شرح و تفسیر فروختن صوفیان بهیمۀ مسافر را جهت سماع

شرح و تفسیر فروختن صوفیان بهیمۀ مسافر را جهت سماع در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

شرح و تفسیر فروختن صوفیان بهیمۀ مسافر را جهت سماع

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر دوم ابیات 514 تا 584

نام حکایت : خاریدن روستایی به تاریکی ، شیر را به ظنّ آنکه گاوِ اوست

بخش : 2 از 6

مثنوی معنوی مولوی
داستان و حکایت

یکی از روستائیان گاو خود را در طویله به آخوری بست و رفت . شبانگاهان ، شیری دژم به طویله آمد و گاو را کُشت و خود در جای آن آرمید . آن روستایی بی خبر از همه جا ، شبانه آمد که به گاو خود سری بزند . طبق عادت همیشگی به نوازش و سودنِ گاو خود مشغول شد . به گمانِ آنکه این همان گاو …

متن کامل حکایت خاریدن روستایی به تاریکی ، شیر را به ظنّ آنکه گاو اوست را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید .

متن کامل ابیات 514 الی 584

514) صوفی ای در خانقاه از رَه رسید / مرکبِ خود بُرد و در آخُر کشید

515) آبَکش داد و ، علف از دستِ خویش / نه چنان صوفی که ما گفتیم پیش

516) احتیاطش کرد از سهو و خُباط / چون قضا آید ، چه سود است احتیاط ؟

517) صوفیان تقصیر بودند و فقیر / کادَ فَقرُ اَن یعی کُفراََ یُبیر

518) ای توانگر ، تو که سیری ، هین مَخَند / بر کژیِ آن فقیرِ دردمند

519) از سرِ تقصیر آن صوفی رَمه / خر فروشی در گرفتند آن همه

520) کز ضرورت هست ، مُرداری مباح / بس فَسادی کز ضرورت شد صلاح

521) هم در آن دَم آن خرک بفروختند / لوت آوردند و ، شمع افروختند

522) وَلوَله افتاد اندر خانِقَه / که امشبان ، لوت و سماعست و شَرَه

523) چند ازین زنبیل ؟ وین دریوزه چند ؟ / چند ازین صبر و ، ازین سه روزه چند ؟

524) ما هم از خَلقیم ، جان داریم ما / دولت ، امشب میهمان داریم ما

525) تخمِ باطل را از آن می کاشتند / کانکه آن جان نیست ، جان پنداشتند

526) وآن مُسافر نیز از راهِ دراز / خسته بود و ، دید آن اقبال و ناز

527) صوفیانش یک به یک بنواختند / نردِ خدمت هایِ خوش می باختند

528) گفت چون می دید مَیلانشان به وَی / گر طَرَب امشب نخواهم کرد کیَ ؟

529) لوت خوردند و ، سماع آغاز کرد / خانقه تا سقف شد در دود و گَرد

530) دودِ مطبخ ، گَردِ آن پاکوفتن / ز اشتیاق و وَجد جان آشوفتن

531) گاه دست افشان قَدَم می کوفتند / گه به سَجده صُفّه را می روفتند

532) دیر یابد صوفی آز از روزگار / ز آن سبب صوفی بُوَد بسیار خوار

533) جز مگر آن صوفی ای کز نورِ حق / سیر خورد ، او فارغ است از ننگ دَق

534) از هزاران اندکی زین صوفیند / باقیان در دولتِ او می زیند

535) چون سماع آمد ز اوّل تا کران / مُطرِب آغازید یک ضربِ گران

536) خر برفت و خر برفت آغاز کرد / زین حرارت ، جمله را انباز کرد

537) زین حراره پای کوبان تا سَحَر / کف زنان ، خر رفت و خر رفت ای پسر

538) از رهِ تقلید ، آن صوفی همین / خر برفت آغاز کرد اندر حَنین

539) چون گذشت آن نوش و جوش و آن سماع / روز گشت و جمله گفتند : اَلوِداع

540) خانقَه خالی شد و ، صوفی بماند / گَرد از رخت ، آن مسافر می فشاند

541) رخت از حجره برون آورد او / تا به خَر بربندد آن همراه جو

542) تا رسد در همرهان او می شتافت / رفت در آخُر ، خرِ خود را نیافت

543) گفت : آن خادم به آبش بُرده است / ز آنکه آب او دوش ، کمتر خورده است

544) خادم آمد گفت صوفی ، خَر کجاست ؟ / گفت خادم : ریش بین ، جنگی بخاست

545) گفت : من خَر را به تو بسپرده ام / من تو را بر خَر موکّل کرده ام

546) بحث با توجیه کُن ، حجّت مَیار / آنچه بسپردم تو را واپس سپار

547) از تو خواهم آنچه من دادم به تو / باز دِه آنچه فرستادم به تو

548) گفت پیغمبر که دستت هر چه بُرد / بایدش در عاقبت واپس سپرد

549) ورنه یی از سرکشی راضی بدین / نَک من و تو ، خانۀ قاضیِ دین

550) گفت : من مغلوب بودم ، صوفیان / حمله آوردند و بودم بیمِ جان

551) تو جِگربَندی میانِ گُربگان / اندر اندازیّ و ، جویی ز آن نشان ؟

552) در میانِ صد گرسنه گِرده یی / پیشِ صد سگ ، گربۀ پژمرده یی

553) گفت : گیرم کز تو ظلماََ بستدند / قاصدِ خونِ منِ مسکین شدند

554) تو نیایی و ، نگویی مر مرا / که خَرت را می بَرَند ای بی نوا ؟

555) تا خَر از هر که بُوَد من واخَرم / ورنه توزیعی کنند ایشان زَرَم

556) صد تدارک بود چون حاضر بُدند / این زمان هر یک به اقلیمی شدند

557) من که را گیرم ؟ که را قاضی بَرم ؟ / این قضا خود از تو آمد بر سَرم

558) چون نیآبی و نگویی ای غریب / پیش آمد این چنین ظلمی مَهیب ؟

559) گفت : والله آمدم من بارها  / تا تو را واقف کنم زین کارها

560) تو همی گفتی که خر رفت ای پسر / از همه گویندگان ، با ذوق تر

561) باز می گشتم که او خود واقف است / زین قضا راضی است ، مردِ عارف است

562) گفت : آن را جمله می گفتند خَوش / مر مرا هم ذوق آمد گفتنش

563) مر مرا تقلیدشان بر باد داد / که دو صد لعنت بر آن تقلید باد

564) خاصه تقلیدِ چنین بی حاصلان / خَشمِ ابراهیم با بر آفلان

565) عکسِ ذوقِ آن جماعت می زدی / وین دلم ز آن عکس ، ذوقی می شدی

566) عکس ، چندان باید از یارانِ خَوش / که شوی از بحرِ بی عکس ، آب کش

567) عکس ، کاوّل زد ، تو آن تقلید دان / چون پیاپی شد ، شود تحقیق آن

568) تا نشد تحقیق ، از یاران مَبُر / از صدف مَگسَل ، نگشت آن قطره ، دُر

569) صاف خواهی چشم و عقل و سمع را / بر دَران تو پرده هایِ طَمع را

570) ز آنکه آن تقلیدِ صوفی از طَمَع / عقلِ او بربست از نورِ لُمَع

571) طمعِ لوت و طمعِ آن ذوق و سماع / مانع آمد عقلِ او را ز اطّلاع

572) گر طمع در آینه برخاستی / در نفاق آن آینه چون ماستی

573) گر ترازو را طمع بودی به مال / راست کی گفتی ترازو وصفِ حال ؟

574) هر نبیّی گفت : با قوم از صفا / من نخواهم مُزدِ پیغام از شما

575) من دلیلم ، حق شما را مشتری / داد حق دلّالیم ، هر دو سَری

576) چیست مُزدِ کارِ من ؟ دیدارِ یار /  / گر چه خود بوبکر بخشد چل هزار

577) چل هزارِ او نباشد مُزدِ من / کی بُوَد شِبهِ شَبَه ، دُرِ عَدَن ؟

578) یک حکایت گویمت ، بشنو به هوش / تا بدانی که طَمَع شد بندِ گوش

579) هر که را باشد طَمَع ، اَلکن شود / با طَمَع کی چشم و دل روشن شود ؟

580) پیشِ چشمِ او خیالِ جاه و زر / همچنان باشد که موی ، اندر بصر

581) جُز مَگَر مستی که از حق پُر بُوَد / گر چه بدهی گنج ها او حُر بُوَد

582) هر که از دیدار برخوردار شد / این جهان ، در چشمِ او مُردار شد

583) لیک ، آن صوفی ز مستی دور بود / لاجَرَم در حرص ، او شب کور بود

584) صد حکایت بشنود مدهوشِ حِرص / درنیابد نکته ای در گوشِ حرص

شرح و تفسیر فروختن صوفیان بهیمۀ مسافر را جهت سماع

صوفی ای در خانقاه از رَه رسید / مرکبِ خود بُرد و در آخُر کشید


یکی از صوفیان از راه رسید و به خانقاه وارد شد و چهارپای خود را بُرد و در آخور بست .

آبَکش داد و ، علف از دستِ خویش / نه چنان صوفی که ما گفتیم پیش


صوفی با دستِ خود ، اندکی آب و مقداری علف به آن حیوان داد . ولی این صوفی ، مانند آن صوفی نیست که پیش از این حکایتش را بازگو کردیم . ( حکایت اندرز کردن صوفی خادم را در تیمارداشتِ بهیمه )

احتیاطش کرد از سهو و خُباط / چون قضا آید ، چه سود است احتیاط ؟


صوفی برای اینکه مبادا مرکوبش کم و کسری داشته باشد . احتیاط کرد که دچار سهو و خطا نشود . ولی هنگامیکه قضا و قَدَر بیاید احتیاط چه فایده ای دارد ؟ [ خُباط = شوریدگی مغز ، راه رفتن از روی بی ارادگی مانند مَستان ]

صوفیان تقصیر بودند و فقیر / کادَ فَقرُ اَن یعی کُفراََ یُبیر


صوفیان ، فقیر و تهیدست بودند .  فقر ، نزدیک است که کفر را در بر گیرد . چنان کفری که نابود می کند . ( تقصیر = فقر و تهیدستی )  [ مصراع دوم اشاره است به حدیث معروف « نزدیک است که فقر و تهیدستی به کفر و ناسپاسی انجامد » ( احادیث مثنوی ، ص 45 ) ]

ای توانگر ، تو که سیری ، هین مَخَند / بر کژیِ آن فقیرِ دردمند


ای که ثروتمندی ، اینک که تو بی نیاز هستی . رفتار ناهنجار و انحراف فقیرانِ دردمند را موردِ تمسخر قرار مده . [ مولانا در این بیت به ریشه های اجتماعی و اقتصادی انحرافات و ناهنجاری های افراد جامعه نظر دارد . بسیاری از مجرمین معلول اند نه علت ، و اِالّا کمتر کسی را می توان پیدا کرد که به زندگی شرافتمندانه و حفظ نام و حیثیت خود بی اعتنا باشد . ]

از سرِ تقصیر آن صوفی رَمه / خر فروشی در گرفتند آن همه


آن گروهِ صوفیان به سبب تهیدستی و ناداری ، جملگی دست به خر فروشی زدند . یعنی تصمیم گرفتند که خرِ مهمان را بفروشند .

کز ضرورت هست ، مُرداری مباح / بس فَسادی کز ضرورت شد صلاح


زیرا بر اثر اضطرار و ناچاری ، حتی خوردن گوشت مُردار نیز جایز و مباح می شود و بسیاری از کارهای ناروا بر اثر ضرورت ، روا به شمار می آید . [ اشاره است به آیه 173 سوره بقره . « براستی حرام شد بر شما مُردار و خون و گوشت خوک و هر آنچه که به نامِ غیر خدا کشته باشند . پس هر کس که به خوردن آنها ناچار باشد در صورتی که بدان واقعاََ میل نداشته باشد و از اندازۀ بر طرف کردن گرسنگی فراتر نرود گناهی بر او نیست . همانا خداوند آمرزگارِ مهربان است » و نیز اشاره به قسمتی از  آیه 3 سوره مائده است . ]

هم در آن دَم آن خرک بفروختند / لوت آوردند و ، شمع افروختند


صوفیان همینکه خر را فروختند با پول آن غذایی فراهم کردند و شمع روشن نمودند . [ لوت = به اقسام طعام های لذیذ و طعامِ در نانِ تُنُک پیچیده ، غذا و طعامِ خانقاه را گویند . ( فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی ، ج 8 ، ص 180 ) . در برخی از طریقت ها به آن دیگجوش هم می گویند . این رسم را از سنّتِ عقیقه اسلامی اقتباس کرده اند . همانگونه که در هفتمین روزِ تولدِ نوزاد ، گوسفندی می کشند و گوشتِ آن را خام خام به فقرا می دهند . در میانِ صوفیان ، دیگجوش دادن علامتِ تولد معنوی است . و این وقتی است که سالک از کمندِ هوای نَفس رَسته است و به شکرانۀ این رَستن به امر پیر ، دیگجوشی می دهد . در اینحال گویی که نوزادی ، تازه تولد یافته است . رسم این است که پس از کندنِ پوست بی آنکه استخوان ها را بشکنند . آن را در دیگی گذارند تا پخته شود . آنگاه به امرِ پیر ، گوشت ها را با دست از استخوان جدا می کنند و در نان می پیچند و به مهمان ها و سایر دراویش می دهند . یکی از تعهدات سالک به پیر ، دادنِ دیگجوش است و این علامتِ کمال است . ( بهین سخن ، ص 32 تا 40 ) ]

وَلوَله افتاد اندر خانِقَه / که امشبان ، لوت و سماعست و شَرَه


در خانقاه ، میانِ صوفیان غوغا و ولوله ای افتاد و آنها به یکدیگر می گفتند : امشب ، شبِ خوردنِ انواعِ طعام های لذیذ و مجلسِ سماع و پُرخوری است . [ شَرَه = حرص و آز و در اینجا به معنای پُرخوری است /  سماع = شرح بیت 1347 دفتر اول ]

چند ازین زنبیل ؟ وین دریوزه چند ؟ / چند ازین صبر و ، ازین سه روزه چند ؟


تا کی زنبیل و کشکول به دست گیریم و گدایی کنیم ؟ تا کی باید صبر کرد و روزۀ سه روزه گرفت ؟ [ برخی از مشایخ طریقت در ادوار پیشین همواره در حالِ صیام و روزه بودند . برخی نیز روزۀ سه گانه می گرفتند . یعنی در روزهای 13 و 14 و 15 هر ماه روزه می داشتند . ( عوارف المعارف ، ص 140 ) ]

دریوزه = به معنی گدایی است که در اصطلاح صوفیان بدان پَرسه گویند . در ادوار گذشته ، دراویش در کوی و برزن می گشتند و اشعاری می خواندند و هر کس به میل خود چیزی در کشکولِ آنها می انداخت . و طبقِ سنّتِ صوفیانه ، موجودیِ کشکول میانِ فقرا تقسیم می شد . گاه نیز به فرمانِ پیر ، ملزم می شد که در کوی و برزن بگردد و اشعاری بخواند تا بدین وسیله خویِ کِبر و خودبینی در او کشته شود . البته برخی از فرقه های صوفیه ، پَرسه زدن را مجاز نمی دانند . ولی به هر حال سنّتِ پَرسه زنی از ره آوردهای راهیانِ بودایی است که به تصوّفِ اسلامی سرایت کرده است . مولانا به پَرسه زنی و دریوزگی به شدّت مخالف بوده است بلکه به مریدان سفارش می کرد که از دسترنجِ خود امرار معاش کنند .

ما هم از خَلقیم ، جان داریم ما / دولت ، امشب میهمان داریم ما


ما نیز آدمیم ، ما هم جان داریم . دولت ، امشب با ماست . در واقع امشب ، بخت با ما یار است . زیرا که مهمان داریم . براستی که مهمان برای خانه و خانقاه ، عینِ دولت و برکت است .

تخمِ باطل را از آن می کاشتند / کانکه آن جان نیست ، جان پنداشتند


آن صوفیان ، تخمِ پوچ و باطل را از آنرو می کاشتند که آن چیز که جان نیست گمان می کردند که جان است .

وآن مُسافر نیز از راهِ دراز / خسته بود و ، دید آن اقبال و ناز


آن مسافر نیز از راهِ دور و دراز آمده بود . خسته و کوفتۀ راه بود . آن اکرام و التفاتی را که در حق اش نشان می دادند نظاره می کرد .

صوفیانش یک به یک بنواختند / نردِ خدمت هایِ خوش می باختند


صوفیان یکی یکی او را موردِ لطف و نوازش قرار دادند و در حق وی خدماتِ پسندیده و مطلوبی کردند .

گفت چون می دید مَیلانشان به وَی / گر طَرَب امشب نخواهم کرد کی ؟


آن صوفی مقلّد همینکه لطف و نوازش صوفیانِ خانقاه را دید با خود گفت : اگر امشب به طرب و شادی نپردازم پس کی چنین خواهم کرد ؟ [ مَیلان = میلِ فراوان ]

لوت خوردند و ، سماع آغاز کرد / خانقه تا سقف شد در دود و گَرد


صوفیان غذای لذیذ را خوردند و سماع را آغاز کردند . بطوریکه خانقاه بر اثر رقص و جنبش آنان تا سقف پُر از دود و گرد و غبار شد .

دودِ مطبخ ، گَردِ آن پاکوفتن / ز اشتیاق و وَجد جان آشوفتن


صوفیان از روی وَجد و اشتیاق ، آشوبی به پا کردند . از شدّتِ پای کوبی آنان ، گرد و غبار مانند دودِ آشپزخانه به هوا بلند شد . [ آشوفتن = آشفتن / وَجد = شرح بیت 203 همین دفتر ]

گاه دست افشان قَدَم می کوفتند / گه به سَجده صُفّه را می روفتند


گاهی دست افشان ، پای بر زمین می کوفتند و گاهی نیز با رویشان ، زمینِ خانقاه را جارو می کردند . یعنی سر از پا نمی شناختند . ( شرح کفافی ، ج 2 ، ص 68 و شرح کبیر انقروی ، دفتر دوم ، جزو اول ، ص 192 ) [ صفّه = ایوانِ سقف دار ]

دیر یابد صوفی آز از روزگار / ز آن سبب صوفی بُوَد بسیار خوار


از آنرو که صوفی مُراد و مقصودش را در روزگار دیر به دست می آورد . پُرخوار و شکمباره است . یعنی چون بعضی از صوفیه ، ریاضت غیر اصولی می کشند به جای آنکه بر هوای نَفس غالب شوند . برعکس حریص تر می گردند .

جز مگر آن صوفی ای کز نورِ حق / سیر خورد ، او فارغ است از ننگ دَق


فقط آن صوفی ای شکمباره نیست که از نورِ حق تعالی سیر خورده باشد . چنین صوفی ای از ننگِ کوبیدن درِ خانۀ این و آن و تکدّی آسوده خاطر است . [ دَق = کوبیدن ، دَق زدن ، درخواستن و گدایی کردن . ( فرهنگِ نفیسی ، ج 2 ، ص 152 ) ]

از هزاران اندکی زین صوفیند / باقیان در دولتِ او می زیند


در میانِ هزاران صوفی ، تنها شمارِ اندکی اینگونه صوفی اند . یعنی واقعاََ وارسته و پاک باخته اند و سایر صوفیان در سایۀ حرمت و هویت والای آنان زندگی می کنند و موردِ احترام مردمان قرار می گیرند . [ یعنی همینکه خود را در هیات و کِسوت صوفیان درمی آورند . مردم به جهتِ احترامی که برای صوفیان قائل اند به آنان نیز با نظر خوب نگاه می کنند . ]

چون سماع آمد ز اوّل تا کران / مُطرِب آغازید یک ضربِ گران


همینکه سماع به پایان خود نزدیک شد . مُطربِ صوفیان ، ضربی قوی و سنگین را شروع کرد . ( کران = طرف ، کنار ، ساحل ، انتها ) [ در مجالس سماع معمولا رسم بر این است که پس از خواندن اشعار و تغنّی با نی و دف و دیگر آلات در بخش پایانی سماع ، گروهِ دف نوازان ، یک قطعه لحن ضربی و آهنگینِ را دستجمعی با قدرت و قوّتِ تمام می نوازند و سماع پایان می گیرد . ]

خر برفت و خر برفت آغاز کرد / زین حرارت ، جمله را انباز کرد


مطربِ صوفیان ، با آن آهنگِ ضربی شروع کرد به خواندن « خر برفت و خر برفت » و بر اثر دَم و نغمۀ گرم او ، سایر حضّار نیز هم آواز و دمساز شدند . ( حرارت = ترانه ، نغمه ) [ صوفیان حقیقی به زوال بهیمۀ نفسانی واقف اند .  اگر می گویند خر رفت ، معنای حقیقی آن را می دانند . ولی صوفیان ظاهری فقط به تکرارِ مقلّدانه مشغول اند . ]

زین حراره پای کوبان تا سَحَر / کف زنان ، خر رفت و خر رفت ای پسر


صوفیان با این ترانه ، رقص کنان و پای کوبان و دست افشان تا سحرگاهان می خواندند . ای پسر ، خر رفت ، خر رفت .

از رهِ تقلید ، آن صوفی همین / خر برفت آغاز کرد اندر حَنین


آن صوفی مسافر نیز از روی تقلید شروع کرد به گفتن خر برفت و خر برفت .( حَنین = ناله کردن ، در اینجا آواز خواندن )

چون گذشت آن نوش و جوش و آن سماع / روز گشت و جمله گفتند : اَلوِداع


وقتی که بامداد فرا رسید و آن جوش و خروش و سماع پایان گرفت . همۀ صوفیان با صوفی مسافر خداحافظی کردند و پراکنده شدند .

خانقَه خالی شد و ، صوفی بماند / گَرد از رخت ، آن مسافر می فشاند


صوفیان همه رفتند و خانقاه از صوفیان خالی شد . فقط صوفی مسافر ماند . و گرد و غبار جامه اش را می تکاند تا آمادۀ رفتن شود .

رخت از حجره برون آورد او / تا به خَر بربندد آن همراه جو


آن صوفی مسافر اسباب و لوازم خود را از حجره بیرون آورد تا بار و بنه اش را به الاغ ببندد و در پی اش بود تا همراهی پیدا کند .

تا رسد در همرهان او می شتافت / رفت در آخُر ، خرِ خود را نیافت


صوفی مسافر شتاب می کرد تا به همراهانش برسد . در پی الاغش وارد طویله شد و آن را در آخور ندید .

گفت : آن خادم به آبش بُرده است / ز آنکه آب او دوش ، کمتر خورده است


با خود گفت : لابد خادمِ خانقاه خر را برده که آبش دهد . زیرا شبِ گذشته آن زبان بسته سیراب نشده بود .

خادم آمد گفت صوفی ، خَر کجاست ؟ / گفت خادم : ریش بین ، جنگی بخاست


خادم که آمد ، صوفی به او گفت : خَرم کو ؟ خادم جواب داد : ریشت را ببین . یعنی زهی ابلهی و نادانی ، آیا این حرف شایسته این ریش هست ؟ این حرفِ احمقانه با این ریش و سن و سال تو مناسب است ؟ در اثر پاسخِ خادم نزاع درگرفت .

گفت : من خَر را به تو بسپرده ام / من تو را بر خَر موکّل کرده ام


صوفی مسافر گفت : من خَرم را به تو سپرده ام . من تو را مواظبِ او ساخته ام .

بحث با توجیه کُن ، حجّت مَیار / آنچه بسپردم تو را واپس سپار


طبق موازین و اصول حرف بزن . روشن تر سخن بگو و مغلطه نکن . امانتی که به تو سپرده ام به من پس بده .

از تو خواهم آنچه من دادم به تو / باز دِه آنچه فرستادم به تو


من آن چیز را که به تو سپرده ام از تو می خواهم . باید آن را به من پس دهی .

گفت پیغمبر که دستت هر چه بُرد / بایدش در عاقبت واپس سپرد


پیامبر (ص) فرمود : دست تو هر آن چیز را گرفته باید سرانجام عیناََ آن را پس دهد . [ اشاره است به حدیث « دستی که چیزی از کسی گرفته باید آن را به صاحبش بازگرداند » ( احادیث مثنوی ، ص 46 ) . این روایت یکی از مشهورترین مدارک  دلیل ضمانت است که در فقه ، میدان وسیعی برای آن وجود دارد . ( تفسیر و نقد تحلیل مثنوی ، دفتر دوم ، ص 300 ) . صاحب المنهج القوی این بیت را اشاره به حدیث دیگری می داند « گیرنده ، ضامن است و کفیل ، وامدار » ( به نق از شرح کفافی ، ج 2 ، ص 425 ) ]

ورنه یی از سرکشی راضی بدین / نَک من و تو ، خانۀ قاضیِ دین


صوفی به خادم گفت : اگر به جهتِ عناد و سرکشی به این حکم راضی نیستی . اینک من و تو باید برویم پیشِ حاکم شرع و اختلاف خود را نزد او عنوان کنیم .

گفت : من مغلوب بودم ، صوفیان / حمله آوردند و بودم بیمِ جان


خادم به صوفی پاسخ داد : من مغلوب و مجبور بودم . زیرا صوفیان به من حمله کردند و من از جانم بیمناک بودم .

تو جِگربَندی میانِ گُربگان / اندر اندازیّ و ، جویی ز آن نشان ؟


ای صوفی مال باخته ، اگر تو فرضاََ دل و جگری را میانِ گربه ها بیندازی باز هم سراغِ آن را می گیری ؟ مسلماََ نمی گیری چون گربه ها بی درنگ آن را می خورند و نشانی از آن باقی نمی ماند . [ جگربند = جگر و شش و دل خواه از انسان و یا حیوان . ( فرهنگ نفیسی ، ج 2 ، ص 1106 ) ]

در میانِ صد گرسنه گِرده یی / پیشِ صد سگ ، گربۀ پژمرده یی


در میان صد آدم گرسنه ، قرص نانی انداختن ، مانند این است که گربه ای ناتوان در میانِ صد سگ باشد . [ خلاصه این خانقاهیان گرسنه از رویِ ضرورت ، خَرِ تو را فروختند و خوردند ]

گفت : گیرم کز تو ظلماََ بستدند / قاصدِ خونِ منِ مسکین شدند


صوفی گفت : فرض می کنیم که آنها با زور ، خرِ مرا از تو گرفتند . اما در واقع قصدِ منِ بیچاره را کردند .

تو نیایی و ، نگویی مر مرا / که خَرت را می بَرَند ای بی نوا ؟


وقتی تو از این مسئله با خبر شدی . آیا نباید بیایی و به من بگویی که ای بیچاره و ای بینوا ، صوفیان دارند خرت را می بَرَند ؟ یعنی می خواهند آن را بفروشند .

تا خَر از هر که بُوَد من واخَرم / ورنه توزیعی کنند ایشان زَرَم


تا اینکه من خرِ خود را پیشِ هر کس که باشد پس بگیرم . و اگر هم نتوانستم خر را پس بگیرم . لااقل بهای آن را از ایشان بگیرم . [ توزیع = شرح بیت 424 همین دفتر ]

صد تدارک بود چون حاضر بُدند / این زمان هر یک به اقلیمی شدند


اگر صوفیان اکنون اینجا بودند ممکن بود صد نوع تدبیر و راه حل پیدا شود . اما چه فایده که الان هر کدامشان به دیاری رفته اند .

من که را گیرم ؟ که را قاضی بَرم ؟ / این قضا خود از تو آمد بر سَرم


ولی الان چه کسی را پیدا کنم ؟ چه کسی را پیش قاضی ببرم ؟ این حادثه ناگوار را تو بر سرم آوردی .

چون نیآیی و نگویی ای غریب / پیش آمد این چنین ظلمی مَهیب ؟


چرا نیامدی و نگفتی ای غریب ، چنین ستم هولناکی برای تو رخ داده ، حواست جمع باشد . [ مَهیب = هراس انگیز ، سهمناک ]

گفت : والله آمدم من بارها  / تا تو را واقف کنم زین کارها


خادم به صوفی گفت : به خدا قسم من چندین بار آمدم تا تو را از این کارها آگاه و با خبر کنم .

تو همی گفتی که خر رفت ای پسر / از همه گویندگان ، با ذوق تر


ولی تو نیز مانند دیگر صوفیان می گفتی : ای پسر خر رفت . بلکه از همۀ آنان با ذوق تر و شورانگیزتر این دَم را تکرار می کردی .

باز می گشتم که او خود واقف است / زین قضا راضی است ، مردِ عارف است


از پیشِ تو باز می گشتم و با خود می گفتم : او از این قضیه خبر دارد و به این کار رضایت دارد . زیرا که او مردی عارف و آگاه است .

گفت : آن را جمله می گفتند خَوش / مر مرا هم ذوق آمد گفتنش


صوفی مال باخته در جوابِ خادم گفت : واقع امر اینست که صوفیان دَمِ « خر برفت و خر برفت و خر برفت » را خیلی دلنشین و گیرا می گفتند و این دَمِ گیرا مرا هم بر سرِ ذوق آورد .

مر مرا تقلیدشان بر باد داد / که دو صد لعنت بر آن تقلید باد


براستی که تقلید کردن از آنان هستی ام را بر باد داد . یعنی بیچاره ام کرد . لعنتِ بسیار بر این تقلید کورکورانه . [ لفظِ دو صد ( = دویست ) برای تکثیر است نه عددی معین . خوارزمی معتقد است که تقلید تا وقتی است که آئینهِ دل صاف و درخشان نشده . همینکه دل از غبارِ شِرک و گناه پاک شد احتیاج به تقلید نیست . ( جواهرالاسرار ، دفتر دوم ، ص 322 ) ]

خاصه تقلیدِ چنین بی حاصلان / خَشمِ ابراهیم با بر آفلان


بخصوص تقلید از این گروهِ بی ارزش و فاقدِ حقیقت . بر این گروه ، خشمی کُن همانند خشم حضرت ابراهیم (ع) بر ستارگان افول کننده . [ در اینجا خشم به منزلۀ اِعراض آمده است . یعنی از صوفیان فاقد حقیقت و متظاهر اِعراض کُن و با آنان مصاحبت مکن . مصراع دوم اشاره به آیه 76 سوره انعام است . ]

عکسِ ذوقِ آن جماعت می زدی / وین دلم ز آن عکس ، ذوقی می شدی


ذوق و شوق گروه صوفیان در من بازتابی پیدا کرد . یعنی مرا تحتِ تأثیر قرار داد و دل و درونم از انعکاسِ ذوقِ آنان ، سرِ ذوق آمد . [ از اینجا حضرت مولانا شروع می کند به نتیجه گیری کلی و خطاب به سالکان مبتدی و مُقلّد می فرماید : ]

عکس ، چندان باید از یارانِ خَوش / که شوی از بحرِ بی عکس ، آب کش


ای طالب ، از یاران عاشق و عارفان صادق ، آنقدر باید ذوق و معانی در روحِ تو منعکس شود که تو دیگر به مرتبۀ استغنا برسی و از دریای حقیقت بدون واسطۀ آنان ، آب معانی بکشی .

عکس ، کاوّل زد ، تو آن تقلید دان / چون پیاپی شد ، شود تحقیق آن


در ابتدای کار ، اگر حال و ذوقی در تو منعکس شد . آن را باید تقلید بدانی و چون آن حال و ذوق پی در پی به تو رسید . آن دیگر مرتبۀ تحقیق است . [ گاه می شود که سالکِ مبتدی در جمعِ صاحبدلان بر اثر سماع و یا ذکرِ جلی و خفی ، حالی پیدا می کند . این نوعی تقلید است . زیرا این حال بر اثر تصرّفِ روحیِ صاحبدلان برای او حاصل شده . پس در این مرتبه نباید به خود مغرور شود و خویش را عارفی واصل بشمرد . ولی آنگاه که این حال ها و ذوق ها در او ماندگار شد و دمادم بدو رسید و در آن ثبات پیدا کرد . او به مرتبۀ تحقیق و استغنا رسیده و دیگر برای حصول حالاتِ معنوی نیازی به واسطه ندارد . [ بحثِ حال و مقام در شرح بیت 551 دفتر اول ]

تا نشد تحقیق ، از یاران مَبُر / از صدف مَگسَل ، نگشت آن قطره ، دُر


تا وقتی که بی واسطه به دریای حقیقت نرسیده ای . از یاران جدا مشو . زیرا تا وقتی که قطرۀ باران به مروارید تبدیل نشده نباید صدف را ترک کند . [ قدما عقیده داشتند که مروارید از قطره های باران تشکیل می شود . ( توضیح در شرح بیت 21 دفتر اول ) بنابراین حالاتی که گاه به گاه به سالک دست می دهد مانند قطرات بارانی است که در صدف قرار گرفته ، مدتی باید تحتِ حمایت هادی قرار گیرد تا به مرحلۀ پختگی برسد . هادی حقیقی به منزلۀ صدف است که قطرات باران را پرورده و مستعد می سازد . ]

صاف خواهی چشم و عقل و سمع را / بر دَران تو پرده هایِ طَمع را


اگر می خواهی چشم و عقل و گوشِ تو صاف باشد باید پرده های آزمندی و طَمَع را پاره کنی .

ز آنکه آن تقلیدِ صوفی از طَمَع / عقلِ او بربست از نورِ لُمَع


زیرا تقلید آن صوفیِ مسافر از روی آزمندی بود که عقلِ او را از روشنایی ها فرو بست . [ لُمَع = جمعِ لَمعَه به معنی درخشش و روشنایی ]

طمعِ لوت و طمعِ آن ذوق و سماع / مانع آمد عقلِ او را ز اطّلاع


طَمَعِ آن صوفی به غذا و وجد و سماع ، عقلِ او را از آگاهی بر اَمر بازداشت .

گر طمع در آینه برخاستی / در نفاق آن آینه چون ماستی


برای مثال ، اگر در آئینه هم ، صفتِ طَمَع پیدا شد . مسلماََ آن آئینه در نفاق و دورویی مانند ما آدمیان می شد . [ یعنی حقیقتِ حال را نشان نمی داد . ولی رویِ آئینه ، غمّاز است . ]

توضیح بیشتر در شرح بیت 34 دفتر اول

گر ترازو را طمع بودی به مال / راست کی گفتی ترازو وصفِ حال ؟


مثالِ دیگر ، اگر ترازو نسبت به مال طَمَع داشت ، کی می توانست ، حال را به درستی بیان کند ؟

هر نبیّی گفت : با قوم از صفا / من نخواهم مُزدِ پیغام از شما


هر پیامبری که آمد از رویِ صفایِ باطن به مردم گفت : ای قوم ، من از شما در ازایِ رسالتم هیچ دستمزدی نمی خواهم . [ اشاره است به آیه 29 سوره هود « نوح (ع) گفت : ای مردم از شما مالی نخواهم که مزد مرا خدا تعهد کرده است » و نیز آیات ، 90 سوره انعام ، آیه 51 سوره هود ، آیه 57 سوره فرقان و شعرا آیات 109 ، 137 ، 145 ، 164 ، 180]

من دلیلم ، حق شما را مشتری / داد حق دلّالیم ، هر دو سَری


من راهنما هستم و خدا ، مشتری شما . حق تعالی ، حقِ دلّالیِ مرا دو جانبه داده است . یعنی هم در دنیا بهره مند از عطای الهی هستم و هم در آخرت .

چیست مُزدِ کارِ من ؟ دیدارِ یار /  / گر چه خود بوبکر بخشد چل هزار


مولانا از زبان پیامبر (ص) می فرماید :  مزدِ کارِ من چیست ؟ مسلماََ مزدِ من ، دیدار یارِ حقیقی است . اگر چه ابوبکر در راهِ دوستی من چهل هزار دِرهم ببخشید . [ اشاره است به روایتی که به طرق متعدّد در کُتُبِ مُحدّثین و صوفیه نقل شده است . از آن جمله در طبقاتِ ابن سعد ، جزو 3 ، قسمِ اول ، ص 122 چنین آمده است . « ابوبکر به تجارت آوازه داشت . آنگاه که پیامبر (ص) به رسالت مبعوث شد . ابوبکر چهل هزار دِرهم داشت و بخشی از آن را برای تقویتِ مسلمانان انفاق کرد . تا آنکه به مدینه هجرت کرد در حالیکه تنها پنج هزار دِرهم همراه داشت . آنگاه در مدینه نیز همان کار می کرد که در مکّه » ( مأخذ قصص و تمثیلاتِ مثنوی ، ص 52 ) ]

چل هزارِ او نباشد مُزدِ من / کی بُوَد شِبهِ شَبَه ، دُرِ عَدَن ؟


چهل هزار دیناری که ابوبکر در راهِ رسالت من انفاق کرد . مزدِ رسالتم نمی شود . زیرا سنگِ سیاهِ شَبَه کی می تواند نظیر مروارید عَدَن باشد ؟ [ عَدَن شهری است در یمن که به داشتن مرواریدهای خوب مشهور است . منظور بیت این است که ، اجرِ مادّی هرگز با پاداش معنوی نمی تواند برابری کند . ]

یک حکایت گویمت ، بشنو به هوش / تا بدانی که طَمَع شد بندِ گوش


داستانی برای تو بازگو می کنم که باید آن را با گوشِ هوش بشنوی . تا این مطلب را دریابی که طَمَع و آز ، چگونه راهِ گوش را می بندد . یعنی اوصاف بَد ، ادراک آدمی را تباه می کُند .

هر که را باشد طَمَع ، اَلکن شود / با طَمَع کی چشم و دل روشن شود ؟


هر کس که به طَمَع دچار شود . زبانش به گاهِ سخن گفتن گیر می کند . یعنی حق را نمی تواند بگوید . با داشتن طَمَع ، چشم و دلِ آدمی کی روشن می شود ؟

پیشِ چشمِ او خیالِ جاه و زر / همچنان باشد که موی ، اندر بصر


خیال خام در مورد جاه و مال مانند مویی است که در چشم آزمند می روید . یعنی حسِ طَمَع و جاه طلبی ، بصیرت باطنی را کور می کند .

جُز مَگَر مستی که از حق پُر بُوَد / گر چه بدهی گنج ها او حُر بُوَد


مگر آن بی خویشی که از عشقِ حق آکنده و مالامال باشد . اگر همه گنجینه های زر و سیم را هم که به او بدهی باز او آزاده است و اسیر آنها نمی شود .

هر که از دیدار برخوردار شد / این جهان ، در چشمِ او مُردار شد


هر کس که از دیدارِ الهی بهره مند شد . در چشم او این دنیا با همۀ فریبندگی اش ، مُرداری بیش نیست .

لیک ، آن صوفی ز مستی دور بود / لاجَرَم در حرص ، او شب کور بود


ولی آن صوفیِ مُقلّد ، از مستی شرابِ الهی دور و بیگانه بود . ناگزیر او به علّتِ دچار شدن به حرص ، شب کور شده بود . [ به سبب حرص ، چشمانش در شبِ دنیا قادر به رویت جمال یار نبود . ]

صد حکایت بشنود مدهوشِ حِرص / درنیابد نکته ای در گوشِ حرص


آن کس که مستِ حرص و آزمندی است . اگر صد نوع حکایتِ پندآموز بشنود . حتی یک نکته هم در گوشِ او فرو نمی رود . زیرا که گوشِ باطنی او در حجابِ حرص و طَمَع است .

حکایت بعدی : تعریف کردن منادیان قاضی ، مُفلِسی را گِردِ شهر در این باب است .

بخش خالی. برای افزودن محتوا صفحه را ویرایش کنید.

دکلمه فروختن صوفیان بهیمۀ مسافر را جهت سماع

دکلمه فروختن صوفیان بهیمۀ مسافر را جهت سماع

زنگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر دوم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟