نمودن مثال هفت شمع سوی ساحل | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر سوم ابیات 1985 تا 2083
نام حکایت : حکایت دقوقی و کراماتش
بخش : 3 از 7 ( نمودن مثال هفت شمع سوی ساحل )
دقوقی ، عارفی بلند مرتبه و با کمال بود و پیوسته در سیر و سفر ، کم می شد که دو روز را در یک محل سر کند . در تقوی و وارستگی ، گوی سبقت از همگان ربوده بود و در اظهار نظر ، صائب بود و راست رأی . امّا با این همه ، در جستجویِ اولیای خاصِ خدا بود و در این طریق ، طلبی آتشین داشت . از اینرو سالیانی چند در پهنۀ زمین می گشت تا به مطلوبِ خود رسد . و حتی گاه می شد که برهنه پا و جامه دران قدم بر خارستان ها و سنگلاخ ها می نهاد و با گرمی تام و اشتیاقِ تمام همه جا را می جُست . باشد که اولیای خاصِ خدا نقابِ غیبت از رخسار برگیرند و بدو رُخ بنمایند . سرانجام پس از سال ها تحملِ رنج و مشقّت و سختی و مرارت به ساحلی می رسد و با منظره ای بس شگفت انگیز روبرو می شود . در اینجا بهتر است ماجرا را از زبانِ خودِ تو بشنویم …
متن کامل « حکایت دقوقی و کراماتش » را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید .
ناگهان از مسافتی دور ، هفت شمع به نظرک آمد . بیدرنگ در ساحل به سوی آن شمع ها دویدم . [ از اینجا به بعد مکاشفاتِ اسرارآمیز دقوقی آغاز می شود . بی گمان دریافتن مقصود این ابیات ، بس دشوار و بلکه ممتنع است و مکاشفاتِ یوحنّا را فرا یاد می آورد . امّا خلاصه حرف شارحان در این باب : « هفت شمع » به هفت اسم از اسماء الله اشاره دارد که به ائمۀ سبعه و یا ائمۀ اسماء مشهور است . و آن عبارت است از ، حَی ، مُرید ، عالِم ، قادر ، سمیع ، بصیر و متکلّم ( اصطلاحات الصوفیه ، ص 11 ، برخی به جای سمیع و بصیر ، اسم جواد (بخشنده) و مُقسِط (دادگر) را آورده اند ) بنابراین احتمال ، حقیقتِ هفت اسم در عالَمِ مثال برای دقوقی ، تمثّل یافت و علّتِ تمثّل آن به شمع اینست که ظهور همۀ اشیاء و ممکنات متوقف بر حقیقتِ این هفت اسم است . احتمال دیگر آنکه این هفت شمع ، کنایه از ابدال سبعه باشد که قطبِ هفت اقلیم اند و توضیح آن در شرح بیت 264 دفتر اوّل آمده است . بنابراین ، دقوقی انوار این اولیای هفت گانه را در ساحل دریای ملکوت دید ( شرح اسرار ، ص 213 و شرح مثنوی ولی محمداکبرآبادی ، دفتر سوم ، ص 113 ) ]
پرتو هر یک از آن شمع های هفت گانه به گونه ای خوش و دلنشین تا پهنۀ آسمان می رسید . [ به فحوای آخر آیه 29 سورۀ ابراهیم « آیا ندیدی که خدا چه سان مثال زد ؟ سخن پاک ، درختی پاک را مانَد که ریشۀ آن استوار و شاخۀ آن سر به آسمان کشیده است … » / عَنانِ آسمان = پهنۀ آسمان ، قسمتی از آسمان که نمایان است ]
من که از این شکوه اسرارآمیز ، سرگشته و حیران شدم هیچ ، حتّی حیرت نیز از این وضع مُتحیّر شد و موجِ حیرت ، عقل را نیز در خود فرو برد . [ در مصراع اوّل ، صنعت مبالغه بکار رفته و مراد اینست که آن صحنۀ پُر شکوه ، سخت حیرت آور بود . ]
با خود گفتم : این دیگر چگونه شمع هایی است که اینگونه افروخته شده اند و چشمانِ مردم قادر به دیدن آنها نیست ؟ [ حجاب ها و شواغل نفسانی مانع از رویتِ آنهاست ]
مردم بینوا ، سراسر حیاتِ گرانبهای خود را در راهِ جستجوی چراغی ناچیز سپری می کنند و این شمع ها را که نورشان از ماهِ گردون نیز افزونی دارد نمی بینند . [ خلاصه انوار باطنی اولیای خدا سراسرِ زمین و آسمان را فرا گرفته و حتّی از انوار کواکب نیز افزونتر و آشکارتر است . امّا مردم دیدۀ بصیرت ندارند و از آنان غافل و بی خبرند و عمرِ خود را در راهِ یافتن چراغِ مباحثِ نظری و مجادلاتِ کلامی بر باد فنا می دهند ( شرح کبیر انقروی ، جزو دوم ، دفتر سوم ، ص 746 ) ]
دوباره دقوقی گفت : عجب حجابی بر چشمان مردم زده شده ، خدایی که هر کس را خواهد هدایت کند . بر دیدگان آنان حجاب زده است . [ مصراع دوم تضمینی است از قرآن کریم که در بسیاری از آیات آمده از جمله : آیه 25 سورۀ یونس ، آیه 4 سورۀ ابراهیم ، آیه 93 سورۀ نحل و … ]
دقوقی ادامه می دهد : باز نگاه کردم و دیدم که آن هفت شمع به یک شمع تبدیل شد و نورِ آن به قدری فزونی گرفت که گریبان فلک را نیز چاک می داد . [ اگر هفت شمع را کنایه از هفت اسم حق تعالی فرض کنیم ( شرح کبیر انقروی ، جزو دوم ، دفتر سوم ، ص 746 ) منظور اینست که میانِ اسماء الهی اختلاف و مغایرتی نیست زیرا صفاتِ حق عینِ ذاتِ اوست و در مرتبۀ ذات هیچ تعیّنی راه ندارد . و اگر هفت شمع را بر اولیای عِظام اطلاق کنیم منظور این است که حقیقتِ باطنی آنها یکی است ، هر چند که بر حسبِ ظاهر ، متعدد باشند . سبزواری گوید : همه اولیاء به وجهی یکی هستند . چرا که یک دل و یک عقیده اند و فانی در یک . پس آن هفت شمع در اصل ، یک شمع بود و هفت روح شد در بروز صفات و هفت مرد ناسوتی شد به سبب ابدان با هفت جسد مثالی ( شرح اسرار ، ص 214 ) ]
بار دیگر آن یک شمع به هفت شمع تبدیل شد و مدهوشی و حیرتِ من نیز افزونی گرفت . [ هر گاه به حقیقتِ اولیاء نظر شود . روحی واحد به نظر می رسند و چون به تعیّن و تعددشان نظر شود . مختلف دیده می شوند . حق تعالی در قسمتی از آیه 285 سورۀ بقره می فرمایند « … و فرق نگذاریم میان رسولان خدا … » ]
میان این شمع ها ، پیوندی برقرار است که در زبان و گفتار ما نمی گنجد . [ زیرا اتحادِ ارواح از نوعِ اتحادِ اجسام نیست ]
گاه انسان ، حقایقی را با چشم درمی یابد که نمی تواند در طولِ سالیان ، آن را با زبان شرح دهد . [ حتّی آدمی مشاهدات حسّی خود را نیز نمی تواند در طی سال ها شرح دهد تا چه رسد به مشاهدات باطنی ، چشم ظاهری و حسّی انسان در یک لحظه ، از زمین تا آسمان را می بیند . ولی آیا زبانش قادر است پدیده های دیده شده را یکی یکی شرح دهد و خواص و کیفیّاتِ هر یک را بیان کند ؟ مسلماََ نمی تواند . وقتی که زبان از مَرئیّاتِ محسوس عاجز باشد . قهراََ از بیانِ مشهودات قلبی و مَرئیّاتِ باطنی عاجزتر خواهد بود ( شرح کبیر انقروی ، جزو دوم ، دفتر سوم ، ص 747 ) ]
ادراکِ درونی انسان در یک لحظه ، حقسقتی را درمی یابد که در طولِ سالیان ، آن را نمی توان با گوشِ طبیعی و محسوس دریافت .
چون دیدنی های ظاهری و باطنی انسان ، پایانی ندارد . پس ای انسان به سویِ خویشتن حقیقی خود برو و خود را بشناس که نمی توانم تو را آن سان که شایستۀ توست مدح و ثنا گویم . [ بعضی گفته اند «رو الیک» یعنی به خودت بازگرد تا قصه را دنبال کنیم ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر سوم ، ص 116 ) مصراع دوم اشاره است به حدیثِ نبوی « ثنای تو نتوانم آن سان که خود را ثنا گفته ای » این حدیث نبوی در خطاب به حضرت حق تعالی است . امّا گویا مولانا در اینجا فقط از آن اقتباسِ لفظی کرده و آن را در ستایش از مقامِ انسانِ کامل بکار برده است . ]
دقوقی می گوید : باز به سوی آن شمع ها پیش دویدم تا ببینم چه آیتی از آیاتِ الهی در وجودِ آنها نهفته است ؟
از خود بی خود شدم و مدهوش گردیدم و حالی خراب پیدا کردم ، یعنی به مرحۀ محو و فنا رسیدم . و به علّتِ عجله و شتاب افتادم روی زمین .
مدتی در حالِ ناهشیاری و مدهوشی به سر بردم و روی زمین افتادم .
دوباره به هوش آمدم و ایستادم . ولی گویی که در راه رفتن نه سری دارم و نه پایی .
هفت شمع به صورت هفت مرد درآمد که نورشان سقفِ لاجوردی آسمان را روشن می کرد .
نورِ روز در مقابلِ روشنایی پُرفروز آنها کدر و بی رونق بود . انوار پُر صلابت آنها سایر انوار را محو می کرد . [ دُرد = ماده کدری که در تهِ ظروفِ مایعات رسوب می کند ]
دوباره هر یک از آن مردان به شکلِ درختی درآمده بطوریکه چشمم از تماشای سرسبزی و خرّمی آنها احساسِ شادی و مسرت می کرد . [ تا اینجا بطور خلاصه مکاشفاتِ دقوقی بدین قرار بوده است . ابتدا در عالَمِ مثال ، هفت شمعِ فروزان دید و آن شمع ها در واقعِ ارواحِ آن هفت ولی بود و سپس آن هفت شمع را به شکلِ هفت مرد دید . و این وقتی بود که ارواحِ آنان رت در این عالم همراه با ابدانشان مشاهده کرد . و سپس چون دوباره به عالَمِ مثال نظر انداخت آن هفت مرد را به صورت هفت درخت دید ( شرح کبیر انقروی ، جزو دوم ، دفتر سوم ، ص 752 ) . سبزواری معتقد است که به صورت درخت درآمدن آن اولیاء به جهتِ کثرت ثمرات و وفورِ برکات و سایه های راحت بخشِ وجودِ اقطاب است و قطب ، همانندِ درختِ بس عظیمی است که ابدال به منزلۀ سایۀ آن بشمار روند ( شرح اسرار ، ص 214 ) در اینجا دقوقی به شرحِ هیأت و مرتبۀ مثالی این هفت ولی می پردازد و می گوید : ]
از کثرت و فزونی برگ ها ، شاخۀ درخت پیدا نبود . و از فزونی میوه نیز برگ ها ناپیدا شده بود . [ اگر هفت شمع را که گاه به صورت هفت مرد و گاه بصورت هفت درخت درمی آید . عبارت از هفت اسم الهی بدانیم . تأویلِ بیت فوق چنین می شود : حیات و علم و اراده و قدرت و سمع و بصر و نطق که در موجوداتِ عالَم است ، شاخه ها و فروعِ ائمۀ اسماء الهی هستند و دیگر قوای ظاهره و باطنۀ این عالَم ، به منزلۀ برگ های آنها و علوم و اذواق و افعال و تأثیراتِ این صفات و قوا به منزلۀ میوۀ آنها ، پس میوه از برگ فراخ تر باشد و برگ از شاخ ، انبوه تر . همچنین می توان مراد از شاخه ها را ، دیگر اسماء الهی فرض کرد که مُتفرّع از ائمۀ اسماء ( = هفت اسم اصلی الهی ) هستند . و مراد از میوه ها ، افعال و تأثیرات و خواص آن اسماء است که رزقِ مادّی و معنوی جهانیان از طریقِ آنهاست . و اگر آن هفت درخت عبارت باشد از ابدال سبعه ، شاخه ها کنایه از صفات کمالیۀ ایشان ، و برگ کنایه از اعمال و احوالِ حسنۀ ایشان و میوه کنایه از علوم و معارف و افادات و افاضات ایشان است ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر سوم ، ص 118 ) ]
شاخۀ هر درختی از سدرة المنتهی نیز می گذشت . سدرة المنتهی چیست ؟ حتّی از خلأ پیرامون هستی نیز بالاتر رفته بود . [ سدره = شرح بیت 1788 دفتر دوم ]
اصل و ریشۀ هر درخت تا ژرفای زمین فرو رفته بود و یقیناََ از گاو و ماهی نیز پایین تر رفته بود . [ مصراع دوم به یک باور عامیانه اشارت دارد که زمین بر شاخِ گاوی استوار است و آن گاو ، بر پشتِ ماهی است ( فرهنگ اصطلاحات نجومی ، ص 651 و 652 ) یعنی ریشه های این درختان حتّی از ژرفترین نقطۀ زمین نیز فراتر رفته بود ]
ریشۀ این اولیاء از شاخه شان شاداب تر بود . چنانکه عقل از شکل های شگفت انگیز آنها سرگشته و حیران شده بود . [ انقروی منظور از ریشه را وقار ، و منظور از شاخه را اعمال و احوال آنان می داند ( شرح کبیر انقروی ، جزو دوم ، دفتر سوم ، ص 754 ) ]
هر میوه ای که از درخت وجود این اولیاء حاصل می شد ، از شدّتِ پُر مایگی و شیرینی می شکافت و از درونِ آن ، پرتوِ نور همانندِ آب بیرون می جهید . ( برشکافیدی به زور = از فشار درون و از پُر مایگی می شکتفت ( مثنوی استعلامی ، ج 3 ، ص 309 )) [ هر گاه میوۀ علم و معرفت مکنون در این اولیاء شکتفته شود و باطن آن مکشوف گردد معلوم می گردد که حقیقتِ باطنی این علوم و معارف ، آکنده از نورِ صفاست . ]
عجیب تر از همه آنکه صدها هزار تن از مردمان در گرمای دشت و هامون از کنارِ این درختانِ انبوه و پُر میوه می گذشتند . [ امّا به سبب اسارت در بندِ جهل و هوی ، آن درختان را نمی دیدند ]
این مردمان در آن صحاری خشک در آرزویِ یافتنِ سایه ای جان می دادند و از روی ناچاری و اضطرار ، گلیمی را سایه بان خود کرده بودند . [ مردم در صحاری این دنیا برای رسیدن به سایه جانبخش روحی و آرامشِ درونی و راحتِ روح ، خواهانِ انسان کاملی هستند که ایشان را به این مطلوبِ غایی برساند . امّا چون در چنبرۀ اوهام و شهوات درخزیده اند ، ناگزیر به کسانی پناه می برند که به صورت خادم اند و به سیرت ، هادم . خوارزمی گوید : و بی هیچ خلاف از خُلفِ ایشان سدّی عظیم از حجابِ جسمانیّه و لذّاتِ مانعه از طلبِ مشاهدۀ ملکوت هر چیزی ، ثابت و پردۀ انغماس در غواشیِ هیولانیّه و انغمار در مَلابسِ جسمانیه ، غشاوۀ بَصَر بصیرت و حجابِ عین عیان ایشان شده تا ذرّه می بیند و آفتاب ، نی . و کف بر روی دریا مشاهده می کنند و آب ، نی . ( جواهرالاسرار ، دفتر سوم ، ص 569 ) در مصراع دوم «گلیم را سایه بان کردن» کنایه از اینست که به سایۀ حمایت و امامتِ نااهلانِ فرومایه پناه می جستند و سایه عنایت کاملان را نمی دیدند . ]
آنان سایه سعادت آفرین درختان حقایق و معارف اولیاء را اصلاََ نمی دیدند ، صد تُف بر این چشم های لوچ و کج .
قهرِ الهی بر چشمانِ آنان مُهر زده است که ماهِ تابان را نمی بینند . امّا ستارۀ سُها را می بینند . ( سُها = شرح بیت 1624 دفتر دوم ) [ مصراع اول اشاره است به آیه 6 سورۀ بقره « خداوند بر دل ها و گوش های اینان ، مُهر بنهاده و بر چشمانشان پرده ای است . و آنان راست عذابی بزرگ » ]
منظور بیت : این غفلت زدگان ، انوار تابانِ معارف و کمالاتِ اولیای راستین خدا را نمی بینند . امّا نورِ ضعیف و بی دوامِ اهلِ ریا را که باطنِ سیاهِ خود را با کمالاتِ عارفان می آرایند ، می بینند و به دنبالِ آنان راه می افتند .
این غفلت زدگان ، ذرّه را می بیند امّا آفتابِ جهانتاب را نمی بیند . با این حال از لطف و عنایتِ حق ، نومید نیستند . [ یعنی با اینکه اولیاء را که خورشیدِ حقیقت اند نمی بینند و در عوض وجودِ ناچیز دیگران را می بینند و در پی آنان مُقلّدانه می روند . با این حال درهای لطف و عنایتِ حق به روی آنان بسته نیست بلکه امید است که اولیای راستین خدا را پیدا کنند . ]
شگفتا ، خدایا این دیگر چه سِحری است ؟ کاروان هایِ بشریت در صحاری خشک و بی آب و علف اوهام و خیالاتِ دنیوی سرگشته و حیران می روند . در حالی که میوه های رسیده و خوشگوار معارف از درختِ وجودِ انسان های کامل فرو می ریزد و کسی نیست که کامِ دل خود را از آن معارف ، شیرین و شادمان کند .
این مردمان سرگشته ، سیب های پوسیدۀ دنیا را با حرص و ولع می چیدند و از دستِ یکدیگر به یغما می بردند . [ مردم دنیا برای به دست آوردن لذایذِ نفسانی و متاعِ دنیوی که در مَثَل مانند سیب های پوسیده است ، هنگامه ای بر پا می کنند . در هم می لولند و با یکدیگر به ستیز و نزاع مشغولند . در حالی که کامِ جانشان از میوه های معنوی و کمالاتِ انسانی خشک مانده است . امیر مؤمنان علی (ع) می فرماید « و بستیزند بر سرِ مُرداری بویناک » ( نهج البلاغه فیض الاسلام ، خطبۀ 151 ) ]
هر برگ و شکوفۀ آن شاخه ها از روی تأسف ، دم به دم می گفت : ای کاش قوم من می دانستند . [ اقتباس از آیه 26 سورۀ یس « آنگاه که به او (حبیب نجار) گفته شد : به بهشت اندر آی ، گفت : ای کاش قوم من ( سبب آمرزش و نجات مرا ) می دانستند » / غُصون = جمع غُص به معنی شاخه ]
از جانبِ درختِ وجودِ هر ولی ، ندا می آمد که : ای مردمِ نگون بخت ، به طرفِ ما آیید .
از غیرت حق به آن اولیاء ، ندا می رسید که : ما چشمان اینان را فرو بسته ایم . حقاََ که برای اینان پناهگاهی نیست . [ مصراع دوم تضمین آیه 11 سوره قیامت « هرگز ( در روز رستاخیز جز بارگاه حق ) پناهگاهی نیست . / وَزَر = پناهگاه ، در اصل به معنی کوه است ولیکن مطلقاََ به پناهگاه و دژ گفته می شود ]
اگر فرضاََ کسی پیدا می شد و به آنها می گفت : از این سَمت حرکت کنید تا از درخت وجودِ اولیاء سعادت به دست آورید . [ ادامه معنا در بیت بعد ]
همۀ آن غفلت زدگان می گفتند : گویا این بینوای مست بر اثرِ قضای الهی ، عقلش را از دست داده است . [ ما که در وجودِ اینها اثری از ولایت و هدایت نمی بینیم .
مغزِ این بینوا بر اثر غلبۀ سودایِ مزمن و ریاضت شاق ، مانند پیاز فاسد شده است .
آن دعوت کننده به سوی اولیاء از کمالِ غفلت و جهالت مردم تعجب می کرد و می گفت : پروردگارا این دیگر چه حالتی است که اینان دارند ؟ خدایا این حجابِ غفلت و این گمراهی مردم برای چیست ؟
مردم با صد نوع اندیشه و عقل ، حتی یک گام به سوی اولیاء برنمی دارند .
حتی خردمندان و زیرکان این قوم نیز وجودِ پُر برکتِ اولیاء را که همانندِ بوستان و درختزار است انکار می کنند و در برابر حقانیت آن سرکشی می کنند . [ عاق = سرکش ، نافرمان ]
خداوندا یا من دیوانه و سرگشته شده ام و یا آنها ، گویا شیطان چیزی بر سرِ من کوفته و دیوانه ام کرده است یعنی مثلِ اینکه شیطان بر من چیره شده است .
هر لحظه با دست ، چشم های خود را می مالم و با خود می گویم : آیا من در این هنگام یا در این روزگار ، دارم خواب می بینم و یا خیالات بر من چیره شده است ؟
باز پیشِ خود می گفتم : خواب دیگر چه مقوله ای است ؟ من حقیقتاََ بیدارم و به سویِ درختان اولیاء می روم و از میوه های معارف آنها می خورم . پس چرا به حقانیتِ آنها ایمان نیاورم ؟
دوباره که به منکران و حق ستیزان می نگرم می بینم که آنها از این بوستانِ معنا و معرفت کناره می گیرند .
مردمِ این دنیا در نهایتِ نیاز و فقر در آرزوی بدست آوردن نیم غورۀ ناچیز جان می سپارند . [ زیرا مال و متاع دنیا در مقایسه با نعمت های روحانی ، بسی ناچیز است و از اینرو به «نیم غوره» تشبیه شده است .
این بینوایان از حرص و شوقِ یافتن یک برگِ درخت ، آهِ سختی برمی کشند .
تعداد بی شماری از این مردم از درختان معنوی و میوه های روحانی اولیاء می گریزند .
امّا باز به خودم می گویم : آیا من بیخویش و مدهوشم ؟ آیا من به شاخسارانِ خیالات و اوهام چنگ زده ام ؟
دقوقی باز در خطاب به خود گفت : آیه 110 سورۀ یوسف را بخوان . « تا اینکه رسولان ( از ستیز و عنادِ فراوانِ منکران ) نومید شدند و بدانستند که ( حتی گروه اندک مومنان ) نیز به آنها دروغ گفته اند . در این هنگام یاری ما به اینان در رسید . پس هر که می خواستیم برهاندیم و کیفر ما از قومِ تباهکار رانده نشود » کلمۀ «کُذِبوا» را قاریان قرآن کریم با دو قرائت خوانده اند یکی با تخفیف «ذال» و دیگری با تشدید «ذال» ( رجوع کنید به مجمع البیان ، ج 5 ، ص 269 و 270 ) .
کلمۀ «کُذِبوا» را با تشدید ذال بخوان زیرا که اگر با تخفیفِ «ذال» بخوانی به این معنی است که رسولانِ الهی ، خود را در حجابِ بُعدِ از حق خواهند دید .
دقوقی وقتی می بیند که مردمان به اولیای الهی توجه نمی کنند ، پیشِ خود می گوید : پیامبران نیز وقتی اتفاق و اتحادِ حق ستیزانِ بدنهاد را دیدند به شک افتادند .
پس از این شک ، نصرتِ ما در رسید . ای دقوقی تو نیز این وسوسه ها را رها کن و از درخت روحانی بالا برو .
از میوه های معنوی اولیاء الله بخور و از آن به کسانی که از این روزی های معنوی نصیب و قسمتی دارند نیز بده . یعنی از میوه های معنوی اولیاء به مستعدان و اهلان نیز بده . و هر لحظه و هر دَم از طرفِ انبیاء و اولیاء به طالبان و مستعدان میوه های روحانی ، حقایقی اموخته می شود که از چشمِ دیگران نهان است . [ چنانکه اسباب و علل سِحر را اکثر مردم نمی دانند ]
مردم غفلت زده وقتی دعوت مریدان و پیروان اولیاء را در صحرای دنیا می شنوند می گویند : شگفتا این همه بانگِ دعوت چیست که ما را به سوی بوستانِ اولیاء فرا می خواند ؟ چون در این صحرا از درخت و میوه خبری نیست . [ ما در این صحرای دنیا ، درخت و میوه معنوی مردانِ الهی را مشاهده نمی کنیم . پس این همه دعوت بهرِ چیست ؟ ]
ما از اینگونه سخنان یاوه دیوانگان که می گویند در نزدیکی شما باغ و خوانِ آکنده از هر گونه میوه و نعیمی است ، گیج شده ایم .
هر چه چشم های خود را می مالیم و با دقت به همه جا نگاه می کنیم ، باغی نمی بینیم . یا بیابان خشک می بینیم و یا راه های صعب العبور .
عجبا چقدر این سخنان ، طویل و بلند است . چگونه ممکن است این حرف ها بی اساس باشد ؟ امّا اگر این حرف ها حقیقتی دارد و این اولیاء با این اوصاف وجود دارند پس کجا هستند ؟ [ این بیت نیز از زبان غفلت زدگان است . آنها می گویند در رابطه با وجودِ اولیاء در همۀ ادوار و اعصار آیات و احادیث ، صراحت دارد و نشان می دهد که این حرف ها بی اساس نیست ، ولی ما هر چه نگاه می کنیم از آن اولیاء خبری نیست . ]
من نیز مانند مردم از روی شگفتی می گویم : چرا دستِ قدرت و صنعِ پروردگار ، حجابی بر چشمِ دلِ آنان زده است ؟
از این نزاع ها و جدال ها که ذکرش رفت هم حضرت محمّد (ص) در تعجّب بود و هم بولهب . ( بُولَهب = شرح بیت 420 دفتر دوم ]
تعجبِ حضرت محمّد (ص) با تعجبِ ابولهب و سایر کفار تفاوت بسیار دارد . تا خداوند بزرگ با آن انکار کنندگان چه رفتاری کن ؟ [ « سلطان شگرف » هم می تواند بر خداوند اطلاق شود و هم بر حضرت رسول اکرم (ص) ، آیا می دانی آن حضرت با آنان چه می کند ؟ تعجب رسول اکرم (ص) از این بود که چرا کفّار ، آیاتِ روشن الهی را نمی بینند ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر سوم ، ص 121 ) و تعجبِ کفّار این بود که خدایِ محمد (ص) را نمی بینند ]
ای دقوقی تندتر به سوی اولیاء حرکت کن بهوش باش و حرفی مزن . چقدر می خواهی حرف بزنی ؟ گوشِ شنوا که پیدا نمی شود .
دقوقی می گوید : من سعادتمند جلوتر رفتم و دوباره آن هفت درخت یک درخت شد . [ یعنی آنگاه که از مرتبۀ کثرت گذشتم و به مرتبۀ وحدت رسیدم ، آن درختان به منزلۀ نَفسِ واحده ای شدند ]
در هر لحظه یک درخت به هفت درخت تبدیل می شد و دوباره به صورت یک درخت درمی آمد . نمی دانی که من از شدّتِ حیرت چه حالی پیدا کرده بودم . [ انبیاء و اولیای خدا ، بر حسبِ حقیقت ، نَفسِ واحده اند و بر حسب ظاهر ، متعدد . هر گاه که احکامِ این دو مرتبه در یک دَم به نظر سالک می رسد موجبِ حیرتِ بی حدِ او می شود . اکبرآبادی می گوید : هفت شدن و فرد شدن اشارت است به حالِ محقق که در هر آن ، هم مشاهدۀ وحدت دارد و هم ملاحظۀ کثرت و به شهود هیچکدام از دیگری محجوب نیست ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر سوم ، ص 121 ) ]
پس از آن درختان را دیدم که مانندِ آدمیان صف کشیده بودند و به نماز مشغول .
یک درخت مانندِ امام در جلو صفِ درختان ایستاده بود و سایر درختان در پشتِ سرِ او در حال قیام بودند . [ اگر هفت درخت را عبارت از هفت اسمِ حق بدانیم ، امام شدن یکی از درختان به معنی اینست که یکی از آن اسماء هفتگانه حق تعالی ، مقدم بر سایر اسماء است . قولِ صحیح اینست که آن اسم «حی» است . برخی نیز «عالِم» را اسم مقدم می دانند . امّا مسلماََ «حی» بر «عالِم» تقدم دارد زیرا که علم ، متوقف بر حیات است و اگر هفت درخت را اشاره به اولیای هفتگانهِ اقالیم هفتگانه بدانیم . معنی اش این است که صاحب اقلیمِ اوّل بر سایر اولیای دیگر افالیم مقدم است ( شرح مثنوی ولی محمداکبرآبادی ، دفتر سوم ، ص 122 و 123 ) ]
من از قیام و رکوع و سجود آن درختان بسی تعجب کردم . [ زیرا فکر می کردم که نماز تنها مختصِ آدمیان است ]
من در همان وقت ، یادِ این کلامِ حضرتِ حق افتادم که فرمود : گیاهان بی ساقه و گیاهانِ ساقه دار نیز در برابر حق تعالی سجده می کنند . [ در آیه 6 سورۀ رحمن آمده است « و گیاهان بی ساقه و گیاهانِ ساقه دار حق را سجده می کنند » / نجم = در لغت به معنی آشکار سدن است و چون گیاهان از دلِ زمین سر بیرون می آورند و آشکار می شوند نجم نامیده شده اند . همینطور ستاره را نجم می گویند چون در پهنۀ آسمان نمایان می شود . در این آیه منظور از نجم ، ستاره نیست بلکه گیاهان و بوته های بی ساقه است و در مقابل ، شجر نیز به معنی گیاهان ساقه دار ( مجمع البیان ، ج 9 ، ص 198 ) ]
این درختان نه زانو دارند و نه کمر ، این دیگر چگونه نمازی است ؟ [ اشجار و احجار و سایر نباتات و جمادات نیز نماز و نیایش دارند که هوشمندان بدان واقف اند . ]
در این هنگام از بارگاهِ الهی به دقوقی الهامی رسید که : ای مردِ روشن ضمیر آیا هنوز از کارهای ما تعجب می کنی ؟ [ الهامِ حق تعالی ، تعجبِ دقوقی را رفع کرد ، زیرا به او فهمانید که در عاَمِ ملکوت این قضایا محال نیست . ]
بعد از مدتی نسبتاََ طولانی ، آن هفت درخت ، به هفت مرد تبدیل شد که جملگی به عبادت خداوندِ یکتا نشسته بودند . [ یکی از اسرارِ تبدیلِ این اولیاء به درختان و اشجار این بود که بطور شهودی و عینی عبادت نباتات بر دقوقی مکشوف شود و اینکه دوباره به هفت مرد بدل شدند برای این بود که به دقوقی فهمانده شود که آن درختان حقیقتاََ درخت نبوده اند ( شرح کبیر انقروی ، جزو دوم ، دفتر سوم ، ص 774 ) / قَعدَه = به معنی نشستن و در اینجا کنایه از حالتِ جمعیتِ خاطر و تمرکز تام نسبت به حضرت حق است ( شرح ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر سوم ، ص 125 ) ]
دقوقی می گوید : چشمانم را مالیدم تا ببینم که آن هفت دلیر مرد چه کسانی هستند ؟ و در دنیا چه کاری دارند ؟ [ ارسلان = شیر ، شیر درنده ، دلیر ، مرد شجاع ، این واژه ترکی است ]
همینکه مسافتی را طی کردم و به آن بزرگ مردان رسیدم ، از بیخویشی به در آمدم و به خود آمدم و به آنها سلام کردم . [ انتباه = بیداری ]
آن هفت مردِ بزرگ ، جوابِ سلامِ مرا دادند و گفتند : ای دقوقی که مایه افتخار بزرگان و تاج سر آنانی ، بر تو سلام باد . [ کِرام = جمع کریم به معنی بزرگوار ، جوانمرد ، بخشنده ]
من با خود گفتم : اینان که مرا قبلاََ ندیده اند ، چگونه مرا شناختند ؟
آنان سریعاََ فکر و ضمیرِ باطنی مرا خواندند و زیر چشمی به یکدیگر نگریستند .
با لبخند در جوابِ من گفتند : ای مردِ عزیز ایا این راز اینک بر تو نیز پوشیده مانده است ؟
بر آن دلی که از تجلّیِ الهی در حیرت است کی ممکن است که اسرارِ چپ و راست پوشیده بماند ؟ یعنی چگونه امکان دارد که اسرارِ همۀ جهان و کون و مکان بر دلِ عارفان بِالله پنهان بماند ؟
دوباره با خود گفتم : اگر این اولیاء به سوی حقایق شکفته باشند ، یعنی اگر بر بطون حقایق و اسرار نهفتۀ جهان وقوف یافته اند . چگونه از اسامی و الفاظ متداول در میانِ مردم خبر دارند ؟ ( اسمِ حرف = اسمی که جنسِ آن از جنسِ حرف است یعنی همین الفاظی که انسان ها بین خود وضع کرده اند ) [ یعنی اگر مستغرق در بطونِ حقایق جهان هستید چرا هنوز نسبت به مسائلِ ظاهری جهانِ محسوسات توجّه دارید ؟ ]
در جواب گفتند : اگر اولیاء خدا احیاناََ از الفاظ و کلماتِ مرسوم در میانِ مردم ، چیزی ندانند . این ندانستن معلولِ جهل نیست بلکه به سبب این است که آنها در حقایقِ باطنی جهان غوطه ور شده اند .( استغراق = شرح بیت 57 دفتر اول ) [ فرق است میانِ جهل و بی اعتنا بودن به چیزی ، غالبِ اشخاصی که به مراحل تکامل روحی رسیده اند نسبت به مسائلِ ظاهری و روبنایی جهان ، بی اعتنا و بی اطلاع هستند . این مسئله ، سببِ حیرتِ ساده لوحان می شود و از خود و یا از دیگران می پرسند . اگر این شخص از اولیاء الله است و عالِم به حقایقِ جهان ، چرا از فلان مسئله مربوط به حیات دنیوی اطلاعی ندارد ؟ جواب اینست که این بی اطلاعی ناشی از ضعفِ قوۀ ادراکِ آنها نیست بلکه ناشی از این است که آنها در حقایقِ ژرفِ عالَم فرو رفته اند ( تفسیر و نقد و تحلیل مثنوی ، ج 7 ، ص 468 ) و به امور ظاهری فرو رفته اند . ]
سپس گفتند : ای دوستِ پاکدل ، می خواهیم در نماز به تو اقتدا کنیم .
گفتم : باشد ولیکن ساعتی به من مهلت بدهید که از گردشِ روزگار و این چرخِ گردون اشکالاتی دارم . [ آن مشکلات عبارت بود از اوصافِ امکانی و لوازمِ بشری و تعیّناتِ خاصِ عالَمِ محسوسات ، یعنی دقوقی می خواست در پرتوِ عنایتِ آن خاصّان که بطور کامل از قیود عالَمِ محسوسات رَسته بودند به مقامِ تجریدِ محض رسد و بندها و قیودِ عالَمِ امکان را بطورِ کامل از دست و پای روحِ خود باز کند و سپس لیاقتِ امامت را بیابد . ]
تا آن قیود به برکتِ مصاحبت با شما رفع شود . زیرا انگورِ شیرین و آبدار نیز به سببِ همصحبتی با خاک به این مرتبه می رسد . [ خوارزمی گوید : می خواهم که حلِ مشکلاتِ من سازید و یک لحظه از غایتِ کرم به حالِ من پردازید تا به برکتِ شما ، حجاب از میان برخیزد و فرع به اصل بیامیزد ( جواهرالاسرار ، دفتر سوم ، ص 571 ) ]
یرای مثال ، دانۀ پُر مغز از روی بزرگواری ، با خاک سیاه خلوت و مصاحبت می کند . ( دُژَم = افسرده ، اندوهناک ، سرمست ، سیاه و تیره ) [ دانه وقتی خود را در خاک ، فانی می کند . به صورتِ تازه ای بقا پیدا می کند . در این بیت اگر «دانه» را کنایه از دقوقی و «خاک» را کنایه از آن اولیاء فرض کنیم . لازم می آید که «دُژَم» را سرمست و مخمور بدانیم تا با روحیۀ آن اولیاء که سرمستِ عشق حق اند سازوار شود . یعنی خاک ( اولیای خدا ) از روی بزرگواری قبول کردند که با دانه ( دقوقی ) مصاحب شوند ( شرح ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر سوم ، ص 128 ) ]
آن دانۀ پُر مغز ، وجودِ خود را در مصاحبت با خاک ، بکُلّی محو می کند . بطوریکه رنگ و بو و سرخی و زردی او بر جای نمی ماند . [ صوفیه یکی از شروطِ هم صحبتی با شیخ را فنای رسوم و اوصافِ سالک در رسوم و اوصافِ او می دانند . سالک باید اثارِ خودی و انانیّت را در شیخ فانی سازد تا به تولدِ ثانی برسد . ]
آن دانه پس از آنکه در وجودِ خاک ، محو شد . گرفتگی و جمودِ آن از میان می رود و رفته رفته استعدادهای نهفته اش می شکفد و جوانه می زند و به برگ و بار می نشیند و مرکوبِ وجودِ خود را از دلِ زمین به روی زمین می آورد و می راند . یعنی شاخه ها و برگ هایش روی زمین منتشر می شود . [ همینطور اگر سالک ، دانۀ وجودِ خود را در زمینِ مصاحبت شخص کاملی قرار دهد . قبض و جمودِ او که متعلق به دنیای تنگ و تاریکِ مادّی و حیوانی است برطرف می شود و بسط و تکامل روحی و فکری پیدا می کند ( شرح کبیر انقروی ، جزو دوم ، دفتر سوم ، ص 782 ) در اینجا قبضِ سالک به صلابت و جمودِ دانه و بسطِ او به شکفته شدن دانه تشبیه شده است ( شرح اسرار ، ص 215 ) / قبض و بسط = شرح بیت 2961 دفتر دوم ]
هر گاه کسی در برابرِ اصل و منشأ هستی خود ، محو شود . غلبۀ هیأتِ مادی اش از میان می رود و روحِ لطیف و شخصیتِ حقیقی اش جلوه گر می گردد .
دقوقی می گوید : وقتی من این سخنان و تمثیلات را گفتم . آنان با حرکتِ سر ، حرف هایم را تأیید کردند و گفتند : فرمان تو راست . از تأییدِ آنان ، گرمی و سوزی در دلم پدید آمد . [ بیشتر مواقع ، عادت بر این است که تأیید و یا تکذیب را با حرکتِ سر نشان می دهند . مصراع دوم را اینگونه نیز معنی کرده اند : از نأییدِ آنان ، ناراحتی و سوزِ دلِ من از بین رفت و دلم آرام گرفت ( نثر و شرح مثنوی شریف ، دفتر سوم ، ص 220 ) ]
با آن گروهِ برگزیده ، مدتی به مراقبه پرداختم و از خود بیخود شدم . [ مراقب گشتن = مراقبه ، شرح بیت 158 دفتر دوم ]
در همان ساعت احساس کردم که جانم از کمندِ زمان رها شده ، زیرا عالَمِ زمان ، جوانان را پیر می کند . [ چون زمان مُنتَزَع از حرکت است و حرکت ، همه چیز را تغییر می دهد ]
همۀ تلوین ها و احوالِ متغیّر ناشی ازمحدودۀ زمان و جهانِ مادّه و مدّت است پس کسی که از کمندِ زمان رهیده ، از این گونه تغییرات و احوالِ ناپایدار خلاصی می یابد . [ تلوین = شرح بیت 1980 دفتر اوّل ]
همینکه لحظه ای از حیطۀ زمان خارج شوی . کیفیّت و کمیّت از وجودِ تو رخت برمی بندد و تو مَحرمِ خداوندِ بی چون و چند خواهی شد .
موجوداتی که مقیّد به زمان هستند از عالَمِ مجرّد از زمان خبر ندارند . زیرا که اسیرانِ زمان وقتی حجاب از پیشِ چشمانشان برداشته شود و آن جهان را مشاهده کنند سر تا پا حیرت می شوند . [ بنابراین کسی که در حجاب زمان است از لازمان خبر ندارد ]
در این جهان پر تکاپو ، هم اسیرانِ قیدِ زمان به ریسمانی خاص بسته شده اند و هم فارغان از قیدِ زمان . ( طویله = رَسَنِ درازی که با آن ، پای ستوران را می بندند ، اصطبل ) [ هر یک از آدمیان اعم از صالح و طالح به مرتبه ای از مراتبِ معرفت و شناخت وابسته است . اگر بیت فوق را تنها خطاب به اهلِ دنیا و غفلت زدگان فرض کنیم مناسب این است که طویله را در معنی اصطبل معنی کنیم . بدین صورت : در این جهانِ پر جنب و جوش مادی ، هر یک از دنیا پرستان را در آخُورِ طویله ای بسته اند . برخی منظور از « جهان جست و جو » را طریقتِ سالکان دانسته اند ( مثنوی استعلامی ، ج 3 ، ص 312 ) ]
بر هر ریسمان یعنی بر هر مرتبه ای از مراتب آدمیان ، مأموری گماشته اند که هیچکس بدون اجازه و یا دستور او نمی تواند مرتبۀ خود را ترک گوید و به هر مقام و مرتبه ای که دلش می خواهد برود . ( رایض = تربیت کننده ستوران / رافض = ترک کننده ) [ این بیت و ابیات بعدی اشارت است به آیه 18 سورۀ ق « نرانَد بر زبان ، گفتاری جز آنکه نگاهبانی آماده به نزدِ اوست » و آیه 4 سورۀ طارق « نیست هیچکسی جز آنکه بر او فرشته ای نگهبان گمارده شده » ]
هر گاه کسی از روی هوی و هوس ریسمانِ مخصوصِ خود را پاره کند و سر از طویلۀ دیگران درآورد . [ ادامه معنا در بیت بعد ]
بلافاصله آخورچیان چابک یعنی فرشتگان نگهبان بر عالَم ، گوشۀ افسارِ او را می گیرند و او را به مرتبۀ قبلی اش باز می گردانند . [ یعنی اگر کسی بی تمهیداتِ لازم و از روی هوی و هوس بخواهد به مرتبۀ نیکان و مقامِ بزرگان درآید و خود را در صفِ آنان جا بزند . فرشتگانِ نگهبان می آیند و او را رسوا می کنند و دوباره به مرتبۀ نازل قبلی خود باز می گردانند . ]
ای جوانمرد ، اگر آن فرشتگانِ نگهبان را نمی بینی ، پس اختیار و اراده ات را ببین که اختیار و اراده ندارد . [ بنابراین تو قادر نیستی به هر مرتبه ای که خواستی درآیی . ( عَیار = جوانمرد ، نام آور ) [ یوسف بن مولوی گوید : یعنی تو قادر به اِعمالِ اختیارت نیستی ( المنهج القوی ، ج 3 ، ص 285 ) ]
گاه می خواهی کاری با اختیار و اراده خود انجام دهی و در عین حال دست و پایت نیز باز است . امّا نمی توانی . بگو ببینم چرا در مرتبۀ خاصِ خود ، اسیر و محبوسی و نمی توانی از آن فراتر روی ؟
امّا تو نگهبانان درونی را انکار می کنی و آنچه تو را از کاری باز می دارد و از حالی به حالی درمی آورد . تهدیدات نَفس نام نهاده ای . [ تهدیدات نَفس = وسوسه های نَفسِ امّاره است که آدمی را از توجه به حق و حقیقت باز می دارد . مثلاََ هر گاه آدمی به سوی حق میل کند . نَفسِ امّاره او را از فقر و دشواری های مختلف می ترساند و مانع از سلوکِ راهِ حق می شود . ]
منظور بیت : شخص غفلت زده ، سلطۀ فرشتگانِ باطنی را در خود انکار می کند و می پندارد که حافظ و موکلی در درون آدمی وجود ندارد و همۀ این امر و نهی های باطنی ناشی از تصرّفاتِ نَفس است ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر سوم ، ص 129 ) ]
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
1) ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما / افتاده در غرقابه ای ، تا خود که داند آشنا…
1) هر آن ناظر که منظوری ندارد / چراغ دولتش نوری ندارد 2) چه کار اندر بهشت آن مدّعی را…
1) ای بادِ بی آرامِ ما ، با گُل بگو پیغام ما / که : ای گُل ، گُریز اندر…
1) مگر نسیم سَحر بوی یار من دارد / که راحت دل امّیدوار من دارد 2) به پای سرو درافتاده…
1) ای نوبهارِ عاشقان ، داری خبر از یارِ ما ؟ / ای از تو آبستن چمن ، و ای…
1) غلام آن سبک روحم که با ما سر گران دارد / جوابش تلخ و ، پنداری شِکر زیر زبان…