حکایت خلیفه کریم تر از حاتم طایی

 

 


حکایت خلیفه کریم تر از حاتم طایی در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

شرح و تفسیر حکایت خلیفه کریم تر از حاتم طایی

حکایت خلیفه کریم تر از حاتم طایی

در روزگاران پیشین ، خلیفه ای بود بسیار بخشنده و دادگر ، بدین معنی که نه تنها بر قبیله و عشیره خود بخشش و جوانمردی می کرد . بلکه همه اقوام و قبائل را مشمول دلجویی و دادِ خود می ساخت . شبی بنابر خوی و عادت زنان که به سبب گرفتاری خود به کارهای خانه و تیمارِ طفلان و اشتغال مردان به مشاغل دیگر . تنها شب هنگام ، فرصتی بدست می آرند که از شویِ خود شکایتی کنند . زنی اعرابی از تنگیِ معاش و تهیدستی و بینوایی گِله آغازید و فقر و نداری شویِ خود را با بازتابی تند و جان گزا بازگو کرد . و از سرِ ملامت و نکوهش ، بدو گفت : از صفات ویژه عربان ، جنگ و غارت است . ولی تو ، ای شویِ بی برگ ونوا ، چنان در چنبر فقر و فاقه اسیری که رعایت این رسم و سنت دیرین عرب نیز نتوانی کردن . در نتیجه ، مال و مُکنتی نداری تا هرگاه مهمانی نزد ما آید از او پذیرایی کنیم . و حال آنکه از سنت کهن اعرابیان است که مهمان را بس عزیز و گرامی دارند . وانگهی اگر مهمانی هم برای ما رسد . ناگزیریم که شبانه بر رخت و جامه او نیز دست یغما و دزدی گشائیم تا باشد که با بهای آن سدّ جوعی نماییم . مرد اعرابی در پاسخ زن به گذشت روزگار و ناپایداری احوال از خوشی و ناخوشی و سختی و شادخواری تمسّک می جوید و می گوید : دلیلِ دیگر ، احوال جانوران است که غم روزی نمی خورند و طعامی نمی اندوزند و هرگز گرسنه نمی زیند و گویی از سبب ، گسیخته و در مُسَبب آویخته اند . و این حالتی است که آن را توکل گویند . زن اعرابی وقتی جوابِ شویِ خود را می شنود . اخگر اعتراضش پِر لهیب تر می گردد و ادعای مرد را در قناعت رد می کند و او را سخت مورد نکوهش قرار می دهد . مرد اعرابی از فضیلت فقر سخن می گوید و آن را بر توانگری ترجیح می دهد . این گفتگوها ادامه می یابد تا آنکه مرد ، زن را تهدید می کند که اگر دست از اینگونه سخنان درشت و ناهموار نشوید . عاقبتِ کار جدایی و ترک خان و مان خواهد بود . زن که مرد را تُند و آتشین می بیند از درِ نرمی و مدارا درمی آید و سِلاح بُرنده عاطفه را به کار می گیرد و سیلاب اشک از فرو می بارد . و این همان سِلاحی است که معمولا زنان بدان توسّل می جویند و مرد را مغلوب خواست خود می کنند و به مراد خویش می رسند . مر اعرابی در برابر گریه و لابۀ زن ، تسلیم می شود و از گفته های خود پشیمان می گردد و انگشت ندامت به دندان می گَزَد و از زن تقاضای عفو و گذشت می کند و می گوید که اینک از مخالفت گذشته ام و هرچه بگویی فرمان می برم . زن ، مرد را به سوی خلیفه و عرضِ حاجت بر وی راهنمایی می کند . مرد می گوید بی بهانه و عذری نمی توان به بارگاه خلیفه راه یافت . زن می گوید : که تحفه بیابانیان ، آبِ باران است و در نزد ما بیابانیان ، چیزی خوشتر و گرانبهاتر از آب نیست . از آب باران کوزه ای برگیر و نزد خلیفه شتاب . در حالیکه آن دو نمی دانستند که رود عظیم و خروشان دجله از میان بغداد می گذرد و آب در آن دیار فراوان است . سرانجام مرد و زن عرب برآن شدند تا سبوی آب را در نمدی پیچند . تا آب گرم نشود . چنانکه عادت بیابانیان و ده نشینان همین است . مرد سبو را بر دوش می کشد و راههای پر پیچ و خم بیابانها را در می نوردد و زن نیز دست به دعا می گشاید تا شویش ، آن سبو را بی گزند و زیانی به سرای خلیفه رساند . مباد که خاطرشان نژند و احوالشان پریشان گردد . اعرابی به سرای خلافت می رسد و نقیبان و حاجبان ، پیش او باز می روند و از سیمای رنجور و خسته او ، نیازش را در می یابند . اعرابی سبوی آب را به نقیبان می سپرد و آنها با خوشرویی آن تحفه را می پذیرند و نزد خلیفه می برند . او بر احوال آن عرب بیابانی واقف شد و فرمود تا کوزه اش را از زر و سیم پُر کنند و از فقر و نیاز رهایی اش دهند و آنگاه فرمان داد تا آن مرد را به وسیله کشتی از طریق رود دجله به وطنش باز گردانند . آن مرد بیابانی وقتی عظمت رودِ دجله را دید بر کرم و احسان خلیفه بیشتر واقف شد که با وجود این همه آب صاف و گوارا ، آب ناصاف و دُردآلود بیابان را از او با رویی گشاده پذیرفته است .

ماخذ این حکایت ، روایتی است که شیخ عطار در مصیبت نامه آورده است و نیز محمد عوفی در جوامع الحکایات ، باب اول از قسم دوم ، این حکایت را به طرزی شبیه به گفته عطار آورده است .

« آورده اند که در آن وقت که امیرالمومنین مامون ( رضی الله عنه ) رایت خلافت نصب کرد و آثار کرمِ او به اقطاع و ارباع عالم برسید . در عهد او اعرابی بود که مسکن او در شورستانی بی ثبات بود و در آن قبیله چشمه ای بود و هر آب که از مَشک سحاب بدان رسیدی به سبب شوری خاک آن زمین ، شور شدی . از اتفاق عجب قحطی پدید آمد و حدّتی روی نمود و امساک باران اتفاق افتاد و اهل قبیله پریشان شدند . به ضرورت آن اعرابی از مسکن خود غربت اختیار کرد و بر سبیل انتجاع روی به حضرت امیرالمومنین نهاد . در راه که می آمد چون از حدِ زمین خود برون آمد و به موضعی برسید . آب شیرین در غدیری جمع آمده بود و به سبب مرور زمان صافی گشته و زهومت آن را اجزای خاک تماما جذب کرده . اعرابی قدری از آب بچشید و تعجب کرد و بیچاره نمی دانست که در جهان آب خوش باشد و هرگز نخورده بود . مرغی که خبر ندارد از آب زلال / منقار در آب شور دارد همه سال . با خود گفت : به خدای که این بهشتی است که آفریدگار عالم به جهت آنکه مرا از رنج و بلیّت خلاص دهد . از بهشت ، این آب فرو فرستاده است . صواب آن باشد که قدری از این بردارم و به نزدیک خلیفه برم . پس قدری برگرفت و روی به راه آورد و چون به نزدیک کوفه رسید . رکاب دولت امیرالمومنین به سبیل شکار بر لب فرات آمده بود و در آن نواحی طوف می کرد . ناگاه اعرابی برسید . امیرالمومنین فرمود تا او را به خدمت آوردند . پرسید ، اعرابی چه تحفه آورده ای ؟ گفت : ماء الجنة ، یا امیرالمومنین ، حضرت تو را آب بهشت آورده ام . آبی زلال و صاف خوشگوار . مامون با کمال فراست صورت او بشناخت . فرمود که بیار . مُشک در پیش امیرالمومنین بُرد . فرمود تا مَشک او را در مطهر تهی کردند و از راه لطف قدری چشید . گفت : راست گفتی ای اعرابی حاجت چیست ؟ گفت : قحط و تنگی مرا از مَسکنِ خود آواره کرد و هیچ مقصدی جز درگاه امیرالمومنین ندانستم . امیرالمومنین فرمود : حاجت تو روا کنم به شرط آنکه هم از اینجا باز گردی و به مسکن خود روی . اعرابی گفت : قبول کردم . امیرالمومنین فرمود تا مَشک وی را پر زر کردند و موکل بر وی گماشت تا هم از آنجا به طرف بادیه روان کرد . خواص و مقربان سوال کردند که یا امیرالمومنین حکمت در بازگردانیدن چه بود ؟ گفت : زیرا که اگر گامی چند بیشتر رفتی و آب فرات بدیدی از تحفه خود شرم داشتی و من شرم دارم که کسی به خدمت من تحفه ای به امید آورد و شرم زده و خجل باز گردد . زهی حیا و کرم که جهانی کرم در زیر رکاب این حیا می رود . ( قصص و تمثیلات مثنوی ، ص 25 تا 27 ) .

مولانا این حکایت را بطور پراکنده و در مطاوی موضوعات مختلف آورده است به طوریکه خواننده سررشته حکایت را مکرراََ از دست می دهد . مولانا موضوعات بس مهم و فراوانی را در قالب این حکایت آورده که از آن جمله است . (1) بیان صریح و نقد بی پرده جنگ ها و ستیزه های مذهبی ، آن هم در قرون وسطی که جهان از نائرۀ اختلافات و نزاع های مذهبی در کام آتش بود . (2) نقد مدعیان مسندنشین که در عهد مولانا اندک شمار نبودند . (3) ارائه نظری متفاوت در باره زن و مرد ، به نظر مولانا معیار انسانیت و صفای روح ، اطاعت از زن است و معیار ستورطبعی ، غلبه بر زن و آزار اوست . همچنین «زن» نماد نفس و مرد اعرابی نماد عقل است . (4) اعرابی و زنش نماد بندگان اند و خلیفه ، نماد خداوند است . بندگان از بیکرانی دستگاه الهی بی خبرند . و «آب سبو» نماد افکار و طاعات و عبادات آنان است که هم شورناک است و هم قلیل . با این حال خداوند از سرِ کَرم بدان پاداشی وافر عطا فرماید .


شرح و تفسیر بخشهای ” حکایت خلیفه کریم تر از حاتم طایی ” در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدار جان مطالعه نمائید .

بخش اول : خلیفه کریم که حاتم را غلام جودِ خود کرده بود

بخش دوم : اعرابی و ماجرای زن او با او به سبب درویشی

بخش سوم : مغرور شدن مریدان محتاج به مدعیان مزور

بخش چهارم : نادر افتد که مریدی در مدعی مزور اعتقاد به صدق بندد

بخش پنجم : صبر فرمودن اعرابی ، زن را و گفتن فضیلت صبر و فقر

بخش ششم : نصیحت کردن زن ، مر شوی را که سخن به اندازه خود گو

بخش هفتم : نصیحت کردن مرد ، زن خود را که فقیران را خوار منگر

بخش هشتم : در بیان آنکه جنبیدن هر کسی از آنجا که وی است

بخش نهم : مراعات کردن زن ، شوهر را و استغفار نمودن از گفته خویش

بخش دهم : در بیان این خبر که اِنَهُنّ یغلِبنّ العاقِل

بخش یازدهم : تسلیم کردن مرد ، خود را به آنچه التماس زن بود

بخش دوازدهم : در بیان آنکه موسی و فرعون مسخّر مشیّت اند

بخش سیزدهم : سبب حرمان اشقیا از دو جهان

بخش چهاردهم : حقیر و بی خصم دیدن دیده های حِس ، صالح و ناقه صالح را

بخش پانزدهم : در معنی مَرَجَ البَحرَینِ یَلتَقیان

بخش شانزدهم : در بیان آنکه آنچه ولی کند ، مرید را نشاید گستاخی کردن

بخش هفدهم : بیان مَخلَصِ ماجرای عرب و جفت او

بخش هیجدهم : بیان دل نهادن عرب بر التماس دلبر خویش

بخش نوزدهم : تعیین کردن زن ، طریق طلب روزی و قبول کردن مرد

بخش بیستم : هدیه بردن عرب ، سبوی آب باران از میان بادیه

بخش بیست و یکم : در نمد در دوختن زن عرب ، سبوی آب باران را

بخش بیست و دوم : چنانکه گدا عاشق کرم و کریم است ، کرم و کریم هم

بخش بیست و سوم : فرق درویش به خدا و تشنه خدا با درویش از خدا و تشنه غیر

بخش بیست و چهارم : پیش آمدن نقیبان و دربانان خلیفه از بهر اکرام اعرابی

بخش بیست و پنجم : در بیان آنکه عاشق دنیا بر مثال عاشق دیواری است

بخش بیست و ششم : اِذا زَنَیتَ فَازنِ بالجَریرة

بخش بیست و هفتم : سپردن عرب ، هدیه یعنی سبو را به غلامان خلیفه

بخش بیست و هشتم : حکایت ماجرای نحوی و کشتیبان

بخش بیست و نهم : قبول کردن خلیفه ، هدیه را و عطا فرمودن در کمال بی نیازی

بخش سی ام : در بیان صفت پیر و مطاوعت وی

بخش سی و یکم : وصیت کردن رسول الله ، علی را کرم الله وجهه

بخش سی و دوم : کبودی زدن قزوینی بر شانگاه ، صورت شیر

Tags:

اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟