دیدن خوارزمشاه اسب زیبای یکی از امرای سپاه خود را | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر ششم ابیات 3345 تا 3399
نام حکایت : حکایت آن مرد فقیر که وظیفه ای داشت از محتسب تبریز
بخش : 7 از 10 ( دیدن خوارزمشاه اسب زیبای یکی از امرای سپاه خود را )
در شهر تبریز محتسبی بود به نام بَدرالدین عُمَر که به نیکدلی و گشاده دستی معروف بود . صفت جُود و سَخا در او به تمامی ظهور داشت . چندانکه حتّی حاتم طایی نیز در برابر دریادلی و جوانمردی او به چیزی شمرده نمی آمد . خانۀ او کعبۀ آمالِ بیچارگان و حاجتیان بود . در آن میان درویشی که بارها طعم عطای او را چشیده بود و به امید دهش های بیکران او خود را به وامی بس گران دچار کرده بود و در ادای آن به غایتِ استیصال رسیده بود . راه تبریز در پیش گرفت تا از این مخمصۀ جانکاه برهد . او که نُه هزار دینار مقروض بود با سختی و مرارتِ تمام خود را به تبریز رسانید و بیدرنگ راهی خانۀ محتسب شد . امّا هنوز …
متن کامل ” حکایت آن مرد فقیر که وظیفه ای داشت از محتسب تبریز “ را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
یکی از امرای سپاه خوارزمشاه اسبی بس زیبا و نژاده داشت .صبحگاه که همۀ امرا و قشون حاضر بودند چشم شاه بدان اسب افتاد و بی اختیار بر اندام رعنای اسب خیره ماند . آری شاه سراپا مفتون آن اسب شده بود . از اینرو پس از مراجعت به کاخِ خود عدّه ای از سرهنگان و بهادران سپاه خود را مأموریت داد که بروند و آن اسب را به هر صورتی که میسّر است از صاحبش بگیرند و نزد او آورند . آنان همچون امواج آتشین به سوی منزل امیر تاختند و به زور اسب را گرفتند و کشان کشان بحضور شاه آوردند . از آن طرف امیر مالباخته که وابستگی عجیبی به اسبش داشت چاره ای ندید جز آنکه به وزیر شاه یعنی عمادالملک متوسّل شود . آن وزیر (عمادالملک) به نیک سرشتی شهره بود . عماد پس از شنیدن گلایۀ پُر سوز و گداز امیر ، آشفته و پُرتاب شد و آهنگ آن کرد که با تدبیری خاص اسب را بدو بازگرداند . پس به سوی شاه شتاب گرفت . سپاهیان شاه آن اسب یگانه را به معرض دیدِ شاه آوردند . در این لحظه که عماد پهلوی شاه ایستاده بود شاه بدو روی کرد و گفت : عجب اسبی ، گویی که از بهشت آمده است . عماد گفت : شاها البته که این اسب ، زیبا و جذّاب است . ولی اگر نیک بدان بنگرید نوعی بی تناسبی و ناسازواری در اندامش دیده می شود . مثلاََ شما به سرش نگاه کنید . سرِ این اسب مثلِ سرِ گاو است . البته چون حضرت سلطان بدین اسب علاقمند شده اند زشتی و ناسازواری اعضاء و جوارح او نگاه نمی کنند . چنانکه وقتی آدمی به دیو علاقمند شود او را همچون فرشته بیند . به قول صاحب بیهقی «چون به چشم رضا بدان نگریسته آید عیب آن پوشیده ماند » ( تاریخ بیهقی ، ج 1 ، ص 226 ) .
سخنان پختۀ عماد بر دل شاه مؤثر افتاد چندانکه از آن اسب دل سیر و نَفور شد و به لشکریانش گفت آن اسب را به صاحبش بازگردانید . در این حکایت مولانا مضرّاتِ تقلید و آفتِ «دهان بین بودن» را بخوبی نشان می دهد . و نیز در مطاوی ابیات اعتماد به مخلوق به جای توکّل بر خدا مورد نقد قرار گرفته است و این در جایی است که عمادالمک با خود می اندیشد که چرا امیر مالباخته به منِ مخلوق اینقدر دل بسته است و خالق را از یاد برده است .
امیری اسبی گزیده و نژاده داشت که در میان رمۀ اسبان شاه نظیر آن یافت نمی شد .
در یکی از بامدادان در میان موکبِ ملوکانه سوار بر آن اسب بود که خوارزمشاه ناگهان چشمش به اسبِ آن امیر افتاد .
شکوه و رنگِ زیبای اسب چشم شاه را خیره کرد . به طوری که تا به وقتِ مراجعت همچنان محو تماشای آن بود .
خوارزمشاه به هر یک از اعضای هیکل اسب که نگاه می کرد آن عضو به نظرش زیباتر از عضو دیگر می آمد .
علاوه بر چابکی و زیبایی و نشاط ، خداوند به او صفتی ویژه و منحصر به فرد داده بود . [ چُستی = چابکی ، چالاکی / گشی = زیبایی / رَوحَنَت = خوشی ، خوبی ، خرّمی ]
خوارزمشاه از روی عقل و تدبیر جستجو کرد و با خود گفت : این اسب چه خاصیتی دارد که عقل آدمی را می دزدد و به بیراهه می برد ؟
بخصوص که چشمِ من از تماشای اسبان اصیل و نژاده پُر شده است . و از صدها اسبِ زیبا و جذّاب که همچون خورشید می درخشد روشن و منوّر گشته است .
شگفتا ، با آنکه رُخِ شاهان در نظر من به اندازه پیاده ای (مهره سرباز در شطرنج) بیشتر نمی ارزد چطور شده است که اسبی متوسّط به ناحق نظرِ مرا به سویِ خود جلب کند ؟ [ بَیدَق = مهره پیاده یا همان سرباز در شطرنج / رُخ = از مهره های شطرنج است که از پس و پیش و راست و چپ می تواند حرکت کند . و نقش مهمی در بازی دارد . امّا مهره پیاده (سرباز) در شطرنج بطور معمول ارزش چندانی ندارد . هر چند که در مواقعی خاص و با توجه به آرایش مهره ها اهمیّت بسیاری می یابد . به هر حال خوارزمشاه می گوید من که بهترین دارایی های شاهان در نظرم حقیر است نمی دانم چرا مجذوبِ این اسب شده ام . ]
گویا خداوندِ جادو آفرین مرا جادو کرده است . این حالتی که پیدا کرده ام از جذبۀ الهی است و از خصوصیات این اسب نیست . [ اِسناد جادو به خدا مجازی است . ]
خوارزمشاه برای رهایی از این میل و شیفتگی دائماََ سورۀ فاتحه و ذکر لاحَول و وَ لا قُوَّة اِلّا بِالله می خواند . امّا نه تنها تسکین نمی یافت بلکه بر عکس ، قرائت این اذکار علاقه و سیفتگی او را بیشتر و بیشتر می کرد . [ قرائت فاتحه در نیل به مقصود و دفع بلا و شفای بیماری بسیار مؤثر و مُجرب است . اکبرآبادی در شرح مصراع دوم می گوید : شاه فاتحه نمی خواند . بلکه دلش از قرائت فاتحه نفرت اظهار می کرد . زیرا اگر واقعاََ فاتحه می خواند محال بود که از آن بلا خلاصی نیابد ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر ششم ، ص 139 و 140 ) ]
با آنکه قرائت فاتحه در جلب خیرات و دفع شُرور ذکری مجرّب و بی نظیر است . ولی (به اقتضای حکمت الهی) در مورد شاه استثناءََ بر عکس عمل کرد . زیرا او را به سوی همان چیزی می کشاند که از آن گریزان بود . ( وحید = یگانه ) [ نیکلسون و انقروی مراد از «فاتحه» را در اینجا حق تعالی می داند . بدین اعتبار که فتّاح و فاتح از اسماء الهی است . امّا بهتر است فاتحه را همان سورۀ فاتحه بدانیم . پس چون خداوند مسبب الاسباب است مقتضی ببیند دعا را نیز از اثر می اندازد . حکیم سبزواری این بیت منسوب به مولانا را به عنوان شاهد آورده است : (شرح اسرار ، ص 486 )
بیمارم و می دانی ، پس فاتحه می خوانی / ای دوست نمی دانی کز فاتحه بیمارم ]
اگر آن یگانه ذکر (فاتحه) غیر از آن چیزی که بنده می خواهد بدو نشان دهد از وارونه کاری های اوست . و اگر با قرائت آن اغیار از خانۀ دل آدمی رانده شوند این نیز از بیدار سازی های اوست . ( تَمویه = زراندود کردن ، آب طلا دادن ، آب نقره دادن ، در اینجا به معنی ظاهر سازی و وارونه کاری ) [ ممکن است کسی به ذکر و دعا مشغول شود . امّا به جای آنکه صحیفۀ دلش از نقوش غیر خدایی زدوده شود از آن آکنده گردد . گاه نیز ممکن است کسی به همان ذکر و دعا مشغول گردد و دفتر دلش از نقوش غیر خدایی زدوده گردد و تنها نقش بی نقش الهی بر آن ثبت گردد . ]
پس بر خوارزمشاه مسلّم گشت که این حالت غریبی که بدو دست داده از جانب خداست . زیرا کار خدا اینست که در هر لحظه کارهای عجیب و غریبی به ظهور آورد . [ در بیت 311 و 312 دفتر اوّل آمده :
کارِ بی چون را که کیفیّت نهد ؟ / این که گفتم هم ضرورت می دهد
گه چنین بنماید و گه ضدِّ این / جز که حیرانی نباشد کارِ دین ]
برای مثال ، گاه به سببِ ابتلای الهی و مکر ربّانی ، مردم بر پیکرهای سنگی اسب و گاو سجده می آورند .
در نظر کافرِ بُت پَرست ، بُت را همتایی نیست . در حالی که بُت شکوه و روحانیّتی ندارد .
آن جذب کنندۀ پنهان در پنهان چیست که از جهانِ برین به جهان فرودین تجلّی کرده است . [ وجه دیگر اینست که مصراع اوّل را حاوی سؤال و جواب بدانیم . بدین صورت : این جذب کننده چیست ؟ چیزی است پنهان اندر پنهان که از جهانِ برین به جهان فرودین تجلّی کرده است . ]
عقل و جان از شناخت نهانگاه غیب در حجاب اند . من که نمی توانم آن جذب کنندۀ ازلی را ببینم . اگر تو می توانی او را با چشم سَر ببینی ببین .
ادامه حکایت : وقتی که خوارزمشاه از گردش به منزلش بازگشت با ندیمان سلطنتی نهانی به مشورت پرداخت .
پس به بزرگان لشکر فرمان داد که بروند و اسب مورد نظر را از آن خاندان ، یعنی از آن امیر بگیرند و بیاورند .
بزرگان لشکر همچون صاعقه به خانۀ آن امیر فرود آمدند . امیر که همچون کوه ، با صلابت می نمود همینکه مهابت آنان را دید از ترس مانند پشم نرم و ملایم شد . یعنی خود را باخت و اسب محبوب خود را به آنان تسلیم کرد .
امیرِ مالباخته از درد و احساسِ غَبن ، جانش به لب رسید و جز عمادُالمُلک پناهی نداشت . [ غَبین = مغبون شدن ، زیان دیدن ]
زیرا عمادالملک برای هر مظلوم و هر کُشتۀ اندوه پناهی مطمئن به شمار می آمد .
سالاری محترم تر از او نبود . در نزدِ شاه همچون پیامبری جلیل القدر مورد احترام و تکریم بود .
هم عاری از حرص و آز بود و هم اصیل و زاهد . و هم ریاضت کش بود و هم شب زنده دار و بالاخره در عرصۀ سخاوت ، حاتم طائی زمان خود به شمار می آمد . [ رایض = تربیت کنندۀ اسب ، در اینجا مجازاََ به معنی اهل ریاضت به اعتبار اینکه مرکوب نَفس را تربیت می کند / شب خیز = شب زنده دار برای عبادت ]
بسیار خوش فکر و مدّبر و فرزانه بود . و اصولاََ نظرات او در هر زمینه ای پخته و مجرّب بود .
او در بذل جان و مال دستی گشاده داشت . و مانندِ هِلالِ ماه خواهان شمسِ حقیقت بود .
عمادالملک در حکومت دنیوی بیگانه و زندانی بود . یعنی او باطناََ با امارت ظاهری هیچ سنخیّتی نداشت و از آن بیگانه بود و گویی پُست و مقام برای او به منزلۀ زندان بود . امّا در عوش صفات درویشی و عاشقانه داشت . [ مُحتَبِس = زندانی شونده / خُلَّت = دوستی ، عشق / مُلتَبِس = پوشنده ]
او برای نیازمندان به منزلۀ پدر بود و در نزدِ شاه شفاعت اهلِ نیاز را می کرد و تا می توانست زیان مردمان را دفع می کرد .
همچون بُردباریِ خداوند ، معایب بدکاران را می پوشانید . اخلاق او در میان مردم تافته ای جدا بافته بود .
بارها اتفاق می افتاد که عمادالمُلک ، وزارت و امارت را تعطیل می کرد و یکه و تنها راهی کوه می شد تا در آنجا به کُنجِ عزلت و خلوت درویشانه بپردازد . ولی شاه با صد نوع تضرّع و التماس او را از این کار منع می کرد .
اگر او در هر لحظه برای صد نفر مجرم شفاعت می کرد چشم شاه باز از او حیا می نمود . یعنی او به قدری نزدِ شاه عزیز بود که شفاعت های متوالی او از مجرمان ، شاه را خشمین نمی کرد .
امیر مالباخته با سری برهنه نزد عمادالملک رفت و در برابر او به خاک افتاد . یعنی در نهایت خاکساری از او خواست که اسبش را از شاه بازستاند .
امیر گفت : ای عمادالملک من حاضرم شاه ، زنان و اموال مرا از من بگیرد و اصلاََ حاضرم که غارتگران بیایند و هست و نیستم را به یغما برند . [ حَرَم = اهل و عیال مرد ، اندرون خانه / مُغیر = غارتگر ]
امّا ای وزیرِ خیرخواه ، اگر این اسب را که جانم بدو بسته است از من بگیرد یقیناََ دق مرگ خواهم شد .
اگر شاه (یا هر کس دیگر) این اسب را از دستم بگیرد یقیناََ می دانم که ادامۀ زندگی برایم محال خواهد شد .
چون خداوند تو را به خود متّصل ساخته است . یعنی چون تو به مقام مقرّبین درگاهِ احدیّت رسیده ای . ای مسیح صفت هر چه زودتر دستِ شفاعت و محبّت بر سرم بکش .
من بر فقدان همسر و زَر و سیم و املاکم صبر توانم آورد . ولی بر فقدان اسبِ محبوبم صبر نتوانم کردن . باور کن که این حرفهایم ساختگی و ریاکارانه نیست . [ عُقار = متاع و اسباب خانه ، مال برگزیده ]
اگر سخنانم را باور نمی داری قول و فعلم را امتحان کن .
عمادالملک با چشمی گریان و در حالی که چشمانش را می مالید تا اشک هایش را پاک کند . پریشان حال نزدِ شاه دوید .
او ساکت کنار شاه ایستاد و در دلش با خداوندی که پروردگار بندگان است راز و نیاز می کرد .
عمادالملک کنار شاه ایستاده بود و راز دل او را می شنید . یعنی درمی یافت که شاه نیز با همۀ قدرت و شوکت ظاهری خود مانند سایر مردم ، فقیر و محتاج است . چون اگر محتاج نبود هرگز مفتون اسبِ امیر نمی شد و آن را غصب نمی کرد . عمادالملک با خود چنین می اندیشید .
خداوندا ، اگر آن جوان ، یعنی اگر امیر مالباخته راه را کج رفت و ندانست که نباید جز تو به کسی دیگر پناه ببرد .
هر چه سزاوار خداوندی توست انجام بده و او را مؤاخذه مکن . هر چند که رهایی خود را از اسیرانِ همگنِ خود طلب می کند . یعنی به جای آنکه به تو التجا برد و گشایش مشکلِ خود را از تو استدعا کند به بندۀ اسیر و محتاجی چون من پناه آورده است .
زیرا جمیع مردمان از گدا تا سلطان همگی محتاج اند . [ در آیه 15 سورۀ فاطر آمده است « ای مردم شما فقیران درگاهِ خداوندید … » ]
با وجودِ خورشیدی که کاملاََ روشن است از شمع و فتیله روشنایی خواستن . ( ذُبال = فتیله ها ) [ ادامه معنا در بیت بعد ]
و با وجود خورشید خوش رفتار از شمع و چراغ روشنایی طلب کردن . ( خوش مَساغ = خوش رفتار ، خوش مدار ، خوش خرام ) [ این بیت نیز تأکید بیت قبلی است و متمم آن در بیت بعدی آمده است . ]
بدون شک بی ادبی از جانب ماست و کفران نعمت و عملی هوس بازانه به شمار آید .
امّا اکثریت عقول به هنگام تفکّر مانند خفّاش ، تاریکی را دوست می دارند . یعنی به جای آنکه به شمسِ حقیقت توجّه کنند به تاریکی روی می کنند . [ افتکار = اندیشیدن ]
برای مثال ، اگر به هنگام شب ، خفّاش کِرمی پیدا می کند و می خورد آن کِرم را خورشید جان پرورش داده است .
اگر خفّاش به هنگام شب از خوردن کِرمی سَرخوش و مست شده آن کرم بواسطۀ نور خورشید حرکت و جنبش یافته است .
آفتابی که روشنی از آن نشأت می گیرد . حتّی به دشمن خود نیز نعمت عطا می کند . [ می زِهَد = می تراود ، نشأت می گیرد / نواله = لقمه و توشه ، در اینجا به معنی نعمت و عطا ]
منظور سه بیت اخیر : در این شب دنیا اگر آدمیان خفّاش صفت غذای نفسانی تناول می کنند آن غذا نیز پروردۀ شمس حقیقت است . پس شمس حقیقت به منکران نیز نواله می دهد .
امّا شاهبازی که صفت خفّاشانه ندارد . چشمِ بصیرِ او منوّر و حقیقت بین است .
اگر آن باز بلند پرواز به هنگام شب مانند خفّاش زیاده خواهی کند . خورشیدِ حقیقت او را تنبیه کند تا ادب شود .
خورشید حقیقت بدو گوید : فرض کنیم که آن خفّاشِ ستیزه گر مرضی دارد . امّا تو دیگر چه مرضی داری ؟ [ لُد = ستیزه گر ، مردم سخت خصومت ]
تو را گوشمالی می دهم تا دل افسرده و غمین شوی و نتوانی در برابر خورشید نافرمانی کنی . ( اِکتئاب = افسرده شدن ، اندوهگین شدن ) [ منظور از ابیات اخیر اینست که خداوند اهل نفسانیّات را طبق قانون اِستدراج به حال خود وانهاده است تا در لذّات و غفلت فرو روند . ولی اگر یکی از بندگان محبوب او اندکی به ستم کاری و هوس کاری بگراید از غیرتش او را فوراََ به کیفر رساند . ]
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
1) ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما / افتاده در غرقابه ای ، تا خود که داند آشنا…
1) هر آن ناظر که منظوری ندارد / چراغ دولتش نوری ندارد 2) چه کار اندر بهشت آن مدّعی را…
1) ای بادِ بی آرامِ ما ، با گُل بگو پیغام ما / که : ای گُل ، گُریز اندر…
1) مگر نسیم سَحر بوی یار من دارد / که راحت دل امّیدوار من دارد 2) به پای سرو درافتاده…
1) ای نوبهارِ عاشقان ، داری خبر از یارِ ما ؟ / ای از تو آبستن چمن ، و ای…
1) غلام آن سبک روحم که با ما سر گران دارد / جوابش تلخ و ، پنداری شِکر زیر زبان…