شرح و تفسیر قبول کردن خلیفه هدیه را و عطا فرمودن در کمال بی نیازی در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
شرح و تفسیر قبول کردن خلیفه هدیه را و عطا فرمودن در کمال بی نیازی
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر اول ابیات 2853 تا 2933
نام حکایت : خلیفه که در کرم در زمان خود از حاتم طایی گذشته بود و نظیر نداشت
بخش : 29 از 32
در روزگاران پیشین ، خلیفه ای بود بسیار بخشنده و دادگر ، بدین معنی که نه تنها بر قبیله و عشیره خود بخشش و جوانمردی می کرد . بلکه همه اقوام و قبائل را مشمول دلجویی و دادِ خود می ساخت . شبی بنابر خوی و عادت زنان که به سبب گرفتاری خود به کارهای خانه و تیمارِ طفلان و اشتغال مردان به مشاغل دیگر . تنها شب هنگام ، فرصتی بدست می آرند که از شویِ خود شکایتی کنند . زنی اعرابی از تنگیِ معاش و تهیدستی و بینوایی گِله آغازید و فقر و نداری شویِ خود را با بازتابی تند و جان گزا بازگو کرد . و از سرِ ملامت و نکوهش ، بدو گفت : از صفات ویژه عربان ، جنگ و غارت است . ولی تو ، ای شویِ بی برگ ونوا ، چنان در چنبر فقر و فاقه اسیری که رعایت این رسم و سنت دیرین عرب نیز نتوانی کردن . در نتیجه ، مال و مُکنتی نداری تا هرگاه مهمانی نزد ما آید از او پذیرایی کنیم . و حال آنکه از سنت کهن اعرابیان است که مهمان را بس عزیز و گرامی دارند . وانگهی اگر مهمانی هم برای ما رسد . ناگزیریم که شبانه بر رخت و جامه او نیز دست یغما و …
متن کامل حکایت خلیفه کریم تر از حاتم طایی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید .
2853) چون خلیفه دید و احوالش شنید / آن سبو را پُر ز زر کرد ومزید
2854) آن عرب را داد از فاقه خلاص / داد بخشش ها و خِلعت های خاص
2855) کین سبو پُر زر به دست او دهید / چونکه واگردد سویِ دَجله ش بَرید
2856) از رهِ خشک آمده ست و از سفر / از رهِ آبش بُوَد نزدیکتر
2857) چون به کشتی در نشست و دَجله دید / سَجده می کرد از حیا و می خمید
2858) کای عجب لطف ، آن شَهِ وهّاب را / وین عجب تر کو سِتَد آن آب را
2859) چون پذیرفت از من آن دریایِ جُود / این چنین نقدِ دَغَل را زود زود
2860) کُلِ عالَم را سبو دان ای پسر / کو بُوَد از علم و خوبی تا به سر
2861) قطره ای از دجلۀ خوبیّ اوست / کآن نمی گنجد ز پُرّی زیرِ پوست
2862) گنجِ مخفی بُد ، ز پُرّی چاک کرد / خاک را تابان تر از افلاک کرد
2863) گنجِ مخفی بُد ، ز پُرّی ، جوش کرد / خاک را سلطانِ اطلس پُوش کرد
2864) گر بدیدی شاخی از دَجۀ خدا / آن سبو را او فنا کردی فنا
2865) آن که دیدندش همیشه بی خودند / بی خودانه بر سبو سنگی زدند
2866) ای ز غیرت بر سبو سنگی زده / و آن سبو ز اشکست ، کاملتر شده
2867) خُم شکسته ، آب ازو ناریخته / صد درستی زین شکست انگیخته
2968) جزوِ جزوِ خُم به رقص است و به حال / عقلِ جزوِ را نموده این مُحال
2869) نَی سبو پیدا در این حالت ، نه آب / خوش ببین والله اعلَم بالصواب
2870) چون درِ معنی زنی ، بازت کنند / پَرِ فکرت زن ، که شهبازت کنند
2871) پَرّ فکرت شد گِل آلود و گِران / ز آنکه گِل خواری ، تو را گِل شد چو نان
2872) نان ، گِل است و گوشت ، کمتر خور ازین / تا نمانی همچو گِل اندر زمین
2873) چون گرسنه می شوی ، سگ می شوی / تند و بَد پیوند و بَدرَگ می شوی
2874) چون شدی تو سیر ، مُرداری شدی / بی خبر ، بی پا چو دیواری شدی
2875) پس دَمی مُردار و دیگر دَم سگی / چون کنی در راهِ شیران خوش تگی ؟
2876) آلتِ اِشکار خود ، جز سگ مدان / کمترک انداز سگ را استخوان
2877) ز آنکه سگ ، چون سیر شد ، سرکش شود / کِی سویِ صید و شکاری خوش دود ؟
2878) آن عرب را بینوایی می کَشید / تا بدان درگاه و آن دولت بدبد
2879) در حکایت گفته ایم احسانِ شاه / در حقِ آن بینوایِ بی پناه
2880) هر چه گوید مردِ عاشق ، بویِ عشق / از دهانش می جهد در کویِ عشق
2881) گر بگوید فقه ، فقر آید همه / بویِ فقر آید از آن خوش دَمدَمه
2882) ور بگوید کفر ، دارد بویِ دین / ور به شک گوید ، شکش گردد یقین
2883) کَفِ کژ ، کز بحرِ صَدقی خاسته است / اصلِ صافِ آن ، تیره را آراسته است
2884) آن کَفَش را صافی و مَحقوق دان / همچو دشنامِ لبِ معشوق دان
2885) گشته آن دشنامِ نامطلوبِ او / خوش ، ز بهرِ عارضِ محبوبِ او
2886) گر بگوید کژ ، نماید راستی / ای کژی که راست را آراستی
2887) از شِکَر گر شِکلِ نانی می پَزی / طعمِ قند آید نه نان ، چون می مَزی
2888) گر بتِ زرّین بیابد مومنی / کی هِلَد او را پیِ سجده کنی ؟
2889) بلکه ، گیرد ، اندر آتش افکند / صورتِ عاریتش را بشکند
2890) تا نماند بر ذَهَب شکلِ وَثَن / ز آنکه صورت ، مانع است و راه زن
2891) ذاتِ زرّش ، ذاتِ ربّانیت است / نَقشِ بُت بر نَقدِ زر عاریت است
2892) بهرِ کَبکی ، تو گلیمی را مسوز / وز صُداعِ هر مگس ، مگذار روز
2893) بت پرستی چون بمانی در صُوَر / صورتش بگذار و در معنی نگر
2894) مردِ حَجّی ، همره حاجی طلب / خواه هندو ، خواه ترک و یا عرب
2895) منگر اندر نقش و اندر رنگِ او / بنگر اندر عزم و در آهنگِ او
2896) گر سیاه است او ، هم آهنگِ توست / تو سپیدش خوان ، که همرنگِ توست
2897) این حکایت گفته شد زِیر و زَبَر / همچو کارِ عاشقان ، بی پا و سر
2898) سَر ندارد ، چون ز اَزَل بوده ست پیش / پا ندارد ، با ابد بوده ست خویش
2899) بلکه چون آب است ، هر قطره از آن / هم سر است و پا و هم بی هر دو آن
2900) حاشَ لِلّه ، این حکایت نیست ، هین / نقدِ حالِ ما و توست ، این خوش ببین
2901) ز آنکه صوفی با کَر و با فَر بُوَد / هر چه آن ماضی است ، لایُذکَر بُوَد
2902) هم عرب ما ، هم سبو ما ، هم ملک / جمله ما یُوفَکُ عَنهُ مَن اُفِک
2903) عقل را شُو دان و ، زن را حرص و طمع / این دو ظلمانی و مُنکِر ، عقل ، شمع
2904) بشنو اکنون اصلِ انکار از چه خاست / ز آنکه کُل را گونه گونه جزوهاست
2905) جزوِ کُل ، نَی جزوها نسبت به کُل / نَی ، چو بویِ گُل که باشد جزو گُل
2906) لطفِ سبزه ، جزوِ لطفِ گُل بُوَد / بانگِ قُمری ، جزوِ آن بلبل بُوَد
2907) گر شوم مشغولِ اِشکال و جواب / تشنگان را کی توانم داد آب ؟
2908) گر تو اِشکالی به کلّی و حَرَج / صبر کن ، الصّبر مِفتاح الفَرج
2909) اِحتِما کن ، اِحتِما ز اندیشه ها / فکر ، شیر و گور و ، دلها بیشه ها
2910) اِحتِماها بر دواها سَرور است / ز آنکه خاریدن ، فزونیّ گَر است
2911) اِحتِما ، اصلِ دوا آمد یقین / اِحتِما کن قوۀ جان را ببین
2912) قابلِ این گفته ها شو ، گوش وار / تا که از زَر سازمت من ، گوشوار
2913) حلق در گوشِ مَهِ زرگر شوی / تا به ماه و ، تا ثریّا بر شوی
2914) اولاََ بشنو که خلقِ مختلف / مختلف جان اند از یا تا الف
2915) در حروفِ مختلف ، شور و شَکی است / گر چه از یک رُو ، ز سَر تا پا یکی است
2916) از یکی رُو ، ضدّ و یک رُو ، مُتّحد / از یکی رُو ، هَزل و از یک روی ، جِد
2917) پس قیامت ، روزِ عرضِ اکبر است / عرض ، او خواهد که با کَرّ و فر است
2918) هر که چون هندویِ بَد سودایی است / روزِ عرضَش ، نوبتِ رسوایی است
2919) چون ندارد رویِ همچون آفتاب / او نخواهد جز شبی همچون نقاب
2920) برگِ یک گُل چون ندارد ، خارِ او / شد بهاران ، دشمنِ اسرارِ او
2921) و آنکه سَر تا پا گُل است و سوسن است / پس بهار ، او را دو چشمِ روشن است
2922) خارِ بی معنی ، خزان خواهد ، خزان / تا زَنَد پهلویِ خود با گُلسِتان
2923) تا بپوشد حُسنِ آن و ننگِ این / تا نبینی رنگِ آن و رنگِ این
2924) پس خزان ، او را بهار است و حیات / یک نماید سنگ و یاقوتِ زکات
2925) باغبان هم داند آن را در خزان / لیک دیدِ یک ، بِه از دیدِ جهان
2926) خود ، جهان آن یک کس است ، او ابله است / اختران ، هر یک همه جُزوِ مَه است
2927) پس همی گویند هر نقش و نگار : / مژده مژده ، نِک همی آید بهار
2928) تا بُوَد تابان ، شکوفه چون زِرِه / کی کند آن میوه ها پیدا گِره ؟
2929) چون شکوفه ریخت ، میوه سَر کند / چونکه تن بشکست ، جان سر بر زند
2930) میوه ، معنی و ، شکوفه ، صورتش / آن شکوفه مرده ، میوه نعمتش
2931) چون شکوفه ریخت ، میوه شد پدید / چون که آن گم شد ، شد این اندر مَزید
2932) تا که نان نشکست ، قوّت کی دهد ؟ / ناشکسته خوشه ها ، کَی می دهد ؟
2933) تا هلیله نشکند با اَدوِیه / کَی شود خود ، صحت افزا اَدوِیه ؟
چون خلیفه دید و احوالش شنید / آن سبو را پُر ز زر کرد ومزید
همینکه خلیفه ارمغان آن اعرابی را دید و شرح حال او را شنید . ان سبو را پر از طلا کرد و علاوه بر آن ، خِلعت و مُکنت نیز به او عطا کرد .
آن عرب را داد از فاقه خلاص / داد بخشش ها و خِلعت های خاص
آن اعابی را از فقر و فاقه رهایی دادد و بخشش ها و خِلعت های ویژه به او ارزانی داشت . ( فاقه = نیازمندی و تهیدستی )
کین سبو پُر زر به دست او دهید / چونکه واگردد سویِ دَجله ش بَرید
این سبوی پر از طلا را به دست آن اعرابی دهید و همینکه خواست از بارگاه ما بازگردد او را به سمت دجله راهنمایی کنید .
از رهِ خشک آمده ست و از سفر / از رهِ آبش بُوَد نزدیکتر
چونکه آن اعرابی از راه خشکی سفر کرده و به اینجا آمده . لذا او را از راهِ آبی بازگردانید تا راهش نزدیک تر شود .
چون به کشتی در نشست و دَجله دید / سَجده می کرد از حیا و می خمید
همینکه آن اعرابی در کشتی جای گرفت و دجله را دید از شرم و حیا به خاک افتاد و تعظیم می کرد و می گفت :
کای عجب لطف ، آن شَهِ وهّاب را / وین عجب تر کو سِتَد آن آب را
این شاهِ بسیار بخشنده ، عجب لطفی دارد و شگفت تر اینکه او آن آب ناگوار را نیز از من قبول کرد . ( وهاب = بسیار بخشنده )
چون پذیرفت از من آن دریایِ جُود / این چنین نقدِ دَغَل را زود زود
آن دریای بخشش و کرم چگونه به این زودی و بیدرنگ ، آن سکۀ تقلبی را از من قبول کرد ؟ ( نقدِ دَغل = سکه تقلبی )
کُلِ عالَم را سبو دان ای پسر / کو بُوَد از علم و خوبی تا به سر
ای پسر ، همه جهان را به مثابۀ یک سبو بدان که آن سبو ، لبریز است از دانش و نیکی . [ در اینجا جهان را به سبویی لبریز اما کوچک و محدود تشبیه می کند . این زیبایی که در این کوزه است . قطره ای است از دریای بیکران هستی ]
قطره ای از دجلۀ خوبیّ اوست / کآن نمی گنجد ز پُرّی زیرِ پوست
زیبایی ها و نیکی هایی که در این جهان است . قطره ای است از دجلۀ زیبایی و رحمت خداوند . آن رحمت الهی ، از فرطِ فزونی و کثرت ، در هیچ ظرفی نمی گنجد .
گنجِ مخفی بُد ، ز پُرّی چاک کرد / خاک را تابان تر از افلاک کرد
او همانند گنجی نهان بود که از شدت فزونی و پُری ، هستی را شکافت . همین جهان خاکی را درخشانتر از کرّات نورانی آسمان کرد . [ این بیت مستند است به حدیث قدسی « داود پیامبر گفت : پروردگارا از بهرِ چه آفرینش را پدید آوردی ؟ فرمود : من گنجی نهان بودم . دوست داشتم شناخته شوم . پس افریدم آفریدگان را تا شناخته شوم » صوفیه غالبا به این حدیث استناد کرده اند و حتی آنان که همچون ابن تیمیه و زرکشی و ابن حجر ، آنرا فاقد سند می دانند ولی معنی آن را صحیح دانسته اند . ( احادیث مثنوی ، 29 ) ]
– عرفا با استناد بدین حدیث ، ارکان بحثِ تجلیّات حضرت حق و مراتب ظهور ذات او را در مظاهر در افکنده اند . آنها مجموعه عالم را از واجب و ممکن به پنج مرتبه یا پنج حضرت تقسیم کرده اند که آن را حضرات خمس گویند . بدین قرار : لاهوت ، جبروت ، ملکوت ، ناسوت و حضرت انسان که جامع همه مراتب و حضرات است . به عقیده عرفا ، همه اجزای عالم ، مظهر اسمی از اسماءالله است و حقیقت انسان ، مظهر جمیع اسماء و صفات اوست . ( نقدالنصوح ، ص 21 و 22 ) .
– مولانا گوید : حق تعالی این نقابها را برای مصلحت آفریده است . که اگر جمالِ حق ، بی نقاب روی نماید ما طاقت آن را نداریم و بهره مند نشویم . به واسطه این نقابها مدد و منفعت می گیریم . این آفتاب را می بینی که در نور او می رویم و می بینیم و نیک از بد تمیز می کنیم و در او گرم می شویم و درختان و باغها مثمر می شوند و میوه های خام و ترش و تلخ در حرارت او پخته و شیرین می گردد . معادن زر و نقره و لعل و یاقوت از تاثیر او ظاهر می شوند . اگر این آفتاب که چندین منفعت می دهد . اگر نزدیکتر آید هیچ منفعت ندهد بلکه جمله عالم و خلقان را بسوزند و نمانند . حق تعالی چون بر کوه به حجاب تجلی می کند او نیز پُر درخت و پُر گُل و سبز آراسته گردد . و چون بی حجاب تجلی می کند او را زیر و زبر و ذره ذره می گرداند . ( فیه ما فیه ، ص 35 و 36 )
گنجِ مخفی بُد ، ز پُرّی ، جوش کرد / خاک را سلطانِ اطلس پُوش کرد
حضرت حق تعالی ، گنجی نهان بود . ولی از فرطِ اوصاف کمال ، جوشیدن گرفت و خاک بی مقدار ( انسان ) را پادشاه پُر شکوه و فر نمود . ( اطلس پوش = پوشنده اطلس ، جامۀ ابریشمی است که اکثر از نقش ساده باشد )
ور بدیدی شاخی از دَجۀ خدا / آن سبو را او فنا کردی فنا
آن کس که سبوی وجودش از آب علم و معرفت جزیی پُر است . اگر از دجله کمال و معرفت الهی ، شاخه ای و یا جدولی می دید . مسلماََ آن شخص ، سبوی وجودش را در هم می شکست و فانی می کرد . زیرا برای وجود اعتباری خود در مقابل آن وجود حقیقی ، ارزشی قائل نمی شد . ( شاخ = جویباری که از رودخانه یا نهری بزرگ منشعب می شود )
آن که دیدندش همیشه بی خودند / بی خودانه بر سبو سنگی زدند
آنانکه شاخه ای از دجلۀ نیکی خداوند دیده اند . همیشه مست و بی خویش اند . یعنی هر که شمّه ای از جمال الهی را ببوید ، عاشق شود و از روی بی خویشی ، سنگِ فقر و ریاضت را بر سبویِ «من» می کوفتند و می شکستند .
ای ز غیرت بر سبو سنگی زده / و آن سبو ز اشکست ، کاملتر شده
ای آنکه از روی غیرت و همّت ، سنگی بر سبوی وجودت زده ای . این سبو بر اثر این شکستگی ، کاملتر نیز شده است . یعنی رفع خودبینی موجب کمال شخص شود . ( غیرت = شرح بیت 1713 همین دفتر )
خُم شکسته ، آب ازو ناریخته / صد درستی زین شکست انگیخته
خُم شکسته و آب از او نریخته است و بر اثر این شکستگی ، آن خُم صدگونه و درستی یافته است . [ هر گاه وجود موهوم و مجازی شخص ، در وجود حقیقی حضرت وجود فانی شود . بقای حقیقی حاصل می شود ]
جزوِ جزوِ خُم به رقص است و به حال / عقلِ جزوی را نموده این مُحال
جزء جزء خم در حال رقص و حال است ولی عقلِ جزیی محال است که به این حال برسد . [ هر گاه سالک ، خمِ وجودش را بشکند و فانی شود . به آب معنا واصل می گردد . و سبوی روحش را از آن آبِ پُر معنا می آکند . آن وقت است که همه اجزاء وجودش از شدت ذوق به رقص و حال درمی آیند . ولی کسانی که در مرحلۀ عقلِ جزیی حسابگر مانده اند نمی توانند به این حال دست یازند . ( عقل جزوی = شرح بیت 1109 همین دفتر ) ]
نَی سبو پیدا در این حالت ، نه آب / خوش ببین والله اعلَم بالصواب
در حالت فناء ، نه سبو پیداست و نه آب . گوهر و حقیقت این سخنان را خوش بنگر . که خداوند به درستی و راستی داناتر است . ( چند بیت فوق بیان دیگری از مسئله فنای سالک است . اما این فناء به معنی زوال مطلق نیست . بلکه این فناء ، مقدمۀ بقا و هستی جاودان است )
چون درِ معنی زنی ، بازت کنند / پَرِ فکرت زن ، که شهبازت کنند
اگر درِ معنا را بزنی . آن در را به رویت بگشایند . بال و پرِ اندیشه ات را بکار گیر تا شاهباز عرش نشینت کنند . [ انسان با پر و بال همت و فکرت به اوج آسمان معنا پرواز می کند و از عالم اَشکال و صُوَر در می گذرد و شاهباز بلند پرواز عالم معنا می شود ]
پَرّ فکرت شد گِل آلود و گِران / ز آنکه گِل خواری ، تو را گِل شد چو نان
پر و بال اندیشه و عقل تو به گِلِ دنیا آغشته شد و سنگین گردید و از پرواز ، فروماند . زیرا که گِل خواری برای تو به مثابۀ نان خواری شده است . [ گِل خواری = نوعی بیماری بوده است که بیمار میلِ فراوانی به خوردن ماکول داشت . گِل در اینجا تمثیل نفسانیات است ]
نان ، گِل است و گوشت ، کمتر خور ازین / تا نمانی همچو گِل اندر زمین
اصلِ نان و گوشت ، گِل است . از این چیزها کمتر بخور تا مانند گِل در زمین نمانی .
چون گرسنه می شوی ، سگ می شوی / تند و بَد پیوند و بَدرَگ می شوی
وقتی گرسنه می شوی مثلِ سگ بد خو و خشمگین خواهی شد . ( بَدرگ = ناسازگار و خشمگین )
چون شدی تو سیر ، مُرداری شدی / بی خبر ، بی پا چو دیواری شدی
و چون شکمت سیر شد مانند مردار خواهی شد و همچون دیوار ، فاقد شعور و ثبات خواهی گردید . [ برای همین است که انبیاء و اولیاء سفارش کرده اند که شکم را نباید انباشته ساخت و نباید حریصانه بر طعام یورش آورد و بی ملاحظه خورد . در کتب عرفانی و اخلاقی ، فصلِ مُشبعی در نهی از شکمبارگی و پرخوری آمده است و مقرر داشته اند که باید انسان همیشه حالت اعتدال را رعایت کند . نه گرسنگی مفرط بکشد و نه به شکمبارگی دچار آید . ( کیمیای سعادت ، ج 2 ، ص 37 به بعد ) ( بی پا = مجازاََ به معنی بی مغز و بی ثبات آمده است ) ]
پس دَمی مُردار و دیگر دَم سگی / چون کنی در راهِ شیران خوش تگی ؟
حال که تو لحظه ای سگِ تند خو هستی و دَمی مُردار . با این حال چگونه می توانی در طریق شیران طریقت ، خوش بدوی . [ تو که دَمی مرداری و دَمی هار ، چگونه می توانی خود را همردیف اولیاءالله بشمار آوری ؟ ( خوش تگی = خوب دویدن ) ]
آلتِ اِشکار خود ، جز سگ مدان / کمترک انداز سگ را استخوان
وسیله شکار تو ، چیزی جز سگ نیست . حال که چنین است سگ را کمتر استخوان بده .
ز آنکه سگ ، چون سیر شد ، سرکش شود / کِی سویِ صید و شکاری خوش دود ؟
زیرا وقتی که سگ سیر شود سرکش می شود و دیگر برای شکار تکاپو نمی کند . [ در قرآن کریم نیز به مردم سفارش شده که در خوردن باید حد اعتدال را مراعات کنند . « بخورید و بیاشامید و اسراف نکنید » ]
آن عرب را بینوایی می کَشید / تا بدان درگاه و آن دولت بدبد
چنانکه آن اعرابی را نیاز و احتیاج به آن درگاه جلالت مأب و آن دولت و اقبال کشاند . [ اگر سالک جامۀ فقر نپوشد و کلاه مسکنت بر سر ننهد هرگز به دولت و حشمت اولیاءالله نخواهد رسید ]
در حکایت گفته ایم احسانِ شاه / در حقِ آن بینوایِ بی پناه
ما ضمن حکایت از احسان شاه در حق آن بینوای بی پناه سخن گفته ایم و به آن اشاره کرده ایم .
هر چه گوید مردِ عاشق ، بویِ عشق / از دهانش می جهد در کویِ عشق
مردِ عاشق در مرتبه عشق ، هر چه گوید از دهانش بوی عشق می جهد . [ هر چند که عاشق بخواهد بوی عشق را نهان سازد . بالاخره بوی عشق از دهان او به مشام می رسد و رازش فاش می گردد . همینطور وقتی که من در ابیات پیشین از احسان این خلیفه به آن اعرابی حرف زدم . مزه عشق را از کلماتم دانستید ]
گر بگوید فقه ، فقر آید همه / بویِ فقر آید از آن خوش دَمدَمه
اگر فرد عاشق و شخص سالک در باره فقه حرف بزند . باز رنگِ درویشی و بوی فقر از آن نمایان می گردد . [ فقه مستلزم تقیّد به آداب و احکام ظاهر است و عرفان تقیّد به معنا و باطن . ولی اگر عارفِ عاشق از فقه ، حرف بزند . باز همان فقه را به رنگِ معنوی و بی خویشی در می آورد و رایحه عشق از مباحث فقهی او به مشام شنوندگان می رسد . چنانکه از قدیم برخی از صاحبان ذوق ، احکام فقهی را با چاشنی عرفان بیان می کردند . ]
ور بگوید کفر ، دارد بویِ دین / ور به شک گوید ، شکش گردد یقین
فقیر الی الله ، اگر کلماتی کفر آمیز بر زبان راند . باز همان کلمات بوی دین و ایمان می دهد و اگر سخنانی تحقیرآمیز بزند . آن سخنان موجب یقین و ایقان شود . [ این بیت اشاره است به یکی از اصطلاحات عرفا و صوفیه به نامِ شَطَحیّات که از ریشه شَطح به معنای حرکت گرفته شده است . ولی در اصطلاح صوفیان ، سخنی است که در حالت وجد از عارف صادر می شود که بر حسب ظاهر بوی کفر و انکار دین می دهد و ظاهر اندیشان را به طعن و تکفیر می انگیزد در حالی که آن سخن با جوهر دین و ایمان ضدیتی ندارد . البته باید دقت داشت که شطحیات مختص کسانی است که به حالت جذبه و استغراق و بیخویشی رسیده اند . ( رجوع شود به شرح شطحیات از شیخ روزبهان ، صفحه 56 و 57 ) ]
کَفِ کژ ، کز بحرِ صَدقی خاسته است / اصلِ صافِ آن ، تیره را آراسته است
آن کف های دریا ظاهرََ کج به نظر می رسند . نباید این امر را فراموش کرد که زیربنا و گرهر و اصلِ این کف های کج ، آب صاف و زلال دریاست . [ این بیت توضیح و شرحی بر روا بودن شطحیات و تنزیه آنها از لوثِ شرک و کفر است . کف کژ ، تمثیلی است از سخنان کفرآمیز و کلمات دین ستیز عارفان واصل و صوفیان کامل ، چه این کلمات نیز همچون کف از دریای صدق و صفا برخاسته که اگر در ژرفای آن غور شود . بدست می آید که آن الفاظ به ظاهر کژ و ناصواب ، راست و صواب به نظر می رسد . ]
آن کَفَش را صافی و مَحقوق دان / همچو دشنامِ لبِ معشوق دان
تو باید کلام نامعقول مرد عاشق را صاف و مقبول بدانی . درست مانند ناسزایی که از معشوق می شنوی . ( محقوق = سزاوار )
گشته آن دشنامِ نامطلوبِ او / خوش ، ز بهرِ عارضِ محبوبِ او
ناسزای زشت معشوق به مذاق عاشق ، خوش می آید زیرا که زیبا روی است . ( عارض = روی و چهره )
گر بگوید کژ ، نماید راستی / ای کژی که راست را آراستی
عاشق اگر سخن نادرست هم بزند . کلامش نماینده راستی و صفاست . شگفتا از این سخن کج که کلام راست و صواب را نیز آرایش داده و زیبا کرده است .
از شِکَر گر شِکلِ نانی می پَزی / طعمِ قند آید نه نان ، چون می مَزی
به عنوان مثال ، سخن عاشق مانند قرص نانی است که از شِکَر پخته شده باشد . ظاهر آن شکل نان معمولی است ولی همینکه آن را مزه کنی و بچشی ، طعم قند و شیرینی می دهد . ( می مزی = مزه می کنی ، می چشی )
گر بتِ زرّین بیابد مومنی / کی هِلَد او را پیِ سجده کنی ؟
مثال دیگر ، اگر مومنی بتی طلایی را پیدا کند . کی آن را برای پرستیدن باقی می گذارد ؟ هرگز این کار را نمی کند .
بلکه ، گیرد ، اندر آتش افکند / صورتِ عاریتش را بشکند
بلکه آن مومن یکتا پرست آن بت را درون آتش می افکند تا صورت ظاهری آن را از میان بردارد .
تا نماند بر ذَهَب شکلِ وَثَن / ز آنکه صورت ، مانع است و راه زن
این عمل را می کند تا نقش بت بر طلا نماند زیرا که صورت ، مانع از توجه و التفات به گوهر و باطن آن است . [ همینطور عارف مومن هرگاه کلامی بر سبیل شطح بشنود . به صورت آن نگاه نمی کند بلکه گوهر آن را مورد توجه قرار می دهد . زیرا صورت راهزن و گمراه کننده است . ( ذَهَب = طلا . وَثَن = بت ) ]
ذاتِ زرّش ، ذاتِ ربّانیت است / نَقشِ بُت بر نَقدِ زر عاریت است
ذاتِ زرین بت ، جنبۀ خدایی دارد . واِلّا نقش بت بر روی طلا ، جنبه عاریتی دارد و اعتباری بر او مرتبت نیست .
بهرِ کَیکی ، تو گلیمی را مسوز / وز صُداعِ هر مگس ، مگذار روز
ای غافل از معنا و مایل به شکل و صورت ، به خاطر جانور خُرد و ناچیزی مانند کیک ، گلیمی را به آتش مکشان و به خاطر آزار مگسی ، بهرۀ روز را از دست مده . [ مولانا در این بیت ، معنا را به گلیم و صورت را به کیک تشبیه کرده است . بطور کلی در ابیات فوق ، صورت گرایی افراطی که موجبِ محوِ محتوا و معنا شود مورد نقد قرار گرفته است . [ مصراع دوم اشاره است به ضرب المثل « بهرِ کیکی گلیم نتوان سوخت » ( امثال و حکم ، ج 1 ، ص 479 ) ( صُداع = سر درد ، و دردِ سر . کیک = حشره ای است به اندازه شپش . بال ندارد و چون پاهای عقب او بلند است به آسانی می جهد . خرطومی دارد که با آن خونِ انسان را می مکد و گاهی باعث سرایت بیماری طاعون می شود ) ]
بت پرستی چون بمانی در صُوَر / صورتش بگذار و در معنی نگر
اگر در صورتها در جا بزنی و راه به معنا نبری . بدانکه بت پرستی . پس صورت را رها کن و به معنا روی آور .
مردِ حَجّی ، همره حاجی طلب / خواه هندو ، خواه ترک و یا عرب
اگر تو مردِ حجّی و به زیارت خانه خدا رهسپاری . یک حاجی عاشق طلب کن و دیگر با سفید بودن و سیاه بودن و با تازی بودنش کاری نداشته باش .
منگر اندر نقش و اندر رنگِ او / بنگر اندر عزم و در آهنگِ او
تو نباید به رنگ و صورت او نگاه کنی . بلکه باید به عزم و همّت او نظر داشته باشی . زیرا صورت و رنگ ، ظاهری و اعتباری است و رو به زوال و فنا .
گر سیاه است او ، هم آهنگِ توست / تو سپیدش خوان ، که همرنگِ توست
اگر آن همراه سیاه چُرده است . چون همراه توست باید او را سفید بدانی زیرا اگر چه در صورت مانند تو نیست ولی در معنا همرنگ توست . [ در ابیات فوق ، دیدگاه عارفانه وحدت وجود به وحدت عالم انسانی در عرصه های اجتماعی کشیده است . اختلاف رنگ ها و نژادها امری نیست که بتواند میان جوامع انسانی ، تفرقه پدید آورد زیرا اعتقاد به نژادپرستی و فرقه گرایی ، امری شیطانی است . او بود که اساس تعصّبات نژادی و قومی را پی افکند ]
این حکایت گفته شد زِیر و زَبَر / همچو کارِ عاشقان ، بی پا و سر
این حکایت بصورت یکسان و یکنواخت نقل نشده و بصورت پریشان بازگو شد زیرا اندیشه و کار عاشق بی سر پاست . [ مولانا ، حکایت مرد و زن اعرابی را بسیار طول داده است . زیرا در خلال نکات گوناگون ، داستانها و مضامینی را مندرج نموده است . از اینرو از خواننده معذرت می خواهد و می گوید : اگر این داستان بطور منظم و مرتب نقل نشده به این خاطر است که کار عاشقان نیز همین طور است ]
سَر ندارد ، چون ز اَزَل بوده ست پیش / پا ندارد ، با ابد بوده ست خویش
آغاز ندارد زیرا پیش از ازل بوده و پایان ندارد زیرا با ابدیت همراه است .
بلکه چون آب است ، هر قطره از آن / هم سر است و پا و هم بی هر دو آن
بلکه این کلام و نظم عارفانه شریف ، مانند آب است و هر قطره از آن ، کُروی و مدور است . هم سر و پا دارد و هم ندارد . [ تمام اشعار مثنوی ، مانند آب است و هر بیتی از آن مانند قطره آبی است . اگر به تک تک ابیات نظر کنی ، محدود است ولی به کُلِ این نظم شریف توجه کنی حدّی ندارد ]
حاشَ لِلّه ، این حکایت نیست ، هین / نقدِ حالِ ما و توست ، این خوش ببین
پناه بر خدا که این داستانی که برایت گفتم . واقعا یک داستان و افسانه معمولی نیست بلکه این حکایت نقدِ حال و شرح احوال من و تو و همه آدمیان از آغاز تا پایان جهان است . ( حاشَ لِلّه = پناه بر خدا )
ز آنکه صوفی با کَر و با فَر بُوَد / هر چه آن ماضی است ، لایُذکَر بُوَد
زیرا صوفی دارای شکوه و حشمت است و او هر چه را که متعلق به زمان گذشته است قابل یاد نمی داند . [ ملا هادی سبزواری گوید : هر که شکوه و حشمت معنوی دارد . حی و زنده است و از زنده تابعیت می کند نه از مرده . او فرزند زمان حال است نه فرزند گذشته و گذشته ها را همواره در آینۀ زمان حال می بیند . ( شرح اسرار ، ص 75 ) ( لایُذکَر = یاد کرده نشود ) ]
هم عرب ما ، هم سبو ما ، هم ملک / جمله ما یُوفَکُ عَنهُ مَن اُفِک
عرب ماییم و سبو هم ماییم و پادشاه هم ماییم . این جمله ماییم ، در آیه 9 سوره ذاریات آمده است « سوگند به اسمان که در آن راهها است . که شما در باره پیامبر در گفتاری گونه گونید و هر که از شما از او رخ برتابد از هدایت روی گردانده است » [ همانطور که مولانا در این داستان گفته است : آن مرد عرب ، کنایه از عقل ، سبو کنایه از وجود محدود ما و آن زن ، کنایه از نَفس است و آن شاه ، حضرت حق . و همه آنها در ذات ماست و جدا از ما نیست . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر اول ، ص 210 ) ]
عقل را شُو دان و ، زن را حرص و طمع / این دو ظلمانی و مُنکِر ، عقل ، شمع
منظور از آن شوهر و آن مرد اعرابی در این داستان ، عقل است و منظور از آن زن اعرابی ، نفس و آزمندی است . و این دو ، تاریک اند و تدبیر عقل را انکار می کنند و حال آنکه عقل به سانِ شمعی فروزان است .
بشنو اکنون اصلِ انکار از چه خاست / ز آنکه کُل را گونه گونه جزوهاست
حال که عقل فروزان است و نفس ، تیره و تار ، مگر همه این امور متضاد از یک واحد صادر نشده اند ؟ پس این اختلاف و تضاد چگونه تفسیر می شود ؟ جواب : اینک بشنو که اصل و منشاء این انکار از چیست . زیرا که کُل دارای اجزای گونه گون است .
جزوِ کُل ، نَی جزوها نسبت به کُل / نَی ، چو بویِ گُل که باشد جزو گُل
ولی این کُل ( حضرت باریتعالی ) غیر از کُل های دیگر است . زیرا این کُل ، از هر گونه ترکیب مبرّاست . حتی نسبت اجزاء به این کُل ، مانند نسبت بوی گُل به خودِ گُل هم نیست زیرا بوی گُل هم در واقع ، هم سنخ گُل است و جنبۀ اعتباری دارد . ( توضیح بیت بعد این مطلب را روشن می کند )
لطفِ سبزه ، جزوِ لطفِ گُل بُوَد / بانگِ قُمری ، جزوِ آن بلبل بُوَد
به عنوان مثال ، لطافت سبزه ، جزء لطافت گُل است . زیرا گُل ، ذاتاََ جامع جمیع مراتب لطافتِ سبزه است و از همه سبزه ها لطیف تر است و لذا لطف و صفای هر سبزه ، جزیی از لطافت گُل محسوب می شود . همینطور آوای قمری ، جزء بانگ بلبل است . اگر لطافتی در بانگ قمری است . آن لطافت و جذابیت جزیی از آوای بلبل است . زیرا بلبل از حیث آواز ، جامع جمیع کمالات اصوات است . [ اکبرآبادی گوید : درست است که نَفس و عقل مظهر ذاتی واحد هستند ولی آن ذاتِ واحد در هر مظهری به نوعی ظهور می کند و با صفات متقابله تجلّی دارد . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر اول ، ص 211 ) ]
گر شوم مشغولِ اِشکال و جواب / تشنگان را کی توانم داد آب ؟
اگر همچنان به این سرم گرم باشم که به اشکالات و ایرادات پاسخ دهم . پس کی باید به تشنگان حقیقت ، آبِ معرفت بدهم .
گر تو اِشکالی به کلّی و حَرَج / صبر کن ، الصّبر مِفتاح الفَرج
اگر سراسر وجودت را اِشکال و گمان فرا گرفته و از آن به رنج و تنگنا افتاده ای . شکیبا باش که شکیبایی و صبر ، کلید درِ رستگاری و نجات است .
اِحتِما کن ، اِحتِما ز اندیشه ها / فکر ، شیر و گور و ، دلها بیشه ها
از اندیشه ها پرهیز کن . پرهیز ، زیرا که در مَثَل ، اندیشه ، شیر و گور است و قلبها نیز به مثابۀ بیشه زاران است . [ قلب را باید از افکار وحشی و لجام گسیخته ، حفظ کنی و اِلّا در عرصۀ قلب و معرفت ، تباهی ها انجام خواهند داد و توهّمات و تردیدهای ویرانگر به بار خواهند آورد . در این بیت فکر به شیر تشبیه شده و معارف و معانی به گورِخر . پس بزرگ ترین ریاضت ، نگاهداشتن دل است از افکار و خواطر پریشان . مادام که بیشۀ دل از شیرِ فکر و خواطر ، خالی نباشد از نخچیران معارف و حقایق خبری نیست . زیرا به واسطه هجوم و خطر شیر ، نخچیران می رَمند . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر اول ، ص 213 ) ( اِحتِما = خود را از چیزی نگاهداشتن ، پرهیز کردن ) ]
اِحتِماها بر دواها سَرور است / ز آنکه خاریدن ، فزونیّ گَر است
برای مثال ، پرهیز کردن از دوا دادن ، برتر و موثرتر است . زیرا که هر چه بیشتر زخم بیماری کچلی را بخارانی . بیماریش طولانی تر و وخیم تر می شود . [ رفع شبهات و شک ها جز از طریق تخلیه دل از فکرها و خواطرِ مزاحم میسر نیست و هر چه برای رفع شک به فکرهای قاصر تکیه شود . بیماری شک شدیدتر می شود ]
اِحتِما ، اصلِ دوا آمد یقین / اِحتِما کن قوۀ جان را ببین
بی گمان پرهیز کردن ، اصل و ریشه هر دوا و علاجی است . پرهیز کن و آنگاه قدرت روحی ات را باز شناس . [ زیرا پرهیز کردن از غذاهای ناسالم و افکار پلید ، خود نشانگر قدرت روحی شخص است و همچنین با این پرهیز قدرت روح بیشتر می شود . این دو بیت اشارت به روایت « پرهیز کردن سرچشمۀ هر درمان است و شکمبارگی ، منشاء هر بیماری » ( احادیث مثنوی ، ص 30 ) ]
قابلِ این گفته ها شو ، گوش وار / تا که از زَر سازمت من ، گوشوار
نکاتی که برایت گفتم خوب گوش کن و قابلیت شنیدنش را پیدا کن . تا من از زرِ نابِ علم های لدّنی ، برایت گوشواره بسازم . یعنی به تو معرفت حقیقی عطا کنم .
حلق در گوشِ مَهِ زرگر شوی / تا به ماه و ، تا ثریّا بر شوی
اگر مطیع انسان کامل و مرشد واصل شوی . تا ماه و ثریا نیز ارتقاء خواهی یافت . [ ثریا = به معنی زنِ بسیار ثروتمند است . د راصطلاح نجوم ، ستاره ای است که به فارسی آن را پروین گویند . به پندار تازیان هرگاه این ستاره طلوع می کرد . باران می بارید . بدین جهت ستاره ثریا در نزد آنان ، نشانه فراخی و ارزانی بود . ( فرهنگ اصطلاحات نجومی ، ص 102 ) . مَهِ زرگر = مجازاََ معشوق و مرشد است به مناسبت آنکه قدما رنگِ مواد معدنی را از تاثیر نور آفتاب و ماه تصور می کرده اند . پس مراد از آن ولی کاملی است که به نور حق روشن شده باشد . حلقه در گوش = مجازاََ فرمانبرداری و اطاعت است زیرا در قدیم ، به گوشِ غلامان ، حلقه زرین و سیمین و یا آهنین می افکندند . ]
اولاََ بشنو که خلقِ مختلف / مختلف جان اند از یا تا الف
اولا این نکته را بشنو که آفریدگان و خلایق ، همه با هم اختلاف دارند مانند حروف که از «الف» تا «یا» از حیث شکل با یکدیگر اختلاف دارند . [ یکی از تمثیلات عرفا در باره حقیقت مطلق و ذاتِ بیچونِ واجب الوجود ، الف است . زیرا الف را اشاره به ذاتِ احدیت می دانند از اینرو که ذات حق ، در ازلِ آزال نخستین موجود بوده است . ( نقدالنصوح ، ص 69 ، پاورقی ) . توضیح آنکه الف ، ملفوظی صوتی و ممتد و مطلق است که در کام و دهان ، به صدور از مخرج خاص و به عدم صدور از آن مقیّد نیست و الفِ مکتوب هم امتدادی خطی است که به شکلِ خاصی از حروف و به عدم آن مقیّد نیست . با این وجود الفِ ملفوظ ، حقیقت همه حروف ملفوظ است . الفِ مکتوب نیز ، حقیقت همه حروف مکتوب است که به اَشکالِ مختلف و نامهای مختلف ظهور می کنند . به قول جامی :
اعیان حروف در صُورِ مختلف اند / لیکن همه در ذاتِ الف ، موتَلِف اند
از رویِ تعیّن ، همه با هم غیراند / وز رویِ حقیقت ، همه با هم الف اند
بنابراین موجودات و ممکنات به مثابۀ حروف اند و وجود مطلقِ باریتعالی که سبب ظهور آن ممکنات و موجودات شده ، به مثابۀ الف است . ( شرح مثنوی ولی محمداکبرآبادی ، دفتر اول ، ص 215 ) ]
_ برداشت دیگر از بیت فوق که ساده تر و مفهوم تر است این است که حروف با آنکه در شکل و صوت با هم تفاوت دارند . وقتی که در کنار هم ترکیب شوند . بر معنای واحدی دلالت می کنند . پس اگر هر یک از آن حروف را جداگانه بنگریم با هم تمایز و اختلاف دارند ولی اگر با هم ترکیب شوند و متحد گردند . مقصود واحدی را بیان می کنند . همین طور مظاهر و پدیده های جهان آفرینش اگر چه در ظاهر اختلاف و چندگونگی دارند . ولی روی هم ، پیکرۀ عظیم جهان آفرینش را تشکیل می دهند . بنابراین می بینیم که در پشتِ این ظاهرِ مختلف ، باطنی متحد و یگانه وجود دارد . ( شرح مثنوی شریف ، ج 3 ، ص 1204 )
در حروفِ مختلف ، شور و شَکی است / گر چه از یک رُو ، ز سَر تا پا یکی است
این حروف مختلف که در کسی باعث پریشانی خاطر و تردید می شوند . اگر به اعتبار وحدت نگاه کنی . خواهی دید که همگی آنها یکی هستند و اتحاد دارند . زیرا اصلِ همه آن حروف یکی است و نیز این حروف ، روی هم بر یک معنای واحد دلالت دارند . پس به اعتباری ، جزء جزء و مختلف اند و به اعتباری ، واحد و یگانه . ( شور = اضطراب و نگرانی خاطر )
از یکی رُو ، ضدّ و یک رُو ، مُتّحد / از یکی رُو ، هَزل و از یک روی ، جِد
از یک جهت ، ضدِ یکدگرند و از جهتی ، با هم اتحاد دارند . از یک جهت بیهوده و هزل اند و از جهتی ، نافع و جدی . [ دانشِ اسرار حروف ، مورد توجه قدما بوده و در این باب ، تالیفاتی در دست است . از آن جمله ابن عربی در ابتدای فتوحات مکیه ، بحثی مستوفا در اسرار حروف دارد . این دانش در نزد ایشان ، عبارت است از تصرّف کردن نفوسِ ربانی در عالَمِ طبیعت به کمک و یاری اسماءالله که از حروف ، ناشی می شود . و این حروف به اسراری که در کائنات ، جاری است احاطه دارند . در نزدِ آنان حروف بر اساس طبایع چهارگانه به چهار نوع تقسیم می شوند که عبارتند از : 1- حروف آتشی ( الف-ها-طا-میم-فا-شین و ذال ) 2- حروف هوایی ( با-واو-یا-نون-تا-ضاد و ظا ) 3- حروف آبی ( جیم-زا-کاف-سین-قاف-تا و ظا ) 4- حروف خاکی ( دال-حاء-لام-عین-راء-خاء و غین ) .حروف آتشی را به دفع بیماریهای سرد اختصاص داده اند و حروف آبی را به دفع بیماریهای گرم مانند تب .
البته دانشِ اسرار حروف و ترکیبات آن امری ساده و استدلالی نیست زیرا این دانش از جمله دانش های کشفی و ذوقی است و باید مشاهده و توفیق ربانی با آدمی یار باشد . اگر کسی با تهذیب نَفس و ریاضت مداوم و با قلبی پاک و زدوده از غبار وهم و گمان و خودبینی به عرصه این دانش گام گذارد می تواند به وسیله این حروف و اسمایی که از آنها ترکیب یافته در طبیعت تصرّف کند و کارهای خارق العاده انجام دهد . ( این بحث پردامنه و عجیب است . علاقه مندان می توانند برای مطالعه بیشتر به فتوحات مکیه ، ج 1 ، ص 64 به بعد و مقدمه ابن خلدون ، ج 2 ، ص 1053 به بعد و نفایس الفنون ، ج 2 ، ص 92 به بعد مراجعه کنند ) ]
پس قیامت ، روزِ عرضِ اکبر است / عرض ، او خواهد که با کَرّ و فر است
پس روزِ رستاخیز ، روزِ نمودار شدن همه حقایق است و این روز را کسی می خواهد و دوست دارد که باطنش به زیور کمالات و اعمال صالح و معارف ، آراسته شده باشد . [ اشاره است به آیه 18 سوره حاقه « در آن روز به عرض می ایستند و هیچ چیز شما پنهان نمی ماند »
هر که چون هندویِ بَد سودایی است / روزِ عرضَش ، نوبتِ رسوایی است
هر کس که مانند هندو سیه چرده است . یعنی باطنش سیاه و تیره است . روز رستاخیز که همه حقایق نهان ، آشکار می شود . رسوا می گردد . زیرا زشتی و قباحت باطنی اش به ظهور می رسد .
چون ندارد رویِ همچون آفتاب / او نخواهد جز شبی همچون نقاب
آنکه چهره باطنی اش روشن نیست و مانند آفتاب عالمتاب ، نمی درخشد و به سیاهی کفر و عصیان تیره شده است . جز شبی که همچون نقاب همه چیز را می پوشاند . چیز دیگری نمی خواهند . زیرا شب روپوشی است که سیاهی او را می پوشاند . [ شب کنایه از دنیاست که قبایح و رسوایی های تبه کاران را می پوشاند ]
برگِ یک گُل چون ندارد ، خارِ او / شد بهاران ، دشمنِ اسرارِ او
برای مثال ، خار که برگ زیبا و پر طراوت گُل را ندارد . در بهار اسرار و گوهر زشت او نمایان می گردد . از اینرو بهار دشمن اسرار اوست . زیرا خار ، چیز خوبی برای جلوه گری ندارد . [ بهاران در اینجا کنایه از روز رستاخیز است که اسرار همه بر ملا می شود . پس هر که مانند خار ، برهنه از جامه و برگ معانی و حقایق است . توسط بهار رستاخیز ، رسوا می شود . ولی خار برهنه از جامۀ معانی ، همواره خزان دنیا را طالب است تا بر حسب ظاهر با بوتۀ گُل یکسان باشد . ]
و آنکه سَر تا پا گُل است و سوسن است / پس بهار ، او را دو چشمِ روشن است
ولی کسی که از سر تا پایش گُل و سوسن است . پس بهار برایش به مثابۀ دو چشم روشن است . [ کسی که طَلیلَسانِ کمال و جامۀ شکوه و جلال بر تن دارد . رستاخیز را دوست می دارد زیرا در این روز ، معلوم می شود که او صاحب کمال است ]
خارِ بی معنی ، خزان خواهد ، خزان / تا زَنَد پهلویِ خود با گُلسِتان
از اینرو خارِ فاقد معنا خواهان فصلِ پاییز است . یعنی انسان تهی از اسرار و حقایق الهی ، همیشه طالب دنیاست تا از این طریق با مرغزار حقیقت برابری کند . [ در خزان ، گلزارها نیز پژمرده و خموش هستند . در خزان دنیا نیز غافلان خود را با عارفان برابر می نهند و ای بسا خود را بالاتر بدانند . زیرا دنیا ، جایگاه حجاب است و پوشیدگی حق و باطل ]
تا بپوشد حُسنِ آن و ننگِ این / تا نبینی رنگِ آن و رنگِ این
تا فصلِ خزان ، زیبایی آن گلستان معنا و رسوایی این خارستان را بپوشاند . که رنگ و رونق آن و این را نبینی .
پس خزان ، او را بهار است و حیات / یک نماید سنگ و یاقوتِ زکات
پس در نظر آن غافلِ فاقد معنا که همچون خار است . خزان بر گونه بهار است و زندگی بخش . زیرا بر حسب ظاهر ، سنگِ معمولی با یاقوت صاف و بی خط و رگه ، یکسان دیده می شود . [ در این ابیات خزان ، کنایه از دنیا و بهار کنایه از آخرت و گُل و سوسن ، کنایه از عارفان وارسته و خار ، کنایه از غافلان عاری از معرفت است . ( یاقوتِ زکات = یاقوتِ پاکیزه و آبدار و بی رگه ) ]
باغبان هم داند آن را در خزان / لیک دیدِ یک ، بِه از دیدِ جهان
ولی آن باغبان عرصۀ وجود و دیده بان روضۀ شهود ، می تواند خارِ عاری از معنا و یقین را در همین دنیا نیز باز شناسد . اما دیدِ آن یگانه از دیدِ همه جهان بهتر است . [ ممکن است در باره مصراع دوم این بیت سوال شود . آیا تمام افراد انسانی در شناختِ این حقیقت ، راه خطا می روند ؟ آری . چنین است زیرا دریافت حقیقی انسانِ کامل و مرشدِ واصل ، بهتر از دریافت ناقصِ همه مردم دنیاست . ]
خود ، جهان آن یک کس است ، او ابله است / اختران ، هر یک همه جُزوِ مَه است
او یعنی انسان کامل که باغبان بوستان هستی است به منزلۀ کلِ جهان است . چنانکه مثلا نورِ ستارگان در فروغ ماه ناپدید می شوند و به این اعتبار جزء ماه بشمار آیند . [ ابن عربی انسان کامل را روحِ جهان دانسته است . ( فصوص الحکم ، فصّ کلمۀ آدمیّة ) . اما چرا مولانا به چنین فرد گرانقدری ابله گوید ؟ برای درکِ منظور مولانا از ابله ، باید به بیانات خودِ او مراجعه کرد و تفسیر آن را از خودِ او جُست تا به ریگستان تأویلات و تعبیرات حیرت افزا دچار نیاییم . مولانا در ابیات 1419 تا 1424 دفتر چهارم گوید :
خویش ابله کن ، تَبَع می رُو سپس / رستگی زین ابلهی یابی و بس
اَکثَر اهلِ الجَنَّة البُله ، ای پدر / بهرِ این گفتست سلطانُ البَشَر
زیرکی چون کِبر و بادانگیز توست / ابلهی شو ، تا بمانَد دل درست
ابلهی نه ، کو به مسخرگی دو توست / ابلهی کو واله و حیران هُوست
ابلهانند آن زنانِ دست بُر / از کف ، ابله ، وز رخِ یوسف نُذُر
عقل را قرمان کن اندر عشق دوست / عقل ها ، باری ، از آن سویست کوست
ابله ، در اینجا عبارت است از عاشق و شیدای عشق الهی که عقلِ حسابگر را قربانی عشق حق می گرداند . بنابراین شارحی که ابله را در این بیت به گمراهان و سالکان ناآگاه تفسیر کرده است از زبان مثنوی غافل بوده است . پس آن انسان کامل که جامع جمیعِ حقایق است . مقصود اصلی و نهایی تکوین عالَم است و سایرین در حکمِ ، طفیلی و موجوداتِ جزیی هستند . چنانکه پرتو و فروغ ستارگان در برابر فروغِ ماه نمودی ندارد . ]
پس همی گویند هر نقش و نگار : / مژده مژده ، نِک همی آید بهار
پس همه موجودات زیبا و نقش و نگارهای طبیعت به زبانِ حال و مقال گویند : مژده مژده ، اینک بهار در می رسد .
تا بُوَد تابان ، شکوفه چون زِرِه / کی کند آن میوه ها پیدا گِره ؟
تا وقتی که شکوفه ها ، همانند زره ، بر اندامِ درختان ، می درخشند . میوه ها ، گره های خود را کی ظاهر می کنند ؟ یعنی ظاهر نمی کنند .
چون شکوفه ریخت ، میوه سَر کند / چونکه تن بشکست ، جان سر بر زند
اما وقتی که شکوفه ها از پیکر درختان ، بریزند . میوه ها سر می کشند و خود را نمایان می کنند . همینطور وقتی که کالبدِ خاکی و تن مادی آدمی شکست . جان ، سر بلند می کند و خود را ظاهر می سازد . [ بنابراین تکاملِ روحی آدمی ، تدریجاََ صورت می گیرد . درست مانند تکامل و رویش درختان و گیاهان ]
میوه ، معنی و ، شکوفه ، صورتش / آن شکوفه مرده ، میوه نعمتش
مثلا میوه ، معناست و شکوفه ، صورت است . شکوفه ، نوید دهنده است و میوه ، نعمتِ آن شکوفه است .
چون شکوفه ریخت ، میوه شد پدید / چون که آن گم شد ، شد این اندر مَزید
وقتی شکوفه ها ریختند . میوه ها پدیدار می شوند . تدریجاََ که شکوفه ها کاستی می گیرند . میوه ها رو به فزونی و سترگی می نهند . [ پس هر چه از خواهش های تن ، کم کنی . جان و روان قوی تر و تناورتر می گردد . ( مزید = فزونی ، افزون کرده شده ) ]
تا که نان نشکست ، قوّت کی دهد ؟ / ناشکسته خوشه ها ، کَی می دهد ؟
برای مثال ، تا وقتی که نان خُرد نشود . کی می تواند نیرو بخش باشد و تا خوشه های انگور ، افشرده نشوند . کی شراب ناب حاصل می گردد ؟ یعنی نمی گردد .
تا هلیله نشکند با اَدوِیه / کَی شود خود ، صحت افزا اَدوِیه ؟
مثال دیگر ، تا وقتی که هلیله با ادویه دیگر آمیخته و ممزوج نشود . کی موجب صحت و سلامتی بدن می گردد ؟ [ ای ابیات نیز مترتّب با بحث پیشین در باره قیامت و ظهور مراتب نیک روزان و تبه روزان است . بدین معنی که قیامت مانند بهار است که خاصیت هر درختی را ظاهر می سازد . لاجرم اجزای جهان همه از روی استعداد ، حشر خویش را خواهانند و منتظر آن روزند که خواص و آثار وجودی آنها آشکار شود . ( شرح مثنوی شریف ، ج 3 ، ص 1311 ) ]
دکلمه قبول کردن خلیفه هدیه را و عطا فرمودن در کمال بی نیازی
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
- شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر اول – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات