شرح و تفسیر بسته شدن تقریر معنی حکایت به سبب میل مستمع به ظاهر

شرح و تفسیر بسته شدن تقریر معنی حکایت به سبب میل مستمع به ظاهر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

شرح و تفسیر بسته شدن تقریر معنی حکایت به سبب میل مستمع به ظاهر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر دوم ابیات 194 تا 243

نام حکایت : هلال پنداشتن آن شخص ، خیال را در عهد عمر رضی الله عنه

بخش : 5 از 10

مثنوی معنوی مولوی
داستان و حکایت

ماه رمضان فرا رسیده بود . مردم برای دیدن هلال ماه ، بر کوهی فراز آمده بودند . ناگهان یکی از آن میان به عُمر ( خلیفه دوم مسلمین ) روی کرد و گفت : اینک هلال ماه را در پهنۀ لاجوردین آسمان می بینم . عُمر به آسمان درنگریست ولی هلالی ندید . به آن شخص روی کرد و گفت : این چه را که تو به شکل هلال می بینی در واقع هلال نیست بلکه خیالِ یاوۀ تو است . زیرا که من به …

متن کامل حکایت هلال پنداشتن آن شخص ، خیال را در عهد عمر رضی الله عنه را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید .

متن کامل ابیات 194 الی 243

194) کی گذارد آنکه رَشکِ روشنی است / تا بگویم آنچه فرض و گفتنی است

195) بحر ، کف پیش آرد و ، سدّی کند / جَر کند وز بعدِ جَر ، مدّی کند

196) این زمان بشنو ، چه مانع شد ؟ مگر / مُستمع را رفت دل ، جایی دگر

197) خاطرش شد سویِ صوفیِ قُنُق / اندر آن سودا ، فرو شد تا عُنُق

198) لازم آمد باز رفتن زین مَقال / سویِ آن افسانه بهرِ وصفِ حال

199) صوفی آن صورت مپندار ای عزیز / همچو طفلان تا کی از جوز و مَویز ؟

200) جسمِ ما جوز و مَویز است ای پسر / گر تو مَردی ، زین دو چیز اندر گذر

201) ور تو اندر نگذری ، اِکرامِ حق / بگذراند مر تو را از نُه طبق

202) بشنو اکنون صورت افسانه را / لیک هین از کَه جدا کن دانه را

203) حلقۀ آن صوفیانِ مستفید / چون که بر وَجد و ، طَرب آخر رسید

204) خوان بیاوردند بهرِ میهمان / از بهیمه یاد آورد آن زمان

205) گفت خادم را که در آخور برو / راست کن بهرِ بهیمه کاه و جو

206) گفت لاحول ، این چه افزون گفتن است ؟ / از قدیم این کارها ، کارِ من است

207) گفت : تر کن آن جوش را از نُخُست / کآن خرِ پیر است و دندانهاش سست

208) گفت : لاحول ، این چه می گویی مِها / از من آموزند این ترتیب ها

209) گفت : پالانش فرو نِه پیش پیش / داروی مَنبَل بنه بر پشتِ ریش

210) گفت : لاحول ؛ آخر ای حکمت گزار / جنس تو مهمانم آمد صد هزار

211) جُمله راضی رفته اند از پیشِ ما / هست مهمان ، جانِ ما و ، خویش ما

212) گفت : آبش دِه ، ولیکن شیر گرم / گفت : لاحول از توام بگرفت شرم

213) گفت : اندر جُو تو کمتر کاه کُن / گفت : لاحول ، این سخن کوتاه کُن

214) گفت : جایش را بروب از سنگ و پُشک / ور بُوَد تَر ، ریز بر وَی خاکِ خشک

215) گفت : لا حول ، ای پدر لا حول کُن / با رسولِ اهل ، کمتر گو سَخُن

216) گفت : بِستان شانه ، پشتِ خر بخار / گفت : لاحول ، ای پدر شرمی بدار

217) خادم این گفت و میان را بست چُست / گفت : رفتم کاه و جو آرم نُخُست

218) رفت ، وز آخُر نکرد او هیچ یاد / خواب خرگوشی بِدآن صوفی بداد

219) رفت خادم جانبِ اوباشِ چند / کرد بر اندرز صوفی ، ریش خند

220) صوفی از ره مانده بود و ، شد دراز / خواب ها می دید با چشمِ فراز

221) کآن خرش در چنگِ گرگی مانده بود / پاره ها از پشت و رانش می رُبود

222) گفت لاحول ، این چه سان ماخولیاست ؟ / ای عجب آن حادمِ مُشفِق کجاست ؟

223) باز می دید آن خرش در راهِ رَو / گه به چاهی می فتاد و گه به گَو

224) گونه گون می دید ناخوش واقعه / فاتحه می خواند او والقارعه

225) گفت : چاره چیست ؟ یاران جَسته اند / رفته اند و جمله درها بسته اند

226) باز می گفت : ای عجب آن خادمک / نَه که با ما گشت هم نان و نمک ؟

227) من نکردم با وَی اِلّا لطف و لین / او چرا با ما کند برعکس ، کین ؟

228) هر عداوت را سبب باید سَنَد / ورنه جنسیت وفا تلقین کند

229) باز می گفت : آدمِ با لطف و جود / کی بر آن ابلیس جَوری کرده بود ؟

230) آدمی مر مار و کژدم را چه کرد / کو همی خواهد مر او را مرگ و درد ؟

231) گرگ را خود خاصیت بِدریدن است / این حسد در خلق ، آخِر روشن است

232) باز می گفت این گُمانِ بد خطاست / بر برادر این چنین ظنّم چراست ؟

233) باز گفتی حَزم ، سُوالظنِ توست / هر که بَد ظن نیست کی ماند دُرُست ؟

234) صوفی اندر وسوسه و ، آن خر چنان / که چنین بادا جزای دشمنان

235) آن خرِ مسکین میانِ خاک و سنگ / کژ شده پالان ، دریده پالهَنگ

236) کُشته از ره ، جملۀ شب بی علف / گاه در جان کندن و ، گه در تلف

237) خر همه شب ذکر می کرد : ای اِله / جَو رها کردم ، کم از یک مشتِ کاه

238) با زبان حال می گفت : ای شیوخ / رحمتی ، که سوختم زین خامِ شوخ

239) آنچه آن خر ، دید از رنج و عذاب / مرغِ خاکی بیند اندر سیلِ آب

240) پس به پهلو گشت آن شب تا سحر / آن خرِ بیچاره از جوع البَقَر

241) روز شد ، خادم بیامد بامداد / زود پالان جُست ، بر پُشتش نهاد

242) خَرفروشانه ، دو سه زخمش بزد / کرد با خر آنچه ز آن سگ می سزد

243) خر ، جهنده گشت از تیزیّ نیش / کو زبان ، تا خر بگوید حالِ خویش ؟

شرح و تفسیر بسته شدن تقریر معنی حکایت به سبب میل مستمع به ظاهر

کی گذارد آنکه رَشکِ روشنی است / تا بگویم آنچه فرض و گفتنی است


در ایتجا شنوندگان مثنوی ، شنیدن اسرار و حقایق معنوی را تاب نمی آرند و اظهار خستگی و دلتنگی می کنند و بیشتر مایل می شوند تا صورت ظاهری حکایت را بشنوند . به همین سبب ، مولانا نیز رعایت حال آنان می کند و موقتاََ بیان اسرا و حقایق معنوی را متوقف می سازد و به نقل ظاهر داستان باز می گردد و قبل از آغاز حکایت ، 9 بیت زیر را به عنوان تبیین علل این بازگشت می آورد .

معنی بیت : آن محبوب حقیقی که مورد رشک و حسد روشنایی است . کی می گذارد که معانی و حقایقی که گفتنش بایسته و شایسته است بگویم ؟ او حتی به انبیاء و اولیاء نیز اجازه نمی دهد که فراتر از افهام عامه و عقول مردم سخنی بگویند . [ اکبرآبادی گوید : مراد از رشکِ روشنی ، آفتاب معنی ( = حق تعالی ) است که افتاب صوری ( = خورشید ) نسبت به آن رشک می برد . ( شرح ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 33 ) ]

بحر ، کف پیش آرد و ، سدّی کند / جَر کند وز بعدِ جَر ، مدّی کند


برای مثال : گاه می شود که دریا کف ها را همراه با امواج خروشان به سوی ساحل می راند . و کف ها روی دریا را می پوشاند و گاه آبِ دریا پایین می رود و سپس بالا می آید . [ جر = کشیدن و فروکشیدن است . در اینجا مراد جزر است که به معنی پایین رفتن آب دریاست . ضدِ آن مَد است که اصطلاحاََ به معنی بالا آمدن آبِ دریاست . این عمل در اثر جاذبۀ ماه و خورشید ، در شبانه روز دو بار انجام می گیرد . ]

_ منظور بیت : حال انبیاء و اولیاء همانند احوال مختلف دریاست . گاه به خروش و تلاطم می آیند و کفِ الفاظ و کلمات را روی دریای معنی می آورند و به قدر عقول مردم حرف می زنند و گاه از تلاطم باز می ایستند و کفِ الفاظ را از روی دریای معنی واپس می رانند و چهره معنا را نمایان می سازند و سپس دوباره به تلاطم درمی آیند و صورتِ آنها را نشان می دهند . ( مقتبس از شرح کبیر انقروی ، دفتر دوم ، جزو اول ، ص 88 و 89 ) . خلاصه گاهی به اقتضای مجلس و حالِ مستمعان ، اسرار و حقایق را بیان می کنند و چون حالِ شنوندگان مناسب بیان اسرار نمی بینند . عنان از رازگویی باز می گیرند و دوباره به نقل مطالبی ساده و در خور اذهان عموم و حکایات و تمثیلات می پردازند . چنانکه اسلوبِ قرآنی نیز بر این قرار است . [ اکبرآبادی می گوید : مولانا در اینجا معنی را به دریا و حکایات و قصص را به کف تشبیه کرده است . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 35 ) ]

این زمان بشنو ، چه مانع شد ؟ مگر / مُستمع را رفت دل ، جایی دگر


اینک گوش کن که چه عاملی سبب جلوگیری از بیان حقایق و اسرار شد ؟ گویا که قلب شنونده از استماع معانی منصرف شده و به جایی دیگر متوجه شده است . [ از اینرو لازم آمد که ما نیز از شرح اسرار بگذریم و صورت حکایت را بازگو کنیم ]

خاطرش شد سویِ صوفیِ قُنُق / اندر آن سودا ، فرو شد تا عُنُق


حواس شنونده متوجه حکایت صوفی ای شد که در خانقاه ، مهمان شده بود . و در آن فکر و خیال تا گردن فرو رفت . یعنی کاملاََ غوطه ور شد .

لازم آمد باز رفتن زین مَقال / سویِ آن افسانه بهرِ وصفِ حال


پس لازم است که ما نیز از شرح اسرار و بیان حقایق ، منصرف شویم و برای شرح حال و ماجرای آن صوفی به سوی نقل داستان باز آییم .

صوفی آن صورت مپندار ای عزیز / همچو طفلان تا کی از جوز و مَویز ؟


ای عزیز ، تو اینگونه گمان مکن که منظور از صوفی ، همان صورت و شکل و هیبت ظاهری است . تا کی می خواهی مانند کودکان ، شیفته گردو و کشمش باشی ؟ [ صوفی آن نیست که به آداب ظاهری تصوّف ، آراسته و به رسوم آن مترسّم باشد . بلکه صوفی آن کس است که از بندِ هوی و کمندِ ریا رهیده باشد . ای ظاهربین از خامی عقلِ کودکانه بگذر تا به حقیقت واصل شوی . ( توضیح بیشتر در شرح بیت 159 همین دفتر ) ]

جسمِ ما جوز و مَویز است ای پسر / گر تو مَردی ، زین دو چیز اندر گذر


ای پسر ، جسم ما در مَثَل مانند گردو و کشمش است . اگر تو واقعاََ مردی از این دو درگذر . [ همین طور که کودکان نسبت به تنقلات علاقمندند . انسان کودک منش نیز به جسم و شهوت پای بند است . پس تا از منزل هوی سفر نکنی از مرحلۀ کودکی برون نخواهی شد . ]

ور تو اندر نگذری ، اِکرامِ حق / بگذراند مر تو را از نُه طبق


و اگر تو قیدِ صورت و جسم را نزنی . مسلماََ اِکرامِ حق تعالی تو را از نُه طبقۀ آسمان می گذراند . یعنی تو را از زندگی مادّی و عالم ماده و مدّت بیرون می برد . [ نُه طبق اشاره دارد به : قمر ، عطارد ، زهره ، شمس ، مریخ ، مشتری ، زُحل ، کرسی و عرش . ( رسائل اخوان الصفا ، ج 2 ، ص 26 ) ]

بشنو اکنون صورت افسانه را / لیک هین از کَه جدا کن دانه را


اینک صورت و قالب افسانه را گوش کن . ولی مواظب باش که ضمنِ شنیدنِ صورتِ داستان ، دانه را از کاه جدا کنی . یعنی فقط به ظاهرِ داستان توجه نکن بلکه از آن عبرت بگیر و حقایق و اسرار را در لابلای آن دریاب . [ در آیه 176 سوره اعراف آمده است . « نقل کن حکایات ، باشد که شنوندگان در آن اندیشه کنند »

حلقۀ آن صوفیانِ مستفید / چون که بر وَجد و ، طَرب آخر رسید


همینکه حلقۀ آن صوفیان بهره مند از تعالیم و ارشاد پیر ، با وجد و شادی به پایان رسید . [ وَجد ، در لفظ به معنی یافتن و در اصطلاح صوفیان ، واردی است که از حق تعالی بر دل سالک بی هیچ تکلّف تعمّلی می آید و حالِ او را دگرگون می سازد . وَجد گاه همراه با اندوه است و گاهی همراه با شادی و سرور . و صاحب وَجد ، سالکی است که هنوز در راه است و حُجُبِ نفسانی را از خود نهشته است . ( مقتبس از مصباح الهدایة ، ص 132 و ترجمه رسالۀ قشیریه ، ص 100 ) ]

خوان بیاوردند بهرِ میهمان / از بهیمه یاد آورد آن زمان


برای آن صوفی که مهمان خانقاه بود . سفره پهن کردند . ولی در همین موقع بود که آن صوفی یادِ مرکوبش افتاد .

گفت خادم را که در آخور برو / راست کن بهرِ بهیمه کاه و جو


به خادم خانقاه گفت : به آخور برو و به آن حیوان سری بزن و جو و کاهی برای آن زبان بسته فراهم کن . [ خادم ، در میان مشایخ صوفیه ، کسی را گویند که برای انجامِ خدمتِ فقرا گماشته می شود . ( شرح کبیر انقروی ، دفتر دوم ، جزو اول ، ص 72 ) . صوفیان برای این خدمت ، اهمیت فراوانی قائل بودند تا بدانجا که حتی در نوافل نیز مرجّح می دانستند و کسی به کسوتِ خدمت درمی آمد که صفت جوانمردی و بخشش و ایثار در او بغایت وجود داشت . گاه نیز سفلگانی دون همّت برای خودنمایی و ارضای هوای نفسانی ، بدین کسوت درمی آمدند و در خدمت ، ناخالصی نشان می دادند و این و آن را رنجه می ساختند . اینها را لقب خادم نشاید بلکه باید متخادم گفت . ( مقتبس از عوارف المعارف ، ص 37 و 38 ) . در این حکایت نیز با خادم ریاکار و خودبین روبرو هستیم . به صورت خادم است و به سیرت هادم . ]

گفت لاحول ، این چه افزون گفتن است ؟ / از قدیم این کارها ، کارِ من است


خادم گفت : پناه بر خدا ، این چه سخنِ زائدی است که می گویی . زیرا از دوران پیشین و از زمانهای قدیم این قبیل کارها ، وظیفه من بوده است . لاحَول = لاحَولَ وَلاقُوَةَ الّابِالله . نیرو و قدرتی نیست مگر خدا را . ]

گفت : تر کن آن جوش را از نُخُست / کآن خرِ پیر است و دندانهاش سست


صوفی به خادم گفت : ابتدا جو این زبان بسته را خیس کن . زیرا که آن حیوان ، خری پیر است و دندانهایش نیز کُند و سست .

گفت : لاحول ، این چه می گویی مِها / از من آموزند این ترتیب ها


خادم به صوفی گفت : پناه بر خدا ، ای سرور و بزرگ من ، این چه حرفی است که می زنی ؟ دیگران هم این کارها را از من یاد می گیرند .

گفت : پالانش فرو نِه پیش پیش / داروی مَنبَل بنه بر پشتِ ریش


صوفی به خادم گفت : ابتدا پالانش را از پشتش بردار و روی زمین بگذار . و بر زخمِ پشتش مرهم بمال . [ مَنبِل = نام گیاهی که جهت بهبود زخم ها و جراحت های تازه بکار برند . ( فرهنگ معین ، ج 4 ، ص 4378 ) ، منبل دارو ]

گفت : لاحول ؛ آخر ای حکمت گزار / جنس تو مهمانم آمد صد هزار


خادم به صوفی گفت : پناه بر خدا ، ای که سخنان حکمت آمیز می بافی و حرفهای زیادی می زنی . تا کنون نظیر تو ، شمار بسیاری مهمان برای من رسیده است . [ صد هزار در اینجا نماینده کثرت است نه عددی معین ]

جُمله راضی رفته اند از پیشِ ما / هست مهمان ، جانِ ما و ، خویش ما


همۀ آن مهمانان که تعدادشان بسیار بوده از نزدِ ما راضی و خرسند رفته اند . زیرا مهمان به منزلۀ جان و روان ماست . ( مقتبس از شرح کفافی ، ج 2 ، ص 38 ) [ برخی شارحان خویش را به معنی تن گرفته اند . ( نثر و شرح مثنوی شریغ ، دفتر دوم ، ص 62 )

گفت : آبش دِه ، ولیکن شیر گرم / گفت : لاحول از توام بگرفت شرم


صوفی گفت : به آن حیوان زبان بسته آب بده . ولی مواظب باش که آبش ولرم باشد . خادم گفت : پناه بر خدا که از سخنانت شرمنده شدم . [ شیر گرم = ملایم ، گرم به اندازه شیر تازه جوشیده شده ]

گفت : اندر جُو تو کمتر کاه کُن / گفت : لاحول ، این سخن کوتاه کُن


صوفی گفت : وقتی جو را با کاه مخلوط می کنی . کاه کمتر در آن بریز . خادم گفت : پناه بر خدا ، این سخنان را دیگر مگو .

گفت : جایش را بروب از سنگ و پُشک / ور بُوَد تَر ، ریز بر وَی خاکِ خشک


صوفی گفت : جای آن حیوان زبان بسته را از سنگ و سرگین و کثافات جارو کن . و اگر زیرش خیس بود مقداری خاکِ خشک در آنجا بریز . [ پُشک = پِشکلِ بز و گوسفتر و امثال آن ]

گفت : لا حول ، ای پدر لا حول کُن / با رسولِ اهل ، کمتر گو سَخُن


خادم گفت : پناه بر خدا ، ای پدر معنوی ، تو نیز پناه بر خدا بگو و به قاصدی که لیاقت و اهلیت دارد ، در بارۀ وظیفه اش کمتر با او سخن بگو .

گفت : بِستان شانه ، پشتِ خر بخار / گفت : لاحول ، ای پدر شرمی بدار


صوفی گفت : قِشو را بگیر و پشتِ خر را قِشو بزن . ولی خادم گفت : پناه بر خدا ، ای پدر خجالت بکش . [ چنانکه در طریقت ، پُرگویی و چانه زدن ، نشانِ بی شرمی و قساوت قلب است ]

خادم این گفت و میان را بست چُست / گفت : رفتم کاه و جو آرم نُخُست


خادم این سخنان را گفت و چنین نمود که آمادۀ انجام ماموریت است . پس به صوفی گفت : رفتم که کاه و جو را بیاورم . [ میان بستن = کنایه از آماده شدن ]

رفت ، وز آخُر نکرد او هیچ یاد / خواب خرگوشی بِدآن صوفی بداد


خادم از آنجا رفت ولی هیچگونه یادی از آخور آن حیوان زبان بسته نکرد و آن صوفی را به خواب خرگوشی فرو برد . در واقع آن صوفی را خام کرد . [ خواب خرگوشی = شرح بیت 1156 دفتر اول ]

رفت خادم جانبِ اوباشِ چند / کرد بر اندرز صوفی ، ریش خند


آن خائمِ هادم ، یکسره نزدِ عده ای از ولگردان رفت و با آنان به صحبت پرداخت و در سفارش های آن صوفی خنده تمسخر آمیز کرد . یعنی به ریشش خندید . [ اوباش = فرمایگان ، مردم پست  ، بی سر پاها

صوفی از ره مانده بود و ، شد دراز / خواب ها می دید با چشمِ فراز


آن صوفی که از رنجِ راه خسته و کوفته شده بود . دراز کشید ، و با چشمان بسته خواب هایی می دید . [ فراز = بلندی ، پستی ، در اینجا به معنی بسته ]

کآن خرش در چنگِ گرگی مانده بود / پاره ها از پشت و رانش می رُبود


خواب می دید که الاغش به چنگال گرگی گرفتار شده و گرگ ، پشت و ران آن حیوان زبان بسته را پاره پاره می گند .

گفت لاحول ، این چه سان ماخولیاست ؟ / ای عجب آن حادمِ مُشفِق کجاست ؟


صوفی از خواب پرید و از شدّتِ اضطراب با خود می گفت ، این دیگر چه خیالاتِ یاوه ای است ؟ شگفتا ، آن خادمِ مهربان کجاست ؟ [ ماخولیا = مالیخولیا ، یک نوع بیماری عصبی که باعث خیالات بیهوده می شود و گمان می کند که خیالاتش حقیقت دارد ]

باز می دید آن خرش در راهِ رَو / گه به چاهی می فتاد و گه به گَو


دوباره صوفی به خواب رفت و این بار خواب دید که الاغش هنگامِ راه رفتن گاه به چاهی سقوط می کرد و گاهی به گودالی می افتد .

گونه گون می دید ناخوش واقعه / فاتحه می خواند او والقارعه


صوفی باز خوابش برد و این بار خواب های پریشان و گوناگون می دید . برای رهایی از این خواب های پریشان و هولناک ، شروع کرد به خواندن سوره فاتحه و قارعه .

گفت : چاره چیست ؟ یاران جَسته اند / رفته اند و جمله درها بسته اند


صوفی با خودش می گفت : حالا چاره چیست ؟ یاران و دوستان همه برخاسته و از خانقاه رفته اند و همه درها را نیز بسته اند .

باز می گفت : ای عجب آن خادمک / نَه که با ما گشت هم نان و نمک ؟


باز با خودش می گفت : شگفتا ، مگر آن ختئم با ما نان و نمک نخورد ؟ [ پس نباید نسبت به ما خیانتی ورزد و کوتاهی و تقصیری کند ]

من نکردم با وَی اِلّا لطف و لین / او چرا با ما کند برعکس ، کین ؟


من که نسبت به آن خادم ، جز لطف و نرمی کاری نکرده ام . او چرا برعکس ، بامن دشمنی می کند . [ این حرف ها را برای تسلّی و دلخوشی خود می گفت . ]

هر عداوت را سبب باید سَنَد / ورنه جنسیت وفا تلقین کند


هر دشمنی و عداوتی باید مبتنی بر علت و سببی باشد . واِلّا هم جنس بودن ، موجب رعایت وفاداری است . [ مولانا در باره مجانست در بیت های 639 تا 641 دفتر اول سخن گفته است ]

باز می گفت : آدمِ با لطف و جود / کی بر آن ابلیس جَوری کرده بود ؟


باز با خود می گفت : حضرت آدم (ع) با آن همه لطف و سخاوت ، کی در حقِ ابلیس ستمی کرده بود . [ در حالی که آن ابلیس پُر تلبیس نسبت به آدم (ع) خیانت ورزید ]

آدمی مر مار و کژدم را چه کرد / کو همی خواهد مر او را مرگ و درد ؟


مثلا آدم به مار و عقرب چه بدی رسانده که آنها مرگ و درد را برای او خواهانند . یعنی قصدّ هلاک و آزار انسان را دارند .

گرگ را خود خاصیت بِدریدن است / این حسد در خلق ، آخِر روشن است


معلوم است که خاصیت و خوی گرگ ، دریدن این و آن است . ولی حسادت هم در مردم آشکارا دیده می شود . [ پس احتمال دارد که آن خادمِ هادم ، به مقتضای پلیدی و خیانتِ درون ، در مقابل نیکی و احترامی که بدو کرده ام نسبت به من گزندی رساند ]

باز می گفت این گُمانِ بد خطاست / بر برادر این چنین ظنّم چراست ؟


صوفی باز با خود گفت : در حقِ آن خادم ، این بدگمانی نارواست . چرا باید در بارۀ برادرم چنین گمانِ بَدی داشته باشم . [ در سوره حجرات در قسمتی از آیه 12 آمده است . « ای کسانی که ایمان آورده اید ، از بسیاری گمان ها دوری کنید که همانا پارهای از گمان ها ، گناه است » ]

باز گفتی حَزم ، سُوالظنِ توست / هر که بَد ظن نیست کی ماند دُرُست ؟


دوباره با خود گفت : دوراندیشی ، در بَدگمانیِ تو است . هر کسی که بدگمان نباشد کی سالم می ماند . [ هر کس که نسبت به مسائل پیرامونش بدگمان نگردد . نمی تواند از شرّ توطئه و خدعۀ دشمنان سالم بدر برد ]

صوفی اندر وسوسه و ، آن خر چنان / که چنین بادا جزای دشمنان


صوفی دچار این وسوسه ها و خیالات پریشان بود . و آن خر نیز گرفتار بلا و رنجی بود که سزاوار است دشمنان بدان حالِ زار دچار آیند .

آن خرِ مسکین میانِ خاک و سنگ / کژ شده پالان ، دریده پالهَنگ


آن خر بینوا در میان خاک و سنگ درغلتیده بود و پالان از کمرش واژگون شده و پالهنگ اش گسسته بود . [ پالهنگ = ریسمانی که بر یک جانبِ اسب و الاغ بندند ]

کُشته از ره ، جملۀ شب بی علف / گاه در جان کندن و ، گه در تلف


از راه رفتن بسیار به حالِ مرگ افتاده بود . تمام شب را بی علف سر کرده بود . گاهی در حالِ جان کندن بود و گاهی در حالِ مُردن و تلف شدن .

خر همه شب ذکر می کرد : ای اِله / جَو رها کردم ، کم از یک مشتِ کاه


آن الاغ زبان بسته سراسر شب با زبان حال می گفت : خدایا ، من از جو صرف نظر کردم . حداقل یک مشت کاه به من برسان .

با زبان حال می گفت : ای شیوخ / رحمتی ، که سوختم زین خامِ شوخ


با زبان حال چنین می گفت : ای سروران و ای بزرگان ، شما رحمتی کنید که از دستِ این نادان و بی شرم سوختم . [ خامِ شوخ = نادانِ گستاخ و بی شرم ]

آنچه آن خر ، دید از رنج و عذاب / مرغِ خاکی بیند اندر سیلِ آب


رنج و عذابی که آن شب ، الاغ زبان بسته دید . پرنده خشکی در سیلاب می بیند . یعنی همان اندازه که پرنده خشکی در آب دچار بلا و عذاب می شود . آن الاغ بیچاره نیز آن شب عذاب دید .

پس به پهلو گشت آن شب تا سحر / آن خرِ بیچاره از جوع البَقَر


خر بیچاره آن شب تا سحر از شدّتِ گرسنگی این پهلو و آن پهلو می شد . [ جوع البقر = از بیماریهای معده است که مبتلای بدان هر چه بخورد ، سیر نمی شود و گاو بدان مرض بسیار مبتلا می شود ]

روز شد ، خادم بیامد بامداد / زود پالان جُست ، بر پُشتش نهاد


همین که روز فرا رسید . خادم سحرگاه به طویله آمد و بی درنگ پالان را پیدا کرد و در پشتِ آن زبان بسته گذاشت .

خَرفروشانه ، دو سه زخمش بزد / کرد با خر آنچه ز آن سگ می سزد


خادم ، مانند خر فروشانِ حرفه ای به آن خرِ بیچاره دو سه سیخک زد و زخمی اش کرد و آنچه که از آن سگ سیرت و درنده خو برمی آمد با آن زبان بسته کرد .

خر ، جهنده گشت از تیزیّ نیش / کو زبان ، تا خر بگوید حالِ خویش ؟


از تیزی و شدّتِ نیشتر خادم ، خر می جهید . ولی مگر آن خر زبان داشت که حال زارِ خود را بازگو کند ؟

بخش خالی. برای افزودن محتوا صفحه را ویرایش کنید.

دکلمه بسته شدن تقریر معنی حکایت به سبب میل مستمع به ظاهر

دکلمه بسته شدن تقریر معنی حکایت به سبب میل مستمع به ظاهر

زنگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر دوم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟