قصۀ صدر جهان بخارا و پیر مرد فقیر جسور | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر ششم ابیات 3799 تا 3842
نام حکایت : حکایت آن پادشاه و وصیّت کردن او سه پسر با کمال خویش را
بخش : 6 از 20 ( قصۀ صدر جهان بخارا و پیر مرد فقیر جسور )
پادشاهی سه پسرِ نیک پی و با کمال داشت . پسران به قصد سیر و سیاحت و کسب آزمودگی و تجربت عزم سفر به شهرها و دژهای قلمرو پدرشان کردند . پادشاه قصد آنان را بستود و ساز و برگ سفرشان فراهم بیآورد و بدانان گفت : هر جا خواهید بروید . ولی زنهار ، زنهار که پیرامون آن قلعه که نامش ذاتُ الصُوَر (= دارای نقوش و صورتها)و دژ هوش رُباست مگردید . و مبادا که قدم بدان نهید که به شقاوتی سخت دچار آیید . آن شقاوتی که چشمی مَبیناد و گوشی نَشنواد .
شاهزادگان به رسم توقیر و وداع بر دستِ پدر بوسه دادند و به راه افتادند . سفری دلنشین و مفرّح آغاز شد . برادران عزم داشتند که حتی المقدور هیچ جایی از نگاهشان مستور نماند و …
متن کامل ” حکایت آن پادشاه و وصیّت کردن او سه پسر با کمال خویش را “ را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
صدرِ چهان ، حاکم ولایت بخارا خویی بغایت نکو داشت و از نیازمندان دستگیری ها می کرد . او واقعاََ چشم و چراغ حاجتیان بود . منتهی احسان خود را بر این سان و سیرت نهاده بود که هر بامداد اهلِ نیاز بر سرِ راهش صف درکشند و نیاز خود را به زبان نیاورند . بلکه خموش و منتظر در ایستند تا صدر از آن معبر گذرد و هر کس را عطا و صِلَتی درخور دهد . و چنانچه کسی به زبان عرض حاجت می کرد از عطای او ناکام می ماند . و دیگر آنکه عطای وی در هر بامدا به گروهی اختصاص داشت . مثلاََ روزی مختصِ بیماران بود و روز دگر مختص بیوگان . و روزی به سادات و روز دیگر به فقیهان . امّا در هر نوبت رسمِ سکوت و دَم برنیاوردنِ نیازمندان بِجِدّ مراعات می شد . تا اینکه روزی پیرمردی کم حوصله و آتشین زبان با صدایی بلند و به شیوۀ طلبکاران از صدر صِلَتی خواست . صدر که از این رفتار ناساز و بی هنگام پیرمرد حیران و خشمین شده بود با لحنی سُخره آمیز گفت : پدر جان ، واقعاََ که آدمی بی حیاتر از تو ندیده ام . پیرمرد هم در جواب گفت : تو که از من بی حیاتری جناب صدر . مگر تو نیستی که می خواهی هم دنیا را تصرّف کنی و هم آخرت را ؟ این دنیا و زخارفش را که قبضه کرده ای . و حال می خواهی با مقداری صدقه و زکات و بذل و بخشش مُلک آخرت را هم به تصرّف درآوری ؟ حال بگو ببینم که من بی حیاترم یا تو ؟ صدر از این جواب پیرمرد به خنده درآمد و مالی بسیار بدو بخشید . پیرمرد تنها کسی بود که توانست با درخواست زبانی از صدر چیزی بگیرد . فردای آن روز که نوبت فقیهان بود . فقیهی (شاید در تأسی بدان پیرمرد) با فریاد و فغان از صدر چیزی خواست . امّا صدر چیزی نبخشید . فقیه که عزم کرده بود به هر گونه که هست از عطای صدر بهره مند شود روز دگر پای خویش در کهنه پاره ای درپیچید و در صف بیماران و علیلان درنشست . ولی صدر دوباره او را شناخت و چیزی بدو نداد . دگر روز فقیر چهره در جامه ای پوشید و در صف بیوگان نشست و این بار نیز شناخته شد . تا اینکه فقیه سراغ کفن خواهی ( کسی که از اعیانِ مردم ، اعاناتی جمع می آورد تا هزینه کفن و دفن بی کسان و فقیران را فراهم کند ) رفت و با او قرار گذاشت که وی را در نمدی درپیچد و در معبر صدر نهد و خود به تماشا نشیند تا از عطای صدر هر چه حاصل آمد با هم قسمت کنند . وقتی صدر از آن راه گذشت به خیال آنکه مُرده ای بی کس روی زمین مانده است پاره زری بر او انداخت . فقیه از بیم آنکه کفن خواه پیشدستی کند . زرِ صدر در رباید و به او چیزی ندهد بی درنگ دست از زیر نمد بیرون آورد و زرِ صدر بستد و سر از زمین بلند کرد و بدو خطاب آورد که دیدی آخر زر از تو ستاندم ؟ صدر گفت : امّا تا نمُردی نبُردی .
مولانا در این حکایت رازِ مرگ اختیاری را که مستند به کلامِ استوارِ مُوتُوا قَبلَ اَن تَمُوتُوا است می گشاید . مادام که سالک از بندِ خودبینی و نخوت نرهد به فتوحاتِ ربّانی نرسد .
در شهر بخارا خواجۀ بزرگی بود که طبق عادت با گدایان رفتاری خوب داشت . [ خواجیم اَجَل = خواجۀ مهین ، سروزِ بزرگوار ]
آن خواجۀ بزرگ (صدر جهان) از صبح تا شب به واسطۀ صفتِ بخشندگی اش به نیازمندان زر و سیم می بخشید .
زر و سیم را در کاغذ پاره ها می پیچید و به نیازمندان می داد . و خلاصه مادام که در قید حیات بود به این و آن بذل و بخشش می کرد .
درست مانندِ خورشید و ماهِ پاکباخته که هر نوری که از خداوند می گیرند دوباره همان را به خلایق و موجودات پس می دهند .
چه کسی زر و سیم را به خاک می بخشد ؟ آفتاب عالمتاب . زیرا طلا و نقره موجود در معادن از آفتاب حاصل آمده است . گنجینۀ نهفته در ویرانه ها نیز از آفتاب است . [ قدما پیدایش جواهر معدنی را از انوار آفتاب می دانستند ( شرح بیت 2592 دفتر اوّل ) . همینطور منشأ معادن معنوی انسان نیز شمس حقیقت است . ]
هر بامداد (طبق نوبت) به گروهی مستمری می داد تا هیچ جمعی از بخشش او ناکام نماند . [ راتبه = وظیفه ، مقرّری ، عطیّه / خایبه = نومید ، ناکام ]
مثلاََ یک روز به مبتلایان یعنی بیماران و بیچارگان و درماندگان مستمری می داد و روز دیگر به بیوه زنان می بخشید .
و روز دیگر به سادات فقیر و فقهای تنگدستی که به درس و بحث اشتغال داشتند مستمرّی می داد . [ مُقِل = درویش ، فقیر ]
یک روز نیز به مستمندان عام ، یعنی فقرایی که جزوِ سادات نیستند . احسان می کرد و روزِ بعد نیز به مقروضان و بدهکاران می بخشید .
امّا شرطِ صدر جهان در احسان و بخشش این بود که کسی نیاز خود را به زبان و بیان درنیاورد .
لیکن بینوایان بر سرِ راهِ او مانندِ دیوار صف می بستند و هیچ حرفی نمی زدند . یعنی خاموش به صف می ایستادند و کاسۀ تکدّی را به سویِ او دراز می کردند .
اگر کسی نیاز خود را دفعتاََ به زبان می آورد به سببِ این خطا حتّی پشیزی هم نمی توانست از او بگیرد .
قانون و قاعدۀ صدر جهان در احسان و بخشش این بود که هر کس خموش باشد نجات یابد . کیسه و کاسۀ او به خموشان می رسید . یعنی به خموشان بذل و بخشش می کرد . ( یاسِه = یاسا ، قاعده ، قانون ) [ مصراع است مقتبس از حدیث نبوی « هر که خموشی گُزید رستگار شد » ( احادیث مثنوی ، ص 219 ) ]
تا اینکه از قضا روزی پیرمردی به صدر جهان گفت : گرسنه ام ، به من زکاتی عطا کن .
صدر جهان طبق قاعده و عادتی که قبلاََ گفتیم . بدان پیر مرد چیزی نداد . پیر اصرار کرد و مردم از پافشاری او در شگفت شدند .
صدر جهان عصبانی شد و به پیر گفت : پدر جان ، عجب پیر بی حیایی هستی . پیر هم جواب داد : تو از من بی حیاتری .
زیرا ای صدر جهان ، تو به سببِ حرص و آز ، این جهان را که خوردی هیچ . می خواهی این جهان و آن جهان را یکجا فرا چنگ آری . یعنی شاها ، تو هست و نیست مملکت را به تصرّف خود درآورده ای . حال می خواهی با زکات و صدقه به ثواب های کلان دست یازی و بدین سان در آخرت نیز به دولت و حشمت سرمدی نائل شوی .
صدر جهان از جسارت و حاضر جوابی پیرمرد خنده اش گرفت و بر خلاف رسمِ خود ، به پیرمرد عطایای بسیار بخشید . و آن پیر تنها کسی بود که در آن روز به عطیه فراوان دست یازید . [ توفیر = در اینجا به معنی عطیه فراوان است . امّا در اصل به معنی افزودن و اندوختن مال و حق کسی را تمام دادن است . ]
به جز آن پیرمرد هیچ گدایی نتوانست با عرض حاجتِ زبانی حتّی نیم دینار و پشیزی از صدر جهان دریافت کند . [ تَسُو = وزنی است معادل چهار جو . در اینجا مناسب است آن را به دِرهم معنی کنیم . البته در مثنوی غالباََ به معنی شیء حقیر و پشیز و پول خُرد آمده است . ]
تا اینکه روز دریافت مستمری فقیهان فرا رسید . دفعتاََ فقیری به سبب حرص و آز فریادش بلند شد . یعنی او نیز به تقلید از آن پیرمرد خواست با حرف از او عطیه ای ستاند .
فقیه مذکور بسیار نالید . امّا مؤثر نیفتاد . انواع و اقسام سخنان را بر زبان جاری ساخت . باز هیچ فایده نکرد .
روز بعد آن فقیه با کهنه پاره ای پایش را پیچید و سرافکنده در میان بیچارگان و درماندگان نشست . یعنی این کار را کرد تا صدر جهان خیال کند که او نیز جزء بیماران و مبتلایان است و بدین خاطر بدو چیزی بخشد . [ رُگُو = جامه کهنه و فرسوده / ناکِس = سر فرود افکنده ، لفظی است عربی ]
آن فقیه ، ساق پایش را با تخته از چپ و راست بست تا چنین خیال شود که پایش واقعاََ شکسته است .
صدر جهان آن فقیه را دید و شناخت و چیزی بدو نبخشید . روز بعد آن فقیر سر و صورت خود را با جامه ای پشمین و نمدین در پوشاند . [ لُباد = جامۀ پشمین و نمدین ]
باز آن شاه گرامی فقیه را شناخت . ولی به سبب خطایی که مرتکب شده بود چیزی بدو نداد .
چون او از این همه حیله و نیرنگ خسته و درمانده شد . رفت و مانند زنان چادری به سر کرد . [ مَکید = حیله و نیرنگ ]
رفت و میان بیون زنان نشست . سرش را پایین انداخت و دستش را پنهان کرد .
صدر جهان دوباره او را شناخت و هیچ احسانی بدو نکرد و صدقه ای نداد . از شدّت ناکامی دلِ فقیه به سوز و تاب آمد . [ حُرقه = سوزش ، گرمی و حرارت ]
فقیه صبحِ زود سراغِ یک کفن خواهی رفت و بدو گفت : مرا در نمدی بپیج و بر سرِ راه بگذار . [ کفن خواهی = کسی که از اعیانِ مردم ، اعاناتی جمع می آورد تا هزینه کفن و دفن بی کسان و فقیران را فراهم کند ]
فقیه به کفن خواه گفت : اصلاََ حرفی نزن . بنشین و تماشا کن تا صدر جهان از اینجا بگذرد .
شاید مرا ببیند و خیال کند که من مُرده ای بی کفن هستم . و برای خرج کفنم دیناری نثار کند .
هر مقدار به من داد . نصف آن را به تو می دهم . آن کفن خواه پول دوست مطابق گفتۀ فقیر عمل کرد . [ صِلّه جو = عطا خواه ، کسی که چشم و عطا و اِنعام دیگران دارد . ]
کفن خواه ، فقیه را در نَمَدی پیچید و بر سرِ راه نهادش . تا اینکه گذر صدر جهان بدان جا افتاد . [ مَعبَر = عبور ، گذر ، محل عبور ]
صدر جهان که خیال کرده بود با مُرده ای بی کفن مواجه شده پاره ای طلا روی آن نمد انداخت . پس فقیه شتابان دست هایش را از زیر نمد بیرون آورد .
تا مبادا آن عطا را کفن خواه بردارد . و مبادا آن کفن خواهِ غیر قابل اعتماد ، آن پاره طلا را قایم کند . [ صِله = عطا ، بخشش / دَه دِله = کسی که رأی و فکر خود را هر لحظه تغییر دهد ، دو دل ، منافق ]
پس آن فقیه که خود را به شکل مُرده در آورده بود دستش را از زیر نمد بیرون آورد و بلافاصله سرش را نیز بلند کرد .
فقیه به صدر جهان گفت : ای کسی که درهای احسان و بخشش را به رویم بستی . دیدی با چه تدبیری از تو دینار ستاندم .
صدر جهان گفت : ای ستیزنده ، امّا تا نمُردی از درگاهِ من عطایی نیافتی . ( جَناب = آستانه ، درگاه ) [ چنانکه تا آدمی به مقام فنا و بی خویشی نرسد از شاهِ جهان هستی عطیه ای در خور نبرد . ]
نتیجه حکایت : اینست رازِ مرگِ اختیاریِ عارفانه پیش از در رسیدن مرگ طبیعی . به دنبال مرگ اختیاری است که غنایم الهی در می رسد . [ مصراع اوّل مقتبس است از حدیث «بمیرید پیش از آنکه بمیرید» . مراد از مرگ اختیاری ، ترک غرور و انانیّت و تسلیم به حق است . رجوع به مبدا دو نوع است . یکی رجوع اختیاری و دیگری رجوع اجباری ، رجوع اختیاری آن است که سالک با ارشاد انسان کامل ، طریق تصفیه را پیماید و به تهذیت نفس رسد و حقیقت را شهود کند ولی رجوع اجباری فقط با مرگ و فنای کالبد عنصری تحقق یابد . ]
ای نیرنگباز ، در پیشگاه الهی هیچ فضل و هنری مؤثر نیفتد مگر مرکِ اختیاری .
یک عنایت الهی بهتر از صد نوع سعی و تلاش شخصی است . زیرا برای سعی و تلاش شخصی انسان ، صد نوع تباهی و فساد در کمین است . [ عنایت و جذبۀ الهی برای سالک بهتر و مطمئن تر از سعی و مجاهدت اوست . زیرا اگر سالک فقط به جهد و سعی خود تکیه کند در معرض انواع فتنه ها از قبیل خودبینی و نخوت قرار خواهد گرفت .
عنایات ربّانی منوط به مرگ اختیاری است . آری ، افراد مورد اعتماد ، یعنی سالکینِ حق پرست این راه را تجربه کرده اند . [ ثِقات = کسانی که در قول و فعل مورد اعتماد یکدیگر باشند ]
حتّی مرگ اختیاری و اجباریِ معتمدان بدون عنایت الهی تحقق نمی یابد .
برای مثال ، عنایت الهی را می توان به زمرّد تشبیه کرد و نَفسِ امّاره را به افعی کارکُشتۀ خطرناک . بدون زُمرّد مگر ممکن است که افعی کور شود . ( ضَریر = کور ) [ قدما باور داشتند که اگر زمرّد را برابر چشم مار بگیرند کور شود . ]
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
1) ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما / افتاده در غرقابه ای ، تا خود که داند آشنا…
1) هر آن ناظر که منظوری ندارد / چراغ دولتش نوری ندارد 2) چه کار اندر بهشت آن مدّعی را…
1) ای بادِ بی آرامِ ما ، با گُل بگو پیغام ما / که : ای گُل ، گُریز اندر…
1) مگر نسیم سَحر بوی یار من دارد / که راحت دل امّیدوار من دارد 2) به پای سرو درافتاده…
1) ای نوبهارِ عاشقان ، داری خبر از یارِ ما ؟ / ای از تو آبستن چمن ، و ای…
1) غلام آن سبک روحم که با ما سر گران دارد / جوابش تلخ و ، پنداری شِکر زیر زبان…