درخواست ذوالقرنین از کوه قاف عظمت صفت حق | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر چهارم ابیات 3711 تا 3720
نام حکایت : حکایت رفتن ذوالقرنین به کوه قاف و درخواست کردن از کوه
بخش : 1 از 3 ( درخواست ذوالقرنین از کوه قاف عظمت صفت حق )
ذوالقرنین به سویِ کوهِ قاف حرکت کرد و دید که آن کوهِ بزرگ مانندِ زمرّدی صاف و لطیف است و گرداگردِ جهان را احاطه کرده است . از تماشایِ عظمتِ آن حیرت کرد و گفت : اگر تو کوهی ، پس کوه هایِ دیگر چه اند ؟ کوهِ قاف پاسخ داد که کوه هایِ دیگر به منزلۀ رگ های من بشمار آیند . من در هر شهری رگی نهان دارم و …
متن کامل ” حکایت رفتن ذوالقرنین به کوه قاف و درخواست کردن از کوه ” را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
ذُوالقرنین به سوی کوهِ قاف رفت و دید که آن کوه از زُمُرّدِ صاف و لطیف است .
دید که آن کوه مانندِ حلقه ای ، اطرافِ عالم را احاطه کرده است و ذُوالقزنین از تماشای عظمتِ آن مخلوقِ بزرگ حیران شد . [ بسیط = گسترده ، پهن ، در اینجا به معنی بزرگ ]
ذُوالقرنین به کوهِ قاف چنین خطاب کرد : اگر تو کوهی ، پس کوه های دیگر چه هستند که در برابرِ عظمتِ تو بازیچه ای بیش نیستند ؟ [ عُظم = بزرگی ]
کوهِ قاف در جواب گفت : آن کوه ها رگ های من بحساب می آیند و در زیبایی و جلوه گری مانندِ من نیستند . [ بها = مخففِ بهاء به معنی روشنی و درخشش ]
من در هر شهری ، رگی پوشیده و پنهان دارم و همۀ اطرافِ جهان به رگ هایم بسته شده است . [ عُروق = جمع عِرق به معنی رگ ]
هر گاه حضرت حق بخواهد در شهری زلزله رُخ دهد . او به من فرمان می دهد و من یکی از رگ هایم را می جنبانم و آنگاه در شهری که به این رگ متصل است زلزله پدید می آید .
پس من نیز آن رگ را با قهر و شدّت حرکت می دهم و شهری که بدان رگ متصل است به سختی می لرزد .
همینکه حق تعالی بگوید : « بس است » آن رگم ساکن و بی حرکت شود . آری هر چند خود حرکتی ندارم . امّا به سببِ فعل و ارادۀ الهی دائما در حالِ تکاپو هستم . [ تَگ = دویدن ]
من مانندِ مَرهَم هستم که هر چند بسیارمؤثر و درمان بخش است . امّا صورتِ ظاهری ام ساکن و بی حرکت است . یا مانندِ عقل هستم که به ظاهر بی حرکت است امّا کلام از او به حرکت درمی آید . عقل بر حسبِ ظاهر ساکن است در حالی که منشأ بسیاری از افعال است .
امّا به نظرِ آن کسی که عقلش این موضوع را درک نمی کند . زلزله از بخارهای انباشته در دلِ زمین ناشی می شود . [ کسی که مشیّت الهی را نمی بیند زلزله را به علل و اسبابِ طبیعی نسبت می دهد . نیکلسون می گوید : به عقیدۀ ارسطو ، زلزله از تبخیر است . زمین ذاتا خشک است امّا باران ، آن را از رطوبت پُر می سازد . آنگاه خورشید و آتش ، خود زمین را گرم می کند و بادهایی را هم در درون و هم در بُرون آن به حرکت می آورد … سبب زلزله باد است یعنی هجوم تبخیر بیرونی به درونِ زمین ( شرح مثنوی معنوی مولوی ، دفتر چهارم ، ص 1677 ) مولانا برای آنکه نشان دهد صاحبان عقول جزیی و نظری با مراتب مختلف دانش خود ، حقیقت را درک نتوانند کرد و همچنان در پردۀ اسباب و عللِ طبیعی محتجب مانده اند . حکایت بعدی ( بخش بعدی ) را آورده است . ]
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
1) ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما / افتاده در غرقابه ای ، تا خود که داند آشنا…
1) هر آن ناظر که منظوری ندارد / چراغ دولتش نوری ندارد 2) چه کار اندر بهشت آن مدّعی را…
1) ای بادِ بی آرامِ ما ، با گُل بگو پیغام ما / که : ای گُل ، گُریز اندر…
1) مگر نسیم سَحر بوی یار من دارد / که راحت دل امّیدوار من دارد 2) به پای سرو درافتاده…
1) ای نوبهارِ عاشقان ، داری خبر از یارِ ما ؟ / ای از تو آبستن چمن ، و ای…
1) غلام آن سبک روحم که با ما سر گران دارد / جوابش تلخ و ، پنداری شِکر زیر زبان…