گریختن عاشق از عسس و یافتن معشوق خود در باغ | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر چهارم ابیات 40 تا 80
نام حکایت : حکایت آن عاشق که از عسس گریخت و معشوق را در باغ یافت
بخش : 1 از 4 ( گریختن عاشق از عسس و یافتن معشوق خود در باغ )
در انتهای دفتر سوم ، حکایتی اغاز شد که نقلِ آن ناتمام ماند و دنبالۀ آن به دفتر چهارم کشیده شد . حکایت از این قرار بود : جوانی عاشقِ زنی شد و شور عشق ، خواب و خور از او در ربود . امّا هر گاه که این عاشق ، نامه ای به معشوق خود می نوشت و ضمن آن اظهار عشق و علاقه می کرد . نامه رسان و یا خدمتکار آن زن از روی حسادت در مفادِ نامه دست می برد و کلماتِ آن را تغییر می داد و خلاصه نمی گذاشت که عریضه عاشق بطور کامل به معشوق رسد . هفت هشت سال بدین منوال گذشت تا اینکه شبی داروغۀ شهر در کوچه ای خلوت و تاریک جوانِ عاشق را می بیند و به خیالِ آنکه دزد و یا مُجرمی یافته ، فرمان ایست می دهد . امّا جوان می گریزد و …
متن کامل ” حکایت آن عاشق که از عسس گریخت و معشوق را در باغ یافت ” را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
ما در آن حکایت به اینجا رسیدیم که آن جوانِ عاشق از ترسِ داروغه اسبِ خود را به داخلِ باغی راند و بدانجا وارد شد . [ عَسَس = شبگرد ، گزمه / فَرَس = اسب ، « راندن اسب » در اینجا بدین معنی نیست که آن جوانِ عاشق سوارِ اسب بوده بلکه جنبۀ مجازی دارد یعنی شتابان وارد آن باغ شد . مولانا این حکایت را در اواخر دفتر سوم آغاز کرد و آن را ناتمام نهاد و اینک دنبالۀ آن را پی می گیرد . ]
از قضا آن معشوقه دلربا و زیبا که جوانِ عاشق هشت سال از غمِ عشقش به رنج و بلا مبتلا بود ، در آن باغ بود . [ در بیت 4780 دفتر سوم این مدّت ، هفت سال گفته شده است که تفاوتی در اصلِ ماجرا ندارد ]
آن معشوق چنان پنهان و پوشیده بود که حتّی دیدنِ سایه او نیز ممکن نبود . درست مانندِ سیمرغ که همگان نام و وصفِ او را شنیده اند امّا حقیقتِ او را نردیده اند . [ عنقا = موجودالاسم و معدوم الجسم است . همانگونه که در متونِ عرفانی آمده است ، عنقا کنایه از ذاتِ اقدس الهی است که کسی او را ندیده امّا فقط اوصافش را شنیده است ، شرح بیت 54 دفتر دوم ]
بجز دیدارِ نخستین که بر سبیلِ اتفاق و تصادف پیش آمد و در همان لحظه آن معشوق ، دلِ آن جوان را ربود و او را سراپا شیفتۀ خود کرد . [ لُقیّه = یک بار دیدن / از قضا = اتفاقاََ ، تصادفاََ ]
پس از آن دیدارِ نخستین که اتفاقی رخ داده بود هر چه آن عاشق کوشید که یک بار دگر او را ببیند نشد زیرا آن معشوقِ تندخُو و ناسازگار به او مجالی برای ملاقاتِ دوباره نداد .
نه گریه و زاری ، چاره ساز تندخویی و ناسازگاری معشوق بود و نه صرفِ مال و بذل ثروت . زیرا آن معشوق که بسانِ نهال ، تر و تازه بود بسیار بی نیاز و بی آز و طمع بود . [ چشم پُر = بی نیاز ، بی توقع ، سیر / نهال = درختِ جوانِ نو رُسته ، درختی که تازه کاشته شده باشد ]
انسان ، شیفتۀ هر فن و کاری باشد ، مسلماََ خداوند از ازل ، دهان و مذاقِ روح او را با آن شیرین و پُر حلاوت کرده است . [ یعنی طبقِ قضای تکوینی ، ساختمان خلقت آدمی به گونه ای است که نسبت به هر آنچه که با مذاقِ روحی او سازگار است علاقمند می شود . از اینرو هیچ انسانی یافت نمی شود که در او اخگر شوق و عشق افروخته نباشد . منتهی عشق و شوق در هر کسی به رنگِ هویّت روحی و شخصیتی او درمی اید . خلاصه این خداوند است که اسباب و تمهیداتِ جذب و انجذاب را در سرشت آدمی به ودیعت نهاده است .
همینکه عاشق و علاقمند هر فن و کار تحتِ تأثیرِ آن علاقه و کششِ آغازین برای وصول بدان فن و کار به جستجو می پردازد . خداوند طبقِ قضای تکوینی خود و از طریقِ علل و اسباب حاکم بر جهان هر روز مانع و سدّی پیشِ روی او قرار می دهد . زیرا راهِ عشق حقیقی پر خون و خطر است . همه راهیانِ وادی عشق به بلا و محنت دچار می شوند .
همینکه خداوند ، طالبِ آن فن و کار را به جستجوی آن وامی دارد . از آن پس ، در را به روی او می بندد و می گوید مَهریه را بیاور . [ کابین = لفظاََ به معنی مَهریه و مبلغی است که به هنگام عقد نکاح بر ذِمّۀ مرد مقرر می شود . امّا در این بیت مقصود از آن سعی و مجاهدت بسیار است ( شرح مثنوی ولی محمداکبرابادی ، دفتر چهارم ، ص 4 ) یعنی ای طالب ، مادام که سعی و تلاشِ بسیار در جهتِ کشفِ حقیقت نداشته باشی شاهدِ حقیقت را در آغوش نخواهی کشید . یعنی باید در راهِ کشفِ حقیقت ، ایثار و فداکاری کنی . ]
منظور بیت : ابتدا ذوق و لذّتِ مراد و محبوب ، در روح و روانِ آدمی ظهور می کند و او بوسیلۀ نیروی محرکه آن ذوق و لذّت ، گام در طریقِ مرادِ خود می نهد . وقتی که در آن طریق به حرکت درآمد ، مشکلات و موانع همچون خارهای مغیلان بر سرِ راهش پدید آید در حالیکه در آغاز چنین نبود . به قول حافظ : « که عشق آسان نمود اوّل ، ولی افتاد مشکل ها » در این وقت اگر طالب بر مقدار سعی و مجاهدت خود نیفزاید از ادامه راه می ماند . امّا اگر اخگر میل و طلب ، او را به سعی و مجاهدتی روز افزون وادارد تا وصولِ به اصول ، راه پیماید . پس ای طالب کمال بدان که نیل به سر منزلِ کمال و تعالی معنوی موکول به عشق و ذوقِ روز افزون و مجاهدت و ریاضت است و مبادا که پنداری با شوقی آنی و عشقی سریع الزوال و مجازی می توانی بدان منزل کریم در آیی .
طالبانِ هر مقصودی به امیدِ وصول بدان مقصود حرکت می کنند و به سعی و تلاش می پردازند و در هر لحظه امیدوار و نومید می شوند . ( راجی = امیدوار ، رجا / آبس = نومید ، یاس ) [ هر گاه به عطای الهی می نگرند امیدوار می شوند و یا هر گاه نشانی از مقصود می یابند امیدوار و پشتگرم می گردند و چون به بُعدِ طریق نگاه می کنند ، نومید می شوند . حضرت علی (ع) می فرماید : « آه از کمی توشه و درازی راه و دوری سفر و سختیِ جایگاه و مقصد » ( نهج البلاغه ، حکمت 74 ) ]
هر کسی به امیدِ دستیابی به نتیجه و مقصودی تلاش می کند که در نهایت روزی دری به رویش باز شود .
امّا دوباره آن در را به رویش می بندند و آن شخصِ امیدوار با تکیه بر امیدِ خود به گشوده شدن دوباره درِ مقصود ، چابک و چالاک می شود . یعنی با گرمی و حرارتِ تمام به تلاش دست می زند . [ دَرپَرَست = پرستندۀ در ، کسی که امیدوار به گشوده شدن درِ مقصود است / آتش پا = به معنی شتابان و تیزرو ، کنایه از سرعت حرکت است ( شرح اسرار ، ص 261 ) ]
همینکه آن جوان عاشق از ترس داروغه ، شبانه به باغ وارد شد . ناگهان پایش به گنجینه ای برخورد . یعنی ناگهان به معشوقِ خود رسید .
مشیّتِ خداوند ، داروغه را وسیله ای کرد تا آن جوان به معشوقِ خود برسد . بدین ترتیب که شبانه داروغه به تعقیبِ آن جوان پرداخت و او از ترس ، به آن باغ پناه برد و اتفاقاََ معشوقِ وی در آنجا بود .
در نتیجه وقتی واردِ باغ شد دید که معشوقش با فانوس مشغولِ جستجو در جوی باغ است تا انگشتری مفقود شدۀ خود را پیدا کند .
در این لحظه بود که آن جوان از شدّتِ ذوق و شوق حق تعالی را سپاس گفت و در اثنای شکرگزاری خود ، آن داروغه را نیز دعا کرد . [ اگر آن داروغه به تعقیب او نمی پرداخت او نمی توانست به معشوقِ خود برسد . ]
می گفت : خداوندا ، من با فرار کردنم به داروغه زیان وارد کردم . پس خداوندا تو بیست برابر ان ، طلا و نقره بدو عطا فرما .
خداوندا ، او را از مقام و منصب پاسبانی و شُرطگی نجات بده و همانطور که من الآن شادم او را شاد فرما . [ عوان = سرهنگ دیوان و مأمور اجرای احکام دیوان قضا ، پاسبان و شُرطه . که غالباََ با ظلم و زور و خشونت ، ماموریت خود را انجام می دادند . بنابراین آن جوان دعا می کرد که خداوند او را از این شغل ستمکارانه نجات دهد . ]
خداوندا او را در این دنیا و آن دنیا سعادتمند فرما و از منصبِ پاسبانی و خوی تهاجمِ سگانه رهاییش ده .
بار الها ، اگر چه پاسبان و شحنگان همواره خواهانِ گرفتاری و بلا برای مردم هستند .
برای مثال ، هر گاه خبری برسد که پادشاه مسلمانان و یا شهروندان را جریمه کرده ، داروغه با نشاط و خوشحال می شود . [ زَفت = درشت ، بزرگ ، ستبر ، ضخیم ، در اینجا منظور سرحال و بانشاط شدن است ]
و هر گاه خبری برسد که پادشاه ، مسلمانان و شهروندان را موردِ لطف و عفو قرار داده و جریمه را از گردنِ آنان ساقط کرده است . [ ادامه معنا در بیت بعد ]
آن داروغه از لطف و عفوِ شاه نسبت به مردم ، اندوهناک و ناراحت می شود . بنابراین داروغه صدها نوع از این بدبختی ها دارد .
آن جوان ، پیوسته آن مأمور و پاسبان را دعا می کرد زیرا که بوسیلۀ آن پاسبانِ دولتی به راحتی و شادی رسیده بود .
آن مأمورِ حکومتی و پاسبانِ دولتی اگر برای عمومِ مردم به منزلۀ زَهر ، تلخ و ناگوار بود . امّا برای آن جوان به مثابۀ پادزهر بود . زیرا او سبب شد که آن جوان به محبوبش برسد .
پس نتیجه می گیریم که در این دنیا ، شرِّ مطلق وجود ندارد . بلکه شَر ، نسبی است . [ از اینجا به بعد مولانا به یکی از اساسی ترین موضوعاتِ فلسفی و کلامی می پردازد و آن نسبی بودن شرور در این جهان متزاحم است . شرح بیت 1999 دفتر اوّل و شرح بیت 4636 دفتر سوم . حکیم سبزواری نکتۀ دقیقی را باز می کند که مضمونِ کُلّیِ آن اینست : برخی ممکن است بر این کلامِ مولانا خدشه آورند و بگویند اگر قرار باشد که هم شَر ، نسبی باشد و هم خیر ، پس نتیجه می گیریم که هم شر وجودی اعتباری دارد و هم خیر . زیرا «نسبت» در علومِ عقلی ، امری اعتباری است و نه حقیقی . امّا در جوابِ این قَدح باید گفت : مولانا در این ابیات می خواهد بدبینیِ مطلقِ عامّه را تصحیح و تعدیل کند چرا که اینان برخی از موجودات را شرِّ مطلق می دانند . یعنی آنان را از جمیعِ جهات بد می شمرند و این پندار مسلماََ ناصواب است . چرا که ، وقتی که نسبتِ بدی و خوبی در موجودی تعارض پیدا کند نسبت ها ساقط می شود و گوهرِ اصلی «وجود» نمایان می گردد . زیرا رجوع به اصلِ وجودِ شیء می کنیم و می بینیم که وجودِ شیء چون رافعِ حجابِ عدم است و عدم ، شرِّ محض است . پس نتیجه می گیریم که «وجود» قطعِ نظر از نسبت ها و اعتبارات ، خیرِ محض است ( شرح اسرار ، ص 261 ) ]
در این روزگار هیچ زهر و قندی پیدا نمی شود که برای کسی پا و برای دیگری زنجیر پا نباشد . [ یعنی هر پدیده ای در این دنیا به یک اعتبار خیر است و به عتبار دیگر شرّ محسوب می شود . ممکن است یک پدیده و یا یک حادثه برای کسی چون قند ، شیرین و گوارا باشد و سببِ حرکت و پویایی او گردد امّا همان چیز نسبت به دیگری ، مانعی بازدارنده و پریشان کننده باشد . ]
هر پدیده ای در این جهان ، ممکن است نسبت به کسی به منزلۀ پا باشد و او را حرکت و پویایی بخشد و ممکن است همان چیز برای دیگری به منزلۀ غُل و زنجیر گردد و او را از حرکت بازدارد . همینطور ممکن است یک چیز برای کسی مانندِ زهرِ کُشنده باشد و برای دیگری مانندِ قندِ شیرین .
برای مثال ، زهرِ مار برای خودِ مار خیر است زیرا بوسیلۀ آن از شرِ دشمنان و مهاجمان خود می رهد و حیاتِ خود را حفظ می کند امّا همان زهر نسبت به انسان و یا جانوران دیگر شر محسوب می شود زیرا موجبِ هلاکتِ آنان می گردد .
مثال دیگر ، دریا برای آبزیان مانندِ باغ و بوستان است امّا همان دریا برای خاکزیان ، مرگ و هلاکت به بار می آورد .
ای لایق مرد ، این مثال ها یکی دو تا نیست بلکه من فقط برای روشن شدن مطلب یکی دو مثال آوردم . و اِلّا تو می توانی در بابِ نسبی بودن امور دنیا هزار نمونه و مثال دیگر پیدا کنی . ( مردِ کار = مرد لایق و برجسته الهی ، آنکه کارها را به نحو احسن انجام دهد ، ماهر ، استاد ) [ عدد هزار در اینجا نشان دهنده کثرت است ]
مثال دیگر ، زید ممکن است در نظر کسی مانند شیطان جلوه کند امّا همین زید ممکن است در نظرِ دیگری به صورتِ سلطان با کمال جلوه کند .
زیرا آن یکی می گوید : زید امینی بزرگوار و عالی مرتبه است امّا این یکی می گوید : زید ، کافری واجب القتل است . [ صدّیق = امین ، درستکار ، نیکو منش / گبر = شرح بیت 2542 دفتر دوم ]
زید با اینکه یک نفر است ولی در نظرِ شخصی ، مانندِ قلب ، عزیز جلوه می کند امّا در نظرِ دیگری مانندِ رنج و بلا ظهور می کند . [ جَنان = قلب ، دل / جُنان = سپر ، اگر در بیت «جُنان» هم بخوانیم درست است . یعنی زید ، برای یک نفر مانندِ سپر ، دافعِ ضربات و رنج است و برای دیگری موجبِ محنت و زیان . ]
اگر تو می خواهی که آن زید ، نسبت به تو شیرین و محبوب باشد . او را از چشمِ عاشقانش ببین .
تو نباید محبوب را از چشمِ خودت نگاه کنی بلکه باید معشوق را از دیدِ عاشقان بنگری .
چشمِ خود را از دیدنِ آن معشوقِ زیبا فروبند و برای آنکه زیبایی حقیقی او را ببینی برو از عاشقانش چشم قرض کن و با چشمِ عاشقان ، او را بنگر . [ خوش چشم = در اینجا به معنی معشوقِ حقیقی آمده است . انقروی گوید : تو از آن محبوبِ حقیقی که منظرِ لطیف دارد چشمت را ببند چونکه چشم تو قادر نخواهد شد جمالِ با کمالِ او را مشاهده کند . «خوش چشم» در بیت 2515 دفتر سوم به صورت جمع آمده و منظور از آن ، عارفان دیده ور و بینا دل است . ]
بلکه لازم است که از آن معشوقِ حقیقی ، چشم قرض کنی و با چشمی که از او قرض کرده ای به او نگاه کنی . [ این بیت و ابیات بعدی ناظر است به مسئلۀ فنای عبد در معبود و خدا شناسی صدیقان چرا که تا وقتی که انسان در مرتبۀ محسوسات و مقامِ کثرات است نمی تواند جمالِ حق را شهود کند . رجوع شود به شرح بیت 1347 دفتر سوم ]
تا از دلتنگی و ملالت در امان باشی . از اینرو خداوند گفته است هر کس وجودِ خود را در تصرّفِ حضرت حق نهد . خدا از آنِ اوست . [ اشاره است به حدیثِ « هر که برای خدا باشد ، خدا نیز برای اوست » ( احادیث مثنوی ، ص 19 ) ]
من ( خداوند متعال ) چشم و دست و دل او می شوم تا سعادتِ او از هر گونه شقاوت و بدبختی در امان باشد . [ مصراع اوّل اشاره است به حدیثی که در متون عرفانی بسیار ذکر شده و معروف است به حدیث قرب نوافل و خصوصاََ مولانا بسیار بدان استناد کرده و بسیاری از مبانی مکتبِ فکری و ذوقی خود را با آن تبیین نموده است . توضیح این حدیث در شرح بیت 1938 دفتر اوّل آمده است . ]
هر چیز که ظاهراََ ناخوشایند است وقتی تو را به سویِ معشوقت هدایت کند . آن ، دوست و رفیق توست .
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
1) ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما / افتاده در غرقابه ای ، تا خود که داند آشنا…
1) هر آن ناظر که منظوری ندارد / چراغ دولتش نوری ندارد 2) چه کار اندر بهشت آن مدّعی را…
1) ای بادِ بی آرامِ ما ، با گُل بگو پیغام ما / که : ای گُل ، گُریز اندر…
1) مگر نسیم سَحر بوی یار من دارد / که راحت دل امّیدوار من دارد 2) به پای سرو درافتاده…
1) ای نوبهارِ عاشقان ، داری خبر از یارِ ما ؟ / ای از تو آبستن چمن ، و ای…
1) غلام آن سبک روحم که با ما سر گران دارد / جوابش تلخ و ، پنداری شِکر زیر زبان…