کسی که سخنی گوید و حال او مناسب آن سخن نباشد | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر پنجم ابیات 2163 تا 2227
نام حکایت : حکایت ایاز و حجره داشتن او به جهت چارق و پوستین اش
بخش : 14 از 14 ( کسی که سخنی گوید و حال او مناسب آن سخن نباشد )
ایاز ، غلامِ محبوب سلطان محمود غزنوی چون در دستگاه او به مقام و منصب رسید به حکم نمک شناسی و بر خلافِ روش محتشمان و خودشیفتگان نوکیسه ، چارق و پوستینِ دورانِ شبانی خود را به دیوار اتاقش آویخته بود و هر روز ابتدا بدانجا می رفت و به آنها می نگریست و ایامِ پیشینِ خود را به یاد می آورد . و سپس بر سر منصب و مقام دولتی خود حاضر می شد . او برای اینکه کسی بدین کار واقف نشود . قفلی گران بر درِ اتاقش بسته بود …
متن کامل ” حکایت ایاز و حجره داشتن او به جهت چارق و پوستین اش “ را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
زاهد نمایی زنی رشکمند و کنیزکی بغایت زیبا داشت . زن چون به شُویش اعتماد نداشت هیچگاه او را با کنیزک تنها نمی گذاشت . تا اینکه روزی زن همراه کنیزک به حمام رفت و در اثنای استحمام متوجه شد که طشت را در خانه جا گذاشته است . از اینرو به کنیزک گفت : هر چه زودتر به خانه برو و طشت را بیآور . کنیزک با شنیدن این حرف جانی گرفت و دانست که هنگام کامرانی فرا رسیده است . پس دوان دوان به خانه رفت و فوراََ با مرد هم آغوش شد . اما آن دو به سببِ غلبۀ شهوت یادشان رفت که درِ خانه را ببندند . از آن طرف ناگهان به ذهن زن خطور کرد که این چه کاری بود من کردم ؟ چرا کنیزک را تنها به خانه فرستادم ؟ پس با سر و وضع خیس ، لباس های خود را پوشید و هراسان به طرف خانه دوید و با شتاب لنگۀ در را عقب زد و به درون خانه دوید . صدای باز و بسته شدن در ، آن دو بدکار را متوحش ساخت . مردِ بدکار برای رد گم کردن ، بلافاصله رو به قبله ایستاد و تظاهر به نماز کرد . اما بدنش مثل بید می لرزید . زن از وضعیت غیر عادی خانه و لرزش شُوی دانست که اتفاق شُومی افتاده است . بی محابا گوشۀ لباس مرد را بالا زد و دید که پا و رانِ مرد غرقِ پلیدی است . پس کشیده ای آبدار به آن مردِ هوس باز نواخت و ناسزاگویان گفت : آیا تو با این وضعیت پلید و پُر نفرت شایستۀ نماز و نیایشی ؟
مولانا در این حکایت این مطلب را بیان می کند که بسیاری از مدّعیانِ فضل و کمال . با آنکه سخنانِ جذّاب و دلنشین و پُر نکته می گویند . ولی از نظر عملی اشخاصی ضعیف و بی مقدارند . در کلام و شعار گوی سبقت از همگان می ربایند . اما در عمل صالح و تعهدات اخلاقی حالی نومید کننده دارند .
یکی از پارسایان زنی بسیار غیرتمند و کنیزکی بس زیبا داشت . [ غیور = رَشکمند ، با غیرت ، غیرتمند / حُور = زیبا چشم ، کسی که رنگ سفیدی و سیاهی چشمش بسیار باشد ، در زبان فارسی به معنی زن بغایت زیبا یا زن زیبای بهشتی است ]
آن زن به علّتِ حسّاسیتِ غیرتمندانه اش همسرش را همیشه می پایید و هیچوقت او را با کنیزک تنها نمی گذاشت .
مدّت ها بود که آن زن همسر و کنیزک را زیر نظر داشت تا مبادا فرصت خلوت برای آن دو دست دهد . [ خلا = خلوت ]
خلاصه روزی حکم و تقدیر الهی در رسید و عقل محافظ سرگشته و تباه شد .یعنی تدبیر زن نتوانست جلوی تقدیر بایستد .
وقتی حکم و تقدیر الهی بطور ناگهان فرا رسد عقل کیست ؟ یعنی عقل آدمی در این هنگام کاری از دستش برنمی آید . حتّی ماه نیز تیره و منکدر می شود .
روزی آن زن ( همراه با کنیزک ) به حمام رفته بود که ناگهان یادش آمد که طشت را در خانه جا گذاشته و به حمام نیاورده است .
زن به کنیزک گفت : زود باش مثل پرنده برو به جانه و طشت نقره ای را بردار و بیاور .
کنیزک وقتی که این حرف را شنید از خوشحالی زنده شد و با خود گفت که اینک به وصال آقای خانه خواهم رسید .
کنیزک باز پیش خود گفت : اکنون خواجه در خانه است و خانه هم خلوت . پس با خوشحالی به طرف خانه دوید .
هوس های شش سالۀ کنیزک این بود که خواجه را در خانه خلوت بیابد . یعنی کنیزک شش سال منتظر چنین لحظه ای بود .
کنیزک شتابان به سوی خانه پرواز کرد و خواجه را در خانه تنها یافت .
شهوت چنان بر آن دو هوس پیشه غلبه کرد که احتیاط را از دست دادند و یادشان رفت که درِ خانه را ببندند . [ «عاشق» در اینجا معادل هوس پیشه و هوسکار است . ]
هر دو شاد و مسرور یکدیگر را در آغوش گرفتند و در آن لحظه بر اثر درآمیختن ، دو جان به هم پیوست .
در این وقت بود که زن به خود آمد و پیش خود گفت : چرا من کنیزک را به خانه فرستادم ؟
من با دست خود پنبه را در آتش گذاشتم و قوچ نر را با میش پهلوی هم گذاشتم یعنی کنیزک را در اختیار شوهرم قرار دادم .
زن گِل سرشوی را از سرش شُست و با حالی پریشان و در حالی که از شتاب چادر از سرش می افتاد و روی زمین کشیده می شد به دنبال کنیزک راهی خانه شد .
مولانا در اینجا موقتاََ نقل حکایت را ترک و به استنتاج عارفانه می پردازد و می گوید : کنیزک از عشق جان دوید و این زن از ترس ، عشق کجا و ترس کجا ؟ میان این دو فرقی بزرگ است .
منظور بیت : سالکی که با بُراقِ عشق سلوک می کند . بر آن کسی که از خوف عذاب و یا طمع به بهشت سلوک می کند رجحان دارد . گر چه هر دو سالک اند . اما سالک عاشق زودتر و مطمئن تر به مقصد می رسد تا سالک خایف یا طامع . حضرت علی (ع) می فرمایند : « گروهی خدا را به جهت میل به بهشت می پرستند که اینان سوداگران اند . و گروهی خدا را به جهت بیم از دوزخ می پرستند که اینان ، بردگان اند . و گروهی خدا را می پرستند به جهت آنکه او را شایسته سپاس می بینند و اینان ، آزادگان اند » ( نهج البلاغه فیض الاسلام ، حکمت شماره 229 ) .
عارف در هر لحظه تا تختگاهِ حضرت شاه وجود طی طریق می کند در حالی که زاهد در هر ماه به اندازۀ یک روز راه می پیماید . [ عارف عاشق هر لحظه در حال شهود و لقای حق است و زاهد خائف در سلوک حرکتی کُند دارد و لنگان لنگان طی طریق می کند . ]
هر چند زاهد نیز روزی بزرگ دارد . اما کی ممکن است که یک روزِ او به اندازۀ پنجاه هزار سال باشد ؟ ( خَمسینَ اَلف = پنجاه هزار ) [ در آیه 4 سوره معارج آمده است « و فرشتگان و روح در روزی که به اندازۀ پنجاه هزار سال است به سوی او بالا می روند » در این آیه هر روز از روزهای قیامت معادل پنجاه هزار سال از سال های دنیوی است . ]
منظور بیت : گر چه زاهد نیز سالک حق است و لختی ره می پیماید ولی عارف عاشق در همان مدّت به اندازۀ پنجاه هزار سال طی طریق می کند . یعنی راهی را که عارف ، یک روزه طی می کند . زاهد در طول پنجاه هزار سال می پیماید .
زیرا ارزش کیفی هر روز از عمرِ انسان های لایق و وارسته معادل پنجاه هزار سال این جهان است .
عقل ها از درکِ این راز بیگانه اند . اگر زَهرۀ وَهمِ آدمی از عظمت آن راز پاره شود . بگو : پاره شو . یعنی جا دارد که پاره شود .
منظور بیت : اوهام و عقولِ آدمی از درک این راز که هر روز از عمر انسان کامل معادل پنجاه هزار سال است عاجز است .
ترس در قیاس با عشق به اندازۀ یک تارِ مو ارزش ندارد . زیرا همۀ موجودات قربانی مذهب عشق اند . [ مرداد از عشق همان حُب است . و از جملۀ اسماء الله «مُحِب» و «حَبیب» است . پس سبب اینکه «خُوف» در مقابل «عشق» چیزی بشمار نیاید اینست که «خوف» وصفِ بنده است در حالیکه حُب ( = عشق ) وصفِ حق تعالی است . از اینرو مقام سالک عاشق از مقام سالک خائف بالاتر است . ]
عشق ، صفت خداوند است لیکن ترس ، صفتِ بنده ای که اسیر شکم و زیر شکم است . یعنی محکوم مقتضیّات و قانونمندی های مادّی و طبیعی است . [ فَرج = شرمگاه / جَوف = داخل چیزی ، شکم ، درون ]
زیرا تو در قرآن کریم همیشه یُحِبّون (= دوست دارند) را در کنار یُحِبُّهُم (= دوستشان دارد) می خوانی . ( نُبی = قرآن ) [ اشاره است به قسمتی از آیه 54 سورۀ مائده . ]
منظور بیت : حُب (= عشق) وصف خداوند است و بنده نیز می تواند پرتوی از آن صفت را در خود تحقق بخشد و بدان اتّصاف یابد . دیگر اینکه عشق میان عبد و معبود دو جانبه است نه یک جانبه .
پس محبت نیز مانند عشق ، وصفِ حضرت حق است . لیکن عزیزِ من ، خوف (= ترس) وصفِ خداوند نیست .
صفت حضرت حق کجا و صفت یک مشت خاک کجا ؟ یعنی صفاتِ خالق با صفاتِ انسانِ آفریده شده از خاک قابل مقایسه نیست . صفت حادث کجا و صفت خداوندی که از اوصاف بشری پاک و منزه است کجا ؟ [ حادث = شرح بیت 1747 دفتر دوم ]
اگر من بخواهم دائماََ عشق را شرح دهم از هیبتِ آن صد قیامت بر پا می شود در حالی که هنوز شرح عشق ناتمام مانده است . یعنی عشق ، از اوصافِ الهی است و چون صفاتِ حق عین ذاتِ اوست . پس لایتناهی است و لایتناهی در زبان نگنجد . همینطود سالکی که با سائقۀ عشق سلوک می کند سیرش بی نهایت است .
زیرا تاریخ قیامت محدود است یعنی وقت ظهور قیامت مقارن با انقضای عمرِ این جهان است و عمر این جهان نیز محدود است . محدودیت در آن مرتبه کجا راه دارد ؟ یعنی وصفِ خدا را نهایتی نیست . [ حکیم سبزواری گوید : سیر الی الله را نهایت است و سیر فی الله بی نهایت است و سیر فی الله تخلّق به اخلاق الله است ( شرح اسرار ، ص 383 ) ]
عشق دارای پانصد بال است یعنی بی نهایت بال دارد و هر بالی از آن چنان عظیم است که از آسمان تا عمق زمین را فرا گرفته است . ( پَر = بال پرنده / تَحتَ الثَّری = زیر زمین ) [ مولانا لایتناهی بودن عشق را به پرنده ای با پانصد بال تشبیه کرده که هر بالش آسمان تا زمین یا به عبارت روشن تر کُلِّ جهان را در بر گرفته است . کثرت بالِ عشق این نکته را القا می کند که عشق گریزپا است و به این آسانی ها به دست نمی آید . سالکی می تواند به عشق رسد که در عرصۀ سلوک چابک و بادپا باشد نه آنکه لنگان لنگان سیر کند . ]
زاهدِ ترسان با پا می دود در حالی که عشّاق از برق و باد هم سریع تر پرواز می کنند .
آن پارسایانِ خائف کی ممکن است که به گردِ عشق برسند ؟ یعنی امکان ندارد که سالکی با سائقۀ خوف سلوک کند و به عشق اندکی نزدیک شود . زیرا دردِ عشق ، آسمان را نیز به زیرِ پای خود درمی آورد . یعنی جهان در برابرِ عظمتِ دردِ عشق هیچ است .
مگر آنکه عنایات تابناکِ الهی شامل حال زاهد شود و به او بگوید که از دنیا و اینگونه سلوکِ کُند رها شو . [ ضَو = پرتو و روشنی ]
انقروی «قُش» را مخففِ «قُوش» به معنی باز شکاری و «دُش» را مخففِ «دُوش» به معنی صفت کبریایی حق دانسته . روی هم رفته مراد از «قُش و دُش» وابستگی های نفسانی و صفت تکبّر و خودبینی آدمی است که با توجه به این معانی معنی بیت اینست : از خودبینی و وابستگی ها و جاه و جلال دنیوی رها شو که آن شاهباز بلند پرواز یعنی عارف بِالله به بارگاهِ شاهِ جهان هستی راه یافته است .
یوسف بن احمد مولوی مراد از «قُش و دُش» را قیل و قال دانسته که در این صورت معنی بیت اینست : از قیل و قال خود رها شو که آن شاهباز بلند پرواز یعنی عارف بِالله به بارگاهِ شاهِ جهان هستی راه یافته است .
مولانا در دیوان شمس نیز این دو واژه را نیز بکار برده است .
ای بس که از آوازِ دُش وامانده ام زین راه ، من / وی بس که از آوازِ قُش گم کرده ام خرگاه من
کی وارهانی زین قُشم ؟ کی وارهانی زین دُشم ؟ / تا در رسم در دولتت در ماه و خرمنگاه من
مراد از «قُش و دُش» در اینجا جبر و اختیار است در حالی که جذبۀ حضرت معشوق ورای این دو است .
مولانا پس از بیان نکات به ادامۀ حکایت باز می گردد و می گوید : همینکه آن زن به خانه رسید و در را باز کرد و صدای در به گوش آن دو ( کنیزک و خواجه ) رسید . [ ادامه معنا در بیت بعد ]
کنیزک با حالی پریشان از آن وضعیت برخاست و مرد نیز باشتاب برخاست و به نماز ایستاد یعنی تظاهر به اقامۀ نماز کرد .
زن همینکه وارد اتاق شد دید که کنیزک پژمرده و شوریده و آشفته و گیج و سرکش است . [ پَژولیده = پژمرده و افسرده / دَرهم = آشفته ، شوریده / دَنگ = احمق ، فرومایه / مَرید = سرکش ، در اینجا منظور از آن اینست که نَفسِ امّارۀ کنیزک بر عقلش طغیان کرده بود ( شرح اسرار ، ص 383 ) ]
از آن طرف شوهر خود را دید که به نماز ایستاده . ولی از لرزش و اضطراب او دچار شک شد . [ اِهتراز = جنبیدن و تکان خوردن ]
زن بی هیچ ملاحظه ای دامن شوهر خود را بلند کرد و دید که بیضه و آلت او آلوده به پلیدی است . [ حُصیَه = بیضه ، خایه ]
از آلتِ او بقیه پلیدی می چکد بطوری که ران و زانوی او آلوده و نجس شده است .
آن زن کشیده ای به سرِ همسر خود زد و گفت : ای فرومایه آیا بیضه مرد نماز گزار باید اینچنین باشد ؟ یعنی آیا با حالت جنابت نماز می خوانی ؟ [ مَهین = خوار ، حقیر ]
آیا کسی که آلت و ران و شرمگاهش نجس است سزاوار اقامۀ نماز است . ( زِهار = شرمگاه زن و مرد / قَذَر = پلیدی ، نجاست ) [ نماز و نیایش حقیقی ناپاکی ها را می زداید و نمازگزار را از ورطۀ شهوت می رهاند . اما کسی که در قید شهوران فرج و گلو و بطن و تحت البطن اگر چه کثیر الصلاة هم باشد باز نمازش نماز نیست . ]
آیا نامه ای که آکنده از ستم و تباهی و حق ستیزی و کینه ورزی است . سزاوارِ اینست که به دست راست داده شود ؟ [ ایمان و عبادت فقط در مشتی واژه و اورادی که به صورت لقلقه بر لسان جاری می شود مقصور نمی گردد . بلکه ایمان و عبادت اگر به صورت جوهری و نه قشری در کسی وجود داشته باشد . آثار و علائمش در اعمال او منعکس می شود و چنین کسی دست خود را به ظلم و تباهی و حق ستیزی نمی آلاید و سینه اش را پُر کینه نمی سازد . ]
برای مثال ، اگر از کافر سؤال کنی چه کسی این آسمان و این مخلوقات و جهان را آفریده است ؟ [ گبر = همان کافر است که در بعضی از لهجه های ایرانی بدان «گابور» گفته اند . در ایران ، زردشتیان را گبر گویند . ( تاریخ سیاسی ساسانیان ، ج 2 ، ص 1448 ) و در این بیت و بسیاری از ابیات دیگر مثنوی به معنی کافر آمده است . ]
جواب می دهد که اینها همه مخلوق آن خداوندی است که جهان آفرینش بر خداوندی او گواه است .
آیا حق ستیزی و تباهکاری و ستمگری بی حدِّ او با چنین اقراری تناسب دارد ؟ مسلماََ ندارد . [ ایمان اگر ایمان باشد باید کردار و حال و سِگال آدمی را کمال بخشد . پس صِرفِ تکرار مشتی الفاظ موجب ایمان نمی گردد . ]
آیا آن رسوایی ها و اعمال ناقص با چنین اقرار صحیح و درستی تناسبی دارد ؟ مسلماََ ندارد .
کردار آن حق ستیز ، گفتارش را تکذیب می کند . او سزاوار عذابی هولناک است .
در روز رستاخیز هر امر پوشیده ای پیدا می شود و هر گناهکاری بوسیلۀ خودش رسوا می گردد . [ در آیه 9 سورۀ طارق آمده « روزی که رازهای نهان آشکار گردد » ]
دست و پای مُجرم در حضور خداوند یاری بخش به سخن می آیند و بر تباهی او گواهی می دهند . ( مُستعان = از اسماء حسنای الهی به معنی یاریگر است ، کسی که همه از او یاری می خواهند ) [ این بیت و ابیات بعدی ناظر است به آیه 65 سورۀ یس « امروز (رستاخیز) بر دهان های ایشان مُهر بنهادیم و اینک دست هاشان با ما سخن می گویند و پاهاشان بدانچه کسب کرده اند گواهی دهند » ]
مثلاََ دست می گوید : من ایتگونه دزدی کرده ام . لب نیز می گوید : اینچنین سؤال کرده ام . یعنی به جای آنکه در زندگانی دنیا سؤالات مفید و گِره گشا کنم . سؤالاتی که جنبۀ تجسّس و فضولی در کار مردم داشته است را پرسیده ام .
پا می گوید من تا سرزمین آرزوهای نفسانی رفته ام . شرمگاه نیز می گوید : من زنا کرده ام . [ مِنا = همان مِنی است جمع مکسّرِ «مِنیَه» به معنی آرزو ، مراد از آن در اینجا خواهش های نفسانی است ]
چشم گوید : من نگاه حرام کرده ام . گوش هم می گوید : سخنان ناروا شنیده ام . [ سوء الکلام = سخن بد ، گفتار ناپسند ]
بدینسان سراپای او دروغ از آب در می آید . زیرا اعضاء و جوارحِ او ، او را تکذیب می کند .
چنانکه در نمازی که مایۀ روشنی روح و قلب آدمی است . با شهادت بیضه های آن زاهدِ ریاکار ، ریا و تزویرش برمَلا شد . [ خُصیَه = بیضه ، خایه مرد / زَرق = حیله ، مکر ، ریا ]
پس در زندگی خود باید چنان عمل کنی که آن عمل بی آنکه نیازی به سخن داشته باشی بر ایمانت گواهی دهد و اصلاََ عملت عینِ گفتارت باشد . [ اَشهَد = گواهی می دهم ، اشاره است به کلمۀ شهادتین « اَشهَدُ اَن لا اِله اِلالله و اَشهَدُ اَنَّ مُحَمَداََ رَسُول الله » مولانا می گوید : تو باید با عملت بر حضور خدا گواهی دهی زیرا شهادت دادن بدین معنی است که آدمی بر حضور و نظارت حق بر جمیعِ اعمال و افعال و نیایش گواهی می دهد . پس باید به گونه ای عمل کنی که از عملت معلوم شود که خدا را آن به آن حاضر و ناظر بر خود می دانی . ]
بدین سبب ای پسر ، همۀ اعضاء و جوارحت در سود و زیان گواه بر اعمالِ تو شوند .
برای مثال ، بنده ای که به دنبال صاحبش می رود . این رفتن گواهی می دهد که من مطیع امرِ مولا و صاحبم هستم .
اگر تا این لحظه از عُمرت ، نامۀ اعمالت را سیاه کرده ای . اینک از کارهای خطایی که در گذشته انجام داده ای توبه کن .
عُمرت اگر سپری شده ، ناامید مباش زیرا لحظات کنونی مانند ریشۀ درخت است . اگر درخت عمرت آبِ توبه نخورده بدان آبِ توبه بده . [ همانطور که اگر درخت بی آب ماند . تنه و شاخه هایش پژمرده می شود . اگر به درخت زندگانی آدمی آب توبه و انابت نرسد هم می خوشد . و همانطور که با آبیاری درخت می توان بدان حیات تازه بخشید . با آب طهور ذکر حق و پناه جستن بدو می توان درخت خوشیدۀ حیات خود را سرسبز و با طراوت کرد . مولانا در اینجا عمرِ آدمی را به درخت ، و مدّت سپری شدۀ عمر را به شاخه های خوشیده و بریده و باقی عمر را به ریشۀ درخت تشبیه کرده است . ]
ریشۀ عمرت را با آب حیات آبیاری کن تا درخت عمرت سرسبز شود .
با این عمل همۀ دوران پیشینِ حیات تو سامان می یابد و بدین ترتیب زهرِ پارسال به شهد و شیرینی مبدّل می گردد .
حضرت حق جمیعِ بدی های تو را به نیکی مبدّل می فرماید تا همۀ اعمالِ پیشینِ تو به طاعت و عبادت ، دگر شود . ( ماسبق = آنچه گذشته ، پیشینه ) [ اشاره است به آیه 70 سورۀ فرقان « مگر آنکه توبه کند و ایمان آورد و عمل صالح بجای آرد ، بدینسان حق تعالی ، بدی های ایشان را به نیکی ، دگر سازد و خداوند آمرزگارِ مهربان است » ]
ای خواجه به توبۀ نصوح خوب توجه کن و برای دستیابی بدان توبه ، هم با روحت بکوش و هم با جسمت . یعنی صمیمانه بکوش تا به توبۀ نصوح برسی . [ تَن = از مصدر تنیدن به معنی خود را بر چیزی بستن ، بر چیزی یا کاری مصمم بودن ، مدام به کاری یا چیزی مشغول بودن ]
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
1) ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما / افتاده در غرقابه ای ، تا خود که داند آشنا…
1) هر آن ناظر که منظوری ندارد / چراغ دولتش نوری ندارد 2) چه کار اندر بهشت آن مدّعی را…
1) ای بادِ بی آرامِ ما ، با گُل بگو پیغام ما / که : ای گُل ، گُریز اندر…
1) مگر نسیم سَحر بوی یار من دارد / که راحت دل امّیدوار من دارد 2) به پای سرو درافتاده…
1) ای نوبهارِ عاشقان ، داری خبر از یارِ ما ؟ / ای از تو آبستن چمن ، و ای…
1) غلام آن سبک روحم که با ما سر گران دارد / جوابش تلخ و ، پنداری شِکر زیر زبان…