پرواز پرنده ای در لاله زار و صیاد در کمین | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر ششم ابیات 435 تا 466
نام حکایت : حکایت صیادی که خود را در گیاه پیچید و دسته گل بر سر نهاد
بخش : 1 از 5 ( پرواز پرنده ای در لاله زار و صیاد در کمین )
پرنده ای به سوی لاله زاری پرواز کرد در حالی که دامی در آنجا گسترده شده بود و دانه هایی نیز در آن . در کنار دام صیادی به کمین نشسته بود و برای اغفالِ پرندگان ، خود را با شاخه ها و برگ ها و گل ها استتار کرده بود . پرنده در فضای اطراف چرخی زد و به دام نزدیک شد و صیاد را دید . به صیاد گفت : ای سبزپوش تو کیستی که در وسط این صحرا تنها نشسته ای ؟ صیاد گفت : مردی راهب هستم و از مردم بُریده ام و به برگ گیاهان صحرا قناعت کرده ام . پرنده گفت : رُهبانیّت در دین اسلام جایز نیست . از خلوت به در آی و با مردم حشر و نشر کن .
صیاد گفت : اینکه تو می گویی حکم مطلق نیست …
متن کامل ” حکایت صیادی که خود را در گیاه پیچید و دسته گل بر سر نهاد “ را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
پرنده ای به چمنزاری رفت که در آنجا برای شکار دام گسترده بودند .
صیّاد مشتی دانه روی زمین ریخته بود و خود در آنجا به کمین نشسته بود .
صیّاد خود را در برگ و گیاه پیچیده بود تا صیدِ بیچاره ای از راه برسد و به دام بیفتد .
پرندۀ بیچاره ندانسته به طرف او رفت . چرخی زد و نزدِ آن مرد شتافت .
پرنده به صیّاد گفت : ای که جامۀ سبز پوشیده ای و در این بیابان در میان حیواناتِ وحشی نشسته ای ، تو کیستی ؟
صیّاد گفت : من مردی پارسا هستم که از دنیا و اهلِ دنیا بریده ام و در اینجا به گیاهی قناعت کرده ام . [ مُقتَنِع = قانع ]
از آنرو که مرگ را کنار خود می دیدم . یعنی مرگ را به خود نزدیک می دیدم پارسایی و پرهیزگاری و دینداری و دین باوری را برای خود برگزیدم .
مرگِ همسایه مرا موعظه کرده و مایۀ عبرت من شده و کار و بارِ مرا بر هم زده است .
چون سرانجام تنها خواهم ماند پس نباید با هر مرد و زنی مأنوس شوم . [ در آیه 94 سورۀ انعام آمده است « و به راستی که نزدِ ما تنها آیید همانطور که نخستین بار آفریدیمتان … » ]
چون من سرانجام رو به سوی گور خواهم نهاد . همان بهتر که با خداوند یکتا انیس باشم .
ای محبوب ، چون سرانجام چانه ام را خواهند بست . همان بهتر که کمتر حرف بزنم . ( زَنَخ = چانه ) [ رسم است که در دمِ مرگ دهان شخص را می بندند . ]
ای کسی که به پوشیدن جامه های زربفت و بستن کمربندهای فاخر عادت کرده ای . بدان که سرانجام باید جامه ای دوخته نشده بپوشی . [ جامۀ نادوخته = مراد کفن است که از سه قطعه پارچه به نام لنگ و پیراهن و سرتاسری تشکیل می شود . ]
سرانجام به خاک روی خواهیم آورد . زیرا از خاک پدید آمده ایم . چرا به بی وفایان دل بسته ایم ؟ یعنی چرا ما آدمیان به چیزهایی علاقمند شده ایم که بقا ندارد و روزی از ما جدا می شود ؟
نیاکان و خویشان کهنسال ما همان چهار عنصر طبیعی اند . ولی ما به خویشان موقّتی دل بسته ام . [ چار طبع = عناصر اربعه ، عناصر اربعه در نزدِ قدما عبارت بود از چهار عنصر اصلی که مدار وجود کائنات و جهان مادّی بر آن قرار دارد و عبارتند از آتش ، آب ، باد و خاک . جهان موجودات از این چهار عنصر اصلی تشکیل شده است و طبع این عناصر نیز با یکدیگر تضاد دارند . ]
منظور بیت : ما اصلِ خلقت خود را فراموش کرده ایم و به امور دنیوی مشغول شده ایم .
سالیان سال ، بدن آدمی با عناصر اربعه مصاحبت و همنشینی داشت . [ با این حال فراموش کرد که خلقت مادی و طبیعی او از عناصر اربعه تشکیل شده است . ]
روح انسان نیز با آنکه از عالمِ ارواحِ مجرّده و عقولِ نورانیّه است . ولی اصلِ خود را فراموش کرده است . ( نُکول = خودداری کردن ، در اینجا به معنی فراموش کردن ) [ روح انسانی با هبوط به عالمِ اجسام ، اصلِ مجرّد و نورانی خود را از یاد بُرد . ]
از مرتبۀ پُر صفای ارواحِ مجرّده و عقولِ نورانیّه به روح اسیر در زندانِ دنیا پیغام می رسد که ای بی وفا .
برای خود ، دوستان حقیر و موقّتی پیدا کردی و از دوستان قدیمی رُخ برتافتی ؟ [ یارَکان = دوستان حقیر و کوچک ]
برای مثال ، بچه ها اگر چه از بازی لذّت می برند ولی هنگام شب والدین آنان می آیند و آنان را کشان کشان به طرف خانه می برند . یعنی با زور آنان را می برند به طوری که لذّت بازی را از یاد می برند . [ بچّه ها چنان در بازی خوش و سرمست اند که حواسشان نیست شب فرا رسیده است به طوری که باید با زور آنان را از بازی جدا کرد . ]
اطفالِ کوچک به هنگام بازی لباسشان را درمی آورند . و دزد از کمین می آید و کفش و قبایشان را می دزدد و می بَرد .
کودکان چنان با اشتیاق و حرارت سرگرم بازی می شوند که کلاه و جامۀ خود را فراموش می کنند .
چون شب فرا می رسد بازی آن کودکی که دزد کفش و لباسش را برده متوقف می شود . [ چون دوستان و هم بازی هایش یکی یکی به خانه هایشان رفته اند دیگر کسی نمانده که با او بازی کند . پس او چون کفش و لباسش را دزدیده اند دیگر رو ندارد به خانه برود . ابنایِ دنیا چنان به بازیهای دنیوی مشغولند که شیطان می آید و بضاعت ایمان و اخلاق آنان را می برد و نهایتاََ آنان را سرشکسته و خجلت زده می کند . ]
مگر آیه «دنیا بازیچه است» را نشنیدی که متاع عمر و ایمانت را بر باد دادی و هراسان شدی ؟ [ در آیات 32 سورۀ انعام ، 64 سورۀ عنکبوت ، 36 سورۀ محمّد و آیه 20 سورۀ حدید ، دنیا «بازیچه» معرفی شده است . ]
قبل از آنکه شب فرا رسد . از لباسهایت سراغ بگیر و فرصت روز را با قیل و قال به هدر مده . یعنی پیش از آنکه روز حیات به پایان رسد و شبِ مرگ و اجل فرا رسد در پی جامۀ اخلاق و تقوی باش و عمرِ خود را در بحث و و جدالِ نافرجام تلف مکن .
صیّاد به پرنده گفت : من از آنرو در بیابان خلوت اختیار کرده ام که مردم را دزدِ لباس یافته ام . [ عارف خلوت نشین می گوید من به این دلیل به کنجِ عزلت رفته ام که ابنای دنیا متاعِ وفا و تقوی را از آدمی می ربایند .
عُمرِ من در معاشرت با ابنایِ دنیا به دو بخش تقسیم می شود . نیمی از آن در هوای دوستان و محبوبان به هدر می رود و نیمی دیگر از غم و غصّۀ دشمنان . [ دلستان = معشوق ، محبوب ، دلربا ]
لباس را دوست بُرد و کُلاه را دشمن . ما نیز مانندِ اطفالِ کوچک غرق در بازی هستیم . [ جُبّه = لباس بلند و گشادی که روی لباسها پوشند ]
اکنون شبِ مرگ نزدیک شده است . این بازی را رها کن . بس است دیگر ، بدان رجوع مکن . [ خَلَّ = رها کن ، واگذار / بَستَّک = بس است تو را ، بسیار است تو را / لاتَعُد = باز مگرد ، رجوع مکن ]
بهوش باش ، بر مرکوبِ توبه سوار شو تا به دزد برسی و جامه هایت را از او پس بگیری . یعنی اگر توبه ای محکم و حقیقی داشته باشی می توانی ایمان از دست رفته را به دست آوری . [ مراد از «دزد» در اینجا شیطان و نَفسِ امّاره است / توبه = شرح بیت 2205 دفتر اوّل ]
مرکوبِ توبه ، مرکوبِ عجیبی است . زیرا در لحظه ای قادر است از زمین به اوجِ آسمان بتازد .
امّا این مرکوب را از دستبردِ کسی که پنهانی لباسهایت را ربوده حفظ کن . یعنی مگذار که شیطان توبه ات را بشکند . چنانکه ایمانت را ربود .
مرکوبِ توبه ات را حفظ کن تا مبادا دزد آن را نیز ببرد . پس لازم است که لحظه به لحظه از این مرکوب نگهداری کنی . [ شیطان و نَفسِ امّاره دزدِ متاعِ ایمان است . در حکایت بعدی ( بخش بعد ) این مطلب بسط یافته است .
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
1) ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما / افتاده در غرقابه ای ، تا خود که داند آشنا…
1) هر آن ناظر که منظوری ندارد / چراغ دولتش نوری ندارد 2) چه کار اندر بهشت آن مدّعی را…
1) ای بادِ بی آرامِ ما ، با گُل بگو پیغام ما / که : ای گُل ، گُریز اندر…
1) مگر نسیم سَحر بوی یار من دارد / که راحت دل امّیدوار من دارد 2) به پای سرو درافتاده…
1) ای نوبهارِ عاشقان ، داری خبر از یارِ ما ؟ / ای از تو آبستن چمن ، و ای…
1) غلام آن سبک روحم که با ما سر گران دارد / جوابش تلخ و ، پنداری شِکر زیر زبان…