حکایت اندرز کردن صوفی خادم را در تیمار داشت بهیمه در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
حکایت اندرز کردن صوفی خادم را در تیمار داشت بهیمه
حکایت اندرز کردن صوفی خادم را در تیمار داشت بهیمه
یکی از صوفیان ، ضمن سفری طولانی و پُر رنج و تعب به خانقاهی می رسد و در آنجا رحلِ اقامت می افکند . ابتدا چهارپای خود را در آخور می بندد و سپس به حلقه ذکرِ صوفیان می پیوندد . پس از پایان مجلسِ ذکر ، خوان طعام می گسترند . چنانکه عادت صوفیان چنین است . در این هنگام ، صوفی مسافر به یاد مرکوبش می افتد و خادم را صدا می کند و به او می گوید : برو و برای آن حیوان زبان بسته ، کاه و جو فراهم کن تا شب را گرسنه سر نکند . خادم که از این سفارش ناراحت می شود می گوید : لاحَولَ وَلا قوةَالاّ بِاللّه . این دیگر چه سفارشی است ؟ من در این کار سابقه ای بس طولانی دارم و می دانم چه کنم .
صوفی : ای خادم ، چهارپای من سالخورده و فرتوت شده و دندانهایش نیز کُند و سست است از اینرو جو را خیس کن تا بتواند ، خوب بجود .
خادم : لاحَولَ وَ … تو به من یاد می دهی ؟ در حالیکه همۀ چارواداران ، شیوه تیمار ستوران را از من یاد می گیرند .
صوفی : چهارشای من راهی بس طولانی را طی کرده و بر اثر سایش پالان ، پشتش زخم شده ، لطفاََ روی زخم هایش مرهم بگذار .
خادم : لاحَولَ وَ … این فلسفه بافی ها را رها کن . برای ما تا کنون دهها هزار مهمان آمده و همگی خرسند و راضی اینجا را ترک کرده اند .
صوفی : به آن حیوان زبان بسته آب هم بده ولی مواظب باش که آبش نیمگرم و ولرم باشد . زیرا آبِ سرد با مزاجش سازگار نیست .
خادم : لاحَولَ وَ … حرفهای ابتدایی و بدیهی تو ، مرا شرمنده می کند .
صوفی : مواظب باش ، کاه کمتر قاطیِ جو کنی .
خادم : لاحَولَ وَ … آقای من ، این حرفهای زیادی را دیگر نزن . چون من همۀ اینهایی را که می گویی می دانم .
صوفی : جای حیوان را از سنگ و کثافت پاک کن . اگر هم زیرش خیس است . کمی خاکِ خشک بریز تا رنجور نشود .
خادم : لاحَولَ وَ … پدرِ من اینقدر پُرگویی نکن .
صوفی : شانه ای بردار و پشتِ حیوان را قَشو بزن .
خادم : لاحَولَ وَ … جانم ، عزیزم ، اندکی شرم کن . گفتم که من همۀ اینها را بَلَدم .
خادم با چهره ای مصمم از جای خود برمی خیزد و به صوفی می گوید : می روم که کاه و جو را فراهم کنم . او بیرون می رود و جمعی از بیکاران و ولگردان را می بیندو با آنان به صحبت می پردازد و قول و قرارهایش را فراموش می کند و …
صوفی از فرطِ خستگی به خوابی سنگین فرو می رود و خواب های پریشان و کابوس های هولناک بر او غالب می شود . مثلا می بیند که خرش در چنگالِ گرگی هار گرفتار شده . و آن گرگ بی امان بر او حمله می کند . صوفی ، آسیمه سر از خواب می جهد و با خود می گوید : لاحَولَ وَلا قوةَالاّ بِاللّه . نکند مغزم پریشان شده که این خیالات واهی به سراغم آمده ؟باز می بیند که خرش به هنگام راه رفتن ، تلو تلو می خورد و گه گاه به چاله و گودالی می افتد . البته این خیالات با واقع بی ارتباط هم نبود . زیرا در همان وقت ، چهارپای او از شدّت ضعف و گرسنگی در میان خاک و سنگ دست و پا می زد و با زبان حال می گفت : خداوندا از جو صرف نظر کردم . دست کم مشتی کاه به من برسان .
بامدا فرا رسید و خادم ، شتابان به آخور می رود و بی درنگ پالان را بر پشت خر می نهد و به شیوۀ خرفروشان حرفه ای که با ضربات نیشتر ، حیوان را به دویدن و چالاکی وامی دارند . خر را به حرکت و دویدن وا می دارد . تا صوفی گمان بَد نبرد .
صوفی سوار بر مرکوب خود می شود و به راه می افتد . اما حیوان زبان بسته ، نایِ راه رفتن ندارد . رفقا و دوستانش که متوجۀ حالِ زارِ حیوان می شوند هر کدام با قیافه ای کارشناسانه پیش می آیند . اظهار نظرها شروع می شود . وقتی که معاینه ها به جایی نمی رسد . نومیدانه به صوفی می گویند : این دیگر چه مرضی است . مگر تو نبودی که دیروز می گفتی این حیوان بسیار نیرومند و چالاک است . صوفی که از واقعیت امر آگاه است و ریشه اصلی پریشانی حیوان را می داند به آنان می گوید : خری که شب غذایش لاحَولَ وَلا قوةَالاّ بِاللّه ، باشد سراسر شب به تسبیح گفتن مشغول می شود و بامداد نیز به سجده می رود .
مولانا در این حکایت ، بی وفایی و غدّاری مردم روزگار را بیان می دارد . در جوامعی که مردم دچار انحطاط اخلاقی هستند . دروغ ، ناجوانمردی و پیمان گسلی و … رواج دارد . گویا مولانا وضعیت اجتماعی زمانۀ خود را در این حکایت منعکس کرده است . آن خادم تمثیل مردم فریبکار و بی قیدی است که برای عهد و قول خود هیچ ارزشی قائل نیستند و این است که مولانا از بیت 251 به بعد ضمن استنتاج از این حکایت به مردم هشدار می دهد که فریب سخنان شیرین افراد ظاهرالصلاح را نخورند . و اِلّا سُخرۀ آنان شوند . تن ( نفس اماره ) بیگانه فریفتاری است که نباید فریب او خوری .
***
شرح و تفسیر بخشهای ” حکایت اندرز کردن صوفی خادم را در تیمار داشت بهیمه ” در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدار جان مطالعه نمائید .
حکایت هلال پنداشتن آن شخص ، خیال را در عهد عمر
اندرز کردن صوفی ، خادم را در تیمارداشت بهیمه
بسته شدن تقریر حکایت به سبب میل مستمع به ظاهر حکایت
گمان بردن کاروانیان که بهیمه صوفی رنجور است
Tags: حکایت مثنوی حکایت هلال پنداشتن آن شخص ، خیال را حکاین اندرز صوفی خادم را مولانا مولوی