مؤاخذۀ یوسف به حبس به سبب یاری خواستن از غیر حق | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر ششم ابیات 3400 تا 3517
نام حکایت : حکایت آن مرد فقیر که وظیفه ای داشت از محتسب تبریز
بخش : 8 از 10 ( مؤاخذۀ یوسف به حبس به سبب یاری خواستن از غیر حق )
در شهر تبریز محتسبی بود به نام بَدرالدین عُمَر که به نیکدلی و گشاده دستی معروف بود . صفت جُود و سَخا در او به تمامی ظهور داشت . چندانکه حتّی حاتم طایی نیز در برابر دریادلی و جوانمردی او به چیزی شمرده نمی آمد . خانۀ او کعبۀ آمالِ بیچارگان و حاجتیان بود . در آن میان درویشی که بارها طعم عطای او را چشیده بود و به امید دهش های بیکران او خود را به وامی بس گران دچار کرده بود و در ادای آن به غایتِ استیصال رسیده بود . راه تبریز در پیش گرفت تا از این مخمصۀ جانکاه برهد . او که نُه هزار دینار مقروض بود با سختی و مرارتِ تمام خود را به تبریز رسانید و بیدرنگ راهی خانۀ محتسب شد . امّا هنوز …
متن کامل ” حکایت آن مرد فقیر که وظیفه ای داشت از محتسب تبریز “ را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
چنانکه یوسف (ع) از یک زندانی نیازمندِ فروتن نیکبختی یاری خواست . ( سعدانی = نیک بخت ) [ عنوان این بخش اشاره است به آیه 42 سورۀ یوسف « و (یوسف) به یکی از آن دو (زندانی) که گمان می کرد رهایی یافتنی است گفت مرا نزدِ صاحب (فرعون) یاد آر . این سان شیطان یادِ صاحبش را از خاطر او بزدود . بدین جهت (یوسف) چند سال در زندان ماند » . چون یوسف (ع) از مخلوق مدد خواست به قولِ مشهور مفسّران هفت سال در زندان به سر برد . ]
یوسف از همبند خود یاری خواست و گفت : وقتی از زندان بیرون رفتی و کار و بارت در نزدِ شاه رو به راه شد . [ مُستَوی = راست ، هموار ]
مرا در حضور آن شاهِ ارجمند یاد کن تا مرا نیز از زندان مرخص کند .
کسی که خود گرفتار زندان است . چگونه می تواند زندانی دیگر را خلاصی دهد ؟ یعنی اهلِ دنیا جملگی اسیر و بندی اند . اینان نمی توانند یکدیگر را نجات دهند . [ اِقتناص = شکار ، شکار کردن ، در اینجا به معنی اسیر و گرفتار ]
اهل دنیا همگی به منزلۀ زندانیان اند . و در این سرایِ سپنج به انتظار مرگ در نشسته اند .
مگر افراد نادر و منحصر به فردی که جسمشان در زندان دنیا و روحشان بر اوج آسمان باشد . ( کیوان = که نام عربی آن زُحل است از سیاره های منظومۀ شمسی است . تا پیش از کشف سیاره های اورانوس ، نپتون و پلوتون ، بلندترین و دورترین سیاره به شمار می آمده . چنانکه معنی لغوی زُحل نیز گویای این مطلب است . زیرا زُحل یعنی دور شد . ( فرهنگ اصطلاحات نجومی ، ص 336 ) از این رو در ادبیات فارسی و عربی هر چیز بسیار بلند و دور را به آن مَثَل می زنند . [ عارفان بِالله که به مرگ اختیاری مُرده اند بر حسب ظاهر میان مردم می زیند . و بطور عادی حشر و نشر می کنند . ولی اتّصال و پیوند روحی شان با عالم قدس برقرار است . ]
پس یوسف نبی به کیفر آنکه بندۀ ناتوانی همچون خود را یاور خود پنداشت . در چند سال در زندان ماند .
شیطان یادِ یوسف را از خاطر آن (یار زندانی) بزدود و سفارش یوسف را از دلش محو کرد . [ همبند یوسف وقتی از زندان آزاد شد . بکلّی قول و قرارهای خود را با یوسف از یاد بُرد . ]
به جهت این گناه که از یوسف خوش خُلق سر زد . به تقدیر خدا چند سال در زندان به سر برد . [ مشهور مفسّران این مدّت را هفت سال می دانند . ]
از بارگاه الهی به یوسف ندا در رسید که تا کنون از شمسِ هدایت الهی چه تقصیری به ظهور آمده که تو خفّاش وار به تاریکی ها پناه ببری ؟ یعنی چه شده که تو به جای توسّل به خالق به مخلوق متوسّل می شوی . ]
آخر از دریا و ابر چه تقصیری سر زده که تو از ریگ و سراب یاری می خواهی . یعنی از حقیقت چه بَدی دیدی که متوسل به باطل شده ای . [ آن مردمانی که تو خود را به آنان پشتگرم احساس می کنی سرابی بیش نیستند . و یا به قول حضرت علی (ع) همچون ابرهای بی بارانی هستند که سخت می غُرّند و می خروشند امّا قطره ای باران نمی بارند . ]
اگر چه عوام النّاس همچون خفّاشکان حقیر ، روشنی گُریز و باطل گرا هستند . امّا آخر ای یوسف تو دیگر چرا که چشمانی بصیر و بینا داری .
اگر خفّاشی به جانب نقصان و تباهی برود . شاهبازی که دست آموز شده است چرا باید چنین لغزشی مرتکب شود ؟ یعنی اگر مردمان خفّاش صفت به پستی ها می گرایند تعجبی ندارد . امّا تو که پروردۀ دستِ قدرت و حکمت الهی هستی چرا به مخلوق امید می بندی . [ کور و کبود = زشت و ناقص ، گول و نادان ]
از اینرو استاد ازل یعنی حضرت حق ، یوسف را بدین صورت ادب کرد تا هیچوقت بر چوب پوسیده تکیه مکند و آن را ستون قرار ندهد .
امّا حضرا حق در زندان ، یوسف را به ذکر خود مشغول داشت تا از زندانی بودن خود درد و اندوهی احساس نکند .
خداوند چنان اُنس و مستی روحانی ای به یوسف داد که نه زندان در نظرش زندان آمد . نه تاریکی سلول در نظرش تاریکی آمد . [ غَسَق = تاریکی ]
هیچ زندانی وحشتناک تر و نامطلوب تر و تاریک تر و پُر خون تر و کراهت بارتر از رَحِمِ مادر نیست . [ وَحِش = وحشت زا / وَخِم = ناموافق ، ناسازگار ، کراهت انگیز ]
امّا چون خداوند در رَحِم ، دریچه ای به جانب خود گشوده است . بدن تو با وجود آنکه در بدترین زندان است با اینحال هر لحظه می بالد و رشد می کند .
در آن زندان موحش (رَحِم) به سبب ذوق و لذّتی خدادادی که به هیچ مقیاسی در نمی گنجد از نهالِ وجود تو برگ و بار حواس می شکفد . ( غِرس = نهال ، قلمه ) [ در آیه 78 سورۀ نحل آمده است که آدمی به گاهِ زاده شدن از شکم مادر حامل هیچگونه علمی نیست امّا از طریق سمع و بصر و دل اکتساب علم می کند . ]
خروج از رَحِم مادر برای تو دشوار می آید . چندانکه به هنگام تولّد از دهانۀ رَحِم به پشتِ آن می گریزی . یعنی وقتی قابله دست می بَرَد که بچه را بیرون آورد . بچه مقاومت می کند و خود را به انتهای رَحِم جمع و جور می کند . [ زِهار = شرمگاه ، در اینجا مراد دهانۀ رَحِم است ]
مسیر لذّت جویی را از درون بدان نه در بیرون . طلب کردن کاخ های مجلّل و دژهای مجهّز از حماقت است . [ زیرا تا درون آباد نباشد بهترین کاخ ها نیز برای آدمی به زندان مخوف و شکنجه گاه تبدیل می شود . ]
برای همین است که گاه می بینی که شخصی در گوشۀ یک مسجد ساده و بی آرایه در کمال خوشی و آرامش نشسته . امّا فردِ دیگری را می بینی که در باغی مصفّا و مجلل اخم آلود و ناکام کِز کرده است .
در طریق مسائل معنوی و اخلاقی نه تنها تَرک گقتن کاخ ها کارِ مهمّی نیست . بلکه باید بکلّی مقتضیّاتِ جسمانی را ویران کنی . زیرا ای سرورِ من ، گنج در ویرانه ها یافته آید .
مگر نمی بینی که در مجلسِ شراب خواری موقعی شخص به حدِّ اعلای کیف و خوشی می رسد که به اصطلاح «خراب شود» . یعنی بکلّی از خود بی خود شود یا به قول معروف «سیاه مست» شود . [ تو نیز تا بکلّی از منی و انانیّت بیون نیایی به خوشی حقیقی نخواهی رسید . ]
اگر چه خانۀ وجودِ تو پُر از نقش و نگار آرزوها و خواسته های رنگارنگ است . امّا باید آن خانه را از بیناد برکَنی و در جستجوی گنج حقیقت برآیی و چون آن گنج را یافتی مجدداََ معمورش کنی .
خانۀوجود آدمی پُر است از نقوش آرزوها و تصاویر خیالات . و این نقوش و تصاویر حجابی است بر گنج وصال الهی . یعنی تا وقتی که در بندِ صُوَرِ نفسانی و مُشتهیات حیوانی باشی از وصال حضرت حق خبری نیست که نیست .
اگر نیک بنگری درخواهی یافت که همۀ اندیشه ها و فعالیّت های روانی انسان پرتوی است از تجلیّات گنج نهفتۀ حقیقت . [ زیرا از جمادِ صرف و مادّۀ محض ، اندیشه ها و افکار و حالات روانی بیرون نیاید . ]
این هم از لطافت و شفافیّت های آبِ گرانقدر است که قطعات کف روی آن پرده ای می کشد . یعنی همانطور که کف از آبر برمی آید و سطح آب را می پوشاند . کثرات و ممکنات نیز که از حضرت حق به ظهور رسیده اند حجاب او می شوند .
همینطور از لطافت و جوشش روح گرانبهاست که جسمِ آدمی حجاب روح او می شود . ( ثَمَن = بها ، قیمت ) [ حجاب جسم سبب می شود که سطحی اندیشان خیال کنند که آدمی همین کالبد عنصری است .
حجاب چهرۀ جان می شود غبارِ تنم / خوشا دمی که از آن چهره پرده بر فکنم ]
پس این ضرب المثل را که بر سرِ زبان ها افتاده است خوب گوش کن که می گوید : ای برادر «از ماست که بر ماست» .
به سبب وجود اینگونه حُجُب است که این تشنگانِ کف پَرَست ، یعنی طالبان قشری حقیقت از آب با صفای حقیقت دور افتاده اند و به کف ها یعنی امور مجازی و سطحی دل خوش کرده اند .
ای آفتاب معنوی ، با وجود قبله گاه و پیشوایی همچون نو ، ما مشغول پرستش شب دیجور هستیم و خفّاش صفتی می کنیم . یعنی به جای آنکه به طرف خالق برویم دنبال مخلوق می افتیم و خود را خاسر و زیانکار می کنیم . [ برای آنکه قافیه مناسب آید «امام» را باید به صورت ممال «اِمیم» بخوانیم . ]
این خفّاش ها را به سویِ خود پرواز دِه . ای پناه دهنده ، آنان را از خفّاش صفتی رها کن . [ مَطار = پرواز کردن / مُستَجار = پناه دهنده ]
این جوان ، یعنی امیر مالباخته به سبب این گناه گمراه و طاغی شده است . این گناه که به جای عرض حاجت به درگاه تو سراغِ منِ بندۀ ناتوان آمده است . خداوندا ، او را بدین گناه مؤاخذت مفرما . [ مُغیر = غارتگر ، در اینجا به معنی طاغی ]
این افکار و اندیشه ها در ضمیر عِمادُالملک در می جوشید . چنانکه شیر در جنگل می جوشد و می خروشد . یعنی هر چند او در کنار شاه آرام ایستاده بود ولی باطنش از آن ظلمی که بر آن امیر مالباخته رفته بود و نیز از اینکه او (امیر مالباخته) به جای خالق به مخلوق التجا برده بود آشفته و پُر تاب بود .
عمادالملک ظاهراََ در محضر شاه ، آرام ایستاده بود . امّا پرندۀ روحش در بوستان غیب طَیران می کرد .
عمادالملک مانند فرشتگان در قلمرو جهان غیب در هر لحظه با شراب تازه ای از تجلِیات ربّانی مست می شد . [ اَلَست = لفظ اَلَست اشارت است به آیه 172 سوره اعراف « آیا من پروردگار شما نیستم ؟ آدمیزادگان گفتند : آری ما گواهی می دهیم که تو پروردگار ما هستی » . مفسران قرآن کریم در تفسیر این آیه ، مسئله پیمان ازلی و میثاق فطری آدمیان را مطرح کرده اند . بدین معنی که همه آدمیان در عالمی به نام الست یا عالم ذر بر یگانگی و پروردگاری حق تعالی گواهی داده اند و عهد خود را بر این اصل با خدای خود بسته اند . ]
در درون عمادالملک ، جشن و شعفی برپا بود . امّا ظاهرش بسیار اندوهگین می نمود . او در کالبدِ «گوژ مانندش» دنیایی خوش و زیبایی داشت . [ مصراع دوم ناظر است به حدیث « گور یا گلزاری است از گلزارهای بهشت و یا گودالی است از گودال های آتش» ]
عمادالملک در این افکار حیران و منتظر بود که از عالم غیب چه امری به ظهور در می رسد . [ سِرار = مجازاََ به معنی راز پوشیده ]
در این وقت بود که سپهسالاران آن اسب را کشان کشان به حضور خوارزمشاه آوردند .
انصافاََ که زیر این آسمان نیلگون ، اسبی به قامت و دوندگی او وجود نداشت . یعنی آن اسب هم خوش اندام و جذّاب بود و هم تیزتَک و بادپای .
رنگ زیبای آن اسب هر چشمی را خیره می کرد . هر کس آن را می دید بی اختیار آفرین می گفت . گویی که آن اسب از درخشش صاعقه و نورِ ماه زاده شده بود . [ مَرحَب = در فارسی کلمۀ تحسین (آفرین) محسوب شود . امّا در عربی به صورت (مَرحَباََ) به معنی خوش آمدید ]
آن اسب مانند عُطارِد ، تیزتَک بود . گویی که آب و علفش از تندباد بود نه از کاه و جو . [ عُطارِد ، تندروترین سیاره است . بطوری که طی 88 روز به دور خورشید می گردد . یک روز عُطارِد برابر 59 روز زمین است ( سیارات ، ص 28 و 29 ) . در این بیت عُطارِد ، نماد سرعت است . ]
ماه پهنۀ آسمان را در یک شب درنوردد . [ مسیر = سیر و حرکت / مذهب = ذَهاب و رفتن ]
در حالی که ماه در یک شب بُرج ها را طی می کند . پس چرا مِعراج را اِنکار می کنی . [ اَبراج = بُرج ها ]
آن مرواریدِ یگانۀ شگفت انگیز یعنی حضرت رسول اکرم (ص) صد برابر ماه است . زیرا که با یک اشارۀ او ماه دو نیمه شد . [ مصراع دوم اشاره است به معجزۀ شق القمر که مستند است به نخستین آیه سورۀ قمر . در بارۀ تاریخ وقوع این معجزه تا این حد اتّفاق است که قبل از هجرت نبی اکرم (ص) به مدینه بوده است . امّا در اینکه در کدام سال وقوع یافته اختلاف دیده می شود . برخی آن را در آغاز بعثت و بعضی در اواخر دوران مکه می دانند ( مجمع البیان ، ج 9 ، ص 185 ) مولانا در مثنوی ، مکرراََ بدین معجزه پرداخته است . ]
شگفتا که محمد (ص) در معجزۀ شکافتن ماه ، حقیقت را تمام و کمال نشان نداد . بلکه حقیقت را در حدِ فهم و قدرت ضعیف اِدراک مردم به آنان نمود .
و اِلّا شأن و مقام پیامبران و رسولان از افلاک و ستارگان برتر و بالاتر آمده است .
تو اگر می خواهی شأن و مقام حقیقی پیامبران و رسولان را بشناسی باید از حیطۀ افلاک و گردش آنها خارج شوی . یعنی تا وقتی که مقیّد به محسوسات هستی نمی توانی حقیقت آنان را درک کنی مگر آنکه از کمند محسوسات برهی . [ دَوار = دَوَران ، چرخش ]
مثلاََ مادام که مانند جوجۀ درونِ تخم محسوس باشی نمی توانی نغمۀ پرندگان آسمان را بشنوی . یعنی تا وقتی که در حیطۀ محسوسات اسیر شده ای نمی توانی به اسرارِ کلمات اولیاء الله که به منزلۀ طیور آسمان هستند واقف شوی . [ فَرخ = جوجه ]
معجزات انبیا بخصوص معجزات آن نبی کریم را نمی توان در اینجا بیان کرد . پس ماجرای اسب و خوارزمشاه را نقل کن .
شمسِ لطف حضرت حق بر هر چه بتابد آن چیز شکوهِ پناهِ الهی را به خود می گیرد . حال آن چیز می خواهد سگ باشد یا اسب و یا هر چیز دیگر . [ همۀ زیبایی های برون ، انعکاسی است از جمالِ حق . ]
البته تو نباید خیال کنی که همۀ موجودات به یکسان از لطفِ ربّانی بهره مند می شوند . چنانکه لطف الهی شاملِ سنگ معمولی و لعل گرانقیمت شده است . امّا این کجا و آن کجا . [ این بیت و دو بیت بعدی این نکته را افاده می کند که هر موجودی به اندازۀ قابلیّت و حیثیّت وجودی اش از قبض وجود برخوردار می شود . چنانکه آن یکی می شود ذرّه و آن یکی می شود دَرّه . ]
لعل از لطف الهی گنجینه ای به دست آورده . یعنی لعل هم اوّل سنگ یوده ولی از تابش خورشید به مقام لعلی رسیده است . امّا سنگِ معمولی فقط گرما و حرارت خورشید را در خود ذخیره کرده است . [ دو بیت اخیر اشاره است به یکی از باورهای کُهن که پدید آمدن جواهر معدنی امثال لعل و یاقوت ، بر اثر تابش طولانی خورشید و فعل و انفعالات معدنی پدید می آید . « چنانکه آفتاب به مدتی مدید بر خاکی یا سنگی تابد تا به کثرت حرارت شعاع آفتاب ، محترق گردد . بعد از آن به مدتی دیگر آب بر آن جِرم محترق می گذرد تا منحل شود . بعضی از آن با آب بیامیزد و سیلانی پذیرد . بعد از آن حرارتی معتدل در آن تاثیر کند به مدتی دراز . تا خشک شود . پس برودتی در آن تاثیر کند تا منجمد گردد و سنگ شود . اکثر جواهر بدین ترتیب متحجّر می گردند ( تنسوخ نامه ایلخانی ، ص 21 ) مولانا می گوید معادن زر و نقره و لعل و یاقوت از تاثیر آفتاب ظاهر می شوند . ( فیه ما فیه ، ص 35 ) ] ]
پرتوِ آفتاب بر دیوار و آب به طور یکسان اثر نمی گذارد . زیرا وقتی که آفتاب بر یوار می تابد نه عکس آن بر دیوار منعکس می شود و نه آفتاب به لرزش و اضطراب می افتد . در حالی که وقتی آفتاب بر آب می تابد هم عکس خورشید در آن منعکس می گردد و هم تصویر خورشید همراه با اضطراب و نوسان آب می لرزد .
چون آن شاه یگانه لَختی از تماشای اسب حیران شد . رو به عمادالملک کرد و گفت :
ای برادر ، آیا این اسب خوبی نیست ؟ گویی که این اسب از بهشت آمده است نه از زمین . [ اَچی = به زبان ترکی یعنی برادر ]
پس عمادالملک بدو گفت : شاها ، اگر دل در گرو چیزی بنهی . آن چیز اگر دیو هم که باشد در نظرت فرشته جلوه می کند . [ وقتی میل و شهوت غالب آید زشت ترین چیزها زیبا می نماید . ]
هر چه نظرت را جلب کند . آن چیز در چشمِ تو زیبا می آید . البته این اسب هم این اسب هم زیبا و خوش قد و قامت است . ولی . [ گَش = زیبا ، خوش رفتار / رَعنا = خوش قد و قامت ]
اگر خوب دقت کنی می بینی که سرِ آن اسب تناسبی با اندامش ندارد . گویی که سرش شبیه سرِ گاو است .
این حرفِ عمادالملک در دلِ خوارزمشاه اثر نهاد . بطوری که زیبایی اسب را در نظر شاه حقیر و ناچیز نشان داد .
مثلاََ اگر در داد و ستدها اغراض نفسانی دخالت کند . شخص می تواند یوسف زیبا رُخسار را به تمنی بخس بخرد . ( سه گز کرباس = کنایه از بهای ناچیز و ثمن بخس ) [ در آیه 20 سورۀ یوسف آمده است « و او (یوسف) را به بهایی اندک فروختند و در بارۀ او بی رغبت بودند » ]
منظور بیت : وقتی در معاملات اغراض نفسانی حاکم شود ارزش کالاها مورد نظر واقع نمی شود . بلکه دلّالانِ حرفه ای چنان معایبی روی جنس خلق الله می گذارند که آن را از نظر همگان می اندازند .
یا مثلاََ وقتی که روح از بدن مفارقت جوید . شیطان دلّال مروارید ایمان شود . [ ادامه معنا در بیت بعد ]
پس آدم احمق در آن تنگنا ، یعنی در حالت نزع و احتضار ایمان خود را به یک ظرف آب می فروشد . [ شخص محتضر هنگام نزع ممکن است به عطش دچار آید . در این لحظه شیطان به صورت یکی از اطرافیان او متمثّل می شود و می رود ظرفی را پُر از شراب می کند و به جای آب به محتضر می نوشاند و بدین ترتیب او را بدین فعل حرام می کشاند . ]
شخص محتضر خیال می کند که آن ظرف از آب پُر شده است . در حالی که از آب خبری نیست بلکه در آن شراب ریخته است . زیرا شیطان نیّتی جز مکر و حیله ندارد . [ تخریق = دروغگویی ، در اینجا مکر و حیله ]
تو که اکنون در این دنیا سالم و سرحالی گوهر صداقت را با خیالات بی اساس معاوضه می کنی . یعنی ایمان و صفای قلب را به لذّت های دنیوی که خیالی بیش نیست می فروشی .
در هر لحظه مروارید معدنی را می فروشی و مانند طِفلکانِ کم عقل به جای آن گردو می گیری . [ هر لحظه گوهر ایمان و پاکی را از دست می دهی و به جای آن حطامِ دنیوی می ستانی . ]
تو که به دوران صحّت و قدرت اینگونه گوهر ایمانت را به ثمن بخس می فروشی . هیچ عجب نیست که به هنگام احتضار چنین عملی داشته باشی . یعنی شراب را به جای آب زلال از دست شیطان بنوشی .
در خیال تو صورتی مُخَیّل پدید آمده است . تو درست مانند گردویی هستی که به هنگام شکستن پوسیدگی اش معلوم می شود . [ دَق = کوفتن ، شکستن ]
آن خیال در ابتدا مانند ماهِ تمام است . ولی در انتها مانند هلال ، باریک می گردد . یعنی خیالا دنیوی در ابتدای ظهور ، جذّاب و چشمگیر است . ولی وقتِ تحقّق و حصول آن درمی یابی که واقعاََ «آوای دُهل شنیدن از دور خوش است » .
اگر تو از همان اوّل ، پایان آن را ببینی از نیرنگ سُست آن آسوده خواهی شد . [ فاتر = سست ، خموده ]
ای درستکار ، دنیا همچون گردوی پوسیده است . بهتر است آن را از دور تماشا کنی و آن را به تجربت میاری .
شاه آن اسب را با چشم حال دید امّا عمادالملک آن را به چشم عاقبت بینی تماشا کرد . یعنی شاه ظاهر را دید و عماد باطن را .
چشم شاه فقط توانست دو گز از این راه پُر پیچ و خم را ببیند . در حالی که چشم عاقبت بین عمادالملک پنجاه گز از آن را دید . [ گز = واحدی در اندازه گیری که امروزه حدود یک متر حساب می شود / لُغَز = سوراخ موش دشتی که بسیار پر پیچ و خم است ، راههای کج و معوح ، معمّا و چیستان ]
آن چه سُرمه ای است که خداوند به چشم دل می کشد و باعث می گردد که چشم دل ، حقیقت را از پشتِ صد پرده ببیند . [ مراد از این «سُرمه» ، کُحلِ هدایت و عنایت ربّانی است . ]
چون چشم آن بزرگمرد (پیامبر) با عاقبت بینی همراه شده بود . با همان چشم دنیا را مُردار مُتعفّن نامید . ( جیفه = لاشه ، مردار بو گرفته ) [ حضرت امیر مؤمنان علی (ع) می فرماید : « و دنیا خواهان بر سرِ مُرداری بویناک با هم به ستیز برخیزند » ( نهج البلاغه ، خطبۀ 151 ) و باز می فرماید : « و دنیا خواهان بر سرِ مُردارِ دنیا رسوا شوند » ( نهج البلاغه ، خطبۀ 108 )
برای پادشاه همین یک عیب کافی بود که با شنیدن آن محبّت اسبِ مورد علاقه اش در دلش سرد شود . [ حَسب = کافی ]
شاه چشم خود را رها کرد و چشم عمادالملک را برگُزید . و عقل خود را رها کرد و به گفتۀ او گوش سپرد .
البته حرفی که عمادالملک در باره آن اسب به شاه زد . بهانه و روپوشی بیش نبود . زیرا خداوند یگانه به سبب دعای عمادالملک ، محبّت آن اسب را در دل شاه سرد کرد . [ عامل تغییر در نظر شاه نسبت به آن اسب ، سخنی بود که عمادالملک در مورد آن اسب به شاه گفت . در حالی که مولانا می گوید آن حرف ، روپوش واقعیت بوده است نه علّت آن . سبب اصلی سرد شدن محبّت اسب در دل شاه دعاهای نهانی عمادالملک بوده است . مولانا این مطلب را به کرّات در مثنوی طرح کرده است . در حکایت دقوقی (دفتر سوم) ، وقتی اهالی طوفان زده کشتی در وسط دریا با دعای دقوقی به ساحل نجات می رسند خیال می کنند که تدبیر و تلاش آنان موجب نجاتشات از ورطۀ هلاک بوده است در حالی که عامل اصلی نجات آنان دعای کسی بود که اصلاََ او را ندیده بودند . ]
خداوند درِ جمالِ اسب را به روی چشم شاه بست . منتهی سخنی که عمادالملک در مذمّت آن اسب گفت به منزلۀ صدای آن در بود . یعنی همانطور که صدای در ، علامت باز و بسته شدن آن در است و نه علّتِ آن ، نکوهش عمادالملک از آن اسب نیز سبب انصراف شاه نبود بلکه آن سخن روپوشی بود بر واقعیت که سطحی اندیشان حدوثِ آن واقعه را بدان اِسناد دهند . حال آنکه اهل نظر درمی یابند که راز و نیاز عمادالملک با خداوند سبب آن بوده است . [ نیکلسون می گوید : فعل حق بر قلب به بستن یا گشادن در تشبیه شده است . و سخنان ولیّ که خبر از آن فعل می دهد به صدایی که در وقت بسته یا باز شدن از در برمی خیزد ( شرح مثنوی معنوی مولوی ، دفتر ششم ، ص 2216 ) ]
خداوند از سخن عمادالملک پرده ای ساخت و بر چشم شاه افکند . همان پرده ای که حتّی می تواند ماهِ منیر را در چشم ها تیره و تار کند .
خداوند همان پاکیزه معماری است که می تواند در عالم غیب از سخنان و گفته ها دژهایی استوار بسازد . [ اگر خداوند اراده کند سخن ساده به صورت ابری غلیظ و حجابی ضخیم دیدۀ دلِ گُریزترین آدمیان را می پوشاند . ]
سخن را به منزلۀ صدای درِ قصر اسرار بدان . حال دقت کن که آیا آن سخن ، صدای باز شدن درِ اسرار است یا صدای بسته شدن آن ؟ [ بسیاری از سخنان علامت بسته شدن درِ خانۀ اسرارِ الهی به روی گوینده و شنوند است . این سخنان البته سخنان نفسانی است . امّا بعضی از سخنان نیز علامت باز شدن درِ اسرارِ الهی به روی گوینده و شنونده است . ]
صدای آن در ، احساس شدنی است . ولی درِ اسرار الهی ورای حواس است . این صدا را احساس می کنید ولی درِ اسرار الهی را نمی بینید . [ تبصرون = می بینید ]
وقتی که چنگِ اصحاب حکمت خوب به نوا درآید . باید دید که کدامین در از درهای باغ بهشت باز شده است ؟ [ دهانِ عارف مثلِ دری از درهای بهشت است . وقتی سخن می گوید اشجار و اثمار حکمت و معرفت نمایان می گردد . مراد از «حکمت» در اینجا بینش عرفانی است . ]
وقتی که بانگِ سخنان ناپسند به ظهور می رسد . باید دید که کدامین در از درهای دوزخ باز می شود . [ سَقَر = در لغت به معنی داغ کردن و رنگ چیزی را عوض کردن است ، گفته اند که سَقَر ، درکه ای از درکات دوزخ است ( مجمع البیان ، ج 10 ، ص 388 ) / دروا = ظاهراََ مخفّفِ اَندروا به معنی معلق و آویخته در هوا که در اینجا مجازاََ به معنی آشکار و هویدا ، در دیوان شمس آمده :
چون چنگ شدم جانا آن چنگ تو دروا کن / صد جان به عوض بستان و آن شیوه تو با ما کن ]
حال که از درِ جهنم دوری ، صدای آن را بشنو . خوشا به حال کسی که چشمِ باطنی اش گشوده است . ( منظر = در اینجا به معنی نظر ) [ دو بیت اخیر می گوید که دهانِ جهّال مثل درِ جهنم است و سخنان جگر سوز آنان غوغا به پا می کند . امّا کسی که دیدۀ باطنی داشته باشد از زبانِ آتشین و کژدُم آسایِ آنان عبرت می گیرد و به سخنان حق و صواب می پردازد . ]
تو این مطلب را تجربه کرده ای که هر گاه به کسی نیکی می کنی به حیاتِ طیّبه و آسودگی روانی می رسی .
امّا وقتی به جُرم و فساد می پردازی . حیاتِ طیّبه و ذوق معنوی در تو می میرد .
دیدۀ حقیقت بین خود را رها مکن و به دیدۀ فرومایگان توسّل مجو . زیرا که این لاشخورصفتان تو را به سویِ مُردارِ مُتعفّن مادیّات می کشانند .
چرا چشم بینای باطنی خود را فرو می بندی و خود را به کوری می زنی و می گویی : برادر ، لطفاََ عصا کشِ من شو زیرا که من نابینا هستم ؟ [ اَچی = برادر ]
امّا اگر خوب دقّت کنی خواهی دید که آن عصا کشی که انتخاب کرده ای از خودِ تو نابیناتر است .
همچون نابینایان دست به ریسمان الهی بزن و جز اوامر و نواهی او به هیچ چیز تمسّک مجو . [ در آیه 103 سورۀ آل عمران آمده است « و به ریسمان خداوند چنگ در زنید و پراکنده نشوید … » ]
ریسمان الهی چیست ؟ ریسمان الهی عبارت از ترک کردن هواهای نفسانی و امیال شیطانی است . زیرا که هوای نفسانی موجب شد که قوم عاد دچار تد بادِ مُهلک شوند . [ عاد = نام قومی عرب و ساکنِ ریگستان اَحقاف و عمان و حضر موت ( عربستان جنوبی ) بودند . این قوم ، مردمی نیرومند و جسیم بودند . عاد فرزند ارم بن اوس بن سام بود و قبیلۀ عاد بدو منسوب است . هود بر این قوم مبعوث شد و چون به سرکشی و طغیان خود ادامه دادند بوسیلۀ بادِ صرصر هلاک شدند . در آیه 6 سورۀ حاقّه آمده است « و امّا قومِ عاد با تندبادی سرکش هلاک شدند » ]
مردم به سبب توجّه به هواهی نفسانی گرفتار زندان شهوات شده اند . همینطور پرندگان نیز به خاطر امور نفسانی و میل به چیدن دانه در دام گرفتار می آیند و بال و پرشان از پرواز فرو بسته می گردد .
ماهی نیز به خاطر امیال نفسانی در ماهی تابۀ سوزان بریان می شود و نیز به خاطر هواهای نفسانی ، افراد پاکدامن ، بی حیا و شوخ چشم می شوند . [ تابه = ماهی تابه ، ظرفی پهن و مدّور مخصوص سرخ کردن طعام ]
شعله ور شدن آتش خشم مأموران به خاطر غلیان هواهای نفسانی عدّه ای از مردم است . یعنی برخی از مردم به خطوط قانونی خود قانع نیستند لذا دچار مجازات می شوند . همینطور به کیفر و چوبۀ ترس آور اعدام گرفتار آمدن نیز از هواهای نفسانی است . [ شِحنه = داروغه ، گزمه ، مأمور ]
همانطور که شِحنه های جسمانی را بر روی زمین دیدی . شِحنۀ احکام روحانی را نیز ببین . یعنی همانطور که در عالم محسوسات عقوبت هایی برقرار است . در عالم غیب نیز کیفرهایی مقرّر است . امّا اهل غفلت متوجّه عقوبات روحانی نیستند و خیال می کنند که فقط در عالم اجسام از این خبرها هست .
روح نیز در عالم غیب شکنجه هایی دارد . امّا مادام که از کمند هواهای نفسانی رها نشده ای این شکنجه ها از نظر تو پوشیده است . یعنی خیال می کنی وجود ندارد .
همینکه از زندان محسوسات رهیدی شکنجه و عذاب روحانی را خواهی دید . زیرا که ضدّ از ضدِّ خود پدید می آید .
برای مثال ، کسی که در چاه و میان آب سیاه زاده شده . چه می داند که صفای دشت و صحرا و رنجِ در چاه ماندن چه معنایی دارد ؟
هرگاه از ترس خدا هواهای نفسانی خود را تَرک گفتی پیاله ای از چشمۀ شرابِ الهی به نزد تو آید . ( سُغراق = پیاله / تَسنیم = چشمه ای در بهشت ) [ در آیه 40 و 41 سورۀ نازعات آمده « و امّا هر که ترسد از مقام پروردگارش و خود را از هواهای نفسانی بازدارد بهشت جایگاه اوست » ]
در عرصۀ هواهای نفسانی ره مَپوی . بلکه از پیشگاه خداوند راهی را که به چشمۀ سلسبیل منتهی می شود جویا شو . ( لاتُطَرِّق = راه درست مکن ، رَه مپوی / سَل = سؤال کن ، جویا شو / سبیل = راه ) [ «سلسبیل» اشاره است به آیه 18 سورۀ انسان (دهر) « چشمه ای اندر بهشت که آن را سلسبیل نامند » سلسبیل در اصل به معنی شراب لذیذ و گوارا است و آنطور که آیه فوق تصریح می کند چشمه ای است در بهشت . ]
در اطاعت از هواهای نفسانی همچون خشکه گیاهی مباش که بوسیله باد این سو و آن سو شود . براستی که سایۀ عرش الهی بهتر از کومۀ دنیاست . ( حشیش = علف خشک شده / عریش = سایبان ، کومه ، کلبه ، خیمه ، داربست مو ، آغُل ) [ در این بیت مولانا می گوید : شایستۀ مقام آدمی نیست که مطیع هواهای نفسانی شود و نیز دنیا را به کومۀ حقیر تشبیه می کند و ترکِ هوی را راهی به سوی صعود به عرش می شمرد . ]
شاه چون تحتِ تأثیر سخن عمادالملک از آن اسب بیزار شد به خدمۀ خود گفت : هر چه زودتر این اسب را به صاحبش بازگردانید و مرا از زیر بار این ستم خلاص کنید . [ مَظلَمه = ظلم و ستمی که بر کسی رفته باشد ، هر چیز که به ستم از کسی گرفته شده باشد ]
امّا شاه این قدر هم در دل خود نگفت که : ای عمادالملک با گفتن اینکه سرِ این اسب شبیه گاو است شاهی را که شیرِ عقل است فریب مده .
نیز شاه با خود نگفت که ای عمادالملک تو زیرکانه پای گاو را به میان می کشی تا دل مرا بدان سرد کنی . برو که خداوند شاخ گاو را به اسب نمی دهد . یعنی خداوندی که حکیم است خلقت موجودات را متناسب می سازد . تو دیگر بر خلّاقِ حکیم خُرده مگیر . ( داو = نوبت بازی و قمار ، در اینجا به معنی حیله و زیرکی ) [ چون شاه سخن عمادالملک را محقّقانه نشنید لذا یکسره تسلیم کلام او شد . اصحاب تقلید نیز همینگونه اند . هر سخنی که می شنوند جزو معتقدات و باورهایشان می شود . ]
این معمار معروف بسیار مهارت دارد . مگر ممکن است که عضو گاو در بدن اسب تعبیه کند ؟ [ زاو = معمار ، استاد ماهر ]
معمار جهان کالبد موجودات را متعادل و سازوار آفریده است و ابدان آنان را همچون کاخ های متحرّک قرار داده است . یعنی همانطور که قصرها به انواع نقوش آراسته است بدن آدمی نیز به انواع آرایه ها آراسته شده است .
در اندرون کاخ ها ، ایوان ها و بالاخانه ها و شاه نشین هایی ساخته اند و از این طرف تا آن طرف حوضچه هایی تعبیه کرده اند . ( تَخریج = بیرون آوردن ، در معماری قدیم به ایوان ها و بالاخانه ها و شاه نشین ها ، تخریج می گفتند / صِهریج = حوض آب ) [ در این بیت به صورت استعاره اعضا و جوارح انسان را نام برده است . انقروی می گوید : مراد از «تخریج ها» سر و دو گوش و دو دست و دو پاست . و مراد از «صِهریج ها » چشم و بینی و دهان و شکم است ( شرح کبیر انقروی ، ج 15 ، ص 1077 ) . و شاید هم مراد از صِهریج ها ( = حوضچه ها ) رگ ها و عروق باشد که سراسر اندام آدمی را پوشانده است . ]
و در اندرون آن کاخ ها عوالمی بی انتها قرار دارد . و در میان خیمه ای این همه فضا تعبیه شده است . [ اشاره است به خلقت پیچیده انسان و این که در جِرمِ صغیر انسان ، جهان اکبر حقیقت منطوی شده است . ]
گاهی خداوند ماه را همچون شبحی ترسناک نشان می دهد . و گاهی تَهِ چاه را همچون باغ مصفّا می نمایاند .
خداوند ذوالجلال با دادن حالت قبض و بسط به چشم دلِ آدمی ، هر لحظه سِحرِ حلالی بوجود می آورد . [ قبض و بسط = شرح بیت 2961 دفتر دوم ]
از همین رو بود که محمّد مصطفی (ص) از خداوند دراخواست کرد که زشت را بدو زشت ، و حق را بدو حق بنمایاند .
تا سرانجام که اوضاع را تغییر دهی از شدّت پشیمانی دچار اضطراب نشوم . [ قَلَق = اضطراب ]
تدبیری که عمادالملک بی نظیر بکار بست . خداوندی که مالکِ مُلکِ هستی است او را بدان تدبیر راهنمایی کرد .
تدبیر حضرت حق سرمنشأ همۀ این تدابیر است . قلب آدمی میان دو انگشت جمال و جلال الهی است .
آن خداوندی که در دلِ تو مکر و قیاس پدید می آورد . می تواند در بساط همان مکر و قیاسی که بنده بدست آورده است آتش فنا و نیستی بزند . [ پلاس = گلیم ، بساط ]
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
1) ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما / افتاده در غرقابه ای ، تا خود که داند آشنا…
1) هر آن ناظر که منظوری ندارد / چراغ دولتش نوری ندارد 2) چه کار اندر بهشت آن مدّعی را…
1) ای بادِ بی آرامِ ما ، با گُل بگو پیغام ما / که : ای گُل ، گُریز اندر…
1) مگر نسیم سَحر بوی یار من دارد / که راحت دل امّیدوار من دارد 2) به پای سرو درافتاده…
1) ای نوبهارِ عاشقان ، داری خبر از یارِ ما ؟ / ای از تو آبستن چمن ، و ای…
1) غلام آن سبک روحم که با ما سر گران دارد / جوابش تلخ و ، پنداری شِکر زیر زبان…