ندیم و غضب پادشاه و شفاعت عمادالملک | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر چهارم ابیات 2933 تا 2973
نام حکایت : حکایت خشم کردن پادشاه بر ندیم و شفاعت کردن شفیع آن
بخش : 1 از 5 ( ندیم و غضب پادشاه و شفاعت عمادالملک )
پادشاهی یکی از ندیمانِ خود را مورد غضب قرار داد و خواست با شمشیر ، سر از تنش جدا کند . هیچیک از کسان و درباریانِ شاه جرأت نداشتند که قدم پیش نهد و شفیعِ او گردد . امّا در آن جمع تنها عِمادُالمُلک که شخصی محترم و شریف بود گام پیش نهاد و شفاعت او کرد و شاه در همان لحظه خشمِ خود را فرو برد و شمشیر خود را در نیام فرو نمود و سپس گفت : گناهِ این مُجرم بقدری سنگین است که اگر همۀ دنیا پا در میانی می کردند من به عفو او حاضر نمی شدم . امّا …
متن کامل ” حکایت خشم کردن پادشاه بر ندیم و شفاعت کردن شفیع آن ” را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
یکی از شاهان بر همنشین و مصاحبِ خود خشم گرفت و خواست که او را به هلاکت رساند . [ نَدیم = همدم ، همنشین / دود و گرد از کسی برآوردن = کسی را هلاک کردن ]
شاه ، شمشیرِ خود را از نیام بیرون آورد تا به خاطرِ جُرمی که مرتکب شده بود با ضربت شمشیر ، او را کیفر دهد .
هیچیک از اطرافیان شاه جرأتِ نَفَس کشیدن نداشت . و نیز کسی جرأت نداشت که به عنوان شفاعت پا در میانی کند .
بجز یکی از خواصِ شاه به نامِ عِمادُالمُلک که در شفاعت و پا در میانی کردن مانندِ محمّد مصطفی (ص) ، شاخص و ممتاز بود . [ عِماد = ستون و تکیه گاه / مُلک = سلطنت و فرمانروایی / عِمادُالمُلک = تکیه گاه و ستونِ سلطنت و فرمانروایی . نیکلسون آن را لقبی مناسب برای انسان کامل می داند . زیرا وجودِ اولیاء حفظ عالَم است ( شرح مثنوی معنوی مولوی ، دفتر چهادرم ، ص 1614 ) . رجوع شود به شرح بیت 1935 دفتر دوم . ]
عِمادُ المُلک از سرِ جایش برجَست و فوراََ در برابرِ شاه سجده کرد و شاه نیز همان لحظه ، شمشیرِ کیفر و قهرِ خود را فرونهاد .
شاه گفت : اگر این مُجرم ، دیو هم که باشد عفوش کردم و اگر هر کارِ شیطانی هم که از او سر زده باشد . من از آن چشم پوشی کردم . [ این بیت کمالِ اقتراب و منزلت عمادالملک را در نزد شاه نشان می دهد . ]
ای عمادالملک حال که تو پا در میانی کردی . اگر آن گنه کار صد نوع زیان و خلاف هم که کرده باشد باز از او خرسندم .
تو به قدری صاحبِ فضیلت و کمالی که من می توانم به خاطرِ آن صدها هزار خشم و غضب را بشکنم و فرو نشانم .
امّا نمی توانم درخواست و تضرّعِ تو را بشکنم و آن را ندیده انگارم . زیرا درخواست و تضرّعِ تو ، درخواست و تضرّع من است .
شاه گفت : اگر این بندۀ مُجرم ، زمین و آسمان را زیر و رو می کرد باز نمی توانست از کیفرِ من جانِ سالم بدر بَرَد . [ اگر دنیا را به شفاعت وا می داشت باز از انتقام من در امان نبود . ]
اگر جهان با تمامِ ذرّاتِ وجودش به شفاعتِ آن مُجرم می پرداخت باز نمی توانست اکنون سرش را از شمشیرم نجات دهد .
ای مردِ بزرگوار ، ما نمی توانیم بر تو منّتی بگذاریم . بلکه ای ندیم می خواهیم عزّت و شرافتِ تو را شرح دهیم . [ از اینجا به بعد مولانا به کلامِ خود حال و هوای دیگری می دهد و از صورت ظاهر حکایت عبور می کند و به بیان مقام و منزلت انسانِ کامل در نزدِ حق تعالی می پردازد . گر چه ظاهراََ «شاه» سخن می گوید امّا در واقع این حضرت حق است که انسان کامل را موردِ خطاب قرار داده است . ]
ای بندۀ مقرّبی که صفات و آثارت در صفات و آثارِ ما محو و پوشیده شده است . این کار را تو نکردی بلکه یقیناََ ما کردیم . ( دَفین = مدفون ، نهفته ) [ مولانا از این بیت به بعد یکی از اصول مکتبِ فکری و ذوقی خود ، یعنی فنای عبد در معبود را بیان می دارد . ]
تو در این خصوص ، عامل نیستی بلکه به کار گرفته شده ای یعنی منفعل و مقهوری . نه فعال و قاهر . زیرا تو مرا حمل نمی کنی بلکه این منم که تو را حمل می کنم . [ تو چون وجودِ موهومِ خود را در من فانی کرده ای ، هر چه از تو سر زند در واقع از من ناشی شده است . این ارادۀ من است که تو را این سو و آن سو می برد . توضیح بیشتر در شرح بیت 1073 و 1074 دفتر اوّل آمده است . ]
تو مصداقِ حقیقیِ آیه شریفۀ ما رَمَیتَ اِذ رَمَیتَ شده ای و خود را مانندِ کف به امواج خروشان سپرده ای . ( هِشته ای = فرو گذاشته ای ، رها کرده ای ، از مصدر هَشتن ) [ اشاره است به آیه 17 سورۀ انفال که توضیح آن در شرح بیت 1306 دفتر دوم آمده است . ]
چون تو لا شده ای در جنبِ اِلّا مقیم شو . تعجّب از این است که تو هم اسیری و هم امیر . [ مراد از لا در تعابیر صوفیه ، وجود مجازی ، و منظور از اِلّا وجودِ حقیقی است . ( شرح بیت 1759 دفتر اوّل ) . پس هر گاه سالک ، وجودِ موهومِ خود را در وجودِ حقیقیِ ذاتِ ازلی فانی کند به بقای حقیقی می رسد . صورتاََ اسیر و مقیّد در وجه خلقی است و در معنا امیر جهان و صاحبِ وجه حقّی . ]
آنچه را که تو دادی . در واقع تو ندادی بلکه شاه داد . تنها وجودِ حقیقیِ اوست و لاغیر . خداوند به راهِ هدایت داناتر است . ( رَشاد = هدایت شدن به راه راست ) [ پس فاعلِ حقیقی ، حضرت شاهِ وجود است . در اینجا مولانا به ادامۀ حکایت می پردازد . ]
ندیم شاه که از ضربت شمشیر و قهرِ کیفرِ شاه رها شده بود . از آن شفاعت کننده رنجیده خاطر شد و از دوستی او منصرف گشت . [ وَلا = دوستی ]
ندیم شاه رابطۀ دوستی خود را با آن شفاعت کنندۀ خیرخواه و خوش نیّت بکلّی قطع کرد و برای آنکه با او سلام و علیک نداشته باشد . هر وقت او را می دید رویِ خود را به طرفِ دیوار می کرد . [ حایط = دیوار ]
ندیمِ شاه با شفاعت گرِ خود مانندِ بیگانه شد . یعنی گویی که اصلاََ او را نمی شناسد و مردم از این وضع سخت تعجّب کردند و به حکایتِ آن پرداختند . [ این ماجرا بر سرِ زبان ها افتاد و هر کس آن را به نوعی تفسیر می کرد . چنانکه عادتِ عامۀ مردم است که وقتی خبری می شنوند و یا واقعه ای می بینند بدان بال و پَر می دهند و هر کس از ظَنِّ خود چیزی می سازد و اشاعه می دهد . در حالی که ممکن است اصلِ ماجرا چیز دیگری باشد . ]
مردم می گفتند : اگر این شخص دیوانه نیست پس چرا رابطۀ دوستی خود را با کسی قطع کرد که جانش را نجات داده است ؟
این شفاعتگر ( عمادالملک ) ، در آن لحظه ، او را از قطع شدنِ گردنش نجات داد . پس بر او واجب است که خاکِ پای او شود . یعنی باید در برابرِ آن شفیع ، کمالِ تواضع و خاکساری را اظهار کند . امّا در کمالِ تعجّب نه تنها خاکِ پای او نشد بلکه رابطه اش را نیز با او قطع کرد . [ نعل = کفش ، نعلی که به پای چهارپا کوبند . در اینجا معنی اوّل مراد است . ]
امّا ندیمِ شاه ، برعکس رفتار کرد و از او نفرت اظهار نمود . و با چنین دوستِ باصفایی کینه توزانه برخورد کرد .
یکی از افرادِ خیرخواه و اصلاح گر ، آن ندیم را سرزنش کرد و بدو گفت : چرا تو با یک شخصِ خیرخواه اینگونه ستمگرانه رفتار می کنی ؟ [ ناصح = خوش قلب ، خیرخواه ، در اینجا به معنی نصیحت کننده نیست . ]
آن مردِ خیرخواه که جزو یاران و محبوبانِ خاصِ شاه بود . جانِ تو را خرید و در آن زمان ، گردنِ تو را از قطع شدن نجات داد .
اگر او فرضاََ در حقِ تو بَدی هم می کرد نمی بایست اینگونه از او بگریزی . بخصوص که آن یاورِ ستوده در حقِ تو نیکی کرده است .
ندیمِ شاه گفت : در راهِ شاه باید جان نثار کرد . امّا او چرا باید شفاعت کند ؟ [ زیرا من در مقامِ فنا و محوِ وجود موهومِ خود بودم و می خواستم حقیقتِ کلمۀ لا اِللهَ اِلّالله علماََ و عیناََ تحقّق یابد و جمعیعِ هستی های اضافی اسقاط شود . امّا آن شفیع با شفاعتِ خود ، اِنانیّت و مباینت را اثبات کرد و با این شفاعت نشان داد که وجودِ غیر هنوز باقی است . ]
برای من لحظۀ فنا وقتی بود که تنها با خدا باشم به نحوی که هیچ پیامبرِ برگزیده ای در آن مقام نمی گنجید . [ اشاره است به حدیثی که صوفیه بسیار بدان استناد می کند امّا سندِ آن به دست نیامده است ( حواشی فیه ما فیه ، ص 246 ) . صوفیان آن را اشاره می دانند به مقامِ استغراق و فنای وجودِ مجازی در وجودِ حقیقی . متن حدیث اینست : « مرا با حق تعالی لحظاتی است که هیچ فرشتۀ مقرّب و پیامبری با من در آن نمی گنجد » ( احادیث مثنوی ، ص 39 ) ]
من هیچ رحمتی غیر از بلا و ضربۀ شاه نمی خواهم . و من هیچ پناهی بجز شاه نمی طلبم . [ جانِ عارف نیز اینگونه است . عاشقانه بر هر بلا ، مرحبا می گوید : و بر قهرِ الهی همان اندازه عاشق است که بر لطفِ او . « زیرِ شمشیر غمش رقص کنان باید رفت » ]
من بدان جهت همۀ جهان را در برابرِ حضرتِ شاهِ وجود نفی کرده ام که دوستی و ولایت او را برگزیده ام . ( تَولّا = دوستی کردن ، دوستی و محبت ) [ دوستی خدا همۀ علایق و گرایش ها را تحت الشعاع خود قرار می دهد . ]
اگر شاه سَرم را از روی خشم قطع کند . همو شصت جانِ دیگر به من بخشد . [ هر گاه حضرت شاهِ وجود به اقتضای صفتِ قهریّۀ خود ، وجودِ موهوم و انانیّت مرا محو و فانی سازد . در عوض جان های کثیری به من عطا فرماید . یعنی مرا به بقای حقیقی رساند . این بیت اشاره است به حدیثی که در مأخذِ عرفانی آنرا جزو احادثِ قدسی بشمار آورده اند . « هر که مرا جوید ، یابدم . و هر که یابدم ، عاشقم شود . و هر که عاشقم شود ، عاشقش شوم . و هر که عاشقش شوم ، کُشَم او را . و هر که کُشم او را ، دیه اش بر من است . » ]
کارِ من اینست که در راهِ شاه سر فدا کنم و بی خویش و فانی شوم . امّا کارِ شاهِ شاهان ، عطا کردن جان و سَر به فدائیان ادست .
افتخار و مباهات بر آن سری باد که به دستِ شاه بریده شود . و ننگ بر آن سری باد که به غیر پناه جوید و بدو تسلیم شود . [ سَر بَرَد = طی کردن ، به سر بُردن ، نجات یافتن ، در اینجا به معنی تسلیم شدن و پناه جُستن است . ]
برای مثال ، حضرت شاهِ وجود که از روی قهر ، شب را همچون قیر ، سیاه کرده است . همین شبِ سیاه ننگ دارد که خود را با هزاران روز عید مبادله کند . [ حضرت حق به اقتضای صفتِ قهریّه اش ، شب را سیاه و ظلمانی کرده است . امّا شب ، این سیاهی و انکدار را عین لطف می شمرد و حاضر نیست آنرا با هزاران روزِ عید معاوضه کند . ]
منظور بیت : عاشقِ صادق ، ظلمت غم و ابتلایی را که از جانبِ الهی بر او محیط شده باشد از هزاران روزِ پُر فروزِ نعمت و راحت محبوب تر می داند . و ننگ دارد از اینکه آن ابتلا را با نعیم مبادله کند . زیرا عاشقِ صادق ، قهرِ الهی را نیز عینِ لطفِ او می داند . برعکس متظاهران به عشق الهی که فقط بر نعیمِ او دل می سپارند . عاشقِ خویش اند نه حق .
کسی که شاه را می بیند و بر گِردِ او می گردد . حالش در فراسوی قهر و لطف و کفر و دین قرار دارد . [ شَه بین = بینندۀ شاه ، حکیم سبزواری گفته است مراد از «شه بین» چشمی است که شاه را با چشمِ شاه ببیند ( شرح اسرار ، ص 313 ) . بحرالعلوم نیز گفته است : مراد از آن ، کسی است که در مشاهدۀ حق ، از خود و جمیعِ ماسَِوِی الله غافل شود ( مثنوی مولوی معنوی ، ج 5 ، ص 241 ) . در شرح مصراع دوم ، نیکلسون گفته است : در مشاهدۀ ذات ، همۀ تمایزات و تناقضات محو می شود ( شرح مثنوی معنوی مولوی ، دفتر چهارم ، ص 1617 ) . و حکیم سبزواری نیز گوید : « خدا بود در حالی که نه اسمی بود و نه رسمی . خدا بود در حالی که نه کفری بود و نه اسلامی » ( شرح اسرار ، ص 313 ) . مولانا موضوع این بیت را در بیت 3322 دفتر دوم بدینصورت آورده است :
کفر و ایمان نیست آنجایی که اوست / ز آنکه او مغزست ، وین دو رنگ و پوست ]
منظور بیت : کسی که در سلوکِ خود تنها نظر به حقیقت دارد از جمیعِ تعیّنات و رنگ ها می رهد .
از مرتبۀ عارفِ مستغرق که به تماشای شاهِ حقیقت مشغول است . هیچگونه گزارش و شرحی در این جهان گفته نیامده است . زیرا حقیقتِ حالِ او نهان اندر نهان اندر نهان است . [ با هیچ بیانی نمی توان حالِ عارفانِ عاشق و بی خویش را بیان کرد . زیرا این حال ، پوشیده است و در الفاظ نمی گنجد . پس هر چه از حالِ او گفته آید . حقیقتِ آن ، چیزِ دیگری است . ]
این اسم ها و کلماتِ ستوده و خوش آیند از کالبدِ آدمی پدید آمده است . ( گِلابه = مخلوطِ گِل و آب ، کنایه از جسم و کالبدِ آدمی ) [ این بیت تعلیلِ بیت 2967 همین بخش است . الفاظی نظیر قهر و لطف و کفر و ایمان ، توسطِ انسان وضع شده و لذا این اسماء نمی تواند حقیقت را بیان کند . ]
اینکه خداوند، جمیعِ نام ها را به آدم موخت . این امر ، راهنما و پیشوای او شد . امّا این تعلیم در قالب عین و لام انجام نشد . یعنی تعلیم الهی بصورت الفاظ شکل نگرفت . [ در آیه 31 سورۀ بقره آمده است « و خداوند جمیعِ نام ها را به آدم آموخت . سپس آن نام ها را بر فرشتگان عرضه داشت . و فرمود : از این نام ها مرا خبر دهید اگر راستگویانید . » ]
مفسران قرآن کریم در کیفیتِ تعلیم اسماء و ماهیّتِ این اسماء اقوال مختلفی آورده اند . فضل بن عباس می گوید از امام صادق (ع) پرسیدم این اسماء و نام ها چه بود ؟ فرمود : « نام های درّه ها و گیاهان و درختان و کوه های زمین » ( تفسیر العیّاشی ، ج 1 ، ص 32 و 33 ) . طبرسی نیز از قولِ قَتاده می گوید : « خداوند ، معانی نام ها را بدو آموخت » ( مجمع البیان ، ج 1 ، ص 76 ) . قطعاََ تعلیم اسماء به آدم به معنی تعلیم الفاظ و کلمات نبوده است . بلکه حقیقت و اسرار پدیده ها و کیفیات و هویّاتِ موجودات را از طریقِ عقل و الهام بدو شناسانیده است . و یا حق تعالی استعداد و قابلیّت شناخت پدیده ها را به او عطا فرموده است . پس تعلیم اسماء مشتی لفظ نبوده بلکه این تعلیم توأم با کشفِ حقیقت و درک مسمّاها و اعیان خارجی بوده است . در این بیت « عین و لام » کنایه از الفاظ و کلمات است .
همینکه آدم ، کلاهی از آب و گِل بر سر نهاد . یعنی همینکه به قالبِ جسمانی مقیّد شد . آن نام های لطیف و روحانی نیز سیاه رو و تیره شدند . [ آدم تا وقتی که در قالبِ جسمانی متجسّد نشده بود . حقایق الهی را مستقیم و بیواسطه شهود می کرد . امّا از وقتی که گام به این دنیا نهاد و به قالبِ جسمانی درآمد . حقایقِ لطیف الهی نیز در قالبِ حروف و الفاظ فرو رفت . و در نتیجه آن لطافت و نورانیّت پیشین را از دست داد و در حجابِ حروف و کلمات ، پوشیده و منکدر شد . انقروی سیاه بودن حروف و کلماتِ کتابت را نیز اشاره ای به منکدر شدن حقایق لطیف الهی در عالمِ جسمانی می داند . یعنی وقتی حقیقت در قالب سخن درآید شأن آن تنزّل می کند و حقِ آن ادا نمی شود . مولانا در فیه ما فیه می گوید : « سخن ، سایۀ حقیقت است و فرعِ حقیقت » ]
حقایق لطیف الهی در پوششِ حروف و سخن درآمد تا معانی و اسرارِ الهی بر انسانِ خاکی آشکار شود . [ آب و گِل = کنایه از انسان است که خمیرمایه آغازینش در این دنیا آب و گِل بوده ادست / دَم = در اینجا به معنی کلام و گفتار است . زیرا جمیعِ حروفی که از دهانِ انسان خارج می شود همان نَفَسِ اوست که توسطِ زبان در هر مقطع از مقاطعِ کامِ او ، بصورت حرفی درمی آید . ]
منظور بیت : انسان چون در حُجُبِ دنیایی پوشیده شده لذا نمی تواند جمالِ حقیقت را عریان و بیواسطه ببیند . از اینرو حقیقت ، جمال خود را در حجاب های مختلف می پوشاند تا آدمی ، تابِ نظارۀ آن را داشته باشد . ( شرح بیت 139 دفتر اوّل ) .
انسان ، شمسِ حقیقت را از پشتِ شیشۀ تیره و تارِ کلمات نظاره می کند تا نورِ خیره کننده و خاطفِ آن ، بینایی اش را نرباید . ( اینکه حضرت سبحان در موردِ کتاب قرآن ، لفظ «اِنزال» و «تَنزیل» را بکار برده از آنروست که حقایقِ لطیفِ الهی از اعلی مرتبۀ آن ، به مرتبۀ نازلِ حروف و کلمات تنزّل کرده تا آدمیان شمّه ای از آن حقایق را درک کنند . زیرا تابِ مستقیمِ آن حقایق را ندارند . ) امّا وقتی که «حقیقت» را در قالبِ کلمات در می آورند . از یک وجه آدمی بدان نزدیک می شود لیکن از وجوهی دیگر او را از آن دور می گرداند .
گر چه نطق و کلام از یک نظر کاشفِ اسرارِ نهانِ الهی است . امّا از ده نظرِ دیگر ، پوشانندۀ آن است . [ مُکنِف = پوشاننده ]
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
1) ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما / افتاده در غرقابه ای ، تا خود که داند آشنا…
1) هر آن ناظر که منظوری ندارد / چراغ دولتش نوری ندارد 2) چه کار اندر بهشت آن مدّعی را…
1) ای بادِ بی آرامِ ما ، با گُل بگو پیغام ما / که : ای گُل ، گُریز اندر…
1) مگر نسیم سَحر بوی یار من دارد / که راحت دل امّیدوار من دارد 2) به پای سرو درافتاده…
1) ای نوبهارِ عاشقان ، داری خبر از یارِ ما ؟ / ای از تو آبستن چمن ، و ای…
1) غلام آن سبک روحم که با ما سر گران دارد / جوابش تلخ و ، پنداری شِکر زیر زبان…