جذب هر عنصری همجنس خود را در وجود آدمی | شرح و تفسیر
جذب هر عنصری همجنس خود را در وجود آدمی | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر سوم ابیات 4421 تا 4472
نام حکایت : صفت آن مسجد که مهمان کش بود و آن عاشق مرگ جوی
بخش : 18 از 18 ( جذب هر عنصری همجنس خود را در وجود آدمی )
در اطرافِ شهر ری مسجدی بود که ساکنان خود را می کشت . هر کس شب بدان مسجد درمی آمد همان شب از ترس در جا می مُرد و نقش بر زمین می شد . هیچکس از اهالی آن شهر جرأت نداشت مخصوصاََ در شب قدم بدان مسجدِ اسرارآمیز بگذارد . اندک اندک این مسجد آوازه ای در شهرهای مجاور به هم رسانید و مردم حومه و اطراف نیز از این مسجد بیمناک شده بودند . تا اینکه شبی از شب ها غریبی از راه می رسد و یکسر سراغِ آن مسجد را می گیرد . مردم از این کارِ عجیبِ او حیرت می کنند و …
متن کامل « حکایت صفت آن مسجد که مهمان کش بود و آن عاشق مرگ جوی » را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید .
خاکِ زمین به جسمِ خاکی انسان می گوید : به سوی ما بازگرد ، روح را رها کن و به سوی ما بیا مانندِ آمدن گرد و غبار .
تو همجنسِ مایی ، و شایسته تر این است که نزدِ ما باشی . پس بهتر است که از بدن و رطوبت های آن رها شوی .
جسمِ خاکی به خاکِ زمین جواب می دهد : بله البته که حرفت صحیح است . امّ پایم به زنجیرِ قضا بسته شده است ، هر چند که از فِراق و هجران ، خسته و ملول شده ام .
همینطور آب های زمین نیز رطوبتِ جسم را طلب می کنند . این آب ها با زبان حال می گویند : ای رطوبتِ بدن از دیار غذبت بیرون آ و به سوی ما حرکت کن .
همینطور کرۀ آتشین در خطاب به حرارت بدن می گوید : تو ای حرارتِ بدن ، اصل و ریشه ات آتش است پس به اصلِ خود بازگرد .
در بدن انسان ، هفتاد و دو بیماری وجود دارد که تماماََ زاییده کشش ها و نزاع های عناصر است . [ منطور از « هفتاد و دو » عدد معینی نیست بلکه کنایه از کثرت است . یعنی بیماری های فراوانی در بدن انسان هست که به سبب عدم تعادل میان عناصر چهارگانه آتش ، هوا ، آب و خاک در بدن است . زیرا هر یک از این عناصر به اقتضای طبیعتِ خود ، اجناس و اَسناخِ خود را به سوی خود جذب می کند و در نتیجه عدمِ تعادل حاصل می شود . ]
بیماری بر بدن عارض می شود تا سازمان و انتظام بدن را از هم گسسته سازد و نتیجه این عارضه اینست که عناصر ناهمگون یکدیگر را رها کنند .
برای مثال ، عناصر چهارگانه مانندِ چهار پرنده ای هستند که پاهاشان به یکدیگر بسته شده است و مرگ و بیماری و مرض ، گشایندۀ پای آنهاست .
همینکه مرگ و یا بیماری ، پای این چهار پرنده را باز کرد . مسلماََ هر پرنده ای به سوی اصلِ خود پرواز می کند .
کشش این اصول و فروع هر لحظه در بدنِ ما رنج و مرضی پدید می آورد . [ یعنی هر یک از عناصرِ اربعه در بدن به اقتضای طبیعتِ خود ، اجزای فرعی همسنخِ خود را به سوی خود جذب می کند و در نتیجه در مزاجِ بدن ، عدمِ تعادل حاصل می شود و از این عدمِ تعادل ، رنج و پریشانی بر آدمی عارض می گردد . ]
تا اینکه بر اثرِ بیماری ، این ترکیب های نامتجانس از میان برود و پرندۀ هر جزیی به سوی اصلِ خود پرواز کند . [ در اینصورت رشتۀ حیاتِ آدمی منقطع می شود و مرگ غلبه می کند زیرا سازمان بدنِ آدمی ویران می گردد . امّا قضای الهی چنین مقدّر می کند که انسان بر اثرِ یک و یا چند بیماری نمیرد بلکه او را باقی می دارد تا آنکه اَجلِ مقدّرش در رسد . ]
امّا حکمتِ الهی مانع می شود که سازمان و انتظامِ بدنِ انسان به سرعت در هم ریزد . بلکه تا فرا رسیدنِ اجلِ محتوم ، ترکیبِ اعضای بدن را در نهایتِ صحت و اعتدال نگه می دارد . ]
حکمت الهی با زبانِ حال به عناصر اربعه بدن گوید : ای اجزای بدن ، زمان فرا رسیدن اجل ، مشهود نیست و مسلماََ تا پیش از رسیدن اجلِ مقدّر پرواز کردن شما هیچ نفعی ندارد .
اگر قرار باشد که هر جزیی از اجزای بدن بخواهد با سرعت به سوی اصلِ خود واصل شود . پس حالِ روحِ غریبِ انسان در این عالمِ فراق چگونه خواهد بود . ( اِرتفاق = دمساز شدن ، همدم گردیدن ، رفاقت کردن ) [ وقتی اجزای این دنیا اینقدر در پیوستن به اصلِ خود عجله دارند . پس تو ببین روحی که در این دنیا احساس فِراق می کند با چه شتابی به سوی اصلِ خود می رود ؟ ]
روح ، این لطیفۀ ربّانی و نَفخۀ سبحانی وقتی می بیند اجزای جسم هر کدام طالب پیوستن به اصلِ مادّی خود هستند . داغِ غربت و فِراق از عالمِ اعلی برایش تازه می شود و با زبان حال می گوید : با اینکه شما اجزای عالمِ مادّی هستید می خواهید به اصل خود واصل شوید . امّا بدانید که غربتِ من از غذبتِ شما بسی تلخ تر است زیرا من متعلق به عالمِ اعلی هستم و در زندان جسم حبس شده ام .
از آنرو جسم به سیزه زار و جویبار علاقمند است که اصلِ او از همانجاست .
امّا گرایش روح به سوی حیاتِ ابدی و خداوندِ حی و پاینده است . زیرا منشأ روح ، جانی است که مکان ندارد . چون بیکران و لایتناهی است .
گرایش روح به سوی حکمت و دانش های باطنی است امّا علاقۀ تن به سوی باغ و بوستان و تاکستان است . [ کُروم = به معنی رز و درخت انگور است و نیز به معنی سبزۀ کنارِ جوی آمده است ]
گرایش روح به سوی تعالی و ارتقای معنوی است امّا علاقۀ تن به اکتساب لذایذِ مادّی و طعام ظاهری است .
حضرت حق نیز روحِ لطیف را دوست دارد و بدان عشق می ورزد . از همینجا باید معنی آیه 54 سورۀ مائده را فهم کنی . [ مصراع دوم اشاره است به بخشی از آیه 54 سورۀ مائده « … هر آینه بیاورد مردمی که دوستشان دارد و آنان نیز او را دوست بدارند » ]
در اینجا مولانا از ادامه این بحث خودداری می کند و می گوید : اگر بخواهم این مطلب را تفسیر دهم ، مثنوی هشتاد جلد کاغذ می شود . [ تا = میر نورالله شارح مثنوی می نویسد که تایِ کاغذ در محاورۀ قدما به معنی کتابِ مرتّب آمده است ، جلد ]
خلاصۀ کلام اینکه هر کس طالبِ حق باشد ، حق نیز طالبِ او می شود .
در میان انسان و حیوان و گیاه و جماد ، هر صاحبِ مرادی عاشقِ بی مرادی است . [ یعنی آن عاشقی که از محبوبِ خویش نامراد شده ، مراد و معشوقش ، عاشقِ آن عاشقِ نامراد است ( شرح کبیر انقروی ، جزو سوم ، دفتر سوم ، ص 1672 ) ]
عشاقی که به جز معشوقِ خود ، خواسته های دیگری داشتند از آن خواسته ها و مرادها چشم پوشیدند و بی مراد شدند . امّا در عینِ بی مرادی باز هم مرادی دارند یعنی همان معشوق ، مرادِ آنان است . و آن مرادها و معشوق ها ایشان را به سوی خود جذب می کنند . [ خلاصه همانطور که عاشقان خواهان معشوق اند . معشوقان نیز طالبِ عشاق اند ( المنهج القوی ، دفتر سوم ، ص 569 ) ]
امّا میل و علاقۀ افراد عاشق موجبِ لاغری و نزاری آنان می گردد امّا میلِ معشوقان ، ایشان را زیبا و با جلوه می سازد .
عشق در معشوقان ، رخسارشان را سرخ و شاداب می کند . امّا عشق در عاشقان ، موجبِ سوختن و گداختن جانِ آنان می گردد .
برای مثال ، کهربا از رویِ بی نیازی عشق می ورزد امّا کاه در راهِ طویلِ عشق به تکاپو می افتد .
این اسرار و حقایق باطنی را فعلاََ رها کن و بپرداز به این ماجرا که پرتوِ عشق وکیل عاشق بر قلب صدرِ جهان تابید . [ یعنی بازتابِ عشقِ وکیل بر قلبِ او افتاد و او نیز نسبت به وکیل ، عشق و اشتیاق پیدا کرد . ]
دود و دَمِ آن عشقِ سوزان بر خواجه اش معلوم شد . آن عاشق که در حقیقت از شدّتِ آتشِ عشق به یک آتشکده تبدیل شده بود . دود و غمِ سینه اش به مخدوم و خواجه اش رسید و دلِ او را نیز مهربان و عاشق کرد . [ منظور و « دود » و « غم » آثار و احوالِ عشقِ وکیل است که بر صدر جهان معلوم شد . ]
امّا صدر جهان به واسطۀ مقام و موقعیت و شکوه و جلالش خجالت می کشید که از احوالِ عاشقِ خود پرس و جویی کند . [ بَوش = کرّ و فر ، شکوه و جلال ]
صدر جهان هر چند قلباََ نسبت به آن عاشقِ بینوا مهر و اشتیاق داشت . امّا مقامِ پادشاهی او مانع از اظهارِ آن عشق و محبت می شد .
عقا در تفسیر این مطلب سرگشته و حیران است و با خود می گوید : شگفتا ، آیا این او را جذب کرد ؟ یعنی آیا معشوق ، آن عاشق را به سوی خود کشید یا آنکه عاشق ، سببِ جذبِ معشوق شد ؟ [ در مصراع اوّل «این» راجع به صدر جهان و ضمیر «او» راجع به وکیل است . ]
ای عقل در راهِ فهمِ این رابطۀ اسرارآمیزِ عاشق و معشوق جسارت به خرج مده که این سرّ بی خبری ، پس خاموش شو که خدا به امورِ نهان داناتر است . ]
مولانا علّتِ توقف در بیانِ اسرار عاشق و معشوق را توضیح می دهد : زین پس من بیانِ اسرار و حقایق عشق را نهان می کنم و آن را در بیان نمی آورم . زیرا تصرّفات و جذباتِ الهی مرا به سوی مبحثِ دیگری می کشاند . من چه کنم ؟ [ یعنی بیان اسرار و عدم بیان آن دستِ من نیست . دستِ حضرتِ حق است .
ای که به معانی توجه داری کیست آن کسی که نمی گذارد به سوی مطلوبت بروی و به سوی دیگری تو را می کشد ؟ همان کسی که اجازه نمی دهد این سخنان را بگویی . [ ای شنونده توقع نداشته باش که من بر مرادِ دلم روم و هر چه می خواهم بر زبان رانم . چرا که من در پنجۀ تقلیبِ پروردگارم . هر چه او خواهد من مطیعم . ]
برای مثال بارها شده است که صد نوع تصمیم گرفته ای که به فلان مکان سفر کنی امّا او تو را به جای دیگر می کشاند و عزمِ تو را در هم می شکند .
مثلاََ سوارکار بدان جهت افسار اسب را به هر طرفی می کشد تا اسبِ ناآزموده متوجه سوارِ خود شود .
امّا اسبِ هوشیار از آنرو خوش رفتار و راهوار است که می فهمد سوارکار بر روی او نشسته است .
خداوند که در همۀ قلوب تصرّف می کند ، قلبِ تو را به دویست نوع خیال و آرزو پیوند داد . امّا در نهایت تو را از خواسته ها و مقاصدت بازداشت و از اینرو دل شکسته ات کرد .
خداوندی که بال و پَرِ افکار و خیالاتِ تو را برای اوّلین بار در هم شکست . چرا تصرّفاتِ او را در کشورِ وجودت قبول نداری ؟ چرا به تصرّفِ آن بال شکن پی نبردی ؟
خدایی که با قضا و مشیّتِ خود ، رشتۀ عقل و تدبیرت را می گسلد . چرا حاکمیت قضا و مشیّتِ او برای تو معلوم و مسلّم نشده است ؟
گاه به گاهی تصمیمات و تدبیرهای تو در کارها درست از آب درمی آید . [ علّتش را بشنو : ]
تا همینکه دیدی تصمیم و تدبیرت در کاری درست از آب درآمد . طمع کنی و به خیالِ آنکه هر تصمیمی که اتخاذ کنی صحیح است . تصمیم دیگری بگیری و خداوند ، بارِ دیگر عزمِ تو را در هم شکند .
اگر قرار بر این بود که هر عزم و تصمیمِ تو را خدا در هم می شکست و ناکامت می نهاد . قطعاََ ناامید می شدی و در اینصورت کی می توانستی بذرِ امید در قلبت بکاری .
و اگر خداوند امید و آرزویی در قلبِ آدمی پدید نمی آورد و سپس او را در نیل به مرادش ناکام نمی ساخت ، آدمی کی می توانست به مقهور بودن خود واقف شود ؟ [ وقتی انسان خود را مقهورِ مشیّتِ الهی می یابد که او را از نیل به مقصودش بازدارند ، در آنجا متوجه می شود که موجودی ضعیف و مقهور است . ]
عشّاق به سبب نرسیدن به مقصودِ خود از سرور و مولای خود خبردار شدند .
ناکامی و عدمِ حصول مقصود ، پیشآهنگِ بهشت است . ای نیک نهاد این حدیث را بشنو که می گوید : بهشت در سختی ها و ناملایمات پیچیده شده است . [ اشاره است به حدیثی که توضیح آن در شرح بیت 1837 دفتر دوم آمده است . ]
زیرا گاهی همۀ آمال و مقاصدِ تو شکسته پا می شود ، یعنی حاصل نمی شود . پس در دنیا آیا کسی هست که کامروا باشد و همۀ آمال و آرزویش مُتحقّق گردد ؟ [ مصراع دوم را بهتر است اینطور معنی کنیم : هیچکس نیست که در این دنیا مقصود و مرادش تماماََ حاصل شود . ]
افراد صادق نیز در نیل به مقصود و مرادِ خویش شکسته پا و ناکام اند . امّا ناکامی آنها کجا و و ناکامی عاشقان کجا ؟ [ خوارزمی گوید : امّا از شکستگی عاشقان تا شکستگی عاقلان فرق هاست . آنها را شکستگی از غایتِ اضطرار و اینها را شکستگی در عین اختیار ( جواهر الاسرار ، دفتر سوم ، ص 686 ) . اکبرآبادی گوید : شکستگی و ناکامی عاقلان پس از صرفِ سعی و تلاش است و هنوز هوای مراد در دل دارند . امّا غاشقان از همان اوّل هوای خواسته های خود را از دل زدوده اند ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر سوم ، ص 293 ) ]
ناکامی عاقلان از روی اضطرار است یعنی کوشیده اند که به مراد و خواستۀ دلِ خویش برسند امّا اسباب و علل اجازه نداده است لیکن عاشقان الهی از روی اختیار کامل از خواسته ها و آمالِ خود گذشته اند و هیچ تلاشی نیز برای نیل بدان مبذول نداشته اند .
از اینرو عاقلان از روی ناچاری گردن به اطاعت حق نهاده اند امّا عشّاق از روی رضا و خرسندی به اطاعت حق درآمده اند .
« از روی کراهت و بی میلی بیایید » افسار عاقلان است امّا « از روی رضا و خرسندی بیایید » بهار عاشقان است . [ اقتباس از آیه 11 سورۀ فصلّت « پس آهنگِ آفرینش آسمان کرد در حالی که دودی بیش نبود . پس بدان و به زمین گفت : در وجود آیید خواه از روی میل و خواه از روی بی میلی . گفتند : ما از روی اطاعت آییم » مولانا می گوید : عبادت و طاعت حسابگرانه با عبادت و طاعتِ عاشقانه خیلی فرق دارد و مسلماََ نتایجِ حاصل از آن نیز متفاوت است . ]
شرح و تفسیر :
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
1) ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما / افتاده در غرقابه ای ، تا خود که داند آشنا…
1) هر آن ناظر که منظوری ندارد / چراغ دولتش نوری ندارد 2) چه کار اندر بهشت آن مدّعی را…
1) ای بادِ بی آرامِ ما ، با گُل بگو پیغام ما / که : ای گُل ، گُریز اندر…
1) مگر نسیم سَحر بوی یار من دارد / که راحت دل امّیدوار من دارد 2) به پای سرو درافتاده…
1) ای نوبهارِ عاشقان ، داری خبر از یارِ ما ؟ / ای از تو آبستن چمن ، و ای…
1) غلام آن سبک روحم که با ما سر گران دارد / جوابش تلخ و ، پنداری شِکر زیر زبان…