حکایت محمّد خوارزمشاه که شهر سبزوار را به جنگ بگرفت

حکایت محمّد خوارزمشاه که شهر سبزوار را به جنگ بگرفت در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

حکایت محمّد خوارزمشاه که شهر سبزوار را به جنگ بگرفت

سلطان محمّد خوارزمشاه و سپاهیانش به سبزوار شیعه نشین هجوم آوردند و عرصه را بر آنان تنگ کردند . سبزواریان به التماس درآمدند و از شاهِ سخت کُش امان خواستند و هر چه زَر و سیم داشتند به پای او ریختند تا جان بدر بَرند . امّا خوارزمشاه گفت : من زر و سیم نمی خواهم . اگر می خواهید امان یابید باید بروید و از شهرِ خود شخصی نزدِ آورید که نامش «ابوبکر» باشد . آنان ناگزیر جستجوگرانی به اطرافِ شهر گسیل داشتند تا شخصی با آن نام بیابند . بالاخره پس از وارسی های بسیار به ویرانه ای رسیدند و در گوشه ای مردی لاغر و نزار را با نامِ ابوبکر یافتند که خفته بود . جویندگان به بالینش رسیدند و بدو گفتند با ما بیا که سببِ امانِ ما تویی . ولی آن شخصِ نزار گفت : اگر مرا پای رفتن بود که در این ویرانه سر نمی کردم و به وطنم می رفتم . پس تابوتی آوردند و او را بر آن نهادند و بر دوش کشیدند و به نزدِ خوارزمشاه بُردند تا بدو ثابت کنند که در سبزوار نیز شخصی با نامِ ابوبکر زندگی می کند و بدین وسیلت جانِ خود را از دستِ آن سلطان بدر بَرند .

مأخذِ این حکایت روایتی است که در معجم البلدان ، ج 7 ، ص 160 آمده است ( مأخذ قصص و تمثیلات مثنوی ، ص 162 و 163 ) . که ترجمه متنِ عربی آن اینست : در شهر شیعه نشین قُم مردی سنّی و متعصّب به حکومت رسید و چون شنیده بود که در این شهر هیچکس را با نامِ ابوبکر و یا عُمر نمی توان یافت . روزی اهالی آن شهر را جمع کرد و به بزرگانِ آنان گفت : اگر از شهر خود شخصی به نامِ ابوبکر و یا عُمر به نزدم نیاورید چنین و چنان می کنم . مردم از او سه روز مهلت خواستند و سپس همه جای شهر را زیر و رو کردند و سرانجام مردی پا برهنه و عریان و لوچ و بَدمنظره یافتند که نامش ابوبکر بود . او را به نزدِ والی شهر بُردند . همینکه نگاه والی بدان شخص افتاد با تندی گفت : رفته اید زشت ترین شخص را نزد من آورده اید ؟ در آن میان یکی از افرادِ خوش ذوق و لطیفه گو گفت : ای والی ، آب و هوای قُم به گونه ای است که نمی تواند ابوبکری زیباتر از این پرورش دهد .

مولانا از بیت 867 این حکایت به استنتاج می پردازد و می گوید : «سبزوار» کنایه از ویرانکدۀ دنیاست و آن مرد ضعیف و نزار ، کنایه از اولیاء الله که در دنیا مظلوم و مجهول القدرند و «شاه» کنایه از حضرت حق که شاهِ جهان هستی است . سپس می گوید : به درگاهِ الهی فقط قلبِ پاک و مصفّا اعتبار دارد و لاغیر . چنانکه سبزواریان کیسه های زر و سیم به نزدِ شاه بُردند و او نپذیرفت و گفت اینها به نزدِ من ارزشی ندارد جز آنکه بروید فلان شخص را برایم حاضر کنید . حق تعالی نیز به ظاهر و مال و منال و جاه و مقام دنیوی کسی ننگرد بلکه تنها قلبِ هر کس مِلاکِ رَد یا قبول است . سپس مولانا به مناسبت امان یافتن سبزواریان بواسطۀ یافتن شخصِ موردِ نظرِ شاه چنین استنتاج می کند که امان و بقای عالَم به وجودِ حجّتِ خدا و ولی الله الاعظم است و همو واسطۀ افاضاتِ ربّانی به خلایق است و دیگر نکات و نتایج که در مطاوی ابیات درج شده است .

***


شرح و تفسیر اشعار ” حکایت محمّد خوارزمشاه که شهر سبزوار را به جنگ بگرفت ” در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدار جان مطالعه نمائید .

شرح و تفسیر محمّد خوارزمشاه و حملۀ او به سبزوار شیعه نشین

Tags:
اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟