موری بر کاغذی می رفت نوشتن قلم دید و آن را ستود | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر چهارم ابیات 3721 تا 3754
نام حکایت : حکایت رفتن ذوالقرنین به کوه قاف و درخواست کردن از کوه
بخش : 2 از 3 ( موری بر کاغذی می رفت نوشتن قلم دید و آن را ستود )
ذوالقرنین به سویِ کوهِ قاف حرکت کرد و دید که آن کوهِ بزرگ مانندِ زمرّدی صاف و لطیف است و گرداگردِ جهان را احاطه کرده است . از تماشایِ عظمتِ آن حیرت کرد و گفت : اگر تو کوهی ، پس کوه هایِ دیگر چه اند ؟ کوهِ قاف پاسخ داد که کوه هایِ دیگر به منزلۀ رگ های من بشمار آیند . من در هر شهری رگی نهان دارم و …
متن کامل ” حکایت رفتن ذوالقرنین به کوه قاف و درخواست کردن از کوه ” را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
مورچه ای قلمی دید که روی صفحۀ کاغذ حرکت می کند . این مسئله را با مورچۀ دیگر در میان گذاشت و گفت : ببین این قلم چه نقوشِ زیبایی خلق می کند . دوستش که اندکی از او فهیم تر بود گفت : این نقوش را قلم نمی نگارد . بلکه کارِ انگشت است . مورچه ای دیگر که از آن دو بیشتر می فهمید گفت : نخیر ، این نقوش نه کارِ قلم است و نه کارِ انگشت . بلکه کارِ بازوست . بدینسان هر مورچه ای آمد و علّتِ بالاتری را نام برد . تا اینکه عاقل ترین مورچه گفت : شما چرا به صورت و ظاهر چسبیده اید ؟ بلکه باید به عقل و جان توجّه کنید . البته او نیز از حقیقت غافل بود و نمی دانست که عقل و جان نیز بدونِ تصرّفِ الهی جمادی بیش نیستند .
مأخذِ این تمثیل در احیاء العلوم ج 1 ، ص 22 و ج 2 ، ص 175 و 176 است . ضمناََ این تمثیل در کیمیای سعادت نیز آمده است ( مأخذ قصص و تمثیلاتِ مثنوی ، ص 154 ) .
آن بیچارگانِ محرومِ طبیعی و منجّم که کارها به طبایع و نجوم حواله کردند . مثال ایشان چون مورچه است که بر کاغذ می رود و کاغذ را ببیند که سیاه می شود و بر آن نقشی پیدا می آید . نگاه کند سَرِ قلم را بیند . شاد شود و گوید حقیقت این کار شناختم و فارغ شدم . این نقش ، قلم می کند و این مَثَل ، طبیعی است که هیچ خبر نداشت از محرّکات جز درجۀ بازپسین . پس مورچۀ دیگر بیاید که چشمِ او فراخ تر بود و مسافتِ دیدارِ او فراخ تر کشد . گوید : غلط کردی که من این قلم را مسخّر می بینم و ورأی آن چیز دیگری می بینم . این نقاشی ، او کند و به این شاد شود و گوید : حقیقت اینست که من دانستم که نقّاشی ، انگشت می کند نه قلم . و قلم مسخّر است . و این مثالِ منجّم است که نظر او پیشتر کشید و دید که طبایع مسخّر کواکب اند .
ارتباطِ این بخش با بیت آخر بخشِ پیشین یعنی بیت 3720 است . مولانا در این تمثیل ، صاحبانِ عقولِ جزییه را به مورچه تشبیه می کند که در ظواهر و صُوَرِ عالَمِ طبیعت مانده اند و نمی توانند علل و اسبابِ الهی را دریابند . زیرا « این سبب ها بر نظرها پرده هاست » .
مورچه ای خُرد و کوچک دید که قلمی بر کاغذی حرکت می کند . مورچه این مسئله را با مورچه ای دیگر در میان نهاد . یعنی خیال کرد که هر چه بر کاغذ نوشته می شود از قلم است و او متوجّه صاحبِ قلم نبود .
گفت که این قلم چه نقوش و خطوطِ عجیبی رسم می کند . نقوشی که همچون ریحان و سوسن و گُل است . [ کِلک = قلم نویسندگی / وَرد = گُل ، گُل سرخ ]
آن مورچه گفت : فاعلِ اصلی انگشت است و این قلم در عملِ نوشتار و کتابت ، فرع و تابع و اثر انگشت است . [ اِصبع = انگشت ]
امّا مورچۀ سوم گفت : فاعلِ اصلی انگشت نیست بلکه بازوست . زیرا انگتِ لاغر از نیروی بازو مدد می گیرد .
همینطور این سلسله مراتب در مورچه ها یکی پس از دیگری بالا می رفت . یعنی هر مورچه ای که در این باره اظهار نظر می کرد . نظرش پخته تر و عالمانه تر بود . تا آنکه نوبت به بزرگِ مورچه ها رسید و او اندکی صاحبِ عقل و هوشمندی بود . [ فَطِن = هوشیار ، دانا ]
او گفت : این هنر را از هیأت و صورتِ ظاهری نبینید . زیرا صورت و هیأتِ ظاهری با غلبۀ خواب و یا فرا رسیدن مرگ بی هوش و بی خبر می شود .
صورت و هیأتِ ظاهری جسم به منزلۀ لباس و عصاست که این نقش ها جز بوسیلۀ عقل و روح به حرکت در نمی آیند .
حتّی آن مورچۀ هوشمند از این نکته غافل بود که این عقل و قلب ، بدونِ تصرّف و تأثیرِ خداوند به منزلۀ جماد است . [ فُؤاد = قلب / تقلیب = زیر و رو کردن ، دگرگون کردن ]
اگر حق تعالی ، زمانی عنایتِ خود را از عقل بازگیرد . همین عقلِ زیرک حماقت های بسیاری خواهد کرد .
همینکه کوهِ قاف به سخن آمد و ذُوالقرنین آن را صاحبِ نطق و تکلّم یافت چنین گفت : [ دُر سُفتن = سوراخ کردن مروارید ، کنایه از سخن ارزشمند گفتن ]
ی متکلّمِ آگاه و دانای به اسرار ، از صفاتِ حق تعالی برایم بگو .
کوهِ قاف به ذوالقرنین گفت : برو که صفاتِ الهی با هیبت تر از آن است که آدمی بتواند آن را بیان کند . [ هایل = ترساننده ، ترسناک ، در اینجا به معنی شکوهمند و با هیبت ]
یا قلم جرأت داشته باشد که با نوکش در بارۀ صفاتِ الهی چیزی بر کاغذ بنویسد . ( صحایف = جمع صحیفه به معنی کاغذ ، نامه ، کتاب ) [ زیرا همانطور که در بیت قبل آمد صفاتِ الهی بقدری با هیبت و جلال است که از عهدۀ زبان و بیان بشری برنمی آید .
ذوالقرنین به کوه قاف گفت : ای عالِمِ آگاه حال که نمی توان از عحایب صفاتِ الهی به تفصیل و تحقیق سخن گفت . بطور مجمل و خلاصه چیزی از آن بگو . [ حِبر = دانشمند ، عالِم ، جمع آن اَحبار ]
کوهِ قاف گفت : اینک حضرت شاهِ وجود ، راهِ صحرا را به اندازۀ سیصد سال از کوههای برف پُر کرده است .
هر لحظه کوه های بی حدّ و بی شمار برف ، روی کوه های برف می بارد و بر مقدار برف ها می افزاید .
کوهی از برف روی کوه برف دیگر انباشته می شود و سرما را تا اعماقِ زمین سرایت می دهد . [ ثَری = زمین ، خام ، در اینجا به معنی اعماقِ زمین آمده است . ]
باز لحظه به لحظه از خزانۀ بیکران شگفت انگیز الهی کوهی از برف بر کوهِ برفِ دیگر انباشته می گردد .
شاها ، اگر چنین صحرای انباشته از برف وجود نداشت . حرارت دوزخ ، مرا نابود می کرد .
حال که حکمت وجودِ این کوه های برفی را در افسانۀ مذکور دانستی اینک بدان که افرادِ غافل و بی خبر از حقیقت ، مانندِ کوه های برفی هستند . تا حجابِ خردمندان نسوزد . [ منظور از «عاقلان» در اینجا همانا عارفانِ شیدای حقیقت است . ]
منظور بیت : اهلِ دنیا چنان روحِ افسرده و یخ بسته ای دارند که بطور غیر مستقیم ، عارفان را نیز تحتِ تأثیر قرار داده اند . زیرا اگر آنان نیز گرم و حقیقت جُو بودند . حجاب های آنان از فرطِ شوق و تجلِی حقیقت بکلّی می سوخت و جسم عنصری خود را از دست می دادند . در حکایات صوفیه موارد بسیاری نقل شده است که فلان عارف بر اثرِ وجد زیاد درجا بر زمین افتاد و درگذشت . از اینروست که باید گفت : « هوشیاری مطلق با این ساختمان مادّی که انسان دارد و با این جهان طبیعت که انسان در تماس دایمی با آن است سازگار نیست » ( تفسیر و نقد و تحلیل مثنوی ، ج 11 ، ص 81 ) .
اگر بازتابِ غفلت سرماانگیز غافلان نبود . از شدّتِ آتش اشتیاق ، کرهِ قاف می سوخت . ( برف باف = پدید آورنده برف ، بارندۀ برف ) [ منظور از «کوه قاف» در اینجا انسان کامل و عارف واصل است . ]
آتش ، ذرّه ای از خشم الهی و تازیانه ای برای ترساندن فرومایگان است . ( دِرَّه = تازیانه ، دوال ) [ در اینجا مولانا از آتش شوق متوجّه آتش دوزخ شده است . ]
با اینکه قهرِ الهی عظیم و چیره است . باز هم ببین که خُنکایِ لطفِ او بر غضبش پیشی دارد . ( زَفت = ستبر و بزرگ / فایق = مسلّط ، پیروز ، چیره / بَرد = سرما ) [ حکیم سبزواری گوید : « سبقت لطف و رحمت الهی بر غضبِ او ، بی چون و چند است . این سبقت بر حسب تعیّناتِ اسمائیه است و امّا بر حسب مصداق اسماء ، یکی است » ( شرح اسرار ، ص 326 ) زیرا صفات و اسماء الهی عینِ ذاتِ اوست . ]
اینکه گفتیم رحمت الهی بر غضبِ او سبقت دارد . این سبقت خارج از حیطۀ کمیّت و کیفیّت است و جنبۀ معنوی دارد . آیا تا کنون سابق و مسبوقی دیده ای که یکی باشند ؟ یعنی دیده ای که میان آن دو اثنانیّت نباشد ؟ مسلما ندیده ای . امّا اگر دیدۀ حقیقت بین داشته باشی خواهی دید که سابق و مسبوق در صفات الهی یکی است و لاغیر . پس نباید آن را مانندِ سابق و مسبوق های صوری و ظاهری بدانی . ( سَبق = سبقت گرفتن / دویی = دوگانگی ، اثنانیّت ) [ همۀ صفاتِ الهی ، ازلی و عینِ ذات است و مسئلۀ سابق و مسبوق به نسبت موجودات و مخلوقاتِ دنیایی مطرح است که مقیّد به مادّه و مدّت اند . و اِلّا در مرتبۀ ذات ، صفت سابق و مسبوق وجهی ندارد . گاه ممکن است رحمت در صورتِ غضب تجلّی کند و بالعکس . پس حقیقتاََ قهر عینِ لطف است و لطف عینِ قهر . ]
اگر تو این حقیقت را ندیده ای به سببِ درکِ ضعیف و حقیر توست . زیرا عقولِ جمیعِ مردم به اندازۀ جُو و ذرّه ای از معدنِ حقیقت است .
عیب را از خود بدان نه از آیات بیّناتِ الهی .مثلا پرنده ای که از گِل ساخته شده است چگونه می تواند بر آسمان دین و ایمان پرواز کند ؟ [ مرغ گِلین = کنایه از دارندگان عقل معاش و ظاهرگرایان است که صورتاََ جان دارند امّا سیرتاََ جمادند . ]
عالی ترین جولانگاهِ پرندگان ، پهنۀ آسمان و فضای بیکران است . زیرا نشو و نمای پرنده از شهوت و هواست . [ «هوا» ممکن است اشاره باشد به این باور قدیمی که پرندگان از طریق هوا و نَفَس باردار می شوند ( شرح بیت 3459 دفتر سوم ) و ممکن است به هوای نَفس اشارت داشته باشد . هر دو وجه می تواند صحیح باشد . ]
منظور بیت : کسی که از شهوت ارتزاق می کند و به رزقِ معنوی راه ندارد . پرواز او نیز در فضایی متناسب با زمینه های نشو و نمای اوست . دنیائیان فقط در فضای مادّیات تکاپو دارند .
پس تو بی آنکه سبقتِ بی چون و چند رحمت الهی را بر غضبش تصدیق و یا تکذیب کنی در حیرت بمان تا از بارگاه الهی مرکوبی نزدت آید و تو را حمل کند . یعنی عنایت الهی شاملِ حالت شود و تو را به کمال معرفت برساند . [ مَحمِل = کجاوه که بر شتر بندند ، در اینجا مراد مرکوب است . ]
از آنرو که از درکِ این اسرارِ عجیب ناتوانی ، اگر تصدیق کنی . این تصدیق از روی آگاهی درونی نیست بلکه ساختگی و تکلّف بار است .
و اگر تکذیب کنی . همین تکذیب و «نه گفتن» گردنت را می زند . و قهر الهی بوسیلۀ آن «نه گفتن» راه نجات و رستگاری را بر تو می بندد .
پس بهتر است تو در حیرت و سرگشتگی بمانی تا نصرت الهی از هر طرف به تو روی آورد .
هر گاه حیران و گیج و درمانده شوی با زبان حال می گویی پروردگارا ما را هدایت فرما .
قهر الهی بسیار عظیم است . امّا چون تو از آن بهراسی و فروتنی اظهار کنی . آن قهرِ عظیم و سترگ برای تو نرم و هموار می شود . ( مُستَوی = برابر ، یکسان ) [ برخی از شارحان به جای قهر ، اسرار آیات الهی را ذکر کرده اند . ]
زیرا قهر الهی برای افرادِ منکر و حق ستیز ، شکلی مهیب و ترسناک دارد . امّا چون اظهار عِجز و فروتنی کنی به لطف و نیکی درمی آید .
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
1) ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما / افتاده در غرقابه ای ، تا خود که داند آشنا…
1) هر آن ناظر که منظوری ندارد / چراغ دولتش نوری ندارد 2) چه کار اندر بهشت آن مدّعی را…
1) ای بادِ بی آرامِ ما ، با گُل بگو پیغام ما / که : ای گُل ، گُریز اندر…
1) مگر نسیم سَحر بوی یار من دارد / که راحت دل امّیدوار من دارد 2) به پای سرو درافتاده…
1) ای نوبهارِ عاشقان ، داری خبر از یارِ ما ؟ / ای از تو آبستن چمن ، و ای…
1) غلام آن سبک روحم که با ما سر گران دارد / جوابش تلخ و ، پنداری شِکر زیر زبان…