حکایت فروختن صوفیان بهیمۀ مسافر را جهت سماع

 

حکایت فروختن صوفیان بهیمۀ مسافر را جهت سماع در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

حکایت فروختن صوفیان بهیمۀ مسافر را جهت سماع

حکایت فروختن صوفیان بهیمۀ مسافر را جهت سماع

یکی از صوفیان از راهی دور و دراز  به خانقاهی رسید و بی درنگ خر خود را به طویله برد و در آخوری بست و مقداری آب و علف به آن زبان بسته داد و خود نزد دیگر صوفیان رفت . صوفیان که گرسنه و فقیر بودند تصمیم گرفتند خرِ او را بفروشند و از بهای آن مجلسی بیارایند و شکمی از عزا در بیاورند . خر فروخته شد و مجلس آراسته . طعام های الوان خورده شد و ولوله و غوغایی به راه افتاد و از شدّتِ پایکوبی و رقص و سماع آنان دود و گرد همۀ فضا را گرفته بود . صوفیِ مسافر نیز بی خبر از همه جا یکسره مغلوب و مبهوتِ این همه شادی و شعف ، دست افشان و پایکوبان به حلقه سماع کنندگان پیوست . پس از مدّتی ، رفته رفته سماع به پایان خود نزدیک می شد که یکی از صوفیان قطعه ای آهنگین را با ضربی سنگین آغاز کرد و خواند . « خر برفت و خر برفت و خر برفت » سایر صوفیان هم همان ضرب را دَم گرفتند و دستجمعی شروع به خواندن کردند . صوفیِ مسافر نیز از همه جا بی خبر ، با جمع همراهی می کرد و آن شعر را با شور و هیجانی بیشتر و از جان و دل می خواند .

سرانجام ، مجلس تمام شد و بامدادان سَر زد و هر یک از صوفیان وداع کنان به راهی رفت . صوفی مسافر نیز برای ادامۀ سفر به طویله سرکشید تا بار و بنه اش را روی خر بنهد و رهسپار شود ولی با کمال شگفتی خری در طویله ندید . از سرِ ساده لوحی و خوش خیالی با خود گفت : حتماََ خادم خانقاه ، آن زبان بسته را برای سیراب کردن به چشمه ای برده است . وقتی خادم آمد . خر را همراه او ندید . با نگرانی به او گفت : پس خر کو ؟ خادم با نگاهی همچون « نگه کردن عاقل اندر سفیه » به او گفت : کدام خر ؟ صوفی گفت : همان خری که دیشب به تو سپرده بودم . خادم گفت : والله ، بالله ، وقتی متوجه شدم که رندان خانقاه می خواهند خرت را مخفیانه بفروشند . چند بار آمدم داخلِ مجلس و زیر گوشی به تو خبر دادم . ولی می دیدم که تو نیز مشغولِ دَم گرفتنی و حتی قویتر و شورانگیزتر از همۀ حضّار می خوانی . « خر برفت و خر برفت و خر برفت » تو غفلت کردی من چه گناهی دارم ؟ وقتی که صوفی این جریان را می شنود . به زبانِ تقلید خود پی می برد و با آه و حسرت می گوید : … ای دو صد لعنت بر این تقلید باد .

امّا مأخذِ این حکایت ، داستان ذیل است :

ابوالحسنِ علّاف ، پدرِ ابوبکربن علّاف ، شاعر و محدّث ، بسیار شکمباره و پُرخوار بود . روزی به خانۀ ابوبکر محمد بن مُهَلّبیِ وزیر درآمد . وزیر فرمان داد که خرِ او را ذبح کنند و با آب و نمک بپَزند و بر خوانِ وزیر پیشِ او بنهند . مردِ شکمباره شروع کرد به خوردن طعام و گمان می کرد که گوشتِ گاو می خورد و آن را لذیذ و خوشگوار نیز می انگاشت . وقتی خواست از خانۀ وزیر خارج شود . سراغِ خرِ خود را گرفت و گفت : خرم کجاست ؟ گفتند : در شکمت . ( متن عربی این داستان در قصص و تمثیلاتِ مثنوی ، ص 51 آمده و حکایت دیگری نیز شبیه آن از کتاب المستطرف ، ج 1 ، ص 164 ، در همان صفحه ذکر شده است ) . بدون شک داستانی که مولانا با ذهنِ روشن و وقّادِ خود ساخته و پرداخته ، بسی لطیف تر و جذاب تر است .

مولانا در این حکایت بس لطیف با لحنی طنزآمیز ، تقلید را موردِ نقد قرار داده است و ضمناََ صوفیان ناخالص را که فقط از تصوّف ، اسمی را یدک می کشند با بیانی نافذ به محکِ نقد زده است .

***


شرح و تفسیر بخشهای ” حکایت فروختن صوفیان بهیمۀ مسافر را جهت سماع ” در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدار جان مطالعه نمائید .

حکایت خاریدن روستایی به تاریکی ، شیر را به ظنّ آنکه گاوِ اوست

شرح و تفسیر ابیات فروختن صوفیان بهیمۀ مسافر را جهت سماع

Tags:

اولین نفری باشید که نظرتان را ثبت می کنید

ارسال پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

تماس با دیدارجان

لطفا نظرات ، انتقادات و پیشنهادات خود را ارسال فرمایید.

درحال ارسال

وارد شوید

اطلاعات خود را فراموش کرده اید؟