مثال رنجور شدن آدمی به وهم تعظیم خلق | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر سوم ابیات 1522 تا 1613
نام حکایت : حکایت آن شخص که در عهد داود نبی شب و روز دعا می کرد
بخش : 4 از 11 ( مثال رنجور شدن آدمی به وهم تعظیم خلق )
مردی در زمان حضرت داود (ع) ، پیوسته اینگونه دعا می کرد : « خداوندا رزق و روزیِ بی زحمت و مشقّتی به من عطا فرما » مردم وقتی که دعاهای به ظاهر یاوه و بی اساسِ او را می شنیدند مسخره اش می کردند . ولی او به تَسخُرها وقعی نمی نهاد و همچنان به کارِ دعا و نیایش و درخواستِ روزیِ بی زحمت مشغول بود . تا اینکه روزی غرقِ در دعا بود که گاوی یله ، دوان دوان به درِ خانۀ او آمد و با ضرباتِ شاخِ ستبر و تیزش قفل و بندِ در را شکست و درونِ خانه شد و آن مرد ، بیدرنگ دست و
متن کامل « حکایت آن شخص که در عهد داود نبی شب و روز دعا می کرد » را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید .
کودکانِ مکتب خانه از سخت گیری های استادِ خود در درس و مشق به ستوه آمده بودند . روزی دورِ هم جمع می شوند تا با مشورت و رای زنی ، تدبیری اندیشند و مدّتی از دستِ استاد آسوده باشند و خلاصه بتوانند نَفسِ راحتی بکشند . در میانِ آنان کودکی زیرک بود . او تدبیری اندیشید و به دوستانش روی کرد و گفت : رفقا ، قرار می گذاریم که هر وقت استاد آمد ، ابتدا من به او بگویم : استادِ عزیز بلا دور است ، مگر کسالتی دارید ؟ چرا رنگِ مبارکتان پریده است ؟ و امثالِ این حرف ها ، و اگر شما نیز همین حرف ها را به او بزنید قطعاََ تحتِ تأثیر قرار می گیرد و دچارِ توهمِ بیماری می شود . و حالش دگرگون می گردد و می توانیم مدّتی از دستِ او خلاص شویم . سرانجام کودکان ، استاد را مغلوبِ سخنان و تلقینات خود می کنند و استاد خیال می کند که براستی دچارِ بیماری شده است . و بدین سان مکتب خانه تعطیل می شود و بچه ها نفسِ راحتی می کشند . استاد به خانه می رود و همسرِ خود را می نکوهد و بستری می شود .
مأخذِ این حکایت : فردوس الحکمة ، صفحۀ 537 است ( مأخذ قصص و تمثیلات مثنوی ، ص 101 . ترجمه آن به فارسی این است : کودکانی از دستِ معلّمِ خود به تنگ آمده بودند و برای پریشان کردن او همواره می گفتند : رنگت دگرگون شده ، نیرویت فرو خفته ، وقتی که معلّم به خانۀ خود رفت ، همسرش را نکوهید و گفت : چرا مرا مانند آن کودکان ، از حال و روزم باخبر نکردی ؟ مولانا درابیات 1516 تا 1521 دفتر سوم در توصیفِ قدرتِ روحی عارفان راستین می گوید : مدح و ذم به هیچ وجه در اینان ، خیال و وهم نمی زاید . این تلقینات فقط در کسی مؤثر است که مانند آن استادِ مکتب خانه ، مظهر حماقت و همانند فرعون ، مظهرِ نخوت باشد . پس یکی را ( مانند آن استاد ) ، ذم و بدگویی از میدان اعتدال به در می برد و دیگری را ( مانند فرعون ) ، مدح و چاپلوسی دچارِ پریشان مغزی می سازد .
مولانا در این بخش از مثنوی شریف ، قدرتِ تصرّفِ وهم را بر روانِ آدمی با تمثیلاتی بیان کرده است که تفصیلِ آن ، ضمنِ شرح ابیات آمده است . از جمله در شرح بیت 1561 همین بخش .
کودکانِ مکتب خانه به جهتِ کوششِ استاد در تعلیمِ آنان دچار خستگی و دلتنگی شده بودند .
بنابراین کودکان با یکدیگر مشورت کردند تا کاری کنند که معلّم بیمار شود و به دنبال آن مکتب خانه تعطیل شود . [ تعویقِ کار = بازداشتن و متوقف کردن کار آموزس و تعلیم ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر سوم ، ص 81 ) ]
به یکدیگر می گفتند : پس چرا او بیمار نمی شود که دستِ کم چند روزی از مکتب خانه دور شود ؟
تا ما نیز از زندان و تنگنای مکتب خانه خلاص شویم و چند روزی نفسِ راحتی بکشیم . ولی افسوس که او مانند سنگِ ستبر از جایش تکان نمی خورد .
یکی از کودکان که از همه زیرک تر بود تدبیری اندیشید و گفت من به معلّم چنین می گویم : استاد چرا رنگِ رویت زرد شده است ؟
ان شاء الله که خیر است . امّا رنگِ رخساره ات حالتِ طبیعی ندارد . یا هوای بد شما را به این روز انداخته و یا خدای ناکرده تبی بر شما عارض شده است .
آن کودکِ زیرک به سایر بچه های مکتب خانه گفت : از این حرف های من ، معلم دچارِ اندکی خیال می شود و تو نیز ای برادر و ای همدرس در این باره مرا یاری کن یعنی تو نیز حرفِ مرا تأئید کن و معلّم را بیشتر دچارِ خیال کن .
مثلاََ وقتی که واردِ مکتب خانه شدی بگو : حضرت استاد آیا حالت خوب است ؟ [ یا ، خیر است . انشاء الله که حالت خوب باشد ]
در اینصورت آن خیالِ پیشین اندکی بیشتر می شود . زیرا بر اثرِ فکر و خیال ، آدمِ خردمند نیز دیوانه می شود .
نفر سوم و چهارم و پنچم نیز وارد شود و همان حرفِ ما را بزند و با قیافۀ اندوه زده از بیماری و کسالت معلّم اظهارِ همدردی و غمخواری کند .
وقتی که سی نفر این مسئله را متفق و پی در پی بگویند . خیالِ بیماری در قلبِ او اثر می گذارد و یا بیماری بر او عارض می شود .
هر یک از همشاگردی ها به آن کودک گفتند : آفرین بر تو ای زیرک و هشیار ، بخت و اقبالت بر عنایت حق استوار و مستدام باد . [ ذکی = زیرک ، هشیار ]
همۀ آن کودکان ، متفقاََ پیمانِ استواری بستند که هیچیک خلافِ پیمان عمل نکند .
سپس آن کودک زیرک همۀ دوستانِ خود را سوگند داد تا مبادا سخن چینی از میانشان ماجرا را به کسی بگوید .
فکر و تدبیر آن کودکِ زیرک بر اندیشه همۀ کودکان غلبه کرد . یعنی همۀ آنان ، رأی او را پذیرفتند زیرا عقلِ او بر عقولِ آنان پیشی و سبقت داشت .
همانگونه که زیبارویان با هم تفاوت دارند ، یعنی یکی صورتاََ زیباتر و دلرباتر از دیگری است . عقولِ بشری نیز دارای مراتبی است .
حضرتِ ختمی مرتبت (ص) برای همین فرمود : زیبایی آدمیان در زبانِ آنان نهفته شده است . [ اشاره به حدیثی که توضیح آن در شرح بیت 1270 دفتر اوّل آمده است ]
عقل های انسانی در اصل ، با هم تفاوت دارد و این مطلب را باید طبقِ رأیِ سنّی ها پذیرفت . [ توضیح معتزله و سنّی در شرح بیت 61 دفتر دوم ]
بر خلافِ رأیِ معتزله که عقولِ بشری را در اصل ، برابر می دانند .
به اعتقادِ آنان تجربه و تعلیم ، موجبِ فزونی و کاستی عقول می شود و باعث می گردد و باعث می شود که عقلی از عقلِ دیگر داناتر شود .
این بیت در ردِ قولِ معتزله است . این سخنِ معتزله باطل است ، زیرا عقلِ کودکی که در هیچ مسلکی تجربه نیندوخته ، با وجودِ این [ ادامه معنا در بیت بعد ]
گاه فکری از آن کودکِ خردسال ظاهر می شود که یک معلّمِ پیر با صد نوع تجربه بویی از آن نبرده است .
اگر چه آموزش و تجربه ، سبب ازدیاد عقل می شود . امّا آن برتری و زیادتیِ عقلانی که فطری و خدادادی باشد بهتر است از آن عقلی که بر اثرِ کوشش و اکتساب حاصل شده باشد .
حالا ای عاقل ، تو خودت بگو و انصافاََ اقرار کن که آیا پایِ رهوار اندیشه ای که خدادادی است بهتر است و یا پای لنگی که تصنّعی هموار و رهوار در طریقِ تفکر گام برمی دارد ؟ یعنی کسانی که به عقلِ اکتسابی خود تکیه دارند همانند لنگانی هستند که می کوشند هموار و رهوار سلوک کنند امّا قطعاََ نمی توانند زیرا از مایه های الهی برخوردار نیستند . امّا آنها که بر عقلِ فطری و خدادادی تکیه زده اند می توانند در طریق تفکر درست گام بردارند . [ مولانا در هفت بیت اخیر نشان داد که تفاوتِ عقولِ آدمیان از اصلِ فطرت سرچشمه می گیرد نه از تفاوتِ مراتب در سعی و تلاش . « معتزله چون عقل را بر وفقِ تعبیری که به ابوالهُدَیل علّاف منسوب است عبارت از قدرتِ انسان بر اکتسابِ علم می دانند و علم را که مایۀ تمییز معروف و منکر و وعده و وعید است با عقل که حُسن و قُبحِ اشیاء را معلوم می دارد مربوط می شمرند ، ناچار آن را امری می یابند که از اصلِ فطرت در نزدِ همۀ خلق یکسان است ( سرِ نی ، ج 1 ، ص 450 ) » بنابراین معتزله عقیده داشتند که عقل ها همه در آغاز فطرت یکسان بوده است . و بعداََ به سبب تجربه و تحصیلِ کمالات و تعلیم و تربیت اختلاف پیدا کرده است .
مولانا با توجه به ابیات اخیر به اعتباری عقل را دو نوع می داند . یکی عقلِ فطری و دیگری عقلِ اکتسابی . همین مطلب را امام محمد غزالی مورد بحث قرار داده و در اثباتِ مدعای خود به فرمایش منسوب به حضرت امیر مؤمنان علی (ع) استناد جسته است . « عقل را دو نوع دیدم ، عقلِ فطری و عقلِ اکتسابی . عقلِ اکتسابی بدون عقلِ فطری سود ندهد . چنانکه اگر چشم ، بصیر نباشد نورِ آفتاب برای آن سودمند نیفتد » ( احیاء علوم الدین ، ج 1 ، ص 85 ، غزالی این بحث را از صفحۀ 84 تا 88 بسط داده و از اقسام و مراتبِ عقولِ آدمیان سخن گفته است )
همانطور که مردم در مراتبِ عقلِ اکتسابی ، مختلف هستند در عقلِ فطری نیز همینطور . و این امر از مسلّماتی است که موردِ تأییدِ عقل و نقل و تجربه است . و بسطِ این موضوع موجبِ اطالۀ کلام می شود و ما را از مقصود باز می دارد . چه بیان تفصیلی این مطلب ، خود نیازمندِ تألیفی مستقل است . ]
روز شد و آن کودکان با فکر اِغوایِ استاد به مکتب خانه آمدند .
آن کودکان همینکه به مکتب خانه رسیدند . به انتظار ماندند تا ابتدا آن کودکِ زیرک داخلِ مکتب خانه شود .
زیرا اصل و منشأ این فکر او بود . چنانکه سَر همیشه پیشوای پاست .
در اینجا حضرت مولانا نکته ای را استنتاج کرده و می فرماید : ای انسانِ مُقلِد مبادا بر کسی که از منبع نورِ آسمانی و علم الهی برخوردارست پیشی بجویی . [ یعنی مبادا بر اولیای رحمانی ، غِرّه شوی و علمِ خود را بالاتر از آنان بدانی ]
آن کودکِ زیرک وارد مکتب خانه شد و به استاد سلامی کرد و گفت : استاد انشاء الله خیر باشد ، رنگِ رخسارۀ شما زرد شده است .
استاد جواب داد : هیچ نوع کسالتی ندارم ، برو سرِ جایت بنشین و حرفِ مفت نزن .
اگر چه استاد ، حرفِ آن کودک را نفی کرد ولی ناگهان اندکی از غبارِ خیالاتِ تشویش آور رویِ دلش نشست و باطناََ از حرفِ آن کودک نگران شد .
یکی دیگر از آن بچه ها وارد شد و حرفِ او را عیناََ تکرار کرد و بر اثرِ این حرف ، خیالاتِ استاد بیشتر شد .
همینطور هر بچه ای که واردِ مکتب خانه می شد عینِ آن حرف را به استاد می زد تا اینکه خیالاتِ استاد بسیار نیرومند شد و از حالِ خود دچارِ تعجب گردید .
فرعون بیدادگر نیز قربانی خیالاتِ بدِ خویش شد . زیرا وقتی که دید زن و مرد و کودکِ خردسال در برابرش به سجده می روند دچار بیماری شخصیتی شد .
اینکه مردم به فرعون خطاب می کردند : « تویی خدا ، تویی پادشاه » چنان بر اثرِ تلقین این وَهم ، گستاخ و بی پروا شد . [ ادامه معنا در بیت بعد / مُنهتک = بی پروا ، شخصی که از بی پردگی و رسوایی باک نداشته باشد ( انندراج ، ج 6 ، ص 4172 ) ]
که کارش به دعوی الوهیت رسید یعنی گستاخانه ادعای خدایی کرد و همچون اژدهایی سیری ناپذیر شد . [ در آیه 24 سورۀ نازعات دعویی خدایی فرعون چنین آمده « منم برترین پروردگار شما » روح دوزخی فرعون دائماََ خواهان شنیدن مدح و چاپلوسی بود . ]
آفت و بیماری عقلِ جزوی ، وَهم و گمان است زیرا عقلِ جزوی ، درونِ تاریکی های وَهم و گمان نشیمن می گزیند . [ عقل جزوی از دامِ وَهم و گمان نرهیده است / توضیح عقلِ در شرح بیت 1109 دفتر اوّل ]
برای مثال ، هر گاه آدمی بر روی زمین باشد و از راهی به پهنای نیم گز قدم نهد . بی هیچ خیال و وَهمی آسوده از آن عبور می کند . ( گز = ذِراع ، واحد طول که مقدار آن از مرفق دست تا سرِ انگشتان است ) [ زیرا ارتفاعی در کار نیست که انسان دچار وَهم و ترس شود و نتواند از آن عبور کند . ]
امّا اگر بر سَرِ یک دیوار بلند که پهنای آن ، دو گز باشد صعود کنی و بخواهی رویِ آن راه بروی تعادلت به هم می خورد . [ چون ترس از ارتفاع موجبِ عدمِ تعادل می شود ]
بلکه از ترس و تپشِ قلب ، دچارِ وَهم می شوی . پس ترسی را که از غلبۀ وَهم زاده می شود موردِ دقت و مطالعه قرار بده تا اهمیّتِ آن را بشناسی . [ در سه بیتِ اخیر ، قدرتِ تصرّف و حاکمیت وَهم بر روح و روان آدمی با مثالی روشن بیان شد . در علم النفسِ قدیم هر چند وَهم یکی از پنج قوۀ باطنی بشمار آمده امّا بر همۀ آن قوا غلبه دارد و اساساََ آدمی ،مغلوبِ وَهمِ خویشتن است . ابن سینا در تعریفِ وَهم گفته است : « دیگر قوۀ وَهمیه است . و آن قوه ای است که در نهایت تجویفِ اوسطِ دماغ می باشد و معانی غیر محسوسه را که در محسوساتِ جزئیه موجود است درک می کند مانندِ قوه ای که در گوسفند موجود است . که حکم می کند باید از گرگ فرار کند و باید به بره خود مهربانی کند » ( علم النفس ابن سینا ، ص 75 تا 89 ) ابن عربی نیز وَهم را بزرگترین سلطان و فرمانروای بیچون در انسان می شمرد ( فصوص الحکم (عفیفی) ، ص 181 ) ]
معلم بر اثرِ غلبۀ وَهم و ترس ، سُست و بی حال شد . برخاست و با حالی زار و نزار راهیِ خانه شد . [ کشانیدن گلیم = غالب شارحان مثنوی معانی لفظی آن را ملحوظ داشته و نوشته اند : یعنی رخت و گلیمِ خود را به خانه کشید . در حالیکه سیاقِ ابیات نشان می دهد منظور این است که : معلّم برخاست و با حالی نامعتدل به طرف خانه حرکت کرد . زیرا وقتی که آدمی بدحال و پریشان باشد ، قدرتِ جمع و جور کردن رخت و لباس خود را ندارد و خواه ناخواه به زمین کشیده می شود . اکبرآبادی نیز بر همین نظر است ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر سوم ، ص 82 ) ]
آن معلّمِ خیال اندیش ، اوقاتش از دستِ زنش تلخ شد و با خود می گفت : این زن نیز نسبت به من کم علاقه شده ، من دچارِ بدحالی شده ام امّا او احوالی از من نمی پرسد و اصلاََ علّتِ بیماری مرا نیز جستجو نمی کند .
حتی این زن به من نمی گوید رنگت پریده است . گویا خیال دارد که از ننگِ همسری من رهایی یابد و خلاصه می خواهد از شرّم خلاص شود .
آن زنِ بی وفا به زیبایی و آب و رنگِ ظاهری خود مغرور شده و خبر ندارد که من مانندِ طشتی هستم که از بام فرو افتاده ام . [ طشت از بام افتادن = کنایه از رسوا شدن و فاش گشتن رازِ درون و آوازه یافتن است . امّا در این بیت ، این معنا وجهی ندارد . اگر طشت را به معنی خورشید بگیریم ( چنانکه در ادبیات فارسی با ترکیب طشت زرین و یا طشتِ آتشین و… استعمال شده ) به منظور بیت نزدیکتر است و در اینصورت ، یعنی همسرم خبر ندارد که خورشیدِ عُمرم در حالِ زوال و افول است . ]
معلم با اوقاتِ تلخ به انه رسید و در را با خشم باز کرد و کودکانِ مکتب خانه نیز به دنبالِ او روان شدند .
همسرش به او گفت : انشاء الله که خیر است ، برای چه اینقدر زود به خانه آمدی ؟ خداوند وجود عزیزت را از هر بلا و گزندی مصون دارد .
معلمِ خیال اندیش به همسرش گفت : مگر کوری ؟ رنگِ رخساره و حالِ مرا ببین که چه به روزم آمده است . حتّی بیگانگان نیز از این حالِ زارم غصه دار و گریان شده اند .
ای زنِ بی وفا تو از کینه و نفاقی که با من داری ، با اینکه با من در یک خانه سر می کنی ، با این وجود ، حالِ زارِ مرا نمی بینی که چگونه در آتشِ تب و بیماری می سوزم [ احتراق = در لغت به معنی سوختن است ولی در اینجا به معنی تب آمده ]
همسرش به وی گفت : ای آقا ، تو اصلاََ هیچ ناراحتی و عیبی نداری و تو در واقع گرفتارِ توهمی بی اساس شده ای . [ لاش = ناچیز ، هیچ ، مخفف لاشی ء ]
معلّم گفت : ای فاحشه ( یا ای غافل بی خبر ) تو هنوز با من در ستیز و عنادی ، مگر این تغییر حال و لرزشِ اندامِ مرا نمی بینی ؟ [ غَر = روسپی ، قحبه / غِر = غافل / ارتجاع = لرزیدن ]
ای زن اگر تو کور و کر شدی ما چه گناهی داریم ؟ ما دچارِ رنج و غم و اندوه سختی شده ایم . داریم می میریم و تو عینِ خیالت نیست . [ گُرم = غم و اندوه سخت ]
همسرش گفت : ای آقا ، آینه بیارم تا رنگ و رویت را ببینی و مطمئن شوی که من گناهی ندارم ؟ [ مولانا با بیانی رسا و کلامی بلیغ ، حالِ پریشانِ آن معلّمِ خیال اندیش را بخوبی توصیف می کند . در واقع آنچه که مولانا در این حکایت آورده نقدِ حالِ بیشتر انسان هاست . الحق که موشکافی های روانشناسانۀ مولانا همچنان در پیشاپیشِ اندیشۀ بشری می رود . ]
معلّم به همسرش گفت : برو که نه تو با من سرِ سازگاری و اطاعت داری و نه آینه ات . و همواره نسبت به من دشمنی و کینه می ورزی و خطا مرتکب می شوی . [ گولپینارلی مصراع اول را اینطور معنی کرده : برو که مرده شوی ، هم تو را ببرد و هم آینه ات را ( نثر و شرح مثنوی شریف ، دفتر سوم ، ص 201 ) / مَه = در هر دو مورد به معنی «نه» است / رَهی = رونده ، روان ، غلام ، در اینجا به معنی مطیع / عَنَت = در کارِ سختی افتادن ، در تنگنا افتادن ، در اینجا به معنی خطا کردن ]
ای زن فوراََ رختخوابِ مرا پهن کن که سَرم سنگین شده و طاقت ندارم .
زنِ بیچاره ، اندکی درنگ کرد و در گستردن رختخواب تعلل نمود تا شاید معلّمِ خیال اندیش دست از توهماتِ خود بردارد ولی معلّم به او تشر زد و گفت : ای دشمنِ جانم ، زود باش که سزاوارِ اینگونه برخوردی .
آن پیرزن رختخواب آورد و روی زمین پهن کرد و با خود گفت : عجب گرفتاری شده ام ، چاره ای ندارم او از آتشِ تب می سوزد . [ ویا او در آتش اوهام بی اساس می سوزد و نیز می تواند وصفِ حالِ درونی آن زن باشد که درونش از اندوه و ناراحتی می سوخت امّا نمی توانست دم برآورد ]
اگر حقیقتِ حال را به او بگویم ، بی درنگ مرا متهم می کند که حتماََ خیالِ بدی نسبت به او دارم و اگر نگویم ، این مسئله صورتِ جِدی پیدا می کند .
زیرا فالِ بد ، شخصِ سالم و عاری از اندوه را رنجور و اندوهناک می کند .
این فرمایش پیامبر (ص) را باید به جان پذیرفت که اگر تظاهر به بیماری کنید ، بیمار خواهید شد . [ اشاره است به حدیثی که شرح آن در بیت 1070 دفتر اوّل آمده است ]
زن با خود گفت : اگر به وی بگویم ، شوهرِ عزیزم تو بیمار نیستی . او به این خیال می افتد که نکند این زن خیال فسق و تباهکاری دارد و با خود می گوید :
این زن با این سخنان مکرآمیز می خواهد مرا از خانه بیرون کند تا به کارِ قبیحِ خود بپردازد .
از اینرو آن زنِ بیچاره رختخوابِ مرد را پهن کرد و آقا دراز کشید و شرع کرد به آه و ناله سر دادن . [ با آنکه هیچ کسالتی نداشت ولی مدام آه آه می کرد ]
از آن طرف کودکانِ مکتب خانه نیز در آنجا نشسته بودند و با صد نوع ناراحتی و اندوه درس می خواندند . [ شِگردِ اولیه کودکان استاد را به وَهم افکند ولی مکتب خانه را تعطیل نکرد ]
و پیش خود می گفتند : این همه حیله و تدبیر بکار گرفتیم ولی باز نتوانستیم از مَحبَسِ درس و تکلیف خلاصی یابیم و همچنان در این زندان به سر می بریم . این کار و تدبیری که ساختیم ، تدبیر خوبی نبود . زیرا همچنان گرفتاریم . [ پس باید تدبیر دیگری اندیشه کنیم و خود را از بارِ تکلیف و درس خلاص کنیم ]
آن کودکِ زیرک به کودکانِ دیگر گفت : ای یارانِ عزیز ، با صدای بلند درس بخوانید و جیغ و داد راه بیندازید .
وقتی که کودکان بلند بلند شروع به درس خواندن کردند . آن کودکِ زیرک به ظاهر از سرِ دلسوزی به آنها گفت : بچه ها مواظب باشید که سر و صدای ما برای استاد ضرر دارد . [ اتاقِ مکتب مجاورِ خانۀ استاد بود و سر و صدا طبعاََ او را می آزرد .
از جیغ و دادِ شما ، سر دردِ استاد شدّت پیدا می کند . آیا می ارزد که استاد عزیز ما به خاطرِ پولِ ناچیزی که می گیرد بیمار و رنجور شود ؟ [ این حرف را آن بچۀ زیرک عمداََ بلند گفت تا استاد بشنود . / دانگ = مقیاسی است در مساحت و وزن ، در اینجا به معنی پولِ ناچیز ، پشیز ]
استاد گفت : این بچه راست می گوید : بلند شوید و بیرون بروید که سردردم شدّت پیدا کرده است .
کودکان هر یکی به معلّمِ خود تعظیم کردند و گفتند : ای بزرگوار ، بیماری و رنجوری از تو دور باشد .
کودکان از خانۀ معلّم خود بیرون آمدند و مانند پرندگانی که به دنبالِ دانه می گردند ، به طرفِ خانه های خود دویدند .
مادرانِ آن کودکان از دیدن این وضع ، خشمگین و ناراحت شدند و گفتند : امروز که روزِ رفتن به مکتب خانه است ، شما سرگرمِ بازیگوشی شده اید . [ کُتّاب = مکتب خانه ]
هر یک از بچه ها عذر آوردند که : ای مادر ، صبر کن ، اینکه داریم بازی می کنیم تقصیر ما نیست . [ بیست = مخفف بایست ، درنگ کن ]
بلکه طبقِ قضا و قدر ، معلّمِ ما بیمار و رنجور شده و مکتب خانه و درس و مشق نیز تعطیل .
مادران به بچه ها گفتند : این حرف ها همه حیله و دروغ است . شما برای بازیگوشی خود صد تا دروغ می سازید . [ دروغ = بازی و لهو ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، خواهش های بیهوده ( فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی ، ج 4 ، ص 587 ) ]
مادران به بچه ها گفتند : ما فردا صبحِ زود نزدِ استاد می رویم . تا با ماجرای اصلی مکر و فریب شما آشنا شویم .
بچه ها گفتند : بسم الله ، بفرمایید بروید تا از صدق و کذبِ حرفِ ما آگاه شوید .
صبح مادران به منزلِ استاد آمدند و استاد مانندِ یک بیمارِ وخیم الحال خوابیده بود .
از بس لحاف روی او انداخته بودند ، عرق کرده بود و سرش را نیز بسته بود و صورتش را زیرِ لحاف پنهان کرده بود . مبادا بیماریش شدّت پیدا کند .
استاد آهسته آهسته زیرِ لحاف آه آهی می کرد و همۀ حضّار نیز از تعجب و همدردی لا حَولَ وَلا قُوَةَ اِلّا بِاللّه می گفتند .
مادران به استاد گفتند : انشاء الله که خیر است . قسم به جانِ عزیزت که ما از این موضوع بی خبر بودیم .
استاد گفت : البته من هم از این مسئله خبر نداشتم . بلکه آن بچه های مادر فلان کرا آگاه کردند ( غَران = جمع غَر به معنی روسپی ، فاحشه ، قحبه ) . [ این طرز بیان که مادران اطفال را در پیشِ روی خودشان ، غَر و قحبه می خواند . هم با طرز بیان معلّمِ مکتب که به سادگی و کودک زبانی معروف است مناسبت دارد و هم ساده خیالی هنرمندانۀ گویندۀ مثنوی را رنگِ بلاغت عام پسند منبری می دهد ( سرِ نی ، ج 1 ، ص 142 ]
من مشغولِ قیل و قال و بحث و درس بودم و در نتیجه از این رنجوری و بیماری غافل بودم و نمی دانستم که باطناََ دچارِ این بیماری سخت شده ام . [ در اینجا «معلّم» کنایه از عالمانِ علومِ رسمی است که چنان در قیل و قال و بحث و جدال فرومی روند که از نقایص روحی و اخلاقی خود غافل می شوند . ]
این یک اصلِ کُلّی است که هر گاه انسان بطور جِدی به کاری مشغول شود . نمی تواند رنج و کسالت خود را احساس کند . [ تمرکز ذهنی موجبِ تعطیلی حواس می شود ]
برای مثال ، در داستان ها نقل شده است که زنان مصری ، وقتی جمالِ حضرت یوسف (ع) را مشاهده کردند از حالِ خود غافل و بی خبر شدند .
آن زنان از شدّتِ حیرت ، دست های خود را قطعه قطعه کردند . اصولا روحی که از مشاهدۀ محبوب ، حیران و بیخویش شده باشد . نه پیشِ خود را می بیند و نه پسِ خود را . [ دو بیت اخیر اشاره دارد به ماجرایی که در آیه 31 سورۀ یوسف آمده است « هنگامی که (زلیخا) از سَگالشِ مکرآمیزِ آن زنان آگه شد . در پی ایشان فرستاد و مجلسی آراست و پشتی های فاخر فراهم آورد و به دستِ هر یک از زنان کاردی داد و در این هنگام به یوسف گفت : به مجلسِ آنان اندر شو . هنگامی که زنان او را دیدند در شگفت شدند و بی اختیار ، دستان خود سخت بریدند و گفتند : منزه است خدا ، این نه آدمی است که فرشته ای بزرگوار است » ]
چه بسا مردی دلاور که در کشاکشِ نبرد ، دست و یا پایش را ضربۀ شمشیر قطع کند . [ حِراب = پیکار کردن / ضِراب = زد و خورد با شمشیر ]
امّا آن مردِ دلاور ، در گیر و دارِ نبرد از بریده شدن دست و پای خود بی خبر است . از اینرو به گمانِ اینکه دستش سالم است . همان دست را بلند می کند و در نبرد بکار می گیرد .
بعد از خاتمۀ نبرد ، تازه متوجه می شود که دستش در گرماگرمِ پیکار ، قطع شده و خونِ فراوانی نیز از آن رفته است . و او در آن حال ، چیزی حس نمی کرده است . [ در پنج بیتِ اخیر یکی از اصولِ کلی و مهمِ مربوط به روح و روان آدمی مطرح شده است و آن اینکه هر گاه روحِ آدمی در امری متمرکز شود از کمندِ حواس می رهد و در این موقع ممکن است که شخص صداهایی را نشنود ، چیزی را نبیند ، طعمی را احساس نکند و … همه انسان ها کم و بیش ، این مسئله را در زندگی خود احساس کرده اند و چون تمرکز به صورتِ کامل صورت بندد حتی تیغ و سنان و دشنۀ آبدار نیز نمی تواند او را متألّم و دردمند سازد . ]
برای اینکه بدانی جسم برای روحِ آدمی ، به منزلۀ لباس است . پس باید در جستجوی پوشندۀ لباس باشی نه آنکه شیفتۀ لباس شوی . [ منظور از لابس ، روح است و منظور از لباس ، جسم است / لابس = پوشندۀ لباس / مَلیس = بوسیدن و شیفته شدن ]
برای روح ، یکتاپرستی حق تعالی از هر چیز دیگر محبوب تر است . یعنی مطلوبِ نهایی روح ، لقای حق است . زیرا روح ، به جز این دست و پای ظاهری ، دست و پای دیگری نیز دارد .
به عنوان نمونه و شاهد هرگاه در خواب ، دست و پایی را می بینی که به صورت سازوار ، ترکیب یافته اند . تو این رویا را حقیقی تلقّی کن و مبادا آن را بی پایه و اساس بدانی . [ ائتلاف = به هم پیوستن ، پیوستگی ]
تو آن نَفسِ ناطقه ای هستی که بدونِ این بدنِ مادّی ، بدنِ دیگری نیز داری . بنابراین نباید از اینکه روح از جسم خارج شود بترسی . [ در چهار بیت اخیر ، مولانا به موضوعِ بدن مثالی پرداخته است . این موضوع از مواریث حکمای اشراقی و صوفیان است و حکمای فهلویِ ایرانی بدان جَسَدِ هَوَر قلیایی گفته اند . اینان بدنِ مثالی و یا جسدِ هَوَر قلیایی را جوهر و ملکوتِ بدنِ مادّی و جسدِ عنصری دانسته اند . به این معنی که این بدن ، مادۀ عنصری ندارد امّا شکل و مقدار و طول و عرض دارد . مانند صورت های خیالی و صوری که در رویا دیده می شود . از اینرو بدان عالَم ، خیالِ منفصل و عالَمِ برزخ نیز می گویند . این بدن همچون هاله ای نورانی ، جسمِ مادی را احاطه کرده است . ابن عربی در فصِ یونسی می گوید : « پس آنگاه که خداوند ، بخواهد آدمی را به سویِ خود بَرَد . مرکوبی برای او فراهم آرَد که از جنسِ سرای دنیا نباشد بل از جنسِ سرای جاودان باشد . تا اعتدال آن برقرار مانَد . بدینسان هرگز او را مرگی نباشد یعنی اجزاء جسدِ ( مثالی ) او پراکنده نشود » ( فصوص الحکم ( با تعلیق عفیفی ) ، ص 169 ) ]
مولانا در چهار بیت اخیر ضمن تمثیلی نشان داد که جسم برای روح به منزلۀ لباس است و آنچه در این میان اهمیت دارد لابس (روح) است نه لباس .
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
1) ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما / افتاده در غرقابه ای ، تا خود که داند آشنا…
1) هر آن ناظر که منظوری ندارد / چراغ دولتش نوری ندارد 2) چه کار اندر بهشت آن مدّعی را…
1) ای بادِ بی آرامِ ما ، با گُل بگو پیغام ما / که : ای گُل ، گُریز اندر…
1) مگر نسیم سَحر بوی یار من دارد / که راحت دل امّیدوار من دارد 2) به پای سرو درافتاده…
1) ای نوبهارِ عاشقان ، داری خبر از یارِ ما ؟ / ای از تو آبستن چمن ، و ای…
1) غلام آن سبک روحم که با ما سر گران دارد / جوابش تلخ و ، پنداری شِکر زیر زبان…
View Comments
سلام دوست عزیز واستاد گرامی سپاسگزارم ازسایت خوب بهشتی ومعنویتان موفق باشید از تمام عوامل ان سپاسگزارم