هدیه فرستادن بلقیس از شهر سبا سوی سلیمان | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر چهارم ابیات 563 تا 597
نام حکایت : حکایت آغاز خلافت عثمان و خطبه وی در بیان ناصح فعّال
بخش : 4 از 8 ( هدیه فرستادن بلقیس از شهر سبا سوی سلیمان )
چون دورانِ زمامداری عثمان بن عفّان ( خلیفه سوم ) فرا رسید ، بر منبر فراز آمد و بر جای پیامبر (ص) نشست . آن منبر سه پلّه داشت . پلّۀ نخست ( بالاترین پلّه ) جایی بود که پیامبر (ص) به هنگامِ ایرادِ خطابه بر آن می نشست . پس از رحلت آن حضرت ، ابوبکر ( خلیفۀ اوّل ) بر پلّۀ دوم نشست و چون نوبت به عُمر ( خلیفۀ دوم ) رسید بر پلّۀ سوم نشست . امّا وقتی نوبت خلافت عثمان فرا آمد ، بر جایگاهِ پیامبر (ص) نشست . در این هنگام یکی از حضّارِ فضول در مجلس با لحنی اعتراض آمیز به او گفت : تو که از حیثِ مقام پایین تر از سَلَف …
متن کامل ” حکایت آغاز خلافت عثمان و خطبه وی در بیان ناصح فعّال ” را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
حکایت حضرت سلیمان (ع) و ملکۀ سبا ( بلقیس ) در آیات 20 تا 45 سورۀ نَمل آمده است که توضیح آن در شرح بیت 3751 دفتر دوم آمده است . امّا در اینجا بر آن بخش از حکایت که به هدیه فرستادن بلقیس مربوط می شود تأکید شده است . قرآن کریم در آیه 35 سورۀ نَمل بطور کُلّی و سربسته می گوید که بلقیس ، هدیه ای به سوی سلیمان فرستاد امّا در بارۀ اینکه آن هدیه چه بود و شامل چه چیزهایی می شد حرفی نزده است . زیرا اسلوب تعلیمی و تربیتی قرآن کریم ، عدم ورود به جزئیات وقایع است . لیکن عده ای از مفسران به جزئیات آن هدیه پرداخته و نوع آن را معیّن کرده اند . و خلاصه در این موضوع آنقدر پیش رفته اند که مقصود حکایت و جنبه های عبرت آموز آن را بکُلّی از یاد برده اند و بیشتر ره افسانه زده اند تا تفسیر و شرح مقاصدِ قرآن کریم . عده ای از راویان و مفسران گفته اند که آن هدیه عبارت بوده از دو خشت طلا و نقره که همراه با صد غلام و کنیز که جامه های متحدالشکل بر تن داشتند فرستاده شده است . عده ای دیگر از این فراتر رفته و گفته اند آن خشت ها پانصد عدد بود که همراه با پانصد غلام و کنیز ارسال شده بود [ باز در بیان جزئیات نوشته اند که بلقیس برای امتحان سلیمان ، جامه های مردانه را بر تن کنیزان و جامه های زنانه را بر تنِ غلامان کرد و گوشواره هایی به گوشِ آنان آویخت و دستواره هایی بر دستشان کرد و یک گوهر نیز فرستاد تا سلیمان آن را سوراخ کند . سلیمان از عهده شناسایی زنان و مردان برآمد و گوهر را توسط مورچه ای سوراخ کرد . ] همینکه این خبر به سلیمان رسید به جِنّیانی که تحتِ فرمان داشت دستور داد آنقدر خشت های سیمین و زرین فراهم آرند که بتوان با آن چندین فرسخ راه را مفروش کرد و حتّی در و دیوارهای شهر را نیز با آن مصالح زریّن و سیمین آذین بست . همینکه نمایندگان بلقیس به آن چند خشت وارد سرزمینِ سلیمان شدند خود را در شهری طلایی و افسانه ای یافتند و از شدّتِ شَرم و خجلت ، هدایای خود را پنهان کردند .
مولانا با استناد به این بخش از حکایت می گوید هر آنچه آدمی از مالِ دنیا و حتّی عقل و طاعت و عبادت و جمیعِ آثارِ وجودی خود به درگاهِ الهی می برد ، ناچیز و بی مقدار است . سلیمان در این حکایت کنایه از ولیِّ کاملی است که طالبِ قلبی مستعد و زدوده از غبارِ تعلّقات و آویزش های دنیوی است و در نگاهِ بلند او زر و سیمِ دنیوی از خاک نیز بی ارزش تر است و بلقیس کنایه از آن طالبی است که عزم دارد سالکِ طریق حق شود . امّا تعلّقاتِ دنیوی مانع از حرکتِ وی می شود و در نتیجه به همّتِ آن ولیِّ صاحب تصرّف ، دل از متعلّقاتِ خود بر می کند و در ذیلِ عنایت او به جمع سالکان طریقت می پیوندد .
ابن عربی در فصّ سلیمانی می گوید بلقیس وقتی نامۀ سلیمان را گشود و بر مضمونِ آن اطلاع یافت بر حسبِ باطن ایمان آورد . چرا که سرمایه ایمان به انبیاء تناسب روحی است نه مشاهدۀ معجزات و خوارق عادات ( نقد النصوص ، ص 219 ) .
هدایایی که بلقیس برای سلیمان فرستاد عبارت بود از چهل قاطر که بارِ آنها تماماََ خشت های طلا بود .
همینکه هدیه آورندگانِ بلقیس وارد قلمرو سلیمان شدند ، دیدند که آن سرزمین با طلای خالص مفروش شده است .
فرستادگانِ بلقیس ، چهل منزل روی طلاهای خالص راه رفتند . بطوریکه طلا در نظرشان ، چیز حقیری آمد .
آن فرستادگان وقتی این وضع را دیدند چند بار به یکدیگر گفتند : بهتر است تا آبرویمان نرفته است هر چه زودتر طلاهای اهدایی بلقیس را به گنجخانۀ او باز گردانیم . ما چرا کارِ بیهوده انجام دهیم ؟ ( بیگار اَندریم = در حال انجام کار بیهوده ای هستیم ) [ مصراع دوم را تعجبی می توان معنی کرد . یعنی عجب کار بیهوده ای می کنیم ! ]
زیرا طلا هدیه بُردن به سرزمینی که خاکش طلای ناب و خالص است . واقعاََ حماقت است . [ دِهدَهی = زر و سیمِ خالص و تمام عیار ]
ای کسی که عقلت را به بارگاهِ الهی هدیه بُرده ای بدان که عقل در آن بارگاه ، از خاک هم بی ارزش تر است . [ پس ای صاحب عقلِ جزیی به عقلِ خود مغرور مشو . زیرا عقلِ جزیی در پیشگاهِ حقیقت ، فروترین بضاعت بشمار آید و بدان وسیله حقیقت شهود نشود . ]
همینکه فرستادگانِ بلقیس به کم ارزش بودن و بی رونق بودن هدیّۀ خود واقف شدند . خجالت و شرمساری سبب شد که از رفتن باز مانند .
آنها دوباره دورِ هم جمع شدند و به گفتگو پرداختند و گفتند : هدیه ای که با خود داریم خواه بی ارزش باشد و یا با ارزش به ما چه ربطی دارد ؟ یعنی هیچ ربطی به ما ندارد زیرا ما مطیعِ فرمانیم . [ ما مأمور هستیم و معذور و در این میان گناه و تقصیری نداریم . ]
فرستادگانِ بلقیس دئباره با خود گفتند : این هدیه چه طلا باشد و چه خاک ، اگر بر عهدۀ ماست که آن را ببریم پس باید فرمانِ امیرِ خود را انجام دهیم .
اگر هم دستور دهند که این هدیه را به هدیه دهندگانش باز گردانید . طبق فرمان عمل می کنیم و آن تحفه را باز می گردانیم .
وقتی که فرستادگانِ بلقیس هدایای او را نزدِ سلیمان بردند . او به محضِ دیدن آن هدایا ، خنده اش گرفت و به آنها گفت : من کی از شما هدایای ناقابل خواسته ام ؟ یعنی نخواسته ام . [ ثَرید = پاره های نان که در آب گوشت می ریزند ، ترید ، تلیت ، در اینجا کنایه از شی ء بی ارزش است ]
من به شما نمی گویم که به من هدیه دهید بلکه به شما می گویم که لایقِ هدیه گرفتن بشوید .
سلیمان گفت : برای من از عالَمِ غیب ، هدایای بی نظیر و کمیابی می رسد بطوریکه هیچ بشری قادر نیست چنین هدایایی طلب کند و یا بدست آورد . [ منظور از این هدایا ، عِلمِ لَدنّی و حقایق ربّانی است . ]
ای قوم ، شما آفتاب و ستارگانی را می پرستید که بر اثرِ تابشِ نورِ آنها ، سنگ های معادن به گوهر و زر تبدیل می شود . در حالیکه باید به خدایی توجّه کنید که آن آفتاب و ستارگان را آفریده است . [ به شرح بیت 2592 دفتر اوّل رجوع شود ]
شما خورشید آسمان را می پرستید در حالی که جانِ بلند مرتبۀ خود را حقیر می شمرید . [ مصراع اوّل اشاره است به آیه 24 سورۀ نَمل « یافتم ایشان را قومی که خورشید می پرستیدند نه خدای یگانه را . بدینسان شیطان ، اعمالِ بَدِ ایشان را در نظرشان بیآراست و از راهِ راست بازشان داشت . پس انان هدایت نشوند » . پرستش خورشید در میانِ اقوام باستان رایج بود . چرا که خورشید را منبعِ روشنی و منبعِ لایزالِ گرمی و حرارت و موجبِ رویش گیاهان و اشجار می دانستند از اینرو قومِ سبا نیز که در عربستان جنوبی سُکنی داشتند به پرستش خورشید عقیده داشتند . چنانکه قبل از زرتشت در میانِ آریایی ها مرسوم بود . ]
خورشید ، به امرِ حضرتِ حق به ما خدمت می کند و گرما می بخشد و این واقعاََ حماقت است که بگوییم ، خورشید همان خداست و باید عبادتش کنیم .
برای مثال ، هر گاه خورشید دچارِ گرفتگی و کسوف شود چه می کنی ؟ و چگونه لکۀ سیاه ( سایۀ ماه ) را که بر روی خورشید افتاده بر طرف می کنی ؟
آیا در اسن صورت رو به درگاه الهی نمی آورید و دردمندانه نمی گویید خدایا این سیاهی را از روی خورشید برطرف کن و دوباره آن را درخشان فرما . ( صُداع = دردسر ، درد / آری صُداع = اظهار درد می کنی ) [ اشاره به نماز آیات است که معمولاََ به هنگام گرفتن خورشید و ماه و وقوع زلزله و رعد و برق اقامه می شود .
در روزگاران قدیم ، سنّتی در میان عامه مردم رایج بود که به هنگام گرفتن خورشید و ماه بر طاس و طشت می نواختند و عقیده داشتند که بدین وسیله می توان کسوف و خسوف را برطرف کرد . این عمل را در ادبیات فارسی « پَنگان زدن » گویند . ]
اگر نیمه شب ، کسی به قصدِ کُشتنِ تو بیاید . خورشید کجاست که پیشِ او ناله کنی و یا امان بخواهی ؟
معمولاََ حوادث در هنگامِ شب رُخ می دهد و در آن وقت ، معبودِ تو حضور ندارد . [ تو که خورشید را معبودِ خود ساخته ای ، کاری عاقلانه نکرده ای . چرا که معبودِ تو گاهی طالع می شود و زمانی آفل . یعنی گاهی پیشِ تو حاضر است و زمانی غایب . ]
اگر با اخلاصِ تمام در برابرِ حضرت حق تعظیم کنی از پرستش ستارگان رهایی خواهی یافت و مَحرَمِ درگاه الهی خواهی شد . [ عبادت خدا سبب می شود که تو از بندگی مخلوقات او رهایی پیدا کنی . چنانکه ستاره پرستان ، سرنوشتِ خود را در دستِ ستارگان می دانستند . در حالی که نجوم و کواکب ، خود مخلوقِ خالقِ حقیقی هستند . ]
هر گاه مَحرَمِ درگاه الهی شوی با تو بی پرده سخن خواهم گفت . تا حتّی در نیمۀ شب ، آفتاب را مشاهده کنی . [ اگر قابلیّت آن را پیدا کنی که کلامِ شمسِ حقیقت را دریابی . من نیز اسرار و علومِ ربّانی را برای تو بازگو می کنم تا در تاریکی دنیا و ظلمتِ بشریّت ، آفتابِ حقیقت را آشکارا ببینی . ]
شمسِ حقیقت ، محلِ طلوعی جز روحِ پاکِ انسانِ عارف ندارد و برای طلوعِ آن شمس ، روز و شب فرقی ندارد . [ حضرت حق ، شمسِ طالعی است که همواره در حالِ تجلّی است و تجلّی او مقیّد به زمان خاصی نیست . البته منظور از این تجلّی ، تجلّی شهودی است نه تجلّی وجودی . چرا که حضرت حق بر همگان به یکسان تجلّی وجودی دارد . امّا این تجلّی ، تنها به شهودِ صاحبدلان در می آید . از اینرو بدان تجلّی شهودی گویند ( مقتبس از شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر چهارم ، ص 24 ) ]
روز وقتی فرا می رسد که خورشید طلوع کند و چون خورشید بدرخشد . شب ، دیگر شب نمی ماند بلکه زایل می شود و روز فرا می رسد . [ شارق = طلوع کننده ، آفتاب در هنگامِ طلوع / بارق = درخشان ، تابان ]
ذرّه در مقابلِ آفتاب چیست ؟ همانطور که ذرّه در برابرِ آفتاب ، حقیر و بی مقدار است . این آفتابِ عالمتاب نیز نسبت به عقل و یا صاحبِ عقل ، حقیر و ناچیز است . [ لُباب = برگزیده و خالص هر چیز ، مغز چیزی مانندِ گردو و بادام ]
آفتابی که می درخشد و دنیا را روشن و منوّر می سازد همۀ چشم ها در برابرِ انوارش خیره و حیران می مانَد . [ رُخشان = روشن ، تابان ، رَخشان ]
همین آفتابِ با عظمت را در برابرِ نورِ بیکران و بی انتهای عرش ، به صورتِ یک ذرّه بیمقدار خواهی دید . [ مَوفُور = فراوان ]
همینکه چشمِ دلِ تو از منبعِ لایزالِ الهی نیرو بگیرد . آفتابِ عالمتاب را حقیر و ناچیز و ناپایدار خواهی دید . [ بینشِ عارفانه ، دیدگاهِ انسان را ارتقاء می بخشد . بطوریکه مظاهرِ دنیوی که همگان را سیفته و مجنونِ خود می سازد برای عارف مشربان پشیزی نمی ارزد . آیات مبارک قرآنی در حقیر دانستن حیات منهایِ معنویت ناظر بر همین بینش است . ]
حضرت حق در مَثَل مانندِ کیمیاگری است که چون تأثیری بر دود نهاد ، در ماهیّت آن تصرّف کرد و از آن دود ، ستاره ای پدید آورد . ( مَأثر = اثر ، نشان / کیمیایی = با یای نسبت به معنی کیمیاگر ، در مثنوی به خداوند اطلاقِ کیمیاگر شده از آن جهت که حضرت حق صانع و خلاقی حاذق است ) [ این بیت از آیه 11 سورۀ فصّلت الهام یافته است « آنگاه خداوند ، ارادۀ آفرینش آسمان کرد . در حالی که آسمان به صورت دود بود … » بر اساسِ تحقیقاتِ نجومی اخیر ، ستارگان و سیارات در آغاز به صورت گازها و بخارهای متراکم بودند که بر اثر نیروی کشش موجود میانِ ذرّات الزاماََ به صورت کروی درآمده اند ( مبانی نجوم ، ص 9 و ستارگان و سپهرنوردی ، ص 15 ) مولانا می گوید : این دُخان ( یا همان گازهای متراکم ) با مشیّتِ الهی به صورتِ نجوم و کواکب درآمد . ]
حضرت حق واقعاََ اِکسیری عجیب و بی همتاست که چون نیمۀ پرتوی از او بر تاریکی ( دود ) افتاد ، آن را به خورشید مبدّل کرد . [ اِکسیر = شرح بیت 695 دفتر دوم / ظَلام = تاریکی ]
حضرت حق ، کیمیاگر عجیبی است زیرا که با یک کار ( با یک پرتو ) چندین خاصیّت به ستارۀ زُحَل داده است . [ زُحَل = شرح بیت 174دفتر دوم / میناگری = مینا کاری ، مینا به معنی آبگینه است و مینا گر کسی است که روی آبگینه و یا ظروفِ طلایی و نقره ای را با لاجورد و یا لعابِ آبی رنگ نقاشی و تزیین می کند ، در این بیت به معنی کیمیاگر است ]
ای طالبِ حقیقت ، سایر ستارگان و گوهرهای روح را بر همین قیاس بشناس . [ همانطور که حضرت حق ، خواصّی نورانی در ستارگان آسمان نهاده ، در گوهرِ روح نیز خواصّی نورانی قرار داده است . ]
چشمِ حسّی در برابرِ نورِ آفتاب ، عاجز و بی تاب است . زیرا با چشمِ ظاهری نمی توان به انوارِ خورشید نظر کرد . پس باید به دنبال یافتن چشمِ الهی باشی . [ تا وقتی که دیدگاهِ عرفانی پیدا نکرده باشی هر پدیدۀ طبیعی مانندِ ماه و خورشید و ستارگان را بزرگ محسوب می داری بطوریکه ممکن است آنها را در حدِّ ربوبی و الهی بالا ببری . امّا همینکه دیدگاهی والا یابی همۀ عظمت ها در مقابلِ دیدگانت حقیر و خوار می آید . ]
وقتی که دیدگاهِ الهی پیدا کنی ، خورشید با همۀ انوار و شراره هایش در نگاه تو حقیر و بی مقدار آید . [ شَعشَعات = جمع شَعشَعه به معنی پراکنده شدن نور / شَرَر = پارۀ آتش که به هوا پَرَد ]
زیرا دیدگاه الهی ، نورانی است و ماهیّتِ آفتاب ، آتشین . و مسلماََ آتش در مقابلِ نور ، بسیار تاریک و حقیر است .
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
1) ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما / افتاده در غرقابه ای ، تا خود که داند آشنا…
1) هر آن ناظر که منظوری ندارد / چراغ دولتش نوری ندارد 2) چه کار اندر بهشت آن مدّعی را…
1) ای بادِ بی آرامِ ما ، با گُل بگو پیغام ما / که : ای گُل ، گُریز اندر…
1) مگر نسیم سَحر بوی یار من دارد / که راحت دل امّیدوار من دارد 2) به پای سرو درافتاده…
1) ای نوبهارِ عاشقان ، داری خبر از یارِ ما ؟ / ای از تو آبستن چمن ، و ای…
1) غلام آن سبک روحم که با ما سر گران دارد / جوابش تلخ و ، پنداری شِکر زیر زبان…