حکایت امیر و غلامش که نماز باره بود و انس عظیم داشت

حکایت امیر و غلامش که نماز باره بود و انس عظیم داشت در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

حکایت امیر و غلامش که نماز باره بود و انس عظیم داشت

در زمانهای پیشین ، امیری از بزرگان ، غلامی به نامِ سُنقُر داشت . در یکی از سحرگاهان ، امیر قصدِ رفتن به گرمابه می کند و غلامِ خود را صدا می زند که : ای سنقر بیدار شو و اسباب و لوازم را فراهم کن که می خواهم به گرمابه بروم . سنقر بی درنگ طاس و حوله ای تهیه کرد و به راه افتادند . در سرِ راهِ خود مسجدی دیدند که بانگِ اذان از گُلدستۀ آن به گوش می رسید . سنقر چون نسبت به نماز و نیایش ، سخت شیفته و مفتون بود گفت : ای امیر ، لحظاتی اینجا بایست تا من به مسجد درآیم و نمازی اقامه کنم . پس از مدّتی امام جماعت و نمازگزاران از نماز فارغ شدند و از درِ مسجد بیرون آمدند . امّا امیر هر چه چشم انداخت ، سنقر را در میانِ آن جماعت ندید. باز هم درنگ کرد و ساعاتی سپری شد ولی باز از او خبری نشد . تا اینکه امیر از بیرونِ درِ مسجد فریاد زد : آهای سنقر چرا از مسجد بیرون نمی آیی ؟ سنقر پاسخ داد :  آخر او نمی گذارد من بیرون بیایم . امیر می گوید : در مسجد که کسی نمانده ، پس چه کسی نمی گذارد تو بیرون بیایی ؟ سنقر می گوید : همان کسی که نمی گذارد تو درونِ مسجد بیایی .

این حکایت را ظاهراََ مولانا از معارفِ بهاء ولد ( پدر مولانا ) ، فصلِ 84 اخذ کرده است . « چنانکه آن غلام را خواجه اش می گفت : که بیرون آی از مسجد ، غلام گفت : مرا رها نمی کنند تا بیرون آیم . خواجه اش گفت : رها نمی کند تا بیرون آیی ؟ گفت : آن کس که تو را رها نمی کند تا به عبادت به مسجد اندر آیی »

مشابه حکایت را مولانا در مکتوبات نقل کرده و نیز در صفحه 113 فیه ما فیه نیز چنین آمده است ( مأخذِ قصص و تمثیلاتِ مثنوی ، ص 117 ) : « در زمان مصطفی (ص) کافری را غلامی بود مسلمان ، صاحبِ گوهر ، سَحَری خداوندگارش فرمود که طاس ها برگیر که به حمام رویم . در راه مصطفی (ص) در مسجد با صحابه ( رضوان الله علیهم ) نماز می کرد . غلام گفت : ای خواجه ، لله تعالی این طاس را لحظه ای بگیر تا دو گانه بگزارم بعد از آن به خدمت روم . چون در مسجد رفت نماز کرد . مصطفی (ص) بیرون آمد و صحابه هم بیرون آمدند . غلام تنها در مسجد ماند . خواجه اش تا به چاشتی منتظر و بانگ می زد که ای غلام بیرون آی . گفت : مرا نمی هلند . جز کفشی و سایه ای کسی ندید و کس نمی جنبید . گفت : آخر کیست که تو را نمی هلد که بیرون آیی ؟ گفت : آن کس که تو را نمی گذارد که اندرون آیی . خود کس اوست که تو او را نمی بینی »

چنانکه گفته آمد حکایت فوق در بیان این نکته است که تقاربِ جسمانی و مصاحبتِ صوری نمی تواند موجبِ تفاهمِ روحی شود . ای بسا دو تن که در کنارِ هم زیند امّا از مرتبۀ روحی یکدیگر آگاه نشوند . چنانکه آن امیر نمی توانست حالاتِ روحی و مکاشفاتِ درونی او را در انجامِ عبادت حضرت حق دریابد . بنابراین حجابی نامرئی ، این دو گروه را از یکدیگر جدا کرده است . چنانکه مولانا این مطلب را به کرّات در مثنوی بیان کرده است . رجوع شود به شرح بیت 2570 دفتر اوّل .

***


شرح و تفسیر اشعار ” حکایت امیر و غلامش که نماز باره بود و انس عظیم داشت ” در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدار جان مطالعه نمائید .

شرح و تفسیر رفتن غلام به مسجد جهت نماز و بیرون نیامدن

شرح و تفسیر نومید شدن انبیاء از قبول و پذیرایی منکران

شرح و تفسیر در بیان آنکه ایمان مقلّدِ خوف و است و رجا

شرح و تفسیر قصه مندیل در تنور پر آتش انداختن و نسوختن

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟