چالش عقل با نفس همچون تنازع مجنون با ناقه | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر چهارم ابیات 1533 تا 1561
نام حکایت : حکایت پادشاهی که غلامی بس نادان و حریص داشت
بخش : 4 از 13 ( چالش عقل با نفس همچون تنازع مجنون با ناقه )
پادشاهی غلامی داشت که بس نادان و حریص بود و وظایف خود را به درستی انجام نمی داد . روزی شاه برای تنبیه او دستور داد که از جیره اش بکاهند . و اگر باز به لجاجت و سفاهتِ خود ادامه داد نامش را بکلّی از دفتر خدمتگزاران پاک کنند . وقتی که این خبر به گوش غلام رسید به جای آنکه در صدد شناختِ قصور و تقصیر خویش برآید با نادانی تمام ، در صدد نوشتن نامه ای پُر جنجال و ستیز برای شاه برآمد . امّا پیش از آنکه نامه را بنویسد نزدِ آشپز رفت و پرخاش کنان او را مقصّرِ تقلیل جیرۀ خود دانست . آشپز بدو گفت من مأمورم و معذور . برو ببین عاملِ اصلی چیست و کیست ؟ غلام ناچار به گوشه ای رفت و نامه ای برای شاه نوشت که هر چند متنِ نامه …
متن کامل ” حکایت پادشاهی که غلامی بس نادان و حریص داشت ” را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
مولانا پیکار عقل با نَفس را در قالبِ حکایتی بیان می کند . روزی مجنون سوار بر شترِ خود شد تا به کوی لیلی برود . مجنون شتر را می راند امّا شتر نیز برای خود لیلیِ دیگری داشت . لیلیِ او کُرّه اش بود که در طویله مانده بود . زیرا تابِ سفر نداشت . پس هم مجنون عاشق بود و هم شتر . و آن دو به مصداق « دو ضد با هم جمع نشوند » نمی توانستند همراهِ مناسبی برای یکدیگر باشند . از اینرو وقتی شتر افسارِ خود را سُست می دید و درمی یافت که مجنون به خواب رفته و یا از او غافل شده است فوراََ جهتِ حرکت را معکوس می کرد و به سویِ کُرّه خود بازمی گشت . مجنون نیز مدّتی بعد به خود می آمد و می دید که فرسنگ ها از مقصد دور شده است . و خلاصه برای مسافتی سه روزه ، سال ها در دشت و هامون سرگردان بود . تا اینکه مجنون دید که با این شتر نمی توان به کوی لیلی رسید . پس خود را از شتر به زمین افکند و او را در هامون یله کرد .
مولانا این حکایت را در کتابِ فیه ما فیه ، ص 16 و مکتوبات ، ص 70 نیز آورده است ( مأخذ قصص و تمثیلات مثنوی ، ص 139 ) .
مولانا در این حکایتِ کوتاه از ستیز عقل با نَفس سخن به میان آورده است . منظور از مجنون ، عقلِ لطیفِ نورانی . و مراد از لیلی ، حقیقتِ الهی است . عفلِ نورانی و لطیف همواره مست و شیدای حقیقتِ الهی است و می کوشد بدان مقام واصل شود . و منظور از ناقه (شتر) ، نَفسِ امّاره ، و مراد از کُرّه ناقه ، شهواتِ نفسانی و حظوظِ جسمانی است . نَفسِ امّاره نیز پیوسته شیفتۀ شهوت است و با عقل در تضاد .
عقل و نَفس ، مانندِ مجنون و شترِ مادّۀ او هستند . مجنون شتر را به پیش می راند در حالی که شتر به لجاجت و سرسختی به عقب بازمی گشت و می خواست به سویِ کُرّه اش برود . [ تعارض عقل و نَفس نیز اینگونه ادست ]
مجنون مایل بود که نزدِ لیلی برود در حالی که شتر نیز می خواست به کُرّه اش برسد . [ عقل می خواهد آدمی را به سویِ کمالات پیش ببرد . امّا نَفس می خواهد او را به مرتبۀ حیوانی تنزّل دهد . ]
اگر مجنون یک لحظه غفلت می کرد . شتر نیز برمی گشت و به عقب می رفت .
از آنرو که سراسرِ وجودِ مجنون از عشق و آرزوی لیلی آکنده و لبریز بود . چاره ای نداشت جز آنکه بی خویش و مدهوش شود .
آن کسی که می بایست از مجنون محافظت کند عقلِ او بود . امّا عشقِ لیلی عقلِ مجنون را رُبوده بود .
لیکن شترِ مجنون بسیار مراقب و چالاک بود . بطوریکه وقتی احساس می کرد که افسارش اندکی سُست شده است .
در می یافت که مجنون از او غافل و بیهوش شده است و در لحظه فوراََ به سویِ کُرّۀ خود حرکت می کرد . [ دَنگ = بیهوش ، احمق ، ابله / زُو = هم می تواند مخففِ «از او» باشد و هم مخففِ «زود» . امّا وجه اوّل ارجح است . ]
همینکه مجنون به خود می آمد . متوجه می شد که آن شتر فرسنگ ها از مقصد به عقب رفته است .
بدین سان مجنون راهی را که می توانست سه روزه طی کند . سالها در رفت و آمد یعنی رفتن و عقبگرد بود .
بالاخره مجنون به شتر خود گفت : ای شتر چون ما هر دو عاشقیم و ضدِّ یکدیگر ، پس ما دو نفر رفیق و همراهِ نامناسبی برای یکدیگریم .
نه عشقِ تو بر وفقِ مرادِ من است و نه افسارِ تو . پس باید از تو جُدا شد . [ مولانا از بیت بعد به نتیجه گیری از این حکایت می پردازد . ]
این دو همراه ، راهزنِ یکدیگرند . یعنی عقل ( روح لطیف ) و نَفسِ امّاره ضدِّ یکدیگرند و هیچگاه با هم سازگاری ندارند . پس آن روحی که از مرکوبِ تن فرود نیاید گمراه است . یعنی روحی که وابستگی خود را از جسم نگسلد و مجنون وار از ناقۀ تَن فرود نیاید . قطعاََ راهِ و مقصدِ حقیقت را گم کرده است .
روحِ لطیف به سببِ دور افتادن از از عرش ( عالَمِ الهی ) در فقر و مسکنت به سر می برد . در حالی که جسم از شدّتِ علاقه به بوتۀ خار مانندِ شتر ، چاق و ستبر شده است . [ خاربُن = بوتۀ خار ، کنایه است از غذاهای نفسانی و حظوظِ شهوانی . چنانکه در بیت 1966 دفتر اوّل می گوید :
اُشتر آمد این وجودِ خارخوار / مصطفی زادی برین اُشتر سوار ]
مولانا مثنوی را به بحث از فراقِ انسان آغاز می کند . انسان از اصلِ برینِ خود جُدا افتاده و در ویرانکدۀ دنیا اسیر شده است . روحی که برای اتصال به اصلِ خود نکوشد ، زیورِ کمالاتِ الهی و اخلاقی را از کف می دهد و فقیرِ محض می شود . در حالی که ناقۀ جسمِ او از فرطِ چریدن در مرغزارِ شهوت و لذّت ، سمین و فربِه شده است .
روح ، بال های همّتِ خود را به سویِ عوالمِ ملکوتی و رفیع می گشاید . در حالی که جسم ، چنگال هایِ تعلّقِ خود را در زمین فروبرده و سخت بدان چسبیده است . [ چنانکه قسمتی از آیه 175 سورۀ اعراف ، در بارۀ بلعمِ باعور ، آن عالِمِ هواپرست عهد موسی (ع) می فرماید : « و اگر ما می خواستیم بوسیلۀ آیاتِ خود ، او را مرتبۀ والا می بخشیدیم . ولی او به زمین چسبید و پیروی هوای خود نمود … » ]
ای مُردۀ وطن ، یعنی ای جسمی که شیفتۀ دنیایی و آن را مأوا و مسکنِ خود ساخته ای . تا وقتی که تو بامن همراه باشی . روحِ من از لیلیِ حقیقت و کمال دور خواهد ماند . [ تا و قتی که آدمی اسیرِ جسم و شهوات است از حقیقت دور می ماند . ]
عُمرِ من در چنین احوالی بیهوده سپری شد . درست مانندِ قومِ موسی که سالها در بیابان سرگردان بودند . [ تَیه = در لغت به معنی حیران و سرگردانی است . از اینرو به دشت و هامونی که مردم در آن گُم شوند تَیه گویند . حضرت موسی (ع) به امرِ خداوند می خواست قومِ بنی اسراییل را از مصر به ارضِ مقدس ببرد . امّا آنان که به زندگی مرفه شهری عادت کرده بودند از این حکم سرباز زدند و در نتیجه به امرِ حق موظف شدند که چهل سال در صحرایِ تَیه ( بخشی از صحرای سینا ) حیران و سرگردان مانند . مفسّران و راویان می گویند : قومِ بنی اسراییل در بیابانِ تَیه از صبح تا شام راه می رفتند و چون به خود می آمدند می دیدند . تازه سرِ جایِ اوّلِ خود هستندو به یکدیگر می گفتند : گویا راه را گم کرده ایم ( تفسیر شریف لاهیجی ، ج 1 ، ص 636 ) . تا آدمی در تَیه دنیا سوار بر ناقۀ تن و شهوت است . مقصد را گم کند و سرگشته و حیران ماند . ]
این راه تا وصال به معشوق دو قدم بیشتر فاصله ندارد در حالی که من در این راه شصت سالِ است که از کمندِ وصالِ تو دور افتاده ام . [ شَست = قلابِ ماهیگیری / خُطوَتَین = دو گام ، در لسانِ اهلِ عرفان منظور خُطوَتَین ، دنیا و آخرت است . وقتی از شِبلی پرسیدند : « ای شیخ میانِ بنده و پروردگار چقدر راه است ؟ گفت : دو قدم . اگر از این مقدار بگذری به حضرت معشوق رسی . » بایزید خُطوَتَین را اینگونه بیان می کند : « هر چه هست در دو قدم حاصل آید که یکی بر نصیب های خود نهد و یکی بر فرمان های حق ، آن یک قدم را بردارد و آن دیگر بر جای نهد . » ( تذکرة الاولیاء ، ج 1 ، ص 165 ) ]
شِبلی ، از صوفیان طبقۀ چهارم و شاگرد جنید بغدادی بود . او فقیه و عالم بود و مجلسِ وعظ داشت و در سالِ سیصد و سی و چهار در سنِ هشتاد و هفت سالگی فوت کرد ( نفحات الاُنس ، ص 183 و 184 ) .
گر چه راه نزدیک است . امّا بسیار تأخیر کرده ام . من که دیگر از این سواره رفتن سیر شده ام . سیر ، سیر . [ عاشقی که مجنون وار راهِ خدا را دوست دارد می گوید : با اینکه تا وصال به حضرتِ معشوق به اندازۀ دو قدم راه است . امّا من بس که مشغولِ ناقۀ تن شده ام از مقصد به دور افتاده ام . پس واجب است که تن و مقتضیّاتِ آن را رها کنم تا روح فارغ و آسوده به وصالِ معشوق رسد . ]
در این لحظه بود که مجنون خود را از شتر پایین انداخت و گفت : من از غمِ فراق سوختم . این سوختن تا کی ادامه دارد ؟ تا کی ؟ [ مجنون دید که مرکوبش رهزنِ او شده . یعنی به جای اینکه او را به لیلی برساند . هر لحظه او را دورتر می برد . پس ترکِ مرکوبِ خود کرد . مجانینِ راهِ خدا وقتی جسم و جسمانیت را مزاحمِ وصالِ حق بدانند آنرا ترک می گویند و خود را به خاکِ فقر و فنا می افکنند و فقیر خاکسار می شوند . چنانکه بایزید گفت : « سوار دل باش و پیادۀ تن » ( تذکرة الاولیاء ، ج 1 ، ص 165 ) ]
بیابان با همۀ وسعتِ خود در نظرش تنگ و کوچک آمد . پس خود را رویِ سنگلاخ و در سختی ها انداخت . [ وقتی که سالک مجنون وار ترکِ خانوار کند و بر دنیا و مافیها « چار تکبیر » زند . هامونِ بیکرانِ دنیا در نظرش تنگ و حقیر آید . ]
مجنون چنان خود را محکم روی سنگلاخ انداخت که بدنِ آن دلاور سوراخ سوراخ شد . [مُخَلخَل = هر چیزی که دارای رخنه و سوراخِ متعدد باشد . ]
مجنون خود را چنان به پایین انداخت که اتفاقاََ در آن لحظه پایش هم شکست . [ وقتی که سالک مجنون وار رَسَنِ اسباب و تعلّقاتِ ظاهری را بگسلد و از ماسوی الله چشم پوشد از آن لحظه به بعد با جذباتِ الهی طی طریق کند . ]
مجنون پای خود را بست و پیشِ خود گفت : به صورتِ گوی درمی آیم و در خَمِ چوگانِ او می غلطم و می روم . [ چوگان = چوبِ بلندی است که سرِ آن خمیده است و با آن پویِ مخصوصی را می زنند / در خَمِ چوگانش غلطان می روم = خود را سرا پا اسیرِ و مطیعِ اراده و خواستِ او می کنم . ]
این در واقع زبانِ حالِ سالک صادقی است که خود را تسلیم ضربات ابتلا و امتحانِ الهی می کند و ابراهیم وار به درونِ آتشِ محنت و ابتلا در می شود . ابیاتِ اخیر توصیفی استعاری و تمثیلی از انکسارِ نَفس و قمع هوای نَفس و انانیّت است .
از اینرو حکیم خوش سخن ، سواری را که از مرکوبِ تَن فرو نیاید نفرین می کند . [ حکیم خوش سخن اشاره است به حکیم سنایی غزنوی ]
عشقِ مولایِ حقیقی چگونه ممکن است که از عشقِ لیلی کمتر باشد ؟ پس همچون گوی ، مطیعِ چوگانِ مشیّتِ او شدن سزوار است . [ وقتی که عشقِ مخلوق که عشقی مجازی است . موجبِ آن همه شوریدگی و فداکاری می شود . ببین عشق خالق جه ها می کند . ]
ای طالب حقیقت ، گویِ چوگان شو و در خَمِ چوگانِ عشق الهی بر پهلویِ صدق و راستی غلطان شو . یعنی در عشق حضرت حق ، صادق باش .
زیرا این سفر از این به بعد با جذبۀ الهی صورت گیرد و آن سفری که بوسیله ناقه صورت گیرد . سیر و سلوکِ خودِ ماست .
سیر و سلوکی که با جذبۀ رحمانی صورت می گیرد ، منحصر به فرد است و بی نظیر . زیرا این سیر و سلوک مافوقِ سعی و تلاشِ جنّ و انس است .
چنین سیری نتیجۀ جذبه ای بس بزرگ است و از نوعِ جذبه های معمولی و متعلق به عمومِ مردم نیست . آن جذبۀ بزرگ را فضل و احسانِ حضرت احمد (ص) موجب شده است . و درود بر سالکان صادق . [ جَذب = جَذبه ، شرح بیت 3191 دفتر اوّل ]
مولانا می گوید : حضرتِ حق دو نوع وصال دارد . یکی وصال اکتسابی که با سعی و تلاش بنده حاصل می شود . و دیگری وصال موهوب که بی هیچ سبب و واسطه ای از جانبِ حضرت حق به واسطۀ اسمِ وهّاب به بنده ای عطا می شود . مولانا سالکان را به سعی و تلاش دعوت می کند . و این در جای جای مثنوی دیده می شود از جمله :
تو به هر حالی که باشی می طلب / آب می جُو دائماََ ای خشک لب
این طلب کاری مبارک جُنبشی است / این طلب در راهِ حق مانع کُشی است
مولانا می گوید : گاه به اقتضای حکمت و مصلحت الهی ، جذبه ای از بارگاهِ حضرت حق در می رسد و سالک را می رباید و با خود به مقامِ اعلای قرب و وصال می رساند . و هر گاه عنایت ازلی و جذبۀ لم یَزَلی بر دلِ سالک رسد . این جذبه و عنایت هزاران مرتبه از سعی و تلاشِ سالک مؤثرتر و غنی تر است . زیرا سالک را زودتر و مطمئن تر به مقصد می رساند . سالکی که بدین جذبه مفتخر شود سالک مجذوب نامیده می شود و او زان پس در حکمِ مجنونِ مسلوب الاختیاری است که وجودِ موهوم و هستی کاذبِ وی در ارادۀ الهی مستهلک شده است . مولانا در بیت 684 دفتر اول بدین جذبه اشارت دارد .
ور تو نگدازی ، عنایت های او / خود گُدازد ، ای دلم مولای او
مولانا می گوید : امّا سالک باید در هر حالی ساعی و کوشا باشد و حق ندارد که به بهانۀ جذبه ، دست از سعی و طلب بدارد .
اصل ، خود جذبه است لیک ای خواجه تاش / کار کن ، موقوفِ آن جذبه نباش
او در تبیین مطلب فوق مثالی می زند و می گوید : سالک مانندِ چاه کنی است که به امیدِ رسیدن به آب ، دیوارۀ چاه را می تراشد و سرانجام با سعی و اکتساب به وصالِ آب می رسد . و گاهی نیز بی آنکه جِدّ و جهدی کند ناگهان آب از زمین فوران می کند و این حال را به جذبۀ حق تشبیه می کند .
همچو چَه کن خاک می کن گر کسی / زین تنِ خاکی که در آبی رسی
گر رسد جذبۀ خدا ، آبِ مَعین / چاه ناکنده بجوشد از زمین
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
1) ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما / افتاده در غرقابه ای ، تا خود که داند آشنا…
1) هر آن ناظر که منظوری ندارد / چراغ دولتش نوری ندارد 2) چه کار اندر بهشت آن مدّعی را…
1) ای بادِ بی آرامِ ما ، با گُل بگو پیغام ما / که : ای گُل ، گُریز اندر…
1) مگر نسیم سَحر بوی یار من دارد / که راحت دل امّیدوار من دارد 2) به پای سرو درافتاده…
1) ای نوبهارِ عاشقان ، داری خبر از یارِ ما ؟ / ای از تو آبستن چمن ، و ای…
1) غلام آن سبک روحم که با ما سر گران دارد / جوابش تلخ و ، پنداری شِکر زیر زبان…