قول مصطفی لابُدَّ مِن قَرینِِ یُدفَنُ مَعَکَ وَ هُوَ حَیُّ | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر پنجم ابیات 1051 تا 1118
نام حکایت : حکایت محبوس شدن آهو در آخور خَران و طعنۀ آن خَران
بخش : 9 از 9 ( قول مصطفی لابُدَّ مِن قَرینِِ یُدفَنُ مَعَکَ وَ هُوَ حَیُّ )
صیّادی آهویی شکار کرد و به طویله گاوان و خَرانِ خود انداخت . وقتی که جلو آنها کاه ریخت آن زبان بسته ها با اشتهای عجیبی شروع به خوردن کردند . امّا آن آهو هراسان از این سو بدان سو می دوید و اصلاََ لب به کاه نمی زد . وقتی گاوان و خران دیدند که او از غذای آنان نمی خورد مسخره اش کردند و هر یک سخنی طنز آلود نثارش نمود . آهو گفت : این کاه ، ارزانی خودتان باد . من پیش از آنکه گرفتارِ این طویله شوم در کنارِ جویبارانِ زلال و گلزارانِ مصفّا می خرامیدم . یکی از خران سخره کنان بدو گفت : دیگر بس است اینقدر …
متن کامل ” حکایت محبوس شدن آهو در آخور خَران و طعنۀ آن خَران “ را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
از اینرو پیامبر (ص) فرمود که در این راه رفیقی وفادارتر از عمل نیست . [ عنوان این بخش حدیثی است از پیامبر (ص) « ناگزیر تو را همنشینی است که با تو به گور شود در حالی که زنده است . و تو با او به گور شوی در حالی که مُرده ای . اگر آن همنشین بزرگوار باشد تو را بزرگ دارد . و اگر فرومایه باشد تو را خوار کند . و آن همنشین عملِ توست . پس تا می توانی عملت را اصلاح کن » ]
اگر عملت خوب باشد برای همیشه یار و یاور توست و اگر عملت بَد باشد در گور به صورتِ ماری تجسّم می یابد .
پدر من ، این کار و این کسب را در راهِ راستی و درستی بدون استاد چگونه می توان انجام داد ؟ [ سَداد = راستی و درستی ]
آیا در این دنیا امکان دارد که حتّی نازل ترین کارها بدون راهنمایی و تعلیم استاد فرا گرفته شود .
انسان نخست باید دانشی کسب کند و سپس بدان دانش عمل کند تا آن عمل پس از مدّتی و یا حتّی پس از مرگ میوه و ثمرۀ خود را باز دهد . [ اگر عمل مطابقِ علمِ آدمی نباشد ارزشی ندارد . ]
ای خِردمندان در فراگرفتن پیشه ها از شخصی صالح و بزرگوار و لایق متبحّر در آن پیشه ها یاری بجویید .
ای برادر ، مروارید را در میانِ صدف طلب کُن . و فن را از صنعتگران .
اندرز دهندگانِ خیراندیش را دیدید در حقّشان انصاف دهید و به سوی آموختن بشتابید و سر باز نزنید .
مثلاََ اگر شخصی به هنگام دبّاغی کردن پوست ، لباسی کهنه و مندرس بپوشد . این کار به آقایی او هیچ لطمه ای نمی زند . ( خَلَق = کهنه ، مندرس ) [ در یاد گیری باید کِبر و غرور را کنار بگذاری . چرا که تا فروتن نباشی چیزی نخواهی شد . ]
مثال دیگر ، اگر شخصی آهنگر به هنگام افروختن کوره لباسی کهنه بپوشد . این لباس به هیچوجه از از قدر و عظمت او در نزدِ مردم نمی کاهد . ( اِحتشام = حشمت و بزرگی یافتن ) [ مولانا دو بیت اخیر را بر سبیلِ مَثَل آورد تا نشان دهد که به هنگامِ تعلیم و تعلّم باید من های کاذب را کنار گذاشت و خالصاََ در جهت کسبِ معرفت کوشید . ]
پس هنگام یادگیری جامۀ تکبّر را از وجودت درآور و جامۀ خواری و خاکساری بپوش . [ مَلبَس = لباس ، جامه / ذُلّ = خواری و انکسار ]
راهِ یادگیری علم ، زبان و گفتار است و راهِ یادگیری صنعت ، عمل است .
اگر خواهان مقام و حقیقت فقرِ عرفانی هستی . این خواسته با حشر و نشر با اهلِ فقر برآورده گردد . و در این مرحله نه از زبان کاری ساخته است و نه از دست . [ فقر = شرح بیت 2342 دفتر اوّل ]
دانشِ فقر را جانِ مرید از جانِ مراد می گیرد و این دانش از طریقِ مطالعۀ کتاب و استماعِ اقوال بدست نمی آید .
اگر در دلِ سالک اشاراتی از فقر وجود داشته باشد . هنوز آن سالک به اسرارِ فقر واقف نشده است . [ در چند بیت فوق این نکته مطرح شد که حقیقتِ فقر را نمی توان از راهِ مطالعۀ کتاب و ذهنیّات به دست آورد . بلکه وجودِ فقر از راهِ ارتباط روحی مرید با مراد حاصل می شود . و این تعلّم با یادگیری های ذهنی و حرفه ای متداول فرق دارد که اساسش یک سلسله امور ذهنی و یا عملی است . زیرا فعل و قولی که بیش از حصولِ مقامِ فقر از آدمی حاصل می شود . از هویّتِ کاذب اوست . اما فعل و قولی که از یک فقیر الی الله پدید می آید از خود او نیست بلکه از حق است . پس تا وقتی که سالک خود را به دانسته های ذهنی خود مشغول ساخته ، بویی از حقیقتِ فقر نبرده است زیرا حقیقتِ فقر فنای فی الله است . ]
تا آنکه نورِ الهی دلِ آن سالک را بگشاید و در آن حال خداوند بدو خطاب کند . آیا سینه ات را نگشادیم . [ مصراع دوم اقتباسی است از سورۀ انشراح که توضیح آن در شرح بیت 2356 دفتر سوم آمده است . ]
که آن مطلب را در درونِ دل تو شرح داده ایم و به تو شرح صدر عطا کرده ایم . یعنی دل تو را محلِ اشراقات و تجلّیاتِ خود ساخته ایم .
آیا تو ( ای بی خبر ) هنوز آن نورِ الهی را از خارج طلب می کنی ؟ تو خود محلِ شیری . پس چرا شیر را از دیگران می جویی ؟ ( مَحلَب = جای دوشیدن شیر / حالِب = دوشندۀ شیر ، در اینجا به معنی جویندۀ شیر ) [ تو به استعداد و قابلیّت روحی خود آگاهی نداری و نمی دانی که شیرِ اسرار و معارف از قلبِ تو جوشیدن خواهد کرد البته به شرطِ آنکه خود را بشناسی . « آنچه خود داشت ز بیگانه تمنّا می کرد » ]
چشمۀ بیکرانِ شیرِ معارف و اسرار در قلبت وجود دارد . پس چرا از تغارِ شیر طلب می کنی ؟ ( تَغار = ظرفِ سفالی بزرگی که در آن ماست می ریزند . ) [ علمِ حقیقی را فرو نهاده ای و به علومِ مجازی دل خوش کرده ای . ]
ای آبیگیر تو مجرایی به سویِ دریا داری . پس خجالت بکش که از برکه ای حقیر آب بجویی .
آیا آیه اَلَم نَشرَح ( آیا سینۀ تو را نگشادیم ؟ ) حقیقت مطلب را برای تو شرح نداده است ؟ پس چرا تو برای شرح آن از دیگران سؤوال و دریوزگی می کنی ؟ [ کُدیه ساز = تکدّی کننده ]
در درونِ خود به شرح صدرت نگاه کن تا موردِ طعنۀ آیه 21 سورۀ ذاریّات قرار نگیری که می فرماید : « آیاتِ حق در درونِ شماست آیا نمی بینید ؟ » در آیه 85 سورۀ واقعه نیز آمده است « ما از شما به او ( محتضر ) نزدیکتریم امّا شما نمی بینید » ]
تو سبدی پُر از نان بر سر داری . امّا در به در به دنبالِ لبۀ نانی . یعنی حقیقت همراهِ توست ولی آن را نمی بینی . [ مولانا در این بخش به مناسبت تفسیر قسمتی از آیه 4 سورۀ حدید ، موضوع قیّومیّت حق را مطرح می کند . او قبلاََ نیز در شرح بیت 1464 دفتر اوّل و نیز شرح ابیات 1509 تا 1514 دفتر اوّل بدین موضوع پرداخته بود . او در این فصل می گوید که : حق از شما بیرون نیست و تنها طریقِ وصال بدو ، خویشتن شناسی است . پوشیدگی و اختفای حق از شدّتِ ظهور اوست . چنانکه در ادعیه مأثوره آمده است « ای آنکه از شدّتِ ظهورت مخفی شده ای و بواسطۀ پرتوِ نورت پوشیده گشته ای » پس طریقِ یافتن حق قیل و قال و مشغول شدن به اغیار نیست . بلکه سیر و گذار در خویشتن است و تا خود را نیابی او را نخواهی یافت امّا غالب آدمیان حضور او را که از رگِ گردن هم نزدیکتر است نمی بینند . ]
در خود اندیشه کن و سرگشتگی را فرو نِه .برو دَرِ دل را بزن چرا به درهای دیگر می زنی . [ هِل = ترک کن ، رها کن / در سرِ خود پیچ = در خود تأمل کن ، در خود فرو برو ]
مثال دیگر ، با اینکه تا زانو در آب فرو رفته ای . امّا از خود بی خبری . و از این و آن آب طلب می کنی .
از جلو و عقب در محاصرۀ آبِ حیات بخش قرار گرفته ای . امّا از پیش و پس ، چشمانت فرو پوشیده شده . [ مصراعِ دوم مقتبس است از آیه 9 سورۀ یس « و ما در پیش روی آنها سدّی بنهادیم و در پشتِ سرشان نیز سدّی . و چشمانشان را بپوشاندیم . از اینروست که چیزی نمی بینند » ]
مثال دیگر ، شخصی روی اسب نشسته در حالی که دنبالِ همان اسب می گردد . اگر کسی به او بگوید : پس این حیوانی که روی آن نشسته ای چیست ؟ آن سوارکار بقدری از اسبِ خود غافل است که می گوید : این اسب است . امّا اسبی که طالبِ آن هستم کو و کجاست ؟ [ فارِس = سوار بر اسب ، سوارکار ]
آن شخص به آن سوارکار می گوید : آهای عمو جان مگر این حیوان که بر آن سوار شده ای اسب نیست ؟ جواب می دهد : بله اسب است . امّا «اسبِ مرا» که دیده است ؟
مثالِ دیگر ، شخصی تشنه ، شیفتۀ آب است . در حالی که آب جلو اوست . او درونِ آب است در حالی که از آبِ زلال و روان بی خبر است .
مثال دیگر ، مانند آن گوهر که در ژرفای دریا با زبانِ حال می گوید : دریا کو و کجاست ؟ و خیالاتِ یاوۀ او مانندِ صدف ، دیوارِ او شده است . [ چنانکه بسیاری از خلایق در بحرِ حقیقت غوطه ورند . لیکن در صدفِ اوهام پوشیده شده اند و دریا را انکار می کنند . ]
همان «کو گفتن» حجاب او می شود . چنانکه ابر ، جلو تابش خورشید را می گیرد .
چشمِ بَدِ او حجابِ چشمِ او شده است . یعنی نقصانِ بصیرتِ او سبب شده است که او واقعیّت را نبیند . در نتیجه همان چشمی که باید حجاب را کنار بزند . خود حجاب گشته است . [ هر گاه آدمی خیال کند که حجابِ انانیّت را میان خود و حق واپس زده ، همین خیالِ خودخواهانه حجاب او و حق می شود . ]
هوشِ جزیی او نیز مانع از شنیدن او شده است . ای عاشقِ حق ، هوشِ خود را همراه خود کن .
هوش و عقلِ خود را همه جا تقسیم کرده ای در حالی که آن افکار و اندیشه های بیهوده به اندازۀ یک پَرِ کاه نمی ارزد . ( تَره = یکی از سبزی های خوردنی است / تُرَّهات = سخنان یاوه و بیهوده ) [ ترجمه و توضیح حدیث عنوان در شرح بیت 3137 دفتر چهارم آمده است . ]
منظور بیت : آدمی نباید قوای ذهنی و عقلی خود را در راهِ اندیشیدن و کاویدن در امورِ بیهوده تلف کند .
ریشۀ هر خاری یعنی هر امرِ بیهوده و بی فایده ای ، آبِ عقل و تفکرِ تو را به سویِ خود جذب می کند . آبِ عقل و فکرت چگونه می تواند به میوۀ درختان برسد . [ مراد از « بیخِ خار » امور نفسانی و وابستگی های دنیوی و خودبینانه است . ]
بهوش باش و آن شاخ و برگِ مزاحم را هَرَس کن . و این شاخ و برگِ مفید را آب بِده و سبز و خرّمش کُن . ( خَو کردن = بریدن شاخه های درخت ، هَرَس کردن ) [ شاخ و برگِ صفاتِ ناپسند را که در باغِ وجودت می روید با تَبرِ ریاضت و عبادت قطع کن و در عوض شاخ و برگ های صفاتِ پسندیده را با آبِ ذکرِ الهی آبیاری کُن . ]
اکنون هر دو شاخه ( مزاحم و مفید ) سبزند . امّا تو باید به پایانِ کار نگاه کنی . که شاخۀ مزاحم ، باطل و ناپسند می گردد و از شاخۀ مفید میوه می روید .
آب باغ برای شاخۀ مفید ، حلال است امّا برای آن یکی حرام . یعنی باید شاخه و برگ اوصافِ حمیده را باور کنی و شاخه و برگِ اوصافِ ذمیمه را بِبُری . تفاوتِ هر یک از این دو شاخه را در پایان کار خواهی دید . والسّلام .
عدل در مَثَل چیست ؟ آب دادن به درختان . ظلم در مَثَل چیست ؟ آب دادن به خار .
عدل عبارت است از نهادن نعمت در جای مناسب خود . نه آبیاری کردن به هر ریشه ای که آب را به خود جذب می کند . [ آب کش = آب کشنده ، جذب کنندۀ آب ]
ظلم چیست ؟ نهادن چیزی در غیرِ موضعِ خود . که البته این کار چیزی جز فتنه انگیزی و بلاخیزی نیست . [ امام علی (ع) در تفاوت «عدل» و «جود» می فرماید : « عدل ، هر چیز را در جای خود می نهد در حالی که «جود» هر چیز را از جای خود بیرون می کند . عدل ، اداره کننده همگان است و «جود» فقط به کسی بهره می دهد که بدو بخشش شده . پس عدل شریف تر و برتر است » ( نهج البلاغۀ فیض الاسلام ، حکمت شماره 429 ) ]
نعمتِ حضرت حق را مصروفِ روح و عقل کن نه مصروفِ طبیعتِ حیوانی خود که آکنده از بیماری و عقده است . ( زَحیر = دل پیچه ، اسهال ، در اینجا مطلقاََ به معنی بیماری است ) [ عطایای الهی را در راهِ اعتلایِ روحی خود صرف کُن نه التذاذِ نفسانی . ]
کشمکش های اندوه آور را بر جسمت بار کن . یعنی رنج های برخاسته از اشتغال به امور دنیا را فقط متوجۀ جنبۀ مادّی وجودِ خود کن . و نگذار این اشتغالات و تشویش ها روح و قلبِ تو را مکدّر سازد .
ای کسی که از عدل بی خبری . لنگه های بار را روی عیسی ، یعنی روحِ خود نهاده ای در حالی که خرِ جسمت در مرغزارِ دنیا جُفتک می اندازد . ( سِکیزه می زند = جفتک می اندازد ) [ در ابیات فارسی «عیسی» کنایه از روح و «خر» کنایه از جسم است . ]
منظور بیت : به جای آنکه به جسمت ریاضت دهی و روحت را آسوده کنی . برعکس عمل می کنی . کوله بار دنیوی را بر روحت نهاده ای و جنبۀ حیوانی وجودت را آزاد گذاشته ای که در علفزار دنیا بچرد .
حال که دانستی عدل یعنی نهادن هر چیزی به جای خود پس بدان که شرط عق این نیست که سُرمه را به گوشِ خود بکشی و کارِ دا را از جسم بخواهی .
اگر تو صاحبدلی برو تفاخر کُن و بارِ ذلّتِ نفسانی را بر دوش مکش . و اگر اسیرِ جسم و جنبۀ حیوانی خود هستی . شِکر مخور بلکه زَهر بخور . یعنی اگر هنوز در مرتبۀ حیوانی در جا می زنی برای نجات از این مرنبۀ پَست دنبالِ لذّت ها و خوشی های حیوانی مباش . بلکه زَهرِ ریاضت و دوایِ تلخِ پرهیزگاری و کفِّ نَفس را بنوش تا از مرحلۀ جان ستانِ هواهای نفسانی باز رهی .
زَهرِ ریاضت و پرهیز برای جسم مفید است و قندِ لذّات برای او بَد است . بهتر اینست که تن را نپرورانی .
بدن هیزمِ دوزخ است . یعنی جنبۀ حیوانی آدمی مایۀ شقاوتِ ابدی است . پس باید از رشدِ بی تناسب آن جلوگیری کنی و اگر از درختِ وجودِ تو شاخه ای دیگر رُست باید آن را قطع کنی . یعنی از غلبۀ مقتضیات جسم بر روحِ خود جلوگیری کنی .
اگر قطع نکنی در دنیا و آخرت مانندِ همسرِ ابولهب ، هیزم کشِ دوزخ خواهی بود . ای هیزم دوزخ . ( حَطَب = هیزم ) [ مقتبس از آیه 4 و 5 سورۀ مَسَد «و زن وی (ابولهب) کِشندۀ پشتۀ هیزم است و بر گردنش رَسنی از لیفِ تافتۀ خرمابُن » . و توضیح در بارۀ همسر ابولهب در شرح بیت 420 دفتر دوم آمده است . ]
ای جوانمرد ، گر چه هم حَطَب یعنی درخت جسمِ تو سبز است و هم درختِ سِدره ، یعنی روحِ تو . امّا درختِ روح را از درختِ جسمِ خود بازشناس . [ حَطَب = هیزم ولی در اینجا به معنی درخت / سِدره = شرح بیت 1788 دفتر دوم ]
ریشۀ درختِ سِدره ( روحِ تو ) در آسمان هفتم است . در حالی که ریشۀ درختِ جسمِ تو از آتش و دود است . [ نار = آتش / دُخان = دود ]
ظاهراََ این دو درخت به چشمِ آدمی یکسان می آید . زیرا چشمِ ظاهر عادتاََ اشتباه می بیند و حس گراست .
امّا تفاوتِ آن دو درخت برای چشمِ دل آشکار است . سعی کن به سوی دل بیایی گر چه آن تلاشی ناچیز باشد . [ جُهدُالمُقِلّ = نهایت سعی ، بخششِ فردِ تهیدست و بی مایه . اشاره است به حدیث « برترین احسان ، کوششِ درویش است . احسان را از کسی آغاز کُن که هزینۀ معاشش بر عهدۀ توست » ( احادیث مثنوی ، ص 160 ) . از پیامبر سؤال شد کدام صدقه بهتر و برتراست ؟ فرمود : جُهدُالمُقِلّ ( مجمع البیان ، ج 5 ، ص 55 ) ]
اگر پا نئداری ، لااقل خود را تکان بده تا کم و بیشِ هر چیزی را ببینی .
این بیتِ اوّلِ یک رباعی است از خودِ مولانا که در دیوان کبیر آمده است . بیت دیگرش اینست :
ور پَست شوی ، نگنجی اندر عالَم / و آنگاه تو را بی تو به تو بنمایند
اگر چه زلیخا از همه طرف دَرها را بسته بود امّا یوسف نیز بر اثرِ سعی و تکاپو ، گریزگاهی پیدا کرد . ( مُنصَرَف = محل بازگشتن ، گریزگاه ، مَفرّ ) [ در آیه 23 سورۀ یوسف آمده است « و آن زن (زلیخا) که وی (یوسف) در خانه اش بود . از او کام خواست و درها را استوار ببست و گفت : به سویِ آنچه بهرِ تو فراهم است بشتاب . (یوسف) گفت : پناه بَرَم به خدا که او پروَرَندۀ من است و مرا نکو منزلتی داده است . براستی که ستمکاران رستگار نشوند . » مولانا با اشاره به این آیه می گوید : دنیا نیز همچون زلیخا خود را به عرضه کرده و تمامِ درهای نجات را به رویت بسته است . پس ای طالبِ حقیقت تا همّتی نکنی از دستِ لُعبَتِ دنیا نتوانی رَستن . چنانکه فرمایند : ]
قفل و در گشوده شد و راهِ نجات آشکار گشت . از آنرو که یوسف بر حضرت حق توکل کرد از دامِ نفسانی به سلامت رَست .
اگر چه در این دنیا (ظاهراََ) گریزگاهی دیده نمی شود . امّا باید مانندِ یوسف با حالتِ حیرت سعی و تلاش کرد و به این سو و آن سو دوید . [ اگر چه در این دنیا ظاهراََ راهی به سویِ ماوراء الطبیعه و عالمِ معنویت دیده نمی شود . امّا باید مانندِ انبیاء و اولیاء و روشن بینان ، با حیرتی آگاهانه و فعّال ، نقبی به جهان بیکران حقیقت زد . چنانکه فرمود :
این جهان زندان و ما زندانیان / حفره کن زندان و ما را وارهان ]
تا قفل و درِ آن جهان گشوده شود و شما در عالمِ لامکان مقام و مرتبه ای پیدا کنید . [ مراد از « بی جایی » عالمِ حقیقت است که هیچگونه صورت و تعیّنی ندارد که بدان « عالم لامکان » هم گویند . ]
ای کسی که همواره موردِ امتحان و آزمایشی . تو از عالمِ حقیقت به این دنیا آمده ای . آیا هیچ راهِ آمدنت را می شناسی ؟ [ مُمتَحَن = امتحان شده ]
تو از جا و مکانی به این دنیا آمده ای . آیا هیچ راهی را که آمده ای می شناسی ؟ مسلماََ نمی شناسی . [ تو عالمِ برین و بی تعیّنِ حقیقت را نمی شناسی در حالی که از آنجا بدین خراب آباد هبوط کرده ای . پس تو به اصل و خاستگاهِ خود وقوف نداری و موجودی ممسوخ و از خود بیگانه ای ، به صورت ، ناسی و به سیرت ، نسناس . ]
اگر تو بدان راه آشنا نیستی نباید بگویی چنین راهی وجود ندارد . یعنی اگر تو راهِ حقیقت را نمی دانی نباید آن را انکار کنی . ما انسان ها باید از بیراهۀ دنیا برویم . [ همانطور که در قوسِ نزولی هستی بدین دنیا درآمدیم باید در قوسِ صعودی هستی به اصل خود باز رویم . ]
برای مثال ، در عالمِ رویا ، خود را می بینی که شادمان به این طرف و آن طرف می دوی . آیا هیچ می دانی که در عالم خواب راهِ آن میدان کجاست ؟
تو چشمانت را فرو بند و خود را تسلیم کُن . یعنی چشم از دنیا و مافیها بگیر و خویش را تسلیم حضرت حق کن تا خود را در آن شهرِ قدیمی ببینی . [ شهرِ کُهن = منظور موطنِ اصلی انسان در عالمِ حقیقت است / بستنِ چشم = چشم پوشی ار هر آن چیزی است که راهزنِ حقیقت باشد . و در عینِ حال تداعی می کند حالت مراقبه و تأملِ درونی را که در طریقت های اسلامی متداول است ]
تو چگونه چشم فرو می بندی در حالی که در این دنیا بسیاری از چشمانِ مخمور ، تو را فریفته و حجابِ چشم تو شده اند . ( چشمِ خُمار = چشم مخمور ، چشمی که بر اثر مستی حالت خواب آلوده داشته باشد ، مراد چشم معشوقان و زیبارویان است / غِرار = گول خوردن ) [ کسی که فریفتۀ جاذبه های دنیوی است نمی تواند از آن جواذب صرف نظر کند و لاجَرَم حجاب جهل و غفلت ، دیدۀ باطنی او را فرو می پوشد و نمی گذارد حقیقت را ببیند . ]
امّا تو به طمعِ بزرگی و ریاست ، علاقۀ فراوانی به خریدارِ خود داری . و چهارچشمی به انتظار خریدار نشسته ای . [ چنانکه ظاهربینان جاه طلب تنها در اندیشۀ پیدا کردن مریدان خام هستند . ]
اگر به خواب هم که فرو روی . خوابِ خریدارانِ خود را می بینی . برای مثال ، بُوم شُوم در خواب چه چیزی جز خرابه و ویرانه می بیند ؟ [ ای غافل بقدری مفتونِ محبوب ها و معبودهای آفل دنیوی هستی که حتّی در خواب هم نمی بینی . ]
تو که هر لحظه در تب و تابِ خریداران و مریدانی . چه متاعی برای فروش داری ؟ مسلماََ هیچ و هیچ .
اگر در دلت نان و غذایی داشتی . خیالت از طرف خریداران آسوده می شد . یعنی اگر تو مایه ای از کمالات روحی و اخلاقی داشتی اهمیتی به شهرت طلبی و مریدپروری نمی دادی . [ چند بیت اخیر نقدِ شهرت طلبانِ جاه طلب است که به هر کسوتی درآیند . ]
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
1) ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما / افتاده در غرقابه ای ، تا خود که داند آشنا…
1) هر آن ناظر که منظوری ندارد / چراغ دولتش نوری ندارد 2) چه کار اندر بهشت آن مدّعی را…
1) ای بادِ بی آرامِ ما ، با گُل بگو پیغام ما / که : ای گُل ، گُریز اندر…
1) مگر نسیم سَحر بوی یار من دارد / که راحت دل امّیدوار من دارد 2) به پای سرو درافتاده…
1) ای نوبهارِ عاشقان ، داری خبر از یارِ ما ؟ / ای از تو آبستن چمن ، و ای…
1) غلام آن سبک روحم که با ما سر گران دارد / جوابش تلخ و ، پنداری شِکر زیر زبان…