فرمودن حق به عزرائیل که تو آلت فعل الهی هستی | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
فرمودن حق به عزرائیل که تو آلت فعل الهی هستی| شرح و تفسیر
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر پنجم ابیات 1710 تا 1742
نام حکایت : حکایت ابتدای خلقت جسم آدم و خاک آوردن جبرئیل از زمین
بخش : 7 از 9 ( فرمودن حق به عزرائیل که تو آلت فعل الهی هستی )
خلاصه حکایت ابتدای خلقت جسم آدم و خاک آوردن جبرئیل از زمین
وقتی خداوند اراده فرمود که آدمی را آفریند . به جبرئیل فرمان داد که مشتی خاک از زمین برگیرد . چون زمین به قصد جبرئیل پی برد ناله و تضرّع کرد و او را به خدا سوگند داد و گفت : تو را به خدا دست خالی بازگرد زیرا خوش ندارم که موجودی سفّاک از من پدید آید و جبرئیل بازگشت بی آنکه مشتی خاک برگیرد . سپس خداوند میکائیل و پس از آن اسرافیل را به سوی زمین گسیل داشت و آن دو نیز در برابر ناله و شیون زمین متأثر شدند و دست خالی بازگشتند تا اینکه نوبت به عزرائیل رسید . وقتی او به زمین آمد زمین دوباره شروع به شیون و زاری کرد و …
متن کامل ” حکایت ابتدای خلقت جسم آدم و خاک آوردن جبرئیل از زمین “ را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
متن کامل ابیات فرمودن حق به عزرائیل که تو آلت فعل الهی هستی
ابیات 1710 الی 1742
1710) گفت یزدان آنکه باشد اصل دان / پس تو را کی بیند او اندر میان ؟
1711) گر چه خویش از عامه پنهان کرده ای / پیشِ روشن دیدگان هم پرده ای
1712) و آنکه ایشان را شِکر باشد اَجَل / چون نظرشان مست باشد در دُوَل ؟
1713) تلخ نَبوَد پیشِ ایشان مرگِ تن / چون روند از چاه و زندان در چمن
1714) وارهیدند از جهانِ پیچ پیچ / کس نگرید بر فَواتِ هیچ ، هیچ
1715) بُرجِ زندان را شکست ارکانیی / هیچ ازو رنجد دلِ زندانیی ؟
1716) کِای دریغ این سنگِ مرمر را شکست / تا روان و جانِ ما از حبس رَست ؟
1717) آن رُخامِ خوب و آن سنگِ شریف / بُرجِ زندان را بهی بود و اَلیف
1718) چون شکستش ، تا که زندانی برست ؟ / دستِ او در جُرمِ این باید شکست
1719) هیچ زندانی نگوید این فُشار / جز کسی کز حبس آرندش به دار
1720) تلخ کی باشد کسی را کِش بَرَند / از میانِ زهرِ ماران سویِ قند ؟
1721) جان مجرّد گشته از غوغایِ تن / می پَرَد با پَرِّ دل ، بی پایِ تن
1722) همچو زندانیِّ چَه ، کاندر شبان / خُسپد و بیند به خواب او گُلسِتان
1723) گوید : ای یزدان مرا در تن مَبَر / تا درین گُلشن کنم من کرّو فَر
1724) گویدش یزدان : دعا شد مستجاب / وا مَرو واللهُ اَعلَم بِالصَّواب
1725) اینچنین خوابی ببین ، چون خوش بُوَد / مرگ نادیده به جنّت در رود
1726) هیچ او حسرت خورَد بر اِنتباه / بر تنِ با سلسله در قعرِ چاه ؟
1727) مؤمنی ، آخر در آ در صفِّ رزم / که تو را در آسمان بوده ست بزم
1728) بر امیدِ راهِ بالا کُن قیام / همچو شمعی پیشِ محراب ، ای غلام
1729) اشک می بار و همی سوز از طلب / همچو شمعِ سَر بُریده جمله شب
1730) لب فرو بند از طعام و از شراب / سویِ خوانِ آسمانی کُن شتاب
1731) دَم به دَم بر آسمان می دار امید / در هوی آسمان رقصان چو بید
1732) دَم به دَم از آسمان می آیدت / آب و آتش رزق می افزایدت
1733) گر تو را آنجا بَرَد ، نَبوَد عجب / منگر اندر عجز و ، بنگر در طلب
1734) کین طلب در تو گروگانِ خداست / ز آنکه هر طالب به مطلوبی سزاست
1735) جهد کُن تا این طلب افزون شود / تا دلت زین چاهِ تن بیرون شود
1736) خلق گوید : مُرد مسکین آن فلان / تو بگویی : زنده ام ای غافلان
1737) گر تنِ من همچو تن ها خفته است / هشت جنّت در دلم بشکفته است
1738) جان چو خفته در گُل و نسرین بُوَد / چه غم ست ار تن در آن سِرگین بُوَد ؟
1739) جانِ خفته چه خبر دارد ز تن / کو به گُلشن خُفت یا در گُولخَن ؟
1740) می زند جان در جهانِ آبگُون / نعرۀ یا لَیتَ قَومی یَعلَمُون
1741) گر نخواهد زیست جان بی این بَدَن / پس فلک ، ایوانِ کی خواهد بُدَن ؟
1742) گر نخواهد بی بَدَن جانِ تو زیست / فِی السَّمآءِ رِزقُکُم روزیِّ کیست ؟
شرح و تفسیر فرمودن حق به عزرائیل که تو آلت فعل الهی هستی
گفت یزدان آنکه باشد اصل دان / پس تو را کی بیند او اندر میان ؟
حضرت حق تعالی به عزرائیل فرمود : آنان که اصل را می بینند یعنی حقیقت شناسان چگونه ممکن است تو را قابض الارواحِ حقیقی بشناسند ؟ بلکه تو را آلتِ فعلِ الهی بشمرند . ( اَصل دان = دانندۀ اصل ) [ مولانا در این بخش می فرماید : روشن بینان حتّی عزرائیل را نیز سببِ اصلی قبض روح نمی دانند . بلکه او را تنها ابزاری در دستِ مشیّت حضرت حق می بینند . پس قابض الارواح و متوفّیِ اَنفُس ، تنها حضرت حق است . ]
گر چه خویش از عامه پنهان کرده ای / پیشِ روشن دیدگان هم پرده ای
ای عزرائیل هر چند تو خود را از عامۀ خلایق پنهان کرده ای . ولی در نزدِ روشن بینان تو نیز حجابی بیش نیستی . [ عامۀ خلایق ، سبب اصلی مرگ را بیماری ها و حوادث می شمرند و تو را نمی بینند ولی عارفانِ بِالله گر چه تو را می بینند در عین حال تو را مُسبّبِ قبض روح و عُروض مرگ نمی دانند . بلکه تنها حضرت حق را میرانندۀ خلایق و ستانندۀ جانها می شناسند و تو را فقط حجابِ فعلِ حضرن حق محسوب می دارند . ]
و آنکه ایشان را شِکر باشد اَجَل / چون نظرشان مست باشد در دُوَل ؟
و آن کسانی که مرگ در نظرشان ماننِ شِکر شیرین است چگونه ممکن است چشمشان از سعادت و مُکنَتِ دنیوی مست شود ؟ [ کسی که وصال حضرت حق را بس شیرین و گوارا می داند . قهراََ به مظاهر فانی و مبتذلِ دنیوی دل نبسته است تا انتقال از این دنیا برایش تلخ و رنج آور باشد . ]
تلخ نَبوَد پیشِ ایشان مرگِ تن / چون روند از چاه و زندان در چمن
در نظر اینان فنای جسم تلخ نیست . زیرا که از چاه و زندان به چمنزار می روند .
وارهیدند از جهانِ پیچ پیچ / کس نگرید بر فَواتِ هیچ ، هیچ
کسانی که مرگ را شیرین می دانند از جهانِ پُر زحمت و آکنده از ابتلا رها شده اند و کسی هرگز به خاطر از دست دادن «هیچ» نمی گرید . ( فوات = سپری شدن ، از دست رفتن ) [ در مصراع دوم « هیچ اوّل » به معنی «نیست» و « هیچ دوم » به معنی هرگز ، ابداََ ، بهیچوجه می باشد . ]
بُرجِ زندان را شکست ارکانیی / هیچ ازو رنجد دلِ زندانیی ؟
برای مثال ، اگر یکی از اعیان دولت ، ساختمان زندان را ویران کند آیا هیچ زندانی دلش از کار می سوزد ؟ [ ارکانی = در اینجا به معنی یکی از اعیان دولت است . چنانکه «ارکان دولت» به معنی اعیان و رجال دولت است ( آنندراج ، ج 1 ، ص 217 ) ]
کِای دریغ این سنگِ مرمر را شکست / تا روان و جانِ ما از حبس رَست ؟
آیا زندانی می گوید که : دریغا او سنگِ مرمرِ زندان را شکست تا روح و روان ما از زندان رها شود ؟ مسلماََ نمی گوید .
آن رُخامِ خوب و آن سنگِ شریف / بُرجِ زندان را بهی بود و اَلیف
آن سنگِ نفیس و آن سنگِ قیمتی ، ساختمان زندان را مزیّن کرده بود و با آن تناسب داشت . [ رُخام = گونه ای سنگِ آهکی که تا حدّی شفاف است و قابلیّت صیقل یافتن دارد / اَلیف = دارای الفت ، همدم و مونس ]
چون شکستش ، تا که زندانی برست ؟ / دستِ او در جُرمِ این باید شکست
چرا آن بَنا را ویران کرد تا زندانیان آزاد شوند ؟ باید به کیفر این جُرم دستش را شکست .
هیچ زندانی نگوید این فُشار / جز کسی کز حبس آرندش به دار
هیچ محبوسی چنین حرفِ یاوه ای نمی زند . مگر آن محبوسی که از زندان بیرونش آورند و به پای دارش ببرند . [ فُشار = سخن یاوه و بیهوده ]
تلخ کی باشد کسی را کِش بَرَند / از میانِ زهرِ ماران سویِ قند ؟
چگونه ممکن است کسی را از میانِ زهرِ مارهایِ سمّی نجات دهند و به سویِ شیرینی های پُر حلاوت ببرند و این انتقال برایش تلخ باشد ؟
جان مجرّد گشته از غوغایِ تن / می پَرَد با پَرِّ دل ، بی پایِ تن
وقتی که روح از کثرتِ جسم رها شود . ز آن پس بدون کمک از پایِ جسم با پَر و بال دل پرواز می کند . [ وقتی که روح از کالبدِ عنصری رها شود از مقتضیاتِ جسمانی رها می گردد . در اینجا مراد از «جان» ، صاحبِ جان است . ]
همچو زندانیِّ چَه ، کاندر شبان / خُسپد و بیند به خواب او گُلسِتان
درست مانندِ زندانیِ سیاهچالی که شبها بخوابد و خواب گُلستان ببیند . [ وقتی که زندانی در خواب می بیند که در وسط باغ و بوستان می خرامد دوست دارد که همچنان در آن حال باشد و هرگز نمی خواهد که به عالمِ تن رجوع کند . زیرا رجوع به جسم یعنی رجوع به زندان . ]
گوید : ای یزدان مرا در تن مَبَر / تا درین گُلشن کنم من کرّو فَر
آن زندانی با زبان حال می گوید : خداوندا مرا به قالبِ جسم باز مگردان تا در این گلستانِ رویایی جولان کنم . [ کرّ و فَرّ = رفت و آمد ، جولان کردن ، شکوه و جلال ]
گویدش یزدان : دعا شد مستجاب / وا مَرو واللهُ اَعلَم بِالصَّواب
حق تعالی بدو فرماید : دعایت به اجابت رسید . دیگر باز مگرد که خداوند به راستی و درستی داناترست . [ وامَرو = بازنگرد ]
اینچنین خوابی ببین ، چون خوش بُوَد / مرگ نادیده به جنّت در رود
ببین چنین خوابی چقدر نوشین است که آدمی بدون آنکه مرگ را ملاقات کند به بهشت رود .
هیچ او حسرت خورَد بر اِنتباه / بر تنِ با سلسله در قعرِ چاه ؟
کسی که در سیاهچال به بند کشیده شده آیا هرگز دوست دارد که از خواب بیدار شود ؟ مسلماََ دوست ندارد و بر بیداری حسرت نمی خورد . ( اِنتباه = بیداری ، آگاهی / سلسله = زنجیر ) [ همینطور کسی که در قعرِ چاهِ طبیعت زندانی شده اگر صحنه ای کوتاه از آن جهان را مشاهده کند دیگر دوست ندارد بدین جهان بازگردد . ]
مؤمنی ، آخر در آ در صفِّ رزم / که تو را در آسمان بوده ست بزم
اگر اهلِ ایمانی ، به آوردگاه گام بگذار . زیرا بزمگاهِ تو بر افرازِ آسمان است . یعنی اگر به معنویت ایمان داری واردِ عرصۀ پیکار با نَفس شو . زیرا مرتیۀ تو خاکستان دنیا نیست بلکه همنشینی با کرّوبیان است .
بر امیدِ راهِ بالا کُن قیام / همچو شمعی پیشِ محراب ، ای غلام
ای بنده به امیدِ نیل به مقاماتِ والای معنوی مانند شمع در مقابلِ محراب به پا خیز . [ مِحراب = به صدر مجلس و شریفترین قسمتِ مجلس ، محراب گویند . نیز به محل امام در مسجد ، محراب اطلاق می شود . همچنین به کُلِّ مسجد نیز محراب می گویند . به معنی آوردگاه و یا محلِ پیکار با شیطان هم محراب گفته شود . ]
اشک می بار و همی سوز از طلب / همچو شمعِ سَر بُریده جمله شب
سراسرِ شب را مانندِ شمعی که سوخته هایش را چیده و پاک کرده اند . از آتشِ طلب اشک بریز و روشن باش . ( شمع سر بریده = شمعی که سوختگی های فتیله اش را زده باشند تا بهتر بسوزد ) [ شمع وجودِ سالک باید در شب دنیا و شام طبیعت همواره به نورِ معرفت و بارقۀ بصیرت روشن باشد . و آنی از طلب دست برندارد . این بیت بر شب زنده داری پارسایانه دلالت صریح دارد . ]
لب فرو بند از طعام و از شراب / سویِ خوانِ آسمانی کُن شتاب
باید دهان خود را از خوردن و نوشیدن ببندی و به سویِ سفرۀ گستردۀ آسمانی بشتابی . [ آدمی باید به قدر کفاف غذا بخورد . درست است که خداوند روزی های طیب و حلال را برای انسان آفریده است امّا انسان را برای آن ها نیافریده است . مولانا خود به طعام عنایتی نداشت و نمی خورد مگر به ضرورت . از اینرو اندامی نحیف و لاغر داشت . نقل است که روزی مولانا به حمّام درآمد و به جسم خود نگریست و گفت : در تمامِ عمرِ خود از کسی شرمسار نشدم مگر امروز که از این جسم خجالت می کشم . امّا چه کنم که آسایش من در رنجِ اوست ( مناقب العارفین ، ج 1 ، ص 395 ) ]
دَم به دَم بر آسمان می دار امید / در هوی آسمان رقصان چو بید
لحظه به لحظه بر آسمان معنویت امید داشته باش و به عشقِ آن آسمان ماننِد درختِ بید رقصان شو . [ رزق حقیقی و نورانی را از عوالم روحانی طلب کن . ]
دَم به دَم از آسمان می آیدت / آب و آتش رزق می افزایدت
لحظه به لحظه از آسمان آب و آتش برای تو می رسد و موجبِ افزایش رزقِ تو می گردد . یعنی از آسمانِ معنوی هر لحظه باران عنایت و حرارت شوق و جذبۀ ربّانی می رسد . و رزقِ معنوی تو را می افزاید .
گر تو را آنجا بَرَد ، نَبوَد عجب / منگر اندر عجز و ، بنگر در طلب
اگر طلب تو را به آسمان بَرَد عجب مدار . تو نباید به عجزِ خود نگاه کنی بلکه باید به نیروی طلب بنگری . [ به نقاطِ منفی خود آنقدر توجه نکن که از نقاطِ مثبت ات غافل شوی . ]
کین طلب در تو گروگانِ خداست / ز آنکه هر طالب به مطلوبی سزاست
زیرا کِششِ طلب که در تو وجود دارد امانتِ الهی است . و قهراََ هر طالبی سزاوارِ مطلوبِ خویش است . [ ارزش و اعتبار هر عاشق را می توان از معشوقِ او تشخیص داد . ]
جهد کُن تا این طلب افزون شود / تا دلت زین چاهِ تن بیرون شود
بکوش تا نیروی طلب در تو افزایش یابد تا قلبت از این چاهِ جسم رها شود . [ وقتی آدمی به سوی حقیقت بگراید روحش از زندان جسم و جسمانیّات آزاد می شود . ]
خلق گوید : مُرد مسکین آن فلان / تو بگویی : زنده ام ای غافلان
وقتی خلق الله بگویند که تو ( سلک طریق حق ) مُرده ای می گویند : بیچاره فلانی هم مُرد . امّا تو با زبان حال و قال می گویی : ای بی خبران ، من زنده ام . [ وقتی سالکِ حقیقت از دار طبیعت کوچ کند . بی خبران با حسرت و دلسوزی می گویند : بیچاره فلانی هم مُرد . خیال می کنند که حیات منحصر است به چهار دیواری جسم . در حالی که آن سالک اِلی الله به حیاتِ طیّبه نائل شده و حیات ما دنیائیان در مقابلِ حیاتِ او موتِ محض است . ]
گر تنِ من همچو تن ها خفته است / هشت جنّت در دلم بشکفته
گر چه کالبد من مانندِ سایر کالبدها در زیر خاک خفته است . امّا هشت بهشت در قلبم شکوفا شده است . ( هشت بهشت = عبارتند از خُلد ، دارالسّلام ، دارالقرار ، جنّتِ عَدن ، جنّت الماوی ، جنّت النّعیم ، علّیین و فردوس ( غیاث الغات ، ج 2 ، ص532 ) ) [ مولانا در این بیت می گوید که بهشت مکانی نیست بلکه روحی است . بهشت در درونِ آدمی است نه خارج او . پوریای ولی گوید :
بهشت و دوزخت با توست در پوست / چرا بیرون ز خود می جویی ای دوست ؟
جان چو خفته در گُل و نسرین بُوَد / چه غم ست ار تن در آن سِرگین بُوَد ؟
اگر روح در میان گُل و نسرین تفرّج کند . چه باک دارد از اینکه جسم در میان مدفوع باشد ؟ پس جسم هیچ اهمیّتی ندارد و از فنای آن نباید مغموم شد .
جانِ خفته چه خبر دارد ز تن / کو به گُلشن خُفت یا در گُولخَن ؟
روحی که در اعلی علّیین آرمیده ، چه باک دارد از اینکه جسمش در گُلستان خوابیده و یا در تونِ حمّام ؟ [ گُولخَن = گُلخن ، آتش خانۀ حمّام های قدیمی ]
می زند جان در جهانِ آبگُون / نعرۀ یا لَیتَ قَومی یَعلَمُون
روح در جهانِ بی رنگ و تعیّن فریاد برمی آورد که ای کاش قومِ من بدانند . ( جهان آبگون = مراد جهان حقیقت است ) [ مصراع دوم اشاره است به قسمتی از آیه 26 سورۀ یس « … گفت ای کاش قوم من می دانستند » ]
گر نخواهد زیست جان بی این بَدَن / پس فلک ، ایوانِ کی خواهد بُدَن ؟
اگر این روح نخواهد بدون این جسم زندگی کند . پس فلک ، ایوان و بارگاه چه کسی خواهد بود . [ منظور از «فلک» با توجه به سیاق ابیات ، بهشت برین و مرتبۀ اعلی علّیین است . ]
گر نخواهد بی بَدَن جانِ تو زیست / فِی السَّمآءِ رِزقُکُم روزیِّ کیست ؟
اگر روح تو نخواهد بدون جسم زندگی کند . پس قرآن کریم به چه کسی می فرماید : روزی شما در آسمان است ؟ [ اشاره است به قسمتی از آیه 22 سورۀ ذاریات « و در آسمان است رزق شما و آنچه به شما وعده داده شود » مفسران قرآن کریم گفته اند که مراد از «رزق» ، «اسباب رزق» است . یعنی خداوند با نزول باران انواع رُستنی ها را می رویاند و اسباب رزق مردم را فراهم می آورد ( مجمع البیان ، ج 9 ، ص 156 و کشّاف ، ج 4 ، ص 400 ) ]
دکلمه فرستادن فرمودن حق به عزرائیل که تو آلت فعل الهی هستی
خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
- شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر پنجم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات