شرح و تفسیر پیش آمدن دربانان خلیفه از بهر اکرام اعرابی در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
در روزگاران پیشین ، خلیفه ای بود بسیار بخشنده و دادگر ، بدین معنی که نه تنها بر قبیله و عشیره خود بخشش و جوانمردی می کرد . بلکه همه اقوام و قبائل را مشمول دلجویی و دادِ خود می ساخت . شبی بنابر خوی و عادت زنان که به سبب گرفتاری خود به کارهای خانه و تیمارِ طفلان و اشتغال مردان به مشاغل دیگر . تنها شب هنگام ، فرصتی بدست می آرند که از شویِ خود شکایتی کنند . زنی اعرابی از تنگیِ معاش و تهیدستی و بینوایی گِله آغازید و فقر و نداری شویِ خود را با بازتابی تند و جان گزا بازگو کرد . و از سرِ ملامت و نکوهش ، بدو گفت : از صفات ویژه عربان ، جنگ و غارت است . ولی تو ، ای شویِ بی برگ ونوا ، چنان در چنبر فقر و فاقه اسیری که رعایت این رسم و سنت دیرین عرب نیز نتوانی کردن . در نتیجه ، مال و مُکنتی نداری تا هرگاه مهمانی نزد ما آید از او پذیرایی کنیم . و حال آنکه از سنت کهن اعرابیان است که مهمان را بس عزیز و گرامی دارند . وانگهی اگر مهمانی هم برای ما رسد . ناگزیریم که شبانه بر رخت و جامه او نیز دست یغما و …
متن کامل حکایت خلیفه کریم تر از حاتم طایی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید .
آن اعرابی که از بیابان بس دور آمده بود . همینکه بر درِ سرای خلیفه و جایگاه او رسید .
پس نزدیکان خلیفه به استقبال آن مرد عرب رفتند و بر جامه و گریبان او در کمال لطف ، گلاب پاشیدند . [ نقیب = پیشوا و رئیس ، کسی که به احوال مردم معرفت داشته باشد . جمع آن ، نُقَباء است . ( فرهنگ نفیسی ، ج 5 ، ص 3755 ) ]
_ نقیب در اصطلاح صوفیان یکی از مراتب اولیاست . که به اقتضای اسم باطن ، از بواطن مردم آگاه هستند ( کشاف اصطلاحات الفنون ، ج 2 ، ص 1373 ) . مصراع دوم به رسم گلاب زدن به تن و جامه حضّار در مراسم مذهبی اشارت شده است .
بی آنکه اعرابی سخنی بر زبان راند . آن نقیبان حاجت او را دریافتند . کار و عادت پسندیده آنان این بود که پیش از آنکه نیازمند به زبان آید و از درخواست خود شرمنده شود . نیاز او را برآورده می ساختند .
پس نقیبان به او گفتند : ای بزرگ و شریف قوم عرب ، با این رنج و سختی سفر ، چگونه ای و از کجا می آیی ؟ ( وَجهَ العرب = بزرگ و روشناس عرب . تَعَب = رنج و سختی )
اعرابی به آنان گفت : من بزرگ و شریفِ عربم به شرطِ آنکه به من عطایی کنید و اگر بر من پشت کنید . بزرگی و شرافتی ندارم .
ای کسانی که نشانه مِهتری در رخسارتان نمایان است و شکوه و بزرگی شما از طلای خالص و ناب هم بهتر است . [ زَرِ جعفری = زرِ خالص ، منسوب به جعفر که کیمیاگر بود . اما آنچه که در تواریخ مسطور است آن است که قبل از جعفر برمکی ، با زر تقلبی سکه می زدند و چون او به وزارت رسید دستور داد تا طلا را خالص کنند و سکه بزنند . لذا زر را به او منسوب کردند . ]
ای کسانی که یک بار به دیدار شما آمدن به منزلۀ چندین دیدار به شمار می رود . دیدار شما چنان ارزشمند است که باید دینارها نثار دیدارتان کرد .
ای کسانی که با نورِ خدا به جهان می نگرید و از پیشگاه شاهِ وجود ، برای بخشش و افاضه به نیازمندان آمده اید .
تا اینکه کیمیاهای نظر و نگاهتان را بر مس های اشخاص بزنید و مسِ وجود آنان را به طلای کمال مبدّل کنید .
من غریبی هستم که از بیابان آمده ام و به امید دریافتِ الطافِ سلطانِ وجود ، آمده ام .
بوی الطاف و احسانِ شاهِ وجود ، بیابانها را فرا گرفت و از نسیم جانبخش احسان او ، حتی ذرات ریگ ها جان گرفتند .
من تا اینجا به خاطر دریافت دینار آمدم اما همینکه به این بارگاه رسیدم مستِ دیدار حقیقت شدم . [ مولانا در این بیت و ابیات بعدی به این نکته اشاره می کند که ، گاهی انسان با انگیزه ای معمولی و غرضی دنیوی به امری می پردازد ولی در حین عمل به شناخت هایی دست می یازد که بکلّی ، انگیزه او را تبدیل و تصعید می کند . مثلا کودکان ابتدا تن به درس و مشق نمی دهند و ای بسا در نظر آنان چیزی مشقّت بارتر از درس و مدرسه نباشد . از اینرو پدران و مادران مجبور می شوند که به آنان وعدۀ نُقل و نبات دهند . کودک به این امید ، درس و مشق را آغاز می کند . ولی رفته رفته با درس اُنس می گیرد و بدان دل می بازد تا بدانجا که برای کسب علم و دانش از خواب و خوراک و بازی و تفریح خود نیز در می گذرد و نهایتا شیفتگی او به علم و دانش بدان حد می رسد که اگر همه زر و سیم عالم را به پای او ریزند حاضر نیست لحظه ای از درس و تحقیق و پژوهش دست بکشد . مولانا در ابیات ذیل این معنی را با مثالهایی بیان می دارد .
مَثَلِ من ، مثلِ آن کسی است که برای گرفتن نان به دکان می رود ولی همینکه حُسن و زیبایی نانوا را می بیند . عاشق او می شود .
مثال دیگر ، شخصی برای گردش و تفرّج به گلستان می رود ولی همینکه زیبایی و جمال باغبان را می بیند به سیر و سیاحت در زیبایی او می پردازد و دیگر به باغ نظری نمی کند . ( فرجه = گردش و تفرّج )
مثال دیگر ، مانند آن اعرابی که خواست از عمق چاه آب بکشد . ولی همینکه دلو را از ژرفای چاه ، بالا کشید با جمال یوسف ، مواجه شد و آب حیات را از رخسار او چشید . [ اشاره است به آیه 19 سوره یوسف . « کاروانی بیامد ، آبدارشان را برای آب فرستادند . دلو را که از چاه آورد (و جمال یوسف را دید) گفت : به به ، مژده شما را باد که این جوانکی است » ]
مثال دیگر ، حضرت موسی (ع) رفت که آتشی برگیرد . ولی او آتشی دید که از جُستن آتش مورد نظر خود فارغ شد و رهید . [ اشاره است به آیه 10 سوره طه « آن دم که آتشی دید و به کسان خود گفت : درنگ کنید که من آتشی بینم . باشد که اخگری از آن برایتان برگیرم و آرم » ]
– حضرت موسی (ع) وقتی که در بیابان می رفت که آتشی برای خانواده اش فراهم سازد . در این هنگام رسالت الهی بدو ابلاغ شد . ( اخبار الزمان ، ص 280 )
مثال دیگر ، حضرت عیسی (ع) گریخت تا از گزند دشمنان برهد . ولی از بالای دار به آسمان چهارم عروج کرد . [ آسمان چهارم = به پندار قدما این آسمان ، محل کُرۀ شمس است و گویند که عیسی (ع) را به هنگام عروج در آسمانها ، به علت سوزنی که از دنیا همراه داشت در این آسمان ، متوقف کردند و اجازه رفتن به آسمانهای دیگر به او ندادند . ( فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی ، ج 1 ، ص 45 و 46 ) ]
– طبق روایت انجیل ، حضرت عیسی (ع) پس از مصلوب شدن ، به خاک سپرده شد و سه روز بعد از گور برخاست و به آسمان بر شد . هر چند که پیلاطس جبار ، کشیک چیانی بر گور عیسی (ع) بر گماشته بود تا مبادا شاگردانش شبانه جسد او را بدزدند و در میان مردم ، جار زنند که عیسی (ع) از میان مردگان برخاسته است و از این راه فتنه ای دیگر انگیزند . لیکن مفسران و راویان مسلمان به استناد آیه 157 سوره نساء ، بر این باورند که آنکه بر سرِ دار رفت و جان سپرد . عیسی (ع) نبود بلکه شخصی دیگر را بر گمان خطا بر دار کشیذند و مقتول ساختند . ( کشاف ، ج 3 ، ص 587 )
مثال دیگر ، خوشه گندم دامِ حضرت آدم شد زیرا از آن خورد و از بهشت رانده شد تا اینکه وجودش خوشۀ مردم گردید . یعنی سبب شد که این همه اولاد و افراد همانند دانه های خوشه از وجود او پدید آیند . [ در سوره اعراف ، آیه 20 آمده است « باز نداشت شما را پروردگارتان از این درخت . مباد که در بهشت دو فرشته شوید یا جاودانه مانید و سوگند یاد کرد که من خیرخواه شمایم » همانطور که ملاحظه می شود در قرآن نوع میوه یا آن درخت مشخص نشده است بلکه بیشتر مفسران و دانشمندان ، شجره ممنوعه را گندم می دانند . ]
مثال دیگر ، پرندۀ تیز بال و بلند پروازی به نامِ باز ، برای یافتن صید به سوی دام می آید و نهایتا جایگاهش ، ساعدِ شاه می شود و شکوه و جلالتِ والایی می یابد . [ شاهان پیشین این پرنده شکاری را صید می کردند و دست آموز خود می ساختند و برای شکار سایر پرندگان با خود همراه می بردند ]
مثال دیگر ، کودک برای آنکه پدرش مرغی زیبا برای او بخرد . دنبال علم و کسب دانش می رود .
پس کودک با کسب هنر و معرفت ، به مقام والا و صدارت می رسد و بر همگان تفوّق می یابد و در حین تحصیل هر ماه از بابت شهریه ، چیزی به آموزگار خود می دهد و پس از کامل کردن تحصیلات ، همانند ماهِ شبِ چهاردهم ، تابان و رخشان می شود و جامعه بشری را روشنی می بخشد . ( ماهگانه = مقرری ماهانه )
مثال دیگر ، عباس بن عبدالمطلب ، عموی پیامبر (ص) به قصدِ جنگ و کین و سرکوب محمد (ص) و ستیزه گری با آیین او به آوردگاه نبرد آمد . [ عباس بن عبدالمطلب عموی پیامبر (ص) و از بزرگان قبیله قریش به شمار می آمد . یش از هجرت ، در مکه به اسلام گروید و اسلام آوردن خود را پنهان می داشت و اخبار مشرکان را مخفیانه به پیامبر (ص) می رساند و آخرین فردی بود که به مدینه هجرت کرد . لذا پیامبر به او فرمود : « هجرت با تو ختم شود همانگونه که نبوت با من پایان گرفت » او در جنگ حُنین و فتح مکه شرکت داشت و سرانجام در دوران عثمان درگذشت . ( اُسدُالغابَة ، ج 3 ، ص 110 ) . عباسیان از نسل او هستند . ]
حضرت عباس در زمان رسول خدا و پس از او ، فرزندانش تا قیام قیامت ، پشتیبان و یارگیر دین اسلام شدند .
مرد اعرابی گفت : من به درگاه که رسیدم ، جویای چیزکی بودم . اما همینکه داخل دهلیز شدم به مقام والا دست یازیدم . [ گاه انگیزه های ساده و ابتدایی انسان ، بر اثر یک جذبه و بارقه ، تصعید و تکامل می یابد . مثالهای فوق گویای این مطلب است ]
من برای رسیدن به نان ، آب در سبوی خود آوردم . ولی بوی این نان ، مرا تا عالی ترین مرتبه سعادت معنوی بهشت رساند . ( جَنان = جمع جَنت به معنی بهشت )
نان بود که حضرت آدم (ع) را از بهشت بیرون راند ولی همین نان ، مرا با بهشتیان همنشین و معاشر کرد .
به این مقام که رسیدم . همانند فرشته از آب و نان رهیدم و من اینک بی هیچ خواست و غرضی مانند فلک ، پیرامون این درگاه می گردم .
در جهان ، هیچ گردش و جنبشی بی غرض انجام نمی شود . مگر جسم و جانِ عاشقان . [ عاشق حقیقی ، همواره خود را مقهور مشیّ حق می بیند و هیچیک از اعمالش ، معلّل به غرض و کسب نتیجه نیست . چه او از جملۀ حرص ها و عیب ها و خودبینی ها پاک و منزه است . اگر حق را می پرستد نه برای رسیدن به نعیم بهشت و نه بیم از آتش دوزخ است . بلکه او چون عاشق حق است ، حق را می پرستد و اگر به مردم نیکی می کند . منتظر عوض و پاداش از سوی آنها نیست . درست مانند خورشید که بی غرض بر همگان می تابد . ]
دکلمه پیش آمدن دربانان خلیفه از بهر اکرام اعرابی
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
1) ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما / افتاده در غرقابه ای ، تا خود که داند آشنا…
1) هر آن ناظر که منظوری ندارد / چراغ دولتش نوری ندارد 2) چه کار اندر بهشت آن مدّعی را…
1) ای بادِ بی آرامِ ما ، با گُل بگو پیغام ما / که : ای گُل ، گُریز اندر…
1) مگر نسیم سَحر بوی یار من دارد / که راحت دل امّیدوار من دارد 2) به پای سرو درافتاده…
1) ای نوبهارِ عاشقان ، داری خبر از یارِ ما ؟ / ای از تو آبستن چمن ، و ای…
1) غلام آن سبک روحم که با ما سر گران دارد / جوابش تلخ و ، پنداری شِکر زیر زبان…