قصه آن مهمان که زنِ خانه گفت باران فرو گرفت | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر پنجم ابیات 3647 تا 3675
نام حکایت : حکایت آن امیر که به غلام گفت مَی بیآر رفت و سبوی مَی آورد
بخش : 11 از 14 ( قصه آن مهمان که زنِ خانه گفت باران فرو گرفت )
در دوران گذشته امیری بود میگسار . شبی ناگهان بر او مهمان سر رسید . امیر به غلامش گفت : کوزه ای بردار و نزدِ فلان عیسوی برو و شرابی ناب بخر و به اینجا بیاور . غلام شتابان رفت شراب را خرید و به سوی خانۀ امیر بازگشت . در راه زاهدی به غلام برخورد کرد و به او ظنین شد . گفت : ای غلام در کوزه چه داری ؟ غلام گفت : شرابی خریده ام و برای فلان امیر می برم . زاهد گفت : مگر مردِ خدا شراب هم می خورد ؟ پس سنگی برداشت و بر کوزه زد و شراب بر زمین ریخت و غلام ترسان و دست خالی به خانۀ امیر دوید . امیر با تعجب …
متن کامل ” حکایت آن امیر که به غلام گفت مَی بیآر رفت و سبوی مَی آورد “ را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
مهمانی سرزده به خانه ای درآمد . صاحبخانه او را بس گرامی داشت و در میزبانی به اصطلاح معروف «سنگ تمام گذاشت» . میزبان به همسرش گفت : امشب دو دست رختخواب پهن کن . یکی را برای خودمان و دیگری را برای این مهمان عزیز . رختخواب خودمان را نزدیک درِ اتاق (قسمت پایین اتاق) پهن کن و رختخواب مهمان را در طرفی دیگر . زن بلافاصله رختخواب ها را گسترد و خود با شتاب به جشن ختنه سوران همسایه رفت . مهمان و میزبان در خانه ماندند و از هر دری سخنی می گفتند و تنقلات می خوردند . تا اینکه خواب بر مهمان چیره شد و بی آنکه متوجه باشد یک راست به بستر مخصوص صاحبخانه رفت . صاحبخانه خجالت کشید چیزی به او بگوید . بدین ترتیب قراری که زن و مرد نهاده بودند به هم خورد . اتفاقاََ در آن شب ابری سنگین بار آسمان را پوشانده بود و باران به شدّت می بارید . به هر حال میزبان و مهمان هر دو در خواب فرو رفتند . پاسی از شب گذشته بود که زنِ صاحبخانه از جشن همسایه به خانه بازگشت و مطابق قراری که با شوهر داشتند . به سوی رختخواب دمِ در رفت و برهنه شد و زیر لحاف خزید بی آنکه متوجه شود که پهلوی مهمان خوابیده است . زن چند بار او را بوسید و سپس گفت : شوهر عزیزم آمد به سرم از آنچه می ترسیدم . این ابرِ انبوه به این زودی ها بر طرف نمی شود و این مهمان نیز بیخِ ریشت خواهد ماند . وقتی مهمان این حرف را شنید از جا جَست و گفت : نترس ، من چکمه دارم و از باران و گِل و لای باکی ندارم . من رفتم . خداحافظ . وقتی زن متوجه قضیه شد از گفتۀ خود نادم گشت و به التماس درافتاد اما مهمان به این حرف ها وقعی ننهاد . رفت که رفت .
در این حکایت «مهمان» کنایه از افکار و اندیشه های متعالی است که گاه بر قلب آدمی خطور می کند و «میزبان» کنایه از قلبی است که به جهت غلبۀ هواهای نفسانی نمی تواند آن اندیشۀ متعالی را در خود نگه دارد و به ثمر برساند . از اینرو آن اندیشۀ متعالی راهی قلب های دیگر می شود . بسیار شده است که اندیشه ای نورانی و فکری حیات انگیز در ذهن و قلب فردی صائقه وار درخشیده است اما به عللی چند خموش شده است و ناگهان همان اندیشه در ذهن فردی دیگر سر برآورده است و چون او استعداد به ثمر رساندن آن اندیشه را دارد با تمرکز و مجاهده ای شایسته جوانۀ آن اندیشه را به درختی تناور مبدّل می سازد .
***
برای شخصی بطور سرزده مهمان رسید . صاحبخانه ، او را مانند طُوقی به گردنش آویخت . یعنی او را بس گرامی داشت . [ قُنُق = به زبان ترکی یعنی مهمان / عُنُق = گردن ]
سفرۀ طعام گسترد و عزّت و احترامش کرد و آن شب در محلّۀ آنان جشنی بر پا بود . [ سور = جشنی که برای ختنه بر پا می دارند ، مهمانی ، ضیافت ]
مرد (صاحبخانه) آهسته به همسرش گفت : ای زن ، امشب دو دست رختخواب پهن کن .
رختخواب ما را کنار درِ اتاق پهن کن . و برای مهمان نیز آن طرف تر .
زن به مرد گفت : ای دو چشمِ روشنم حرفت را شنیدم و اطاعت می کنم . این خدمت را با شادی و خرسندی بجا می آورم .
زن هر دو رختخواب را پهن کرد و سپس به جشن ختنه سوران رفت و در آنجا نشست . [ ختنه سوران = جشنی است که به مناسبت ختنه کردن اطفال بر پا کنند . ]
مهمان عزیز و شوهر آن زن در خانه ماندند و تنقلاتی خشک و تَر جلو خود گذاشتند و به خوردن مشغول شدند . [ نُقل = در لغت نامه ها نُقل چنین معنی شده است : آنچه جهتِ تغییر ذائقه بر سرِ شراب خورند ( آنندراج ، ج 7 ، ص 4382 ) بدان مزۀ شراب نیز گویند . و معنی دیگر آن ، نوعی شیرینی است که در میانِ آن مغز بادام و مغز پسته می گذارند . ]
آن دو فردِ برگزیده در آن مجلس شبانه تا نیمه های شب نشسته بودند و خاطره های تلخ و شیرین را برای یکدیگر تعریف می کردند . [ سَمَر = مجلس شب نشینی ، افسانه / مُنتَجَب = برگرزیده ]
بعد از نَقلِ حکایات و خاطره ها خواب بر مهمان غلبه کرد و ناچار او به سوی بستری که نزدیک درِ اتاق پهن شده بود رفت که بخوابد . [ آن بستر را زن برای خود و همسرش گسترده بود . ]
صاحبخانه از روی شرم و حیا به مهمان نگفت که عزیز من ، رختخواب تو این طرف است .
به او نگفت که ای بزرگوار ، برای خوابیدن تو آن طرف رختخواب پهن کرده ام .
خلاصه صاحبخانه آن قراری را که با همسرش گذاشته بود به هم خورد و مهمان در بسترِ آن دو آرمید .
اتفاقاََ در آن شب ، بارانی تند بارید . بطوری که از سنگینی ابرها همه تعجب کردند .
زن از جشن ختنه سوران به خانه بازگشت و به خیال آنکه شوهرش در بستر کنارِ در خوابیده و مهمان در بستری دیگر .
زن برهنه شد و زیر لحاف خزید و با میل و رغبت به اشتباه چند بار مهمان را بوسید .
زن به خیال آنکه شوهرش در کنارش خوابیده گفت : ای بزرگمرد . آمد به سرم از آنچه می ترسیدم . همان قضیه پیش آمد ، همان قضیه پیش آمد ، همان .
گِل و باران مردِ مهمان را خانه نشین کرد . و مانند صابونِ حکومتی بیخِ ریشت ماند . [ صابون حکومتی = صابونی که از طرف حکومت بین مردم توزیع می شد و هیچکس اجازه نداشت نگیرد گرچه به کارش هم نمی آمد ، کنایه از جنس بُنجُل ]
حالا این مهمان در این باران و گِل کی ممکن است برود ؟ او اینک وبال جان تو شده است .
در این وقت مهمان فوراََ از جا پرید و گفت : ای زن رهایم کن . من چکمه دارم و از گِل و لای باکی ندارم . [ مُوزه = چکمه ]
من رفتم ، خیر ببینی . خدا نکند که در سفر ، روح حتّی یک لحظه شاد باشد . [ ما نیز در این دنیا مسافریم و نباید به مهمانسرا و راههای دنیا دل ببندیم . [ مبادا = فعل دعایی است ]
تا مسافر هر چه زودتر به موطن اصلی خود بازگردد . زیرا دلخوش بودن به راهها و اماکنِ ضمنِ سفر آدمی را از مقصد بازمی دارد .
وقتی که آن مهمانِ بی نظیر پَرید و رفت . زن از گفتۀ دلسرد کنندۀ خود نادم و پشیمان شد .
زن بسیار به آن مهمان گفت که ای امیر ، آخر اگر از روی خوش طبعی با تو شوخی کردم به دل مگیر . [ طیبَت = خوش طبعی ، مزاح ]
خواهش و تمنّای زن هیچ فایده ای نداشت . مهمان رفت و آن دو را دچار حسرت کرد .
آن زن و مرد زآن پس جامۀ عزا بر تن کردند . زیرا دیدند که صورت آن مهمان همچون شمعی بدون سرپوش است . ( ازرق = کبود ، تیره ) [ مراد از «لگن» سرپوشی است که روی شمع و چراغ می نهادند تا باد آن را خاموش نسازد . چون آن مهمان یکی از اولیاء الله بود شمع روحش از حجاب تن رهیده بود لذا یکپارچه نور بود . ]
آن مرد (مهمان) می رفت و بیابان از پرتوِ شمع وجودِ او همچون بهشت از تاریکی شب زدوده شده بود . [ هامون تیره و منکدر دنیا از شمع و سراج روح مردان خدا روشنی گیرد . ]
زآن پس صاحبخانه از شدّتِ غم و خجالتِ این واقعه ، خانۀ خود را به مهمانخانه مبدّل کرد .
خیال مهمان هر لحظه از راهی پوشیده به قلب آن زن و مرد می آمد و چنین می گفت :
من یار و همراه حضرت خِضرم . من بسیاری از گنجینه های معنوی و عطایای ربّانی را نثار شما کردم ولی چون قسمتِ شما نبود چیزی نصیبتان نشد .
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
1) ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما / افتاده در غرقابه ای ، تا خود که داند آشنا…
1) هر آن ناظر که منظوری ندارد / چراغ دولتش نوری ندارد 2) چه کار اندر بهشت آن مدّعی را…
1) ای بادِ بی آرامِ ما ، با گُل بگو پیغام ما / که : ای گُل ، گُریز اندر…
1) مگر نسیم سَحر بوی یار من دارد / که راحت دل امّیدوار من دارد 2) به پای سرو درافتاده…
1) ای نوبهارِ عاشقان ، داری خبر از یارِ ما ؟ / ای از تو آبستن چمن ، و ای…
1) غلام آن سبک روحم که با ما سر گران دارد / جوابش تلخ و ، پنداری شِکر زیر زبان…