قصۀ دو برادر زیبا و زشت در خانۀ افراد مجرد | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر ششم ابیات 3843 تا 3886
نام حکایت : حکایت آن پادشاه و وصیّت کردن او سه پسر با کمال خویش را
بخش : 7 از 20 ( قصۀ دو برادر زیبا و زشت در خانۀ افراد مجرد )
پادشاهی سه پسرِ نیک پی و با کمال داشت . پسران به قصد سیر و سیاحت و کسب آزمودگی و تجربت عزم سفر به شهرها و دژهای قلمرو پدرشان کردند . پادشاه قصد آنان را بستود و ساز و برگ سفرشان فراهم بیآورد و بدانان گفت : هر جا خواهید بروید . ولی زنهار ، زنهار که پیرامون آن قلعه که نامش ذاتُ الصُوَر (= دارای نقوش و صورتها)و دژ هوش رُباست مگردید . و مبادا که قدم بدان نهید که به شقاوتی سخت دچار آیید . آن شقاوتی که چشمی مَبیناد و گوشی نَشنواد .
شاهزادگان به رسم توقیر و وداع بر دستِ پدر بوسه دادند و به راه افتادند . سفری دلنشین و مفرّح آغاز شد . برادران عزم داشتند که حتی المقدور هیچ جایی از نگاهشان مستور نماند و …
متن کامل ” حکایت آن پادشاه و وصیّت کردن او سه پسر با کمال خویش را “ را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
دو برادر کم سن و سال به خانقاهی که مخصوص افراد مجرد بود درآمدند . یکی از آن دو چهره ای بغایت صاف و زیبا داشت و فقط چند تارِ موی بر اطرافِ چانه اش دمیده بود . امّا آن دیگری زشت روی بود ولی هیچ مویی بر صورتش نرُسته بود . اولی را اصطلاحاََ کوسه گویند و دومی را اَمرَد . رندان خانقاه از همان بدو ورود به نوجوان اَمرَد طمع بستند و کوسه را نادیده انگاشتند . چرا که چند تارِ موی رُسته بدو هیأتی مردانه بخشیده بود . اَمرَد که از سوء نظر رندان آگاهی داشت برای احتیاط و محکم کاری با تعدادی خِشت حصاری در اطراف خود برپا ساخت . یکی از رندان که از سرِ شب تا نیمۀ شب از هیجان شهوت بیدار مانده بود . پاورچین پاورچین آهنگ وی کرد . خشت ها را یک یک کنار بنهاد . ناگهان اَمرَد از جا برجهید و بانگ و فریاد برآورد و دشنام همی آغازید . در این اثنا به برادر کوسه اش اشارت کرد و با تاب و حسرت گفت : او به خاطر چند تارِ موی که بر اطراف چانه اش رُسته از سوء قصد رندان رَسته است . الحق که چند تارِ موی از حصارِ خشتین من ایمنی سازتر است .
این حکایت از حکایات به ظاهر هَزل مثنوی است لیکن نتایجی که مولانا از این حکایت به دست خواننده می دهد واقعاََ حیرت انگیز است و این شیوۀ تعلیمی خاصّ اوست . «هَزلِ من هزل نیست ، تعلیم است » او در این حکایت نمایی از جامعه بدون زن را ترسیم می کند . جامعۀ بدونِ زن غرقِ در فساد و رندی است . مولانا در این حکایت خانقاهیانِ هوی پَرَست را مورد نقد قرار داده و شمّه ای از اوضاع اجتماعی و اخلاقی عصر خود را بازگو کرده است . به تعبیر او صوفیّه بدکاره و شکمباره ، ننگِ صوفیّه صافیّه اند .
این حکایت در واقع مضمون بیت 3839 بخش قبل است که به نحو تفصیل در این حکایت باز شده است و نتایج آن از بیت 3869 همین بخش آغاز می شود . خلاصۀ مقصود این حکایت اینست که سلوک با جذبه و عنایت ربّانی بهتر و بالاتر از سلوکی است که فقط متکی بر سعی و مجاهدت سالک باشد . آن چند تارِ موی ، کنایه از جذبۀ الهی است و آن خشت ها کنایه از سعی و مجاهدت شخصی . و آن رندِ لواط کار کنایه از شیطان . شیطان نمی تواند به مجذوبان الهی تعدی آورد . امّا می تواند خشتِ طاعات را از اهلِ طاعت جدا کند و آنان را در برابر خود بی دِژ و حصار سازد .
شخصی ساده زنخ همراه شخصی کوسه به محفلی که در شهر بر پا شده بود درآمدند . [ اَمرَد = آنکه صورتی صاف و بی موی دارد / کوسه = آنکه در صورتش فقط چند تار موی رُسته باشد ]
جمعی برگزیده در آن محفل مشغول صحبت بودند که روز پایان یافت و حتّی سه پاس از شب هم سپری شد . [ مُنتَجَب = برگزیده ]
آن دو نفر از خانۀ مجرّدان بیرون نرفتند . بلکه از ترس شبگردان همانجا خوابیدند . [ عَزَب خانه = خانه ای که در آن افراد مجرّد زندگی کنند / عسس = داروغۀ شهر ]
کوسه بر چانه اش چهار تارِ موی رُسته بود . و رخساره اش مانند ماهِ شب چهاره می درخشید .
امّا کودک ساده زَنَخ که چهره ای زشت داشت بیست خِشت را حصارِ ماتحتِ خویش کرد .
لوطیی شبانه در میانِ انبوهِ خفتگان ، پاورچین پاورچین به سویِ پسرکِ ساده زَنَخ حرکت کرد و آن لوطی شهوت پَرَست خشت ها را یکان یکان از اطرافِ او برداشت . [ دَب = نرم و آهسته رفتن / مُشتَهی = دارای میل و شهوت ]
همینکه لوطی دست به آن نوجوان ساده زَنَخ زد . از جا پرید و گفت : آهای ، ای سگ پَرَست تو کیستی ؟
لوطی گفت : تو این سی خشت را چگونه حصار ماتحتِ خود کرده ای ؟ آن ساده زَنَخ گفت : تو سی خشت را چگونه برداشتی ؟
پسرک گفت : من کودکی بیمارم و به سبب ناتوانی خود احتیاط کردم و در اینجا بیتوته نمودم . [ مُرتَقَد = محل خوابیدن ، خواب جای ]
لوطی گفت : اگر به سبب بیماری دچار تب شده ای . پس چرا به شفاخانه نرفتی ؟ ( تَف = حرارت ، تب ) [ «الشَّفا» را باید به صورت ممال یعنی «الشَّفی» خواند تا قافیه مناسب آید . ]
یا چرا به خانۀ طبیب مهربانی نرفتی تا بیماری تو را درمان کند ؟ [ «گشودن قفلِ بیماری» کنایه از درمان کردن است / سَقامت = بیماری / مِغلَق = چِفتِ دَر ، کُلون ، قفل ]
پسرک گفت : آخر من کجا می توانم بروم ؟ منِ رنج دیده به هر جا که روم . ( مُمتَحَن = آنکه محنت کشیده ) [ ادامه معنا در بیت بعد ]
کافر پلید و بی دینی مثلِ تو مانند حیوان درنده در کنارم حاضر می شود .
حتّی خانقاه که بهترین مکان است . لحظه ای در آن احساس امنیّت نمی کنم .
چرا که گروهی از صوفیان شکم پرست با چشمانی پُر شهوت آلت خود را به دست می گیرند و سرغ من می آیند . [ حمزه خوار = مجازاََ به معنی شکم پرست / چشم های پُر نطفه = کنایه از غلبۀ شهوت جنسی است ، یعنی به قدری آتش شهوت در آنان شدّت دارد که از چشمانشان آشکار می شود ]
و تازه آنکه برای آبرو و موقعیّت خود حفظ ظاهر می کند . زیر زیرکی چشم چرانی می کند و آلتش را می مالد . یعنی استمنا می کند .
وقتی که خانقاه این باشد . ببین در سطح عمومی جامعه چه می گذرد ؟ همان جامعه ای که گویی گلّۀ خران و شیاطین خام طبع در ان ازدحام کرده اند . [ نقدی است بر اوضاع اجتماعی آن دوران که فساد اخلاق در پشتِ حجاب تنزّه طلبی و تقدّس نمایی جامعه را بیمار کرده بود . ]
خر کجا ناموس و اخلاق سرش می شود ؟ خر چه می داند که ترس و بیم از خدا و امید بدو یعنی چه ؟
عقل برای زن و مرد امنیّت و عدالت به همراه می آورد . امّا عق کو و کجاست ؟
و اگر فرار کنم و پیش زنان بروم مانند حضرت یوسف (ع) به فتنه دچار می آیم . [ اِفتتان = به فتنه درآمدن ، دچار فتنه شدن ]
وقتی که یوسف (ع) با ان عظمت روح و نزاهت نَفس از دست زنان به زندان و رنج و عذاب دچار آید . مسلماََ مرا به پنجاه دار آویزان می کنند . [ یوسف (ع) با آن همه پاکی و کفِّ نَفسی که داشت زنان ، آن بلاها را بر سرش آوردند . وای به حالِ من که ذرّه ای از صدق و صفای یوسف را ندارم و به محض دعوت زنان به تباهی افتم و به جزای تباه کاری ، عذاب مرا سخت فرو گیرد . ]
آن زنان مفسده جو به جهت نادانی با من مراوده می کنند . و آنگه کسان و محارم آنان آهنگِ قتل من کنند .
نه از دست مردان چاره دارم و نه از دست زنان . چه کنم که نه از اینانم و نه از آنان ؟
سپس پسرک با حسرت به برادر کوسۀ خود نگاهی کرد و به آن لوطی گفت : ببین این کوسه با آن چند تارِ مویی که بر صورتش رُسته از غم و غصّه رَسته است . یعنی کسی بدو نگاه بَد نتواند کردن .
خیالش از زحمت خشت نهادن بر اطراف نشیمنگاهش و نیز از دست لوطی جلف و بَد هیبت مادر فلانی مثلِ تو آسوده است . [ کِنگ = قوی هیکل ، درشت اندام ]
اگر سه چهار تارِ مو بر چانه بروید که علامت مرد بودن باشد . بهتر است از سی خشتی است که بر اطراف ماتحت نهاده گردد . [ نُمون = نمودار ، مثل ، نماینده ، علامت ]
ذرّه ای سایۀ عنایت ربّانی از هزاران تلاشِ اهلِ طاعت بهتر و بالاتر است . [ این بیت و ابیات بعد نتیجه گیری عارفانه مولانا از این حکایت است . ]
زیرا شیطان خشت های طاعت را یکی یکی از جایش برمی دارد . حتّی اگر دویست خشت هم باشد آنها را برمی دارد و راهِ نفوذ خود را باز می کند . [ دو بیت اخیر این نکته را افاده کرده که سلوک با جذبۀ الهی بسی بهتر و مطمئن تر از سلوک با جدّ و جهد شخصی است . ]
اگر فرضاََ تعداد خشت ها زیاد باشد . تو آنها را جمع کرده ای . در حالی که آن چند تارِ مو عطیه ای الهی است . [ منظور اینکه جذبۀ الهی ولو اندک ، از کوه طاعات و جدّ و جهد شخصیِ سالک برتر و بالاتر است . ]
در حقیقت هر تارِ مویِ رُسته بر چانه همچون کوهی عظیم است . زیرا آن تارِ مو به منزلۀ امان نامه ای است که شاهِ جهان هستی به آدمی عطا فرموده است .
برای مثال ، اگر تو صد قفل بر دَری ببندی . شخصی ناتوان همۀ آن قفل ها را می شکند و برمی دارد . [ خیره سر = گستاخ ، احمق ، پریشان ، با توجه به بیت بعدی به معنی آدم ضعیف و ناتوان ]
ولی اگر داروغه ای مهری از موم بر دری بزند . حتّی یلان و پهلوانان نیز جرأت نمی کنند بدان دست زنند . [ بِشکُهد = بترسد ]
آن دو سه تارِ موی عنایت الهی که بر صورت جان رُسته است همچون کوه ، سدّی است در مقابل شیطان . چنانکه نور الهی که در چهرۀ بندگان خالص می تابد سدِّ راهِ شیطان و شیطان صفتان است . ( فرّ = فروغ ایزدی ، شکوه و جلال ) [ «فرِّ سیما در وجوه» اشاره است به قسمتی از آیه 29 سورۀ فتح « … نشانۀ آنان در رخساره شان است و این نشانه از آثار سجده است … » ]
ای نیک طبع ، خشتِ طاعت و عبادت را ترک مگو . ولی در عین حال از شرِّ شیطان زشت آسوده مخواب . یعنی درست است که طاعت و تلاش بنده در مقابل نیم جذبۀ الهی هیچ است . ولی مبادا که خیال کنی به امید جذبۀ الهی باید دست روی دست بگذاری و طاعات و عبادات را تعطیل کنی .
ابتدا برو دو تارِ مو از کرامت الهی به دست آور سپس آسوده بخواب و غصّه مخور .
خواب دانشمند از عبادت عوام النّاس بهتر و بالاتر است . البته علمی که جویای آگاهی و بیداردلی باشد . نه علمی که بر عُجب و نخوتِ صاحبِ علم بیفزاید . [ مُستَنبِه = هوشیار ، بیدار ، جویندۀ آگاهی و بیداری ]
یا مثلاََ بی حرکت ماندن شناگر در اثنای شنا از دست و پا زدن و جُنب و جوش کسی که شنا نمی داند بهتر است . ( سابِح = شناگر ) [ آن که در فنِّ شنا تسلط دارد گاه مانند مُرده روی آب ساکن و بی حرکت می ماند و آب نیز با او به ملایمت و ملاطفت رفتار می کند . امّ آن که شنا نمی داند بیهوده در میان آب دست و پا می زند و سخت تقلا می کند . ولی نهایتاََ غرق هم می شود . «شناگر» تمثیل عارفان بالله است که در بحر الهی خود را مُرده می سازند و آن که شنا نمی داند . تمثیل آنانی است که خیال می کنند بی جذبۀ الهی راه به جایی توانند برد . ]
آنکه شنا نمی داند دست و پایی می زند و نهایتاََ غرق می شود . ولی شناگر ماهر مانند تیرچه های چوبی روی آب ، نرم و آرام می رود . [ عُمُد = ستونها ، جمع عمود ، در اینجا منظور الوار و تیرک های چوبی است ]
دانش ، دریایی نامحدود و بیکرانه است . و جویندۀ دانش به مثابۀ غوّاصِ دریاهاست .
اگر جویندۀ دانش هزاران سال هم که عمر کند از جستجوی دانش و علاقۀ به دانش اندوزی سیر نمی شود .
رسول خدا در بیان این مطلب فرموده است که : دو خورنده اند که سیر نمی نشوند . [ ادامه مضمون حدیث در بیت بعدی آمده است . ]
خواهان دنیا و زخارف آن . خواهان دانش و اندیشه های آن .
پدر چان ، اگر به این تقسیم بندی خوب دقّت کنی در خواهی یافت که این علم ، یعنی علم آخرت غیر از علم دنیاست .
پس غیرِ دنیا چیست ؟ آخرت ، یعنی هر چیز که علم دنیوی نباشد . قطعاََ علم اُخروی است . و علم اخروی تو را از جایگاه تنگ دنیا آزاد می کند و راهبرت می شود . [ این بیت نیز تأکیدی است بر بیت قبل ]
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
1) ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما / افتاده در غرقابه ای ، تا خود که داند آشنا…
1) هر آن ناظر که منظوری ندارد / چراغ دولتش نوری ندارد 2) چه کار اندر بهشت آن مدّعی را…
1) ای بادِ بی آرامِ ما ، با گُل بگو پیغام ما / که : ای گُل ، گُریز اندر…
1) مگر نسیم سَحر بوی یار من دارد / که راحت دل امّیدوار من دارد 2) به پای سرو درافتاده…
1) ای نوبهارِ عاشقان ، داری خبر از یارِ ما ؟ / ای از تو آبستن چمن ، و ای…
1) غلام آن سبک روحم که با ما سر گران دارد / جوابش تلخ و ، پنداری شِکر زیر زبان…