رفتن پسران سلطان به حکم حِرص به سوی آن قلعه | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر ششم ابیات 3699 تا 3759
نام حکایت : حکایت آن پادشاه و وصیّت کردن او سه پسر با کمال خویش را
بخش : 4 از 20 ( رفتن پسران سلطان به حکم حِرص به سوی آن قلعه )
پادشاهی سه پسرِ نیک پی و با کمال داشت . پسران به قصد سیر و سیاحت و کسب آزمودگی و تجربت عزم سفر به شهرها و دژهای قلمرو پدرشان کردند . پادشاه قصد آنان را بستود و ساز و برگ سفرشان فراهم بیآورد و بدانان گفت : هر جا خواهید بروید . ولی زنهار ، زنهار که پیرامون آن قلعه که نامش ذاتُ الصُوَر (= دارای نقوش و صورتها)و دژ هوش رُباست مگردید . و مبادا که قدم بدان نهید که به شقاوتی سخت دچار آیید . آن شقاوتی که چشمی مَبیناد و گوشی نَشنواد .
شاهزادگان به رسم توقیر و وداع بر دستِ پدر بوسه دادند و به راه افتادند . سفری دلنشین و مفرّح آغاز شد . برادران عزم داشتند که حتی المقدور هیچ جایی از نگاهشان مستور نماند و …
متن کامل ” حکایت آن پادشاه و وصیّت کردن او سه پسر با کمال خویش را “ را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
این سخنان نغز و دقیق تمام شدنی نیست . خلاصه اینکه آن گروه (سه شاهزاد) برایِ دیدن آن دژِ ممنوع بدان سو حرکت کردند .
آن سه برادر نیز همچون آدم ابوالبشر و حوّایِ اُمُّ البشر به شجرۀ ممنوعۀ گندم نزدیک شدند و در نتیجه از سِلکِ اهلِ خلوص خارج شدند . یعنی قلعۀ ذاتُ الصُوَر برای آنان همان نسبتی را داشت که گندم برای آدم و حوّا داشت . [ مَنهی = نهی کرده شده ، باز داشته شده / طویله = استاد همایی می گوید در اصل به معنی رَسن و طنابی است که بدان پایِ ستورات را بندند و یا رَسنِ دراز که ستوران را در علف بندند و در اینجا به معنی رشته و سِلک است ( تفسیر مثنوی معنوی ، ص 52 ) ]
وقتی که شاهزادگان به سببِ نهی و ممانعت پدر ، گرم تر و حریص تر شدند به سوی آن قلعه شتافتند . یعنی بس که پدرشان توصیه و تأکید کرد که مبادا بدان قلعه نزدیک شوید و حتّی نگاه کنید . پسران از این نهی های سفت و سخت ، تحریک شدند و عزم کردند که حتماََ سری به آن قلعه بزنند .
شاهزادگان بر خلافِ گفته های آن شاه برگزیده ، به قلعۀ طاقت فرسایِ هوش رُبا رسیدند . [ مُجتبی = برگزیده ]
آن سه شاهزاده بر خلافِ قول آن خردمند ناصح از روز رُخ برتافتند و به شب درآمدند . یعنی از نصایح او که همچون روز روشن بود تن زدند و در اهوای نفسانی خود که به مثابۀ شب دیجور بود گام نهادند . ( پندتوز = ناصح ، نصحیت کننده ) [ استاد همایی «شب» را به معنی خودش حمل کرده اند و نوشته اند : در شب تاریک بدان موضع خطرناک رسیده اند ( تفسیر مثنوی معنوی ، ص 53 ) ]
در آن قلعۀ زیبای خوش نقش و نگار ، پنج در به سوی دریا گشوده شده بود و پنج در سوی خشکی . [ بَر = خشکی ]
پنج درِ آن قلعه مانند حواسِ ظاهره متوجه عالم رنگ و بو (محسوسات) بود و پنج درِ دیگر آن مانندِ حواسِ باطنه در جستجوی اسرار . [ قدما در علمُ النَّفس حواسِ مُدرکۀ آدمی را به دو قسم تقسیم کرده اند . یکی حواس ظاهره و دیگری حواس باطنه . حواس ظاهره عبارتند از : 1 – باصره (بینایی) ، 2 – سامعه (شنوایی) ، 3 – ذائقه (چشایی) ، 4 – لامسه (بساوایی) ، 5 – شامّه (بویایی) . و حواس باطنه عبارتند از : 1 – حسِّ مشترک (بنطاسیا) که در تعبیر روانشانسی امروزین بدان اِدراکِ حسّی گویند ، 2 – قوۀ خیال (مصوِره) که مخزن صُوَرِ جزئیۀ حسِ مشترک است . 3 – قوِ وَهم (وهمیّه) که معانی غیر محسوسۀ جزئیه را درک می کند مانند قوه ای که در گوسفند حکم می کند باید از گرگ رمید . 4 – قوۀ حافظه که مخزن معانی جزئیه وَهم است . 5 – قوۀ مُتَخَیّله (متصرفه) که در روانشناسی جدید به تخیّل اختراعی معروف است . قلمرو این قوه بسیار وسیع است ( علم النّفس ابن سینا ، ص 64 ) ]
شاهزادگان آن هزاران نقش و نگار را تماشا می کردند و شادمان و بی تاب از این طرف قلعه به آن طرف قلعه می رفتند .
از کاسه های ظواهر سرمست مباش تا بُت ساز و بُت پَرَست نشوی . یعنی جمال و مستانگی پدیده های جهان هستی را مستقل از تجلّیات الهی مبین و بدان ظواهر مفتون مشو . چرا که در آن صورت به سلک بت سازان و بت پرستان در خواهی پیوست . [ مولانا از این بیت تا آخر این بخش که مشتمل بر پنجاه و یک بیت است . دقایقی در عرفان و زیبا شناسی بازگو می کند . ]
منظور بیت : بت سازی و بت پرستی فقط بدین مقصور نمی شود که مجسمه ها و اصنامی به سبک جاهلیان بتراشی و بر آنها سجده آری . بلکه اگر پدیده ای جهان و جمال آنها را منهای خالق بدانی قهراََ تو نیز به صف بت سازان و بت پرستان در پیوسته ای .
از کاسه های ظواهر درگذر و از آنها صرف نظر کن . اگر چه شراب در جام است ولی شراب از خودِ جام نیست . یعنی اگر پدیده ها و موجودات دارای حُسن و جمال اند . آن حُسن و جمال از ذاتِ آنها به ظهور نرسیده . بلکه تجلّیِ ساقی ازل ، جام ظواهر را پُر از شرابِ حُسن و لطافت کرده است . پس عارف راستین مفتون علل و اسباب ظاهری و اشکال و صُوَر نمی شود . او فقط حضرت حق را مؤثر در وجود می شناسد . [ مَه ایست = مَایست ، توقف مکن ]
به سوی کسی که شراب عطا می کند کاملاََ دهان بگشای . یعنی دهان قلب خود را به سوی ساقیِ ازل بگشای . زیرا اگر شراب برسد ، جام کم نمی آید . یعنی در اندیشۀ شکل و قالب مباش . بلکه در اندیشۀ معنا و قلب باش . [ باده بخش = بخشندۀ شراب / فَم = دهان / بگشا پهن فَم = دهان را کاملاََ باز کن ]
ای آدم مقصودِ مورد علاقۀ مرا طلب کن . و پوست و ظاهر گندم را رها کن . یعنی مپندار که سیر شدن فقط از طریق معهود میسّر است . نه اینطور نیست . بلکه خداوند از طرفی نامحسوس نیز آدمی را سیر تواند کرد . پس قالب گرا مباش .
ای بزرگوار ، در جایی که ریگ برای ابراهیم (ع) مبدّل به آرد شد . بدان که گندم در سیر شدن و رفع گرسنگی انسان نقشی ندارد . ( نَبیل = هوشیار ، زیرک ، شریف ، بزرگوار ) [ مصراع اوّل اشاره ای است به یکی از معجزات حضرت ابراهیم (ع) که به صورت های مختلف نقل شده است . خلاصۀ آن اینست که چون آن حضرت از قبول آیین نِمرود سرباز زد . نِمرود بر او خشم گرفت و او را تبعید کرد . ابراهیم به پشته ای از ریگ گذر کرد و کیسه ای از آن پُر ساخته و برای خانواده اش بُرد . ولی حق تعالی آن ریگ ها را به آرد تبدیل کرد . ( قصص الانبیاء ، ثعلبی به نقل از شرح کفافی ، ج 2 ، ص419 ) ]
همانطور که مثلاََ دود از آتش پدید می آید . صورت نیز از بی صورتی به ظهور می رسد . [ مصراع دوم به عنوان تمثیل آمده است . همانطور که گوهر آتش ، بی دود است . امّا دود از آن به ظهور می رسد . موجودات کثیر و مُتعیّن نیز از خالقی واحد و بی تعتیّن پدید آمده اند . ]
کوچکترین عیب که در صفات و خصال آدمی است وقتی عینیّت یابد و صورت خارجی پیدا کند و در عمل و یا رویت پی در پی تکرار شود موجب دلتنگی و تیرگی قلب گردد . [ کوچکترین عیب اخلاقی خود را اگر تکرار کنی همان عیب کوچک ، قلب و روح تو را افسرده و پژمرده سازد و برای همین است که گفته اند : اصرار ورزیدن بر گناهان صغیره ، خود گناه کبیره است . ]
امّا بی صورتی و بی تعیّنیِ عالَمِ الهی تو را دچار حیرتِ خالص می کند . علل و اسباب بیشماری از خالق متعال که از حیطۀ علل و اسباب بیرون است به ظهور رسد . [ حضرت حق که بی صورت و بی تعیّن است هیچگاه بنده را ملول و دلتنگ نسازد . زیرا ملال و افسردگی از تکرار پدید آید . و خاصِ جهان صورت است . و حال آنکه حضرت حق که بی صورت است در هر آن تجلّی تازه ای دارد . از اینرو عرفا گفته اند : «هیچیک از تجلّیات الهی مکرّر نیست » ]
بدون دستِ ظاهری هم دست ها می آفریند . جانِ جان ، یعنی حضرت حق انسان را صورت خلقت می بخشد .
چنانکه مثلاََ از احوال متعارض هجران و وصال ، خیالاتی گوناگون در دل پدید می آید . یعنی احوال متعارض در آدمی به وسیلۀ حضرت حق پدید می آید . در حالی که خودِ او از عُروضِ احوال منزّه است . پس خداوند بی آنکه معرض احوال باشد . تحویل احوال می کند . « یَا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَالِ » [ بافیده = بافته شده ]
آیا اصلاََ مؤثر به اثر شباهتی دارد ؟ ندارد . آیا اصلاََ فریاد و شیون با ضرر شباهتی دارد ؟ ندارد . ( مانَد = شبیه است ، از مصدر مانستن به معنی مانند بودن و شباهت داشتن ) [ مصراع دوم تمثیل برای مصراع اوّل است . مثلاََ مال کسی را می دزدند . صاحب مال می گرید و داد و فریاد راه می اندازد . داد زدن و گریستن با مال و سرقت آن مال چه تجانسی دارد ؟ مسلماََ از جنس یکدیگر نیستند ولی می بینیم که آن یکی موجدِ این یکی می شود . ]
مثلاََ گریه ، صورت عینی و محسوس دارد . ولی ضرر و زیان صورت عینی و محسوس ندارد . آدمی به خاطر زیانی که بدو درآمده دست حسرت و تأسف به دندان می گزد . در حالی که خودِ ضرر و زیان دست ندارد . [ این بیت نیز تمثیل است برای این مطلب که میان اثر و مؤثر تشابه و تجانس لازم نیست . ]
ای استدلالی ، این مثال ها نیز تماماََ نارسا و نارواست . امّا نهایتِ سعیِ ممکنی که شخصی بینوا بکار می گیرد تا مقصود خود را به دیگران تفهیم کند . ( مُستَبدلّ = طالب دلیل ، استدلال کننده ، برهان آورنده / جُهدُالمُقِلّ = نهایت سعی ، بخششِ فردِ تهیدست و بی مایه . اشاره است به حدیث « برترین احسان ، کوششِ درویش است . احسان را از کسی آغاز کُن که هزینۀ معاشش بر عهدۀ توست » ( احادیث مثنوی ، ص 160 ) . از پیامبر سؤال شد کدام صدقه بهتر و برتراست ؟ فرمود : جُهدُالمُقِلّ ( مجمع البیان ، ج 5 ، ص 55 ) ) [ مولانا به کرّات هر گونه تمثیل را در بارۀ حضرت حق ناقص می شمرد . امّا به هر حال چاره ای نیست . زیرا قرآن کریم و سایر کتب آسمانی نیز مقاصد خود را با تمثیل بیان کرده اند . اکبرآبادی در شرح این بیت می گوید : این مَثَل از آن جهت نالایق است که میان ضرر و نوحه مغایرت است و میان ذاتِ حق و صورت ها اتّحاد ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر ششم ، ص 153 ) ]
صانعِ منزّه از صورت (تعیّن) ، صورتی می آفریند . و کالبدی با حواسّ و آلات مختلفه پدید می آورد . [ صُنع = کاری کردن ، آفریدن ، در اینجا به معنی صاحب صُنع ( = صانع ) است . ]
تا آن صورت ، مطابقِ استعدادِ خدادادیِ خود ، کالبد را به انجام نیک و بَد برانگیزد . [ مولانا از بیت قبل این مطلب را آغاز کرد که خداوندِ منزّه از صورت ، ایجاد صُوَر تکوینی می کند . و هر صورتی طبق اقتضای ذاتی خود احوال نیک و بَد و زشت و زیبایی در عالم محسوسات پدید می آورد . مثال هایی که در ابیات بعد آمده در تبیین همین مطلب است . ]
مثلاََ اگر از جانب خداوند صورت نعمت به آدمی نشان داده شود شُکر می گزارد . و اگر صورت مهلت نموده گردد ، صبر می آورد .
اگر صورت مهر و شفقّت نشاد دهد . آدمی نشو و نما می کند . و اگر صورت ضربه و آسیبی نشان دهد ، آدمی از دردِ آن می نالد . [ بالان = بالنده ، نشو و نمو کننده ]
اگر صورت شهر بدو نشان دهد ، سفر می آغازد . و اکر صورت تیر بدو نشان دهد ، سپر به دست می گیرد .
اگر صورت زیبارویان بدو نشان دهد ، خوشی می کند . و اگر صورت غیبی و معنوی بدو نشان دهد خلوت گُزینی اختیار می کند .
اگر صورت نیازمندی و احتیاج بدو بنمایاند ، به سوی کسب روی می آورد . و اگر صورت قدرت بدو نشان دهد به غصب اموالِ مردم می پردازد . [ بازُو وَری = قدرتمندی ، نیرومندی ]
خیالاتِ گوناگونی که انگیزۀ فعل آدمی است از حدّ و حصر بیرون است . یعنی خداوند بر لوح ضمیر آدمی نقشِ هر خیالی می زند . همان خیال انگیزۀ افعال و حرکات کالبد او می گردد . امّا این خیالات انگیزه آفرین ، حدّ و حصری ندارد و به احصاء و شمار در نیاید .
مذاهب و مشاغل بیشماری که وجود دارد . سایه ای است از صورت اندیشه های درونی . یعنی این افکار درونی آدمی است که این همه مسلک و آیین و حرفه و صنعت و کردار و اعمال را پدید آورده است . بطوری که از افعال برونیِ آدمی می توان به سِرِّ ضمیرِ او راه یافت . و صورت فمریّه اش را شناخت .
برای مثال ، فرض کنید جمعی شادمان بر لبِ بامی ایستاده اند . و تو سایۀ هر یک از آنان را که بر زمین افتاده می بینی . [ این مثال برای تفهیم دو مطلب آورده شده : در عالم امر (مرتبۀ الهی) صُوَرِ موجودات نسبت به ذات بی صورت الهی مانند نسبت سایه است به صاحب سایه . و در عالم خلق (مرتبۀ محفوظات) . اعمال و افعال آدمی نسب به افکار و اندیشه های درونی او ، مانند نسبت سایه است به صاحب سایه . ]
صورت فکریّه آدمی بر بام افراشتۀ عقل و نَفسِ ناطقه قرار دارد و عمل او همچون سایه بر ارکان و در و دیوار کالبد او پدیدار می شود . [ مَشید = برافراشته ، استوار و بلند ]
افعال آدمی بر اَرکان و در و دیوار کالبد نمایان می شود . در حالی که اندیشه در نهانگاه باطن انسان مخفی است . امّا افعال و افکار در تأثیر و پیوستگی با یکدیگر وحدت و تضامن دارند . ( مُکتَتَم = پوشیده و پنهان / وُصلت = پیوستگی ) [ با آنکه اعمال و افعال امری محسوس و پیداست و افکار و اندیشه ها امری مکتوم و پنهان ، امّا در تأثیر و تأثّر ، فکر و عمل به هم پیوسته است . یعنی فکر ، عمل را می زاید و عمل بر فکر تأثیر می گذارد . ]
مثلاََ ضیافت و بزمِ شرابخواری که صورتی محسوس دارد سببِ پیدایش حالتی نامحسوس به نام مستی و بیهوشی می شود . [ مولانا تا اینجا پدیدار شدن صورت ها را از معانی و به عبارتی ظهور محسوس از نامحسوس را بیان داشت . امّا از این بیت تا چهار بیت بعدی ، ظهور معانی از صورت ها و پدید آمدن نامحسوس از محسوس را با تمثیل شرح می دهد . ]
یا مثلاََ صورت محسوس مرد و زن و ملاعبه و آمیزش آن دو با هم موجب ارضاء و نَشئگی آنان می شود . [ لَعب = بازی ، لهو / وِقاع = آمیزش جنسی ]
یا مثلاََ صورت محسوس نان و نمک که ار نعمت های مادّی الهی است موجب پیدایش قوّت و نیرو در بدن می شود که امری نامحسوس است .
یا مثلاََ شمشیر و سپر و سایر آلاتِ جنگی که محسوس است موجب پیدایش امری نامحسوس یعنی پیروزی می شود . [ مُصافّ = جمع مَصفّ به معنی محل صف کشیدن و عرصۀ پیکار ]
یا مثلاََبا آنکه صورت مدرسه و مشق و رونویسی امری محسوس است ولی همینکه علم کسب شد . دیگر درس و مدرسه و مشق برای شخص منتفی می شود . ولی علم و سواد تا پایان عمر باقی می ماند . [ تعلیق = از مصطلاحات متداول قدیم است به معنی جزوه نویسی و یادداشت برداشتن به طوری که معمول طلّاب و محصّلان قدیم بود که تقریرات و امالی و افادات استاد را برای خود یادداشت برمی داشتند و می نوشتند . و بدین مناسبت کلمۀ «تعلیق» به معنی مطلقِ نوشتن و کتابت کردن هم استعمال شده . و کلمۀ «تعلیقه» به معنی حواشی که بر کتب نوشته می شود و نیز به معنی نامه و مکتوب که در فارسی معمول شده مأخوذ از همان معنی است ( شرح مثنوی مولوی ، ص 59 ) ]
حال که این صورت ها بندۀ خداوندِ بی صورت اند . پس چرا مُنعِمِ خود را انکار می کنند . [ از این بیت تا پنج بیت بعدی در بیان این معنی است که صورت ها همه مخلوق و بندۀ خالق بی صورت اند با این حال چرا و چگونه خالق خود را که ولی نعمت و مبدأ فیاض آنهاست نفی و انکار می کنند . اگر به چشم حقیقت نظر کنی موجودات همه با زبان تکوینی معترف به وجود خالق خویش هستند هر چند که با زبان ظاهر آن را انکار می کنند ( شرح مثنوی مولوی ، ص 60 ) ]
آن صورت ها ، یعنی همۀ آن مخلوقات از خداوندِ بی صورت پدید آمده اند . پس چرا پدید آورندۀ خود را انکار می کنید ؟ [ جُحود = انکار از روی لجاج و خیره سری ]
مخلوقات حتّی برای نفی خداوند نیز از خودِ او مدد می گیرند . پس انکار گریِ آنان بازتابی است از خودِ او . [ مولانا در ابیات پیشین گفته بود که با وجود اینکه صورت ها از ذاتِ بی صورتِ الهی نشأت گرفته اند . پس چرا در نفی ذاتِ او می کوشید ؟ امّا در این بیت این پاسخ را می دهد که نفی و انکاری که از مخلوقات سر می زند هم ناشی از ذاتِ بی صورت الهی است . و این کار نیز غیر از عکس و پرتوی از همان ذاتِ بی صورت نیست . خلاصه اینکه اقرار و انکار بشر هر دو مولود اراده و مشیّت الهی است ( شرح مثنوی مولوی ، ص 61 ) ]
این را بدان که مثلاََ صورت ظاهری دیوار و سقف هر مکانی سایه ای است از اندیشۀ معمار . [ یعنی در ظرفِ ذهنِ معمار و مهندس خاک و سیمان و شیشه و میل گِرد و غیره وجود ندارد . بلکه در ذهن او فقط اندیشه ای مجرّد جای دارد . امّا همینکه آن اندیشه به منصّۀ ظهور می رسد . ناچار به صورت پِی و دیوار و در و پنجره و غیره درمی آید . انددیشۀ معمار و مهندس سایه ندارد . در حالی که سقف و دیوار که مولودِ اندیشۀ اوست دارای سایه است . همچنین در ذاتِ بی صورت الهی ارادۀ کفر و اِلحاد نبود . امّا چون ارادۀ او به ظهور پیوست به سببِ نقصیۀ ذاتی ممکنات ، کفر و الحاد از وی به ظهور آمد . پس انکار و جُحودِ بشر نیز از لوازمِ عالمِ صورت و ماده است ( شرح مثنوی مولوی ، ص 61 ) ]
هر چند که در ذهن معمار و مهندس ، سنگ و چوب و خِشت وجود ندارد . [ اِفتکار = اندیشیدن ، تفکر کردن ]
فاعلِ مطلق یقیناََ منزّه از صورت مادّی است . صورت در دست او به منزلۀ آلت و وسیله است . [ فاعل مطلق (مبدأ اعلی) باید مجرّد از مادّه و صورت باشد تا افاضۀ موجودات مادّی (عالم عنصری) و موجودات مجرّد (عالم عقول و نفوس) هر دو از وی ممکن باشد . چرا که موجود مادّی نمی تواند خالق و موجدِ شیء مجرّد باشد (شرح مثنوی مولوی ، ص 62) . ]
ذاتِ بی صورت الهی گهگاه به انگیزۀ کرم و احسان از کتمِ عدم در صورت ها (ممکنات) تجلّی می کند . یعنی از غیبِ هویّت خارج می شود و به عرصۀ ظهور در می پیوندد . [ این بیت مبیّن دیدگاه عارفان اهلِ تجلّی است . یعنی خداوندِ بی صورت گاهی در مجالی و مرایای ممکنات و هیاکل محسوسه بالاخص در نفسِِ نفیس انبیا و اولیا تجلّی می کند . ]
تا بر اثر این تجلّی ، هر صورتی از او مدد گیرد و به کمال و جمال و اقتدار حقیقی رسد . [ کسی که بخواهد از صورتِ عاری از معنا مدد گیرد بُت پَرَست است و خوار و زار شود . ]
دوباره وقتی که خداوندِ بی صورت ، روی در حجاب غیب نهان دارد . صورت ها برای تکدّی به رنگ و بو سر می کشند . یعنی وقتی حضرت حق پرتوِ افاضات کمالیه خود را از مخلوقات بگیرد . آنان برای کسب آن به همنوعان خود التجا می برند . غافل از آنکه آنان چیزی در چنته ندارند که عطا کنند . [ کدّ = دریوزگی ، گدایی / «رنگ و بو» کنایه از اسباب و وسایط است . ]
اگر صورتی از صورتی دیگر درخواست کمال کند . این کار گمراهی محض است . یعنی مخلوق ذاتاََ نمی تواند به مخلوق دیگر کمال بخشد . زیرا کمال از خالق است .
پس ای بی اصل و ریشه ، چرا نیاز خود را به به نیازمندی دیگر عرضه می داری ؟
چون صورت ها (ممکنات) ، بندۀ خداوند هستند . هیچ صورتی را خدا مدان . گمان مدار که خداوند دارای صورت است . و او را به تصویر و تشبیه جستجو مکن .
حال که نمی توان خداوند را از طریق تصویر و تشبیه یافت . پس باید او را در گریه و زاری و فنا ساختن وجودِ موهومت جستجو کنی . یعنی او را باید با ذوق درون و شکسته حالی و شکسته بالی طلب کنی . زیرا از اندیشه ورزی های حرفه ای چیزی جز صورت های محسوس یا مُخیّل پدید نمی آید . و چون این صورت های فکریّه و قالب های خیالیّه بی اساس است نمی تواند بنده را به معبود برساند .
اگر تو بجز صورت از طریقِ دیگر نمی توانی کمال یابی . صورتی بگزین که از اندیشه تو پدید نیامده باشد . زیرا آن صورتی که بدون دخالت اندیشۀ تو پدبد آید برای تو بهتر است . [ اگر خصلت ذاتی تو به گونه ای است که نمی توانی از صورت اندیشی دست بداری . لااقل به صورتی التجا آور که از اندیشه های خیال آلودِ تو زاده نشده باشد . بلکه صورتی باشد ملکوتی که بدون تخیّل و تعمّلِ تو در وجود آید . بیت فوق ناظر است به مرحله است از سلوک که همراه است با ظهور صورت های ملکوتی . ]
ای خردمند ، مثلاََ شهری که دارای صورت ظاهر است و تو بدان جا می روی . ذوق و لذّتی که بدون صورت است تو را بدان دیار کشانده است . [ رَوی = می تواند به معنی راوی ( = روایت کننده باشد ) و نیز می تواند به معنی سیراب کننده ، خردمند و تندرست ، ساقی و نیز آخرین حرفِ اصلی قافیه باشد ]
منظور بیت : آنچه حقیقتاََ تو را به سوی فلان شهر کشیده ، خودِ آن شهر و در و دیوارهایش نیست . بلکه ذوقی است که در تو بدان است و ذوق امری معنوی است . پس تو در واقع مجذوبِ ذوقت شده ای نه مجذوبِ فلان شهر .
پس تو ظاهراََ بدان شهر می روی . ولی باطناََ به عالم لامکان (جهان برین) می روی . زیرا که خوشی معقوله ای فرامکانی و فرازمانی است .
مثلاََ تو که ظاهراََ نزدِ دوستی می روی . این رفتن تو به جهت اُنسی است که با او داری . [ تو ظاهراََ پیش دوستی می روی که دارای شکل و صورت محسوسه است . امّا بر حسب باطن مجذوبِ مقوله ای فراحسّی شده ای و آن ذوق و اُنس با اوست . ]
بنابراین تو باطناََ به سوی عالم بی صورت (عالم معنا) رفته ای . هر چند که نسبت بدان عالم آگاهی نداشته ای .
حضرت حق ، معبود کُلِّ خلایق است . چه از او با خبر باشید و چه با خبر نباشید . زیرا پیمودن راهها و سلوک در مذاهب و طرایقِ مختلف ، برای ذوق و لذّتی است که پیروان ادیان از دین خود می برند . ( سُبُل = جمع سبیل به معنی راه / سَیرانِ سُبُل = پیمودن راهها ، سلوک در مذاهب و طرائق ) [ اختلاف مذاهب و مسالک ، عَرَضی است نه جوهری . زیرا مذاهب طرقی هستند که طالب حقیقت را به منزلگاهِ حقیقت می رساند . ]
امّا بعضی از مردم به جای آنکه به سَر توجّه کنند به دُم توجّه می کنند . با آنکه سَر ، اصل است . سَر را گُم کرده اند . یعنی به جای آنکه حضرت حق را معبود خود سازند . صورت های محسوسه را معبود و مطلوب خود دانند .
امّا آن سَر یعنی معبود حقیقی عطایایی را که لایق شأنِ معبودیّت خود است از طریق دُم یعنی معبودهای باطل به آن گمراهان می دهد . ( ضالّ = گمراه ) [ این بیت حاوی این نکته است که اگر کسی از معبودهای آفل چیزی طلب کرد و خواسته اش برآورده شد . آن نیز از معبود حقیقی است . منتهی از مجاری معبودهای آفل صورت گرفته است . ]
آن یکی ، یعنی موحدِ حقیقی عطایای الهی را از سَر می گیرد . یعنی از حضرت حق دریافت می کند . ولی این یکی ، یعنی بت پرست ، عطایای الهی را از طریقِ دُم می گیرد . یعنی از مجاری معبودهای برساخته و دروغین دریافت می کند . و جمعی دیگر یعنی مجذوبان مست و عشّاق حق پرست چنان در توحید پیش رفته اند که پا و سر خود را گم کرده اند . یعنی به مقام سُکر و بی خویشی رسیده اند .
وقتی که ماسِوَی الله در شهود این عارفان عاشق بکلّی محو شد و حتّی وجود موهوم خود را نیز محو کردند . حقیقتِ همه چیز را به دست آوردند . اینان طریق فنا و محو خود به سویِ مرتبۀ کُلّ یعنی حقیقت الهی شتافتند . [ «کم آمد» اشاره دارد به مقام فنا و محو عارفانه . با این بیت ، این بخش فخیم که حاوی ابیاتی بس پُر نکته و دقیق بود به پایان رسید . ]
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
1) ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما / افتاده در غرقابه ای ، تا خود که داند آشنا…
1) هر آن ناظر که منظوری ندارد / چراغ دولتش نوری ندارد 2) چه کار اندر بهشت آن مدّعی را…
1) ای بادِ بی آرامِ ما ، با گُل بگو پیغام ما / که : ای گُل ، گُریز اندر…
1) مگر نسیم سَحر بوی یار من دارد / که راحت دل امّیدوار من دارد 2) به پای سرو درافتاده…
1) ای نوبهارِ عاشقان ، داری خبر از یارِ ما ؟ / ای از تو آبستن چمن ، و ای…
1) غلام آن سبک روحم که با ما سر گران دارد / جوابش تلخ و ، پنداری شِکر زیر زبان…