گاهم بزن / که نخواهم گشت خود هُشیار من

4204) هر که از جامِ تو خورد ای ذُوالمِنَن / تا ابد رَست از هُش و از حَد زدن

4205) خالِدینَ فی فَناءِِ سُکرُهُم  / مَن تَفانی فی هَواکُم لَم یَقُم

4206) فضلِ تو گوید دلِ ما را که : رَو / ای شده در دوغِ عشقِ ما گِرو

4207) چون مگس در دوغِ ما افتاده یی / تو نِه یی مست ای مگس تو باده یی

4208) کرکسان ، مست از تو گردند ای مگس / چونکه بر بحرِ عسل رانی فَرَس

4209) کوه ها چون ذرّه ها سرمستِ تو / نقطه و پرگار و خط در دستِ تو

4210) فتنه که لرزند از او لرزان توست / هر گران قیمت گُهَر ارزانِ توست

4211) گر خدا دادی مرا پانصد دهان / گفتمی شرحِ تو ای جان و جهان

4212) یک دهان دارم من ، آن هم مُنکسِر / در خجالت از تو ای دانایِ سِر

4213) مُنکسِرتر خود نباشم از عدم / کز دهانش آمدستند این اُمَم

4214) صد هزار آثارِ غیبی منتظر / کز عدم بیرون جَهد با لطف و بِر

4215) از تقاضای تو می گردد سَرَم / ای بمُرده من به پیشِ آن کرَم

4216) رغبتِ ما از تقاضایِ تو است / جذبۀ حقّست هر جا رَهرو است

4217) خاک ، بی بادی به بالا بر جهد ؟ / کشتیی ، بی بحر پا در رَه نهد ؟

4218) پیشِ آبِ زندگانی کس نمُرد / پیشِ آبت آبِ حیوان است دُرد

4219) آبِ حیوان قبلۀ جان دوستان / زآب باشد سبز و خندان بوستان

4220) مرگ آشامان ز عشقش زنده اند / دل ز جان و آبِ جان برکنده اند

4221) آبِ عشقِ تو چو ما را دست داد / آبِ حیوان شد به پیشِ ما کساد

4222) ز آب حیوان ، هست هر جان را نُوی / لیک آبِ آبِ حیوانی تُوی

4223) هر دَمی مرگیّ و حَشری دادی ام / تا بدیدم دست بُردِ آن کرَم

4224) همچو خُفتن گشت این مُردن مرا / ز اعتمادِ بعث کردن ای خدا

4225) هفت دریا هر دَم ار گردد سراب / گوش گیری آوریش ای آبِ آب

4226) عقل ، لرزان از اجل و آن عشق ، شوخ / سنگ کی ترسد ز باران چون کُلوخ ؟

4227) از صِحافِ مثنوی این پنجم است / در بُروجِ چرخِ جان چون انجم است

4228) ره نیابد از ستاره هر حواس / جز که کشتیبانِ استارِه شناس

4229) جز نظاره نیست قسمِ دیگران / از سُعودش غافلند و از قِران

4230) آشنایی گیر شب ها تا به روز / با چنین اِستاره های دیوسوز

4231) هر یکی در دفعِ دیوِ بَدگُمان / هست نفت اندازِ قلعۀ آسمان

4232) اختران با دیو همچون عقرب است / مشتری را او وَلیُّ الاَقرَب است

4233) قوس اگر از تیر دوزد دیو را / دَلوِ پُر آبست زرع و میو را

4234) حوت اگرچه کشتیِ غَی بشکند / دوست را چون ثور کشتی می کند

4235) شمس اگر شب را بدرّد چون اسد / لعل را زو خِلعتِ اطلس رسد

4236) هر وجودی کز عدم بنمود سَر / بر یکی زَهر است و بر دیگر شِکر

4237) دوست شو ، وز خویِ ناخوش شو بَری / تا ز خُمرِ زَهر هم شِکَّر خوری

4238) زآن نشد فاروق را زَهری گزند  / که بُد آن تِریاقِ فاروقیش قند

شرح و تفسیر مجرم دانستن اَیاز خود را در این شفاعت گری

من کی آرم رَحم ، حِلم آلود را ؟ / ره نمایم حِلمِ علم اندود را


من چگونه ممکن است که شخص خشمگین را به مهر و عطوفت دعوت کنم . من چگونه می توانم شخصِ بُردبارِ دانا را به بُردباری و مهربانی هدایت کنم . ( حِلم = در لغت به معنی خشم و غضب است / حِلم آلود = غضبناک ، خشمگین ) [ ایاز که تمثیلی از ولیِ خداست می گوید : من موجودی به خشم و قهرآلوده هستم . پس اینکه از تو (ای خدا) برای آن گنه کاران عفو می طلبم . بدین معنی نیست که مهربانی من از تو بیشتر است . بلکه مقامِ شفاعت نیز نتیجۀ لطفِ توست . ]

صد هزاران صَفع را ارزانی ام / گر زبونِ صَفع ها گردانی ام


اگر مرا با سیلی ، خوار و زبون سازی . سزاوار صدها هزار سیلی هستم . یعنی خداوندا من (ولیِّ خدا) در برابر تو بنده ای حقیرم و لایق این همه احسان نیستم . و احسان تو بر من از روی رحمتِ واسعِ توست . و اِلّا اگر مرا به قهرِ خود بگیری باز سزاوار شدیدترین قهر تو هستم . [ صَفع = کشیده ، سیلی ]

من چه گویم پِیشت ؟ اِعلامت کنم ؟ / یا که وا یادَت دهم شرطِ کرَم ؟


من در برابرِ تو چه بگویم ؟ از چه چیزی آگاهت کنم ؟ یا شرطِ بخشندگی را فرا خاطرت آرم ؟

آنچه معلومِ تو نَبوَد ، چیست آن ؟ / و آنچه یادت نیست ، کو اندر جهان ؟


آن چیست که بر تو معلوم نیست ؟ کجاست چیزی در جهان که در خاطر تو نیست ؟

ای تو پاک از جهل و ، علمت پاک از آن / که فراموشی کند بر وی نهان


ای کسی که از جهل ، پاکی و علمِ تو نیز از آن پاک است که فراموشکاری سبب شود که مطلبی از علم تو پوشیده ماند . [ همانطور که گفته شد این ابیات ظاهراََ از زبان ایاز خطاب به سلطان محمود است . لیکن بر حسب باطن ، راز و نیاز و اظهار عجز بندۀ خالص به درگاه حضرت حق است . ]

هیچ کس را ، تو کسی انگاشتی / همچو خورشیدش به نور افراشتی


تو ای خدا ، کسی را که واقعاََ بیمقدار است . موجودی مهم محسوب داشتی و او را مانند خورشید ، تابناک و منوّر فرمودی . [ در آیه 70 سورۀ اسراء آمده است  « و ما فرزندان آدم را بس گرامی داشتیم و آنان را در خشکی و دریا بر مرکوب ها سوار کردیم و ایشان را از غذاهای پاکیزه روزی دادیم و آنان را بر بسیاری از آفریدگان برتری بخشیدیم » ]

چون کَسَم کردی ، اگر لابه کنم / مُستَمِع شو لابه ام را از کَرَم


حال که مرا موجودی گرانقدر محسوب داشته ای . اگر ناله و زاری کنم از روی کرَم ناله ام را بشنو .

ز آنکه از نقشم چو بیرون بُرده ای / آن شفاعت هم تو خود را کرده ای


زیرا که تو مرا از نقشم خارج کرده ای . یعنی مرا از مرتبۀ خودبینی و انانیّت به مرتبۀ فنای فی الله درآورده ای . مقام شفاعت را نیز تو به من عطا کرده ای .

چون ز رَختِ من تهی گشت این وطن / تَرّ و خُشکِ خانه نَبوَد آنِ من


چون که این وطن از رخت و اسباب خالی شد . یعنی از آنرو که وطن وجودِ من از هویتِ بشری و انانیّتم خالی شد . دیگر تر و خشک این خانه از آنِ من نیست . یعنی هیچ چیزِ وجودِ من به من تعلّق ندارد بلکه به حضرت حق متعلّق است . [ اعطای مقام شفاعت به اولیاء الله برای تعظیم شأن آنان است نه آنکه خواستۀ اولیاء با مشیّت حق در تزاحم است . مثلآآ اینطور نیست که خدا بخواهد کیفر دهد ، آنان پا در میانی کنند . بلکه شفاعت اعطای لطفِ الهی است . ]

هم دعا از من روان کردی چو آب / هم نباتش بخش و دارَش مُستَجاب


خداوندا ، تو که دعا را مانند آب در وجودم جاری کردی . پس به آبِ دعایم سبزه و خرّمی بخش و آن را به اجابت رسان .

هم تو بودی اوّل آرندۀ دعا / هم تو باش آخِر اجابت را رَجا


خداوندا ، دعا را در آغاز تو در وجودم پدید آوردی و در آخر نیز تو در اجابتِ دعایم مایۀ امیدِ من باش .

تا زنم من لاف کان شاهِ جهان / بهرِ بنده عفو کرد از مُجرمان


تا من لاف زنم که آن شاهِ جهان به خاطر بنده ای . گنه کاران را بخشید .

درد بودم سر به سر من خودپسند / کرد شاهم دارویِ هر دردمند


پیش از آنکه به شرافتِ الهی مشرّف شوم منِ خودپسند یکپارچه درد و رنج بودم . ولی شاهِ حقیقی جهان ، مرا دوای هر دردمندی قرار داد .

دوزخی بودم پُر از شور و شری / کرد دستِ فضلِ اویم کوثری


پیش از این ، جهنمی آکنده از شرّ و فتنه بودم . لیکن دستِ لطفِ آن شاه ، مرا به یک چشمۀ کوثر مبدّل فرمود . [ کوثر = نهری در بهشت و حوض خاص رسول خدا در بهشت یا در محشر ]

هر که را سوزید دوزخ در قَوَد / من برویانم دگر بار از جسد


هر کس را که دوزخ او را به خاطر کیفر دادن می سوزاند . من بار دیگر او را از جسوش می رویانم . یعنی بوسیلۀ شفاعت بارِ دیگر او را زنده می کنم و حیاتِ طیّبه می دهم . [ قَوَد = قصاصِ نَفس ، کشتن قاتل به انتقام مقتول ، در اینجا مطلقاََ به معنی کیفر است ]

کارِ کوثر چیست ؟ که هر سوخته / گردد از وی نابِت و اندوخته


کارِ چشمۀ کوثر چیست ؟ کارش اینست که هر عضوِ سوخته ای به برکتِ آبِ آن چشمه بروید و به حالتِ آغازینش درآید . ( نابِت = روینده ) [ کارِ عارف اینست که سوختگان نَفس و هوی را با آبِ عرفان و ایقان حیات پاک الهی و معنوی بخشد . ]

قطره قطرۀ او مُنادیِّ کرَم / کانچه دوزخ سوخت ، من بازآورم


هر قطره چشمۀ کوثر ندایِ بخشش سر می دهد و می گوید : من هر آنچه را که دوزخ سوزانده است جبران می کنم .

هست دوزخ همچو سرمایِ خزان / هست کوثر چون بهار ای گُلسِتان


دوزخ مانند سرمای پاییز است یعنی همانطور که سرمای پاییز برگ و بارِ درختان را می خوشاند . سرمای نَفسِ امّاره نیز برگ و بارِ درختِ روح را خشک و پژمرده می سازد . اما ای گلستان ، چشمۀ کوثر مانند فصل بهار است . یعنی عارفانِ روشن بین مانندِ فصلِ بهار ، درختان خوشیده و به خواب رفتۀ آدمیان را سرسبز و بیدار می سازند .

هست دوزخ همچو مرگ و خاکِ گور / هست کوثر بر مثالِ نَفخِ صُور


دوزخ مانند مرگ و خاک قبر است . یعنی همانطور که مرگ ، حیات را زائل می کند و خاک قبر دلِ داغداران را سرد می کند . دوزخِ نَفس نیز روحِ آدمیان را می کُشد و قلب آنان را از حقایق الهی سرد و پژمرده می کند . اما چشمۀ کوثر ، یعنی وجودِ عارفان مانند نفخۀ صُورِ اسرافیل است که در کالبدهای مُرده جان می دَمَد . [ نَفخِ صُور = شرح بیت 746 دفتر اوّل ]

ای ز دوزخ سوخته اجسامتان / سویِ کوثر می کشد اِکرامتان


ای کسانی که به وسیلۀ دوزخ بدن هایتان سوخته شده است . کرمِ الهی شما را به سویِ کوثر می کشد . یعنی ای سوختگان نَفس و هوی ، احسانِ الهی شما را به سویِ چشمۀ عرفان و ایقان می کشاند .

چون خَلَقتُ الخَلق کی یَربح علیّ / لطفِ تو فرمود ای قیّومِ حَیّ


ای خداوندی که به تدبیر امور خلایق قائمی و زنده . چون که لطف و احسان تو فرمود : « بیافریدم آفریدگان را تا از من سود برند » ( قیّوم = قائم به تدبیر امور خلایق ( مجمع البیان ، ج 2 ، ص 362 ) این لفظ سه بار در قرآن کریم آمده است و در هر سه مورد به همین معنی است ) [ ادامه معنا در بیت بعد ]

لا لِاَن اَربَح علیهِم جودِ توست / که شود زو جمله ناقص ها درست


« نیافریدم که من از آنان بهره مند شوند » بخشش توست که به سببِ آن همۀ موجودات ناقص به کمال می رسند . [ در دو بیت اخیر به این حدیث قدسی اشاره شده است « خداوند فرماید : آفریدم آفریدگان را تا از من سود برند و نیافریدم ایشان را تا از آنان سود برم » ]

عفو کن زین بندگانِ تن پرست / عفو از دریای عفو اَولاتر است


گناهِ این بندگانِ تن پَرست را ببخش . یعنی گناهِ کسانی را که اسیر جسم و شهوات هستند عفو فرما . زیرا بخشش از دریای بخشش سزاوارتر است .

عفوِ خلقان همچو جُو و همچو سیل / هم بدان دریای خود تازند خیل


صفت عفو در مردم مانند جویبار و سیلاب به سوی مرکز عفو که همانا دریای رحمت الهی است روان است . ( خَیل = رمۀ اسبان ، مجازاََ به سوارکار نیز اطلاق می شود ) [ همانطور که عفو از دریای عفو سزاوارتر است . همۀ عفوها مانند جویبار و سیلاب به مرکز عفو یعنی به حضرت حق رجوع می کند . و هر عفو و بخششی که در این جهان دیده می شود سرچشمه اش لطف الهی است . ]

عفوها هر شب از این دل پاره ها / چون کبوتر سویِ تو آید شَها


شاها ، جمیعِ بخشش ها هر شب از این دل های پاره مانندِ کبوتر به سوی تو پرواز می کنند . یعنی خداوندا ، هر شب ندایِ العفو العفو بندکانِ دل خسته به بارگاهِ تو می رسد و از تو طلب بخشش می کنند .

بازِشان وقتِ سَحر پَرّان کنی / تا به شب محبوسِ این اَبدان کنی


دوباره به هنگام سحر آن کبوتران را می پَرانی تا به بدن بندگان درآیند و در این زندان تا شبانگاه محبوس بمانند . [ مولانا در بیت 388 و 389 دفتر اوّل می فرماید :

هر شبی از دامِ تن ارواح را / می رهانی ، می کنی الواح را

می رهند ارواح هر شب زین قفس / فارغان از حکم و گفتار و قصص ]

پَر زنان بارِ دگر در وقتِ شام / می پَرند از عشقِ آن ایوان و شام


شب هنگام بارِ دیگر دل هایِ عفوخواهِ بندگان به سبب عشق به سوی بام و ایوانِ تو (حضرت حق) پرواز می کنند .

تا که از تن تارِ وُصلت بِسکُلند / پیشِ تو آیند کز تو مُقبل اند


تا آنکه بالاخره تارِ پیوند و اتّصالِ خود را از جسم پاره کنند و پیشِ تو آیند . زیرا که به لطف تو نیکبخت شده اند . یعنی ارواح بندگان در دورۀ تقیّدشان به دنیا هر شب نزد تو آیند . و چون مرگ در رسد . برای همیشه پیوند خود را از جسم و کالبد می گُسلند و به نزدِ تو می آیند . [ وُصلت = پیوند خوردن ، اتّصال ، جمع وُصل / مُقبل = صاحبِ اقبال ، نیکبخت ]

پَر زنان ، ایمن ز رَجعِ سرنگون / در هوا ، که اِنّا اِلَیهِ راجِعون


این جان ها ، یعنی ارواح صُلحا به سویِ بارگاهِ الهی پَر می گشایند در حالیکه از بازگشتِ قهقرایی خود ایمن هستند و در فضا می گویند : « ما به سوی او باز می گردیم » [ رَجع = بازگشتن / رَجعِ سرنگون = بازگشت مذموم و قهقرایی ]

بانک می آید تَعالَوا ز آن کرَم / بعد از آن رَجعت ، نماند آن حرص و غم


از خزانۀ کرمِ الهی بانگ می رسد که «بیایید» پس از آن بازگشت دیگر هیچ حرص و اندوهی برای شما نیست . [ حضرت حق به ارواح بندگان که از کالبدِ جسمانی برای همیشه رسته اند و به حریمِ الهی درآمده اند نوید می دهد که در بارگاه حق از اوصافِ پستِ بشری هیچ خبری نیست . بلکه کمال در کمال است . ]

بس غریبی ها کشیدیت از جهان / قدرِ من دانسته باشید ای مِهان


حضرت حق به ارواح بندگان صالح فرماید : در دنیا غربتِ بسیار تحمّل کردید و زین پس قدرِ مرا می دانید .

زیرِ سایۀ این درختم ، مستِ ناز / هین بیاندازید پاها را دراز


آنگاه حضرت حق به آنان فرماید : در زیرِ سایۀ درخت لطف و عنایتم سرمست و شادکام بیارمید . [ پا دراز کردن = کنایه از آرامیدن و استراحت کردن است . چنانکه وقتی مسافری از سفری طولانی و پُر رنج به خانه بازمی گشت . اهلِ خانه فرشی در کنار باغچه و زیر سایه خنک درختان پهن می کردند و به او می گفتند با خیال راحت پاهایت را دراز کن . یعنی بی هیچ ملاحظه ای استراحت کن . خداوند نیز به صُلحا می فرماید : حال که از غربتکدۀ دنیا به حضور من آمده اید آسوده خاطر باشید . ]

پای های پُر عَنا از راهِ دین / برکنار و دستِ حُوران خالدین


پاهای خود را که در راهِ دین رنج بسیار تحمّل کرده اند در آغوش و دستان حوریان جاودان بهشتی دراز کنید . [ دراز کنید تا آنان با نوازش خود خستگی و رنجِ سفر شما را بر طرف کنند . مصراع اول به همان «پاها» در بیت قبل اشاره کرده است . ]

حُوریان گشته مِغَمِّز ، مهربان / کز سفر باز آمدند این صوفیان


حوریان بهشتی با محبت به یکدیگر اشاره می کنند که این صوفیان از سفر بازگشته اند . یعنی از سفر دنیا به این منزل آخرت رجوع کرده اند . [ مُغَمِّز = کسی که با چشم و ابرو اشاره می کند / مراد از «صوفیان» پاکانِ از بندِ هوی رَسته است . ]

صوفیانِ صافیان چون نورِ خَور / مدّتی افتاده بر خاک و قَذَر


حوریان می گویند : این صوفیان با صفا همچون خورشید ، مدّتی بر زمین و پلیدی تابیدند . یعنی بندگان صالح مدتی در دارِ دنیا توقف کردند .

بی اثر پاک از قَذَر باز آمدند / همچو نورِ خور سویِ قُرصِ بلند


بی آنکه اثری از آن پلیدی بر قلب و روحشان نشسته باشد به بارگاه الهی بازگشتند . چنانکه نورِ خورشید به سویِ کرۀ خورشید بازمی گردد . یعنی عارفان بِالله با آنکه در دنیا می زیند ولی گرد و غبار تعلّقات بر دامن قلبشان نمی نشیند . [ قَذَر = پلیدی ، ناپاکی ]

این گروه مُجرمان هم ای مَجید / جمله سرهاشان به دیواری رسید


ای بزرگوار ، سرِ همۀ این جماعت گنهکار به دیواری رسیده است . یعنی جملگی نادم و پشیمان شده اند . [ این بیت و ابیات بعدی هم می تواند بازگشت به حکایت ایاز باشد و هم جنبۀ تمثیلی داشته باشد . و همچنان خطاب انسان کامل به حضرت حق باشد . ]

بر خطا و جُرمِ خود واقف شدند / گر چه ماتِ کعبَتینِ شَه بُدند


اگر چه بوسیلۀ دو طاسِ شاه مات شده اند . ولی به لغزش و گناه خود پی برده  اند . ( کعبتین = دو طاسِ تخته نَرد که معمولاََ از استخوان می سازند ) [ اگر حمل بر ظاهر گردد ایاز به شاه می گوید تو با خلعت و جوایز خود امیران را خام کردی و اگر حمل بر باطن شود ولیِّ شفاعتگر به حضرت حق عرضه می دارد : تو با مهلت دادن و اِستدراج ، گنهکاران را به گناه بیشتر انگیختی . ]

رُو به تو کردند اکنون اَه کُنان / ای که لطفت مُجرمان را رَه کُنان


ای کسی که لطف تو راهِ هدایت و فلاح را به گنه کاران نشان می دهد اینک آنان را به درگاهِ تو آورده اند .

راه دِه آلودگان را ، اَلعَجَل / در فُراتِ عفو و عَینِ مُغتَسَل


هر چه سریعتر این افراد آلوده به گناه را به رودخانۀ عفو و چشمۀ شست و شو در آور . [ اَلعَجل = شتاب کن / مُغتَسَل = محل شست و شو / فُرات = در اینجا به معنی مطلق رود بزرگ است ]

تا که غسل آرند زآن جُرمِ دراز / در صقِ پاکان روند اندر نماز


تا خود را از آن گناهِ فراوان بشویند و در صفِ پاکدلان به نماز و نیایش ایستند .

اندر آن صف ها ، ز اندازه برون / غرقگانِ نورِ نحنُ الصّافُّون


در آن صفوف که طولشان از اندازه بیرون است مُستغرقانِ دریای نور گویند : ماییم صف زنندگان . [ در مصراع دوم قسمتی از آیه 165 سورۀ صافات تضمین شده است « و همه (به فرمان خدا) نیکو صف آراسته‌ایم » ]

چون سخن در وصفِ این حالت رسید / هم قلم بشکست و هم کاغذ درید


چون سخن به وصفِ این احوال رسید . هم قلم شکسته شد و هم کاغذ ، پاره گردید . یعنی اسرار عفو و بخشش الهی بر ما پوشیده است و نباید عفو و انتقام حق را با تعابیر ناقص خود بسنجیم .

بحر را پیمود هیچ اُسکُرّه ای / شیر را برداشت هرگز برّه ای ؟


برای مثال ، آیا هیچ کاسه ای می تواند آب در را بپیماید ؟ آیا ممکن است که برّه ای ، شیری را شکار کند ؟ [ اُسکُرّه = کاسۀ گِلین ، پیمانه ای بوده است برای اندازه گیری دارو / پیمودن = اندازه گرفتن ، اندازه گرفتن با پیمانه ، طی کردن مسافت ، همۀ این معانی در اینجا سازگار می آید . منظور بیان امرِ محال است . یعنی با کاسه نمی توان پیمانه پیمانه آب دریا را خالی کرد . یا با کاسه نمی توان آب دریا را اندازه گرفت . یا کاسه مانند کشتی نمی تواند مسافت دریا را طی کند . پس ذکر اسرار الهی با بیان امری محال است . ]

گر حجاب هستت برون رُو ز احتجاب / تا ببینی پادشاهیِ عُجاب


اگر از فهمِ این سخنان اسرار آمیز در حجابی ، از حجاب بیرون بیا تا سلطنت شگفت انگیز معنوی را ببینی . [ عُجاب = بسیار عجیب ]

گرچه بشکستند جامت قومِ مَست / آنکه مست از تو بُوَد عذریش هست


اگر چه مردم مست و غافل جام تو را شکستند . اما کسی که از تو مست شده عذرش مقبول است . [ درست است که گنه کاران امر و نهی تو را نقض کردند ولی چون از بادۀ عفو و کرمِ تو سرمست شده اند پس بر انجامِ گناه دلیر و گستاخ شده اند . مراد از «جام» امر الهی است . ]

مستیِ ایشان به اقبال و به مال / نه ز بادۀ توست ؟ ای شیرین فِعال


ای خوش رفتار ، آیا مستی آنان به حشمت دنیوی و مال و ثروت از بادۀ تو نیست ؟ [ خداوندا ، اینکه مردمِ غافل این همه مستِ ظواهرِ دنیوی اند آیا به خاطر این نیست از بادۀ عفو و بخشش تو مست شده اند ؟ پس اگر تو اینقدر بخشنده و آمرزنده نبودی انسان ها کمتر به ارتکاب گناه روی می آوردند . ]

ای شهنشه مستِ تخصیصِ تو اَند / عفو کن از مستِ خود ، ای عفومَند


ای شاهنشاه ، آنان از اختصاص یافتن به تو مست شده اند . ای بخشنده ، کسی را که مستِ توست ببخش . [ انسانها از اینکه به تو انتساب دارند و تو آنان را بر جمیعِ موجودات برتری و شرافت بخشیده ای سرمست شده اند . مراد از «تخصیص» در اینجا و بیت بعدی فضل و کرمی است که حق تعالی به انسانها اختصاص داده است . و آن فضل و کرمِ مخصوص ، انسان را اشرف کائنات کرده است . ]

لذّتِ تخصیصِ تو وقتِ خِطاب / آن کند که نآید از صد خُم شراب


وقتی که تو بنده را موردِ خطاب قرار می دهی و او را بدین شرافت مشرّف می گردانی چنان لذّتی می بخشد که صد خُمرۀ شراب نمی تواند چنین مستی و لذّتی را به او بدهد .

چونکه مستم کرده یی ، حَدَّم مزن / شرع ، مستان را نبیند حَد زدن


حال که مرا مست کرده ای بر من حَد جاری مکن . زیرا شریعت اجرای حد را بر افراد مست جایز نمی داند . [ حَدّ = اجرای مجازاتی شرعی است که مقدار آن معیّن است . شرابخوار را در حالت مستی حد نمی زنند . بلکه صبر می کنند تا هوشیار شود و آنگاه حد را بر او جاری می کنند . ]

منظور بیت : بنده عاشق به خدا می گوید : تو مرا از بادۀ عشق و معرفتت چنان مست کرده ای که به حدود و قیود مرسوم درنمی آیم . و تا در حالت مستیِ عشق تو هستم مرا موردِ قهر و کیفرت قرار نمب دهی .

چون شوم هُشیار آن گاهم بزن / که نخواهم گشت خود هُشیار من


وقتی که بهوش آمدم مرا حَدّ بزن . امّا من هرگز بهوش نمی آیم . [ این ابیات تماماََ از مستی عارفانه و سُکرِ مافوقِ عقل و هوش سخن می گوید . یعنی بنده ای که شراب عشق الهی را نوشیده الی الابد در حالت مستی است و بر خلافِ باده های دنیایی که مستی اش موقتی است . «حَدّ زدن» در این بیت تعلیق به محال شده است زیرا از یک طرف می گوید وقتی بهوش آمدم حَدّم بزن و از طرف دیگر می گوید من بهوش آمدنی نیستم . ]

هر که از جامِ تو خورد ای ذُوالمِنَن / تا ابد رَست از هُش و از حَد زدن


ای صاحب نعمت ها ، هر کس که از جامِ عشق تو نوشد تا ابد از هوش و حَد زدن می رهد . [ مراد از «هوش» عقلِ جزیی و هوشیاری در امور دنیوی و نفسانی است نه هوش و عقلی که موجب تعالی روحی انسان می شود . پس عاشق حق نه اسیر عقول جزئیه می شود و نه قهر الهی . ]

خالِدینَ فی فَناءِِ سُکرُهُم  / مَن تَفانی فی هَواکُم لَم یَقُم


مستی ایشان در حالت فناء جاودانه می ماند . هر کس در عشق شما فانی شود برنخیزد . یعنی هر کس در عشقِ عاشقانِ حقیقی محو شود دیگر با عقل و هوش جزیی و دنیایی قائم نمی شود . به عبارت دیگر عشق حقیقی ، عقل و هوشی را که فقط به دردِ دنیاطلبی و ازضای نفسانیّات می خورد از عاشق حق سلب می کند .

فضلِ تو گوید دلِ ما را که : رَو / ای شده در دوغِ عشقِ ما گِرو


فضل و احسان تو به دل ما می گوید : ای که گرفتار دوغِ عشق مایی برو .

چون مگس در دوغِ ما افتاده یی / تو نِه یی مست ای مگس تو باده یی


مانندِ مگس در دوغِ ما افتاده ای . ای مگس ، تو دیگر مگس نیستی بلکه عینِ شرابی . یعنی ای بنده ، وجه بشری تو در عشق الهی محو شده و تو به وجه الهی ارتقاء یافته ای .

کرکسان ، مست از تو گردند ای مگس / چونکه بر بحرِ عسل رانی فَرَس


ای مگس ، کرکس ها نیز از تو مست می گردند . زیرا تو روی دریای عسل اسب می رانی . [ احتمالاََ «کرکسان» اشاره باشد به آدمیان دنیااندیش و هوی پَرستی که از کبر و جاه طلبی به جنبش می آیند ( شرح مثنوی معنوی مولوی ، دفتر پنجم ، ص 1965 ) ]

منظور بیت : هر کس به عشق الهی درآید پس کبیر و متعالی گردد گرچه ظاهراََ خُرد و ناچیز باشد . مولانا در دیوان کبیر می فرماید « مگس در دوغ ما بازست و عنقاست »

کوه ها چون ذرّه ها سرمستِ تو / نقطه و پرگار و خط در دستِ تو


کوهها مانند ذرّات ، از وجودِ تو سرمست هستند . نقطه و پرگار و خط در دست توست . [ بیانی است از تصرّف و سلطنت بیچون حضرت حق بر عالَمِ هستی . ]

فتنه که لرزند از او لرزان توست / هر گران قیمت گُهَر ارزانِ توست


فتنه که همگان از آن می ترسند از تو می ترسد . و هر گوهرِ گرانقیمت در برابر تو ارزان است .

گر خدا دادی مرا پانصد دهان / گفتمی شرحِ تو ای جان و جهان


اگر خداوند به من پانصد دهان می داد ای جان و جهان ، شرح تو را می گفتم . [ از بس که تو عظیمی ]

یک دهان دارم من ، آن هم مُنکسِر / در خجالت از تو ای دانایِ سِر


ولی من فقط یک دهان دارم . آن هم از خجالت تو ای دانای به اسرار ، شکسته و ناقص است .

مُنکسِرتر خود نباشم از عدم / کز دهانش آمدستند این اُمَم


اما من از عدم شکسته تر نیستم که این همه مخلوق از دهانِ او پدید آمده است . یعنی وقتی تو اراده بفرمایی از عدم و یا کتمِ عدم ، هستی ظهور می کند تا چه رسد به من که وجود بخشیدی ام . پس اگر اراده کنی من می توانم دهانی یابم که تو را توصیف کنم .

صد هزار آثارِ غیبی منتظر / کز عدم بیرون جَهد با لطف و بِر


صدها هزار آثارِ غیبی در انتظارند تا به برکتِ لطف و احسان الهی از کتم عدم بیرون آیند .

از تقاضای تو می گردد سَرَم / ای بمُرده من به پیشِ آن کرَم


ای خدایی که در برابر کرَم و بزرگواریت فدا شوم . حتّی جنباندن سَرَم نیز به اقتضای ارادۀ تو صورت می گیرد .

رغبتِ ما از تقاضایِ تو است / جذبۀ حقّست هر جا رَهرو است


امیال و رغب های ما نیز همه به اقتضای خواست و مشیّتِ توست . هر جا که سالکی وجود دارد . سلوک او به سببِ جذبۀ الهی است .

خاک ، بی بادی به بالا بر جهد ؟ / کشتیی ، بی بحر پا در رَه نهد ؟


آیا خاک بدون وزش باد به هوا بلند می شود ؟ و آیا کشتی بدون دریا می تواند حرکت کند ؟

پیشِ آبِ زندگانی کس نمُرد / پیشِ آبت آبِ حیوان است دُرد


هیچکس با وجودِ تماس با آبِ حیات نمی میرد . در حالیکه آب حیات در برابر آب عشق و جذبۀ تو دُردِ بی خاصیت است .

آبِ حیوان قبلۀ جان دوستان / زآب باشد سبز و خندان بوستان


آب حیات ، قبله گاهِ کسانی است که مشتاقِ جان اند . و باغها از آب سبز و خرّم می شوند . [ همانطور که آب ، بوستان را سبز و خرّم می کند . آبِ حیاتِ عشق و جذبۀ الهی نیز شیفتگانِ معنویت را حیات و نشاط می بخشد . ]

مرگ آشامان ز عشقش زنده اند / دل ز جان و آبِ جان برکنده اند


کسانی که شرابِ مرگِ اختیاری را نوشیده اند به عشقِ حضرت حق زنده اند . اینان دل از جان و آبِ حیات برکنده اند . یعنی علاقه ای به حیاتِ حیوانی ندارند .

آبِ عشقِ تو چو ما را دست داد / آبِ حیوان شد به پیشِ ما کساد


همینکه آبِ عشق تو نصیبِ ما شد . آب حیات در نظر ما چیز بی ارزشی جلوه کرد .

ز آب حیوان ، هست هر جان را نُوی / لیک آبِ آبِ حیوانی تُوی


درست است که هر جانی از آب حیات نشاط و تازگی می یابد . ولی منشأ اصلی آب حیات تویی . [ «آب حیات» مظهر اسمِ «محُیی» است . و «مُحیی» سرچشمۀ حیات است . ]

هر دَمی مرگیّ و حَشری دادی ام / تا بدیدم دست بُردِ آن کرَم


خداوندا تو به من هر لحظه مرگ و قیامتی داده ای تا قدرت آن صاحب کرم را مشاهده کنم . [ مولانا در بیت 1142 دفتر اوّل فرماید :

پس تو را هر لحظه مرگ و رجعتی است / مصطفی فرمود دنیا ساعنی است

و همینطور در بیت 799 دفتر پنجم فرماید :

صد هزاران حشر دیدی ای عَنود / تا کنون هر لحظه از بدوِ وجود ]

همچو خُفتن گشت این مُردن مرا / ز اعتمادِ بعث کردن ای خدا


خداوندا چنان به روزِ قیامت اطمینان دارم که مرگ در نظرم خوابیدنی بیش نیست . [ مولانا در واپسین لحظات حیات خود به حسام الدین چلبی سفارش کرد که جسد مرا در بالای لَحَد قرار ده که من از همه پیش تر خواهم برخاستن . ]

هفت دریا هر دَم ار گردد سراب / گوش گیری آوریش ای آبِ آب


اگر هفت دریا در هر لحظه به سرابی مبدّل شود . ای سرچشمۀ حیات و هستی ، تو گوشِ آنها را می گیری و به هستی بازمی گردانی . [ هفت دریا = قدما معتقد بودند که در نواحی گوناگونِ زمین ، هفت دریا وجود دارد بدین نام ها : دریای چین ، دریای مغرب ، دریای روم ، دریای سیاه ، دریای سرخ ، دریاچه خزر و خلیج فارس . ( شرح مثنوی شریف ، دفتر دوم ، ص 213 ) ]

عقل ، لرزان از اجل و آن عشق ، شوخ / سنگ کی ترسد ز باران چون کُلوخ ؟


عقل از مرگ می ترسد . ولی عشق ، دلیر و گستاخ است . مثلاََ سنگ کی مانندِ کُلُوخ از باران می ترسد . [ در این بیت «عشق» به سنگ و «عقل جزیی» به کُلوخ و «مرگ» به باران تشبیه شده است . ]

منظور بیت : عقلِ جزیی و صاحبان عقولِ جزئیه از مرگ و فناء می ترسند . ولی عشق و عاشقان از آن باکی ندارند .

از صِحافِ مثنوی این پنجم است / در بُروجِ چرخِ جان چون انجم است


این پنجمین دفتر از دفاتر مثنوی معنوی است که در بُرج های فلکِ جان مانندِ ستارگان می درخشد . یعنی دفاتر مثنوی مانندِ ستارگانِ تابان در آسمان لاهوت ، سالکان را به مقصد می رساند . [ صِحافِ = جمع صحیفه به معنی نامه و کتاب / صِحافِ مثنوی = دفاتر مثنوی ]

ره نیابد از ستاره هر حواس / جز که کشتیبانِ استارِه شناس


بجز کشتیبانِ ستاره شناس ، هیچ حسّی نمی تواند راه را پیدا کند . یعنی هیچکس نمی تواند در بحرِ حقیقت رَود مگر عارفانِ ربّانی که ملّاحانِ بحرِ حقیقت اند .

جز نظاره نیست قسمِ دیگران / از سُعودش غافلند و از قِران


نصیب و قسمت دیگران چیزی جز تماشا نیست . زیرا آنان از سعد و قِرانِ ستارگان بی خبرند . [ سعود = شرح بیت 1288 دفتر اوّل / قِران = در اصطلاحِ نجومی به اجتماعِ زُحَل و مشتری گفته می شود ( مفاتیح العلوم ، ص 219 ) و به کسی که ولادتش در این وقت باشد صاحبقران گویند . صاحبقران یعنی پادشاه پیروز و مظفر که لقب امیر تیمور بوده است ]

منظور بیت : آنان که فاقدِ اذواق و مواجیدِ روحانی هستند از کتاب شریف مثنوی معنوی بهره مند نمی شوند مگر با ظاهر و قشر آن .

آشنایی گیر شب ها تا به روز / با چنین اِستاره های دیوسوز


شب ها تا به روز با چنین ستارگانِ شیطان سوزی اُنس و اُلفت پیدا کن . [ هر یک از ابیات مثنوی شهابی است که شیاطین را می راند . ]

هر یکی در دفعِ دیوِ بَدگُمان / هست نفت اندازِ قلعۀ آسمان


هر یک از آنها در دژِ آسمان ، به سوی شیاطینِ بَداندیش آتش می بارد و آنان را می راند . [ نفت انداز = کسی که آتش می بارد ]

اختران با دیو همچون عقرب است / مشتری را او وَلیُّ الاَقرَب است


گرچه ستارگان با شیطان مانند عقرب رفتار می کنند . یعنی او را نیش می زنند ولی همان ستارگان نسبت به طالبان حقیقت نزدیکترین دوست هستند . ( عقرب = در لغت به معنی کژدُم است و در احکام نجومی دلالت بر ترش رویی دارد / مشتری = در لغت به معنی خریدار است و در این بیت به معنی خریدار حقیقت و در احکام نجومی دلالت بر سعد و خوش یُمنی دارد ) [ بنابراین هم می توان گفت که ستارگان آسمان حقیقت مانند عقرب ، شیاطین را نیش می زنند و هم می توان گفت که آن ستارگان نسبت به شیاطین ترش رُو و عبوس اند . و این ستارگان آسمان حقیقت با طالب حقیقت بسیار دوستی می کنند و با مردم نیکبخت دوستی بسیار می ورزند . ]

قوس اگر از تیر دوزد دیو را / دَلوِ پُر آبست زرع و میو را


اگرچه «قوس» ، شیطان ملعون را با «تیر» ، آماج خود قرار می دهد . ولی در عوض برای زراعت و میوه و محصولات ، دَلوِ پُر آبی است . [ قوس = در لغت به معنی کمان است و در عین حال نهمین بُرج از صورت های فلکی در منطقة البروج / تیر = عطارُد / دَلو = در لغت به معنی سطل و در نجوم یازدهمین بُرج از صورت های فلکی ]

حوت اگرچه کشتیِ غَی بشکند / دوست را چون ثور کشتی می کند


«حوت» اگر چه کشتی گمراهی را می شکند ولی برای دوست ، مانند «ثَور» برای زراعت شخم می زند . [ غَی = گمراهی / حوت = در لغت به معنی ماهی است و یکی از صورت های فلکی / ثَور = در لغت به معنی گاو و یکی از صورت های فلکی ]

شمس اگر شب را بدرّد چون اسد / لعل را زو خِلعتِ اطلس رسد


اگر چه خورشید چادر سیاه شب را مانند «اسد» می درد . ولی لعل از پرتورِ خورشید جامۀ فاخر اطلس به دست می آورد . [ قدما اعتقاد داشتند که اگر نور خورشید سال ها بر سنگ بتابد . سنگ را به لعل و عقیق مبدّل می کند . مولانا در چند بیت اخیر می گوید که مثنوی دو جنبۀ قهر و لطف دارد . قهرِ آن متوجه حقیقت ستیزان است و لطف آن متوجه حقیقت دوستان . ]

هر وجودی کز عدم بنمود سَر / بر یکی زَهر است و بر دیگر شِکر


هر موجودی که از کتمِ عدم به وجود می رسد نسبت به یکی زهر است و نسبت به دیگری شِکر . یعنی چون «دنیا» دارِ نسبت هاست خیر و شَرِّ هر موجودی نسبی است .

دوست شو ، وز خویِ ناخوش شو بَری / تا ز خُمرِ زَهر هم شِکَّر خوری


دوست باش و از خوی بَد دوری کن تا از خُمرۀ زهر نیز شِکر بخوری . [ وقتی از صفات بَد دوری کنی می توانی هر امر قهرآمیزی را به لطف و صفا مبدّل کنی . ]

زآن نشد فاروق را زَهری گزند  / که بُد آن تِریاقِ فاروقیش قند


از آن جهت زَهر بر بدنِ فاروق (عُمر) اثر نکرد که پادزهرِ فاروقی برایش قند بود . [ فاروق = لقب عُمر بن خطاب است / تِریاقِ فاروق = در طب قدیم مجرّب ترین پادزهر به شمار می رفته است و وجه تسمیه آن این است که میان جسم و سم فاصله می انداخت ( کتاب الصیدنة ، ص 143 ) . ]

منظور بیت : اگر قلب و روح خود را عوارض نفسانی بزدایی هر قهر و مرارتی را به لطف و شیرینی بَدَل خواهی کرد .

شرح و تفسیر بخش قبل                شرح و تفسیر دیباچه دفتر ششم

پایان دفتر پنجم

دکلمه مجرم دانستن اَیاز خود را در این شفاعت گری

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر پنجم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟