مثال رنجور شدن آدمی به وهم تعظیم خلق | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان

مثال رنجور شدن آدمی به وهم تعظیم خلق | شرح و تفسیر

شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی

کتاب : مثنوی معنوی

قالب شعر : مثنوی

آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر سوم ابیات 1522 تا 1613

نام حکایت : حکایت آن شخص که در عهد داود نبی شب و روز دعا می کرد

بخش : 4 از 11 ( مثال رنجور شدن آدمی به وهم تعظیم خلق )

خلاصه حکایت آن شخص که در عهد داود نبی شب و روز دعا می کرد

مردی در زمان حضرت داود (ع) ، پیوسته اینگونه دعا می کرد : « خداوندا رزق و روزیِ بی زحمت و مشقّتی به من عطا فرما » مردم وقتی که دعاهای به ظاهر یاوه و بی اساسِ او را می شنیدند مسخره اش می کردند . ولی او به تَسخُرها وقعی نمی نهاد و همچنان به کارِ دعا و نیایش و درخواستِ روزیِ بی زحمت مشغول بود . تا اینکه روزی غرقِ در دعا بود که گاوی یله ، دوان دوان به درِ خانۀ او آمد و با ضرباتِ شاخِ ستبر و تیزش قفل و بندِ در را شکست و درونِ خانه شد و آن مرد ، بیدرنگ دست و

متن کامل « حکایت آن شخص که در عهد داود نبی شب و روز دعا می کرد » را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید .

متن کامل اشعار مثال رنجور شدن آدمی به وهم تعظیم خلق

ابیات 1522 الی 1613

1522) کودکانِ مکتبی از اوستاد / رنج دیدند از ملال و اجتهاد

1523) مشورت کردند در تعویقِ کار / تا معلّم در فتد در اضطرار

1524) چون نمی آید وَرا رنجوریی ؟ / که بگیرد چند روزی او دوریی

1525) تا رهیم از حبس و تنگیّ و ، ز کار / هست او چون سنگِ خارا برقرار

1526) آن یکی زیرک تر این تدبیر کرد / که بگوید : اوستا چونی تو زرد ؟

1527) خیر باشد رنگِ تو بر جای نیست / این اثر یا از هوا یا از تبی ست

1528) اندکی اندر خیال افتد از این / تو برادر هم مدد کن این چنین

1529) چون درآیی از درِ مکتب ، بگو : / خیر باشد ، اوستاد احوالِ تو ؟

1530) آن خیالش اندکی افزون کند / کز خیالی عاقلی مجنون شود

1531) آن سوم و آن چارم و پنجم چنین / در پیِ ما ، غم نمایند و حَنین

1532) تا چو سی کودک تَواتُر این خبر / مُتّفق گویند ، یابد مُستَقَر

1533) هر یکی گفتش که شاباش ای ذکی / باد بَختت بر عنایت مُتّکی

1534) مُتّفِق گشتند در عهدِ وَثیق / که نگرداند سخن را یک رفیق

1535) بعد از آن سوگند داد او جمله را / تا که غَمّازی نگوید ماجَرا

1536) رایِ آن کودک بچربید از همه / عقلِ او در پیش می رفت از رمه

1537) آن تفاوت هست در عقلِ بشر / که میانِ شاهدان اندر صُوَر

1538) زین قِبَل فرمود احمد در مَقال / در زبان پنهان بُوَد حُسنِ رجال

1539) اختلافِ عقل ها در اصل بود / بر وفاقِ سُنیّان باید شنود

1540) بر خلافِ قولِ اهلِ اعتزال / که عقول از اصل دارند اعتدال

1541) تجربه و تعلیم بیش و کم کند / تا یکی را از یکی اَعلَم کند

1542) باطل است این ، زانکه رایِ کودکی / که ندارد تجربه در مَسلکی

1543) بردمید اندیشه ای آن طفلِ خُرد / پیر با صد تجربه بویی نبُرد

1544) خود فزون ، آن بِه که آن از فِطرت است / تا ز افزونی که جهد و فکرت

1545) تو بگو ، دادۀ خدا بهتر بُوَد ؟ / یا که لنگی راهوارانه رَوَد ؟

1546) روز گشت و آمدند آن کودکان / بر همین فکرت ، ز خانه تا دکان

1547) جمله اِستادند بیرون منتظر / تا درآید اول آن یارِ مُصِر

1548) ز آنکه منبع او بُدست این رأی را / سَر امام آید همیشه پای را

1549) ای مُقَلّد تو مجو پیشی بر آن / کو بود منبع ز نورِ آسمان

1550) او درآمد ، گفت اُستا را سلام / خیر باشد ، رنگِ رویت زرد فام

1551) گفت اُستا : نیست رنجی مر مرا / تو برو بنشین ، مگو یاوه هَلا

1552) نفی کرد ، امّا غُبارِ وَهمِ بَد / اندکی اندر دلش ناگاه زد

1553) اندر آمد دیگری گفت این چنین / اندکی آن وهم افزون شد بدین

1554) همچنین تا وَهمِ او قُوّت گرفت / ماند اندر حالِ خود بس در شگفت

1555) سجدۀ خلق از زن و از طفل و مَرد / زَد دلِ فرعون را رنجور کرد

1556) گفتن هر یک خداوند و مَلَک / آن چنان کردش به وَهمی مُنهتک

1557) که به دعوی الهی شد دلیر / اژدها گشت و نمی شد هیچ سیر

1558) عقلِ جزوی ، آفتش وَهم است و ظن / ز آنکه در ظلمات شد او را وطن

1559) بر زمین گر نیم گز راهی بُوَد / آدمی بی وهم ایمن می رود

1560) بر سَرِ دیوار عالی گر روی / گر دو گز عرضش بُوَد ، کژ می شوی

1561) بلکه می افتی به لرزۀ دل به وهم / ترسِ وهمی را نکو بنگر ، بفهم

1562) گشت اوستا سُست از وهم و ز بیم / بر جَهید و می کشانید او گلیم

1563) خشمگین با زن که مِهرِ اوست سُست / من بدین حالم ، نپرسید و نجُست

1564) خود مرا آگه نکرد از رنگِ من / قصد دارد تا رَهَد از ننگِ من

1565) او به حُسن و جلوۀ خود مست گشت / بی خبر کز بام افتادم چو طشت

1566) آمد و در را به تندی واگشاد / کودکان اندر پیِ آن اوستاد

1567) گفت زن : خیرست ، چون زود آمدی ؟ / که مبادا ذاتِ نیکت را بدی

1568) گفت : کوری ؟ رنگ و حالِ من ببین / از غمم بیگانگان اندر حَنین

1569) تو درونِ خانه از بُغض و نفاق / می نبینی حالِ من در اِحتراق ؟

1570) گفت زن : ای خواجه عیبی نیستت / وهم و ظنِ لاشِ بی معنی ستت

1571) گفتش : ای غَر ، تو هنوزی در لجاج / می نبینی این تغیّر و ارتجاج

1572) گر تو کور و کر شدی ما را چه جرم ؟ / ما درین رنجیم و در اندوه و گُرم

1573) گفت : ای خواجه بیارم آینه / تا بدانی که ندارم من گنه ؟

1574) گفت : رَو ، مَه تو رهی مَه آینه ت / دایماََ در بغض و کینیّ و عَنَت

1575) جامۀ خوابِ مرا زُو گستران / تا بخسبم که سرِ من شد گران

1576) زن توقّف کرد ، مردش بانگ زد / کِای عدو زوتر ، تو را این می سزد

1577) جامۀ خواب آورد و ، گسترد آن عَجوز / گفت : امکان نیّ و ، باطن پُر ز سوز

1578) گر بگویم ، متهم دارد مرا / ور نگویم ، جِد شود این ماجَرا

1579) فالِ بد رنجور گرداند همی / آدمی را که نبودستش غَمی

1580) قولِ پیغمبر ، قَبولُه یُقرَضُ / اِن تَمارَضتُم لَدَینا تَمرَضوا

1581) گر بگویم ، او خیالی بَر زند / فعل دارد زن که خلوت می کند

1582) مر مرا از خانه بیرون می کند / بهرِ فِسقی فعل و افسون می کند

1583) جامه خوابش کرد و استاد اوفتاد / آه آه و ناله از وَی می بزاد

1584) کودکان آنجا نشستند و نهان / درس می خواندند با صد اَندُهان

1585) کین همه کردیم و ما زندانییم / بَد بِنایی بود ما بَد بانییم

1586) گفت آن زیرک که ای قومِ پسند / درس خوانید و کنید آوا بلند

1587) چون همی خواندند ، گفت : ای کودکان / بانگِ ما استاد را دارد زیان

1588) دردِ سر افزاید اُستا را ز بانگ / ارزد این کو دَرد یابد بهرِ دانگ ؟

1589) گفت استا : راست می گوید ، روید / دردِ سر افزون شدم ، بیرون شوید

1590) سجده کردند و بگفتند : ای کریم / دُور بادا از تو رنجوریّ و بیم

1591) پس برون جَستند سویِ خانه ها / همچو مرغان در هوایِ دانه ها

1592) مادرنشان ، خشمگین گشتند و گفت : / روزِ کُتّاب و ، شما با لهو جفت ؟

1593) عُذر آوردند کِای مادر تو بیست / این ، گناه از ما و ، از تقصیر نیست

1594) از قضایِ آسمان اُستادِ ما / گشت رنجور و ، سقیم و مبتلا

1595) مادران گفتند : مکرست و دروغ / صد دروغ آرید بهرِ طَمعِ دوغ

1596) ما صباح آییم پیشِ اوستا / تا ببینیم اصلِ این مکرِ شما

1597) کودکان گفتند : بسم الله رَوید / بر دروغ و صدقِ ما واقف شوید

1598) بامدادان آمدند آن مادران / خُفته اُستا همچو بیمارِ گران

1599) هم عرق کرده ز بسیاری لحاف / سر ببسته ، رُو کشیده در سِجاف

1600) آه آهی می کند آهسته او / جملگان گشتند هم لاحَول گو

1601) خیر باشد اُوستاد این دردِ سَر / جانِ تو ، ما را نبودست این خبر

1602) گفت : من هم بی خبر بودم ازین / آگهم مادر غَران کردند ، هین

1603) من بُدم غافل به شغلِ قال و قیل / بود در باطن چنین رنجی ثقیل

1604) چون به جِد مشغول باشد آدمی / او ز دیدِ رنجِ خود باشد عَمی

1605) از زنانِ مصر ، یوسف شد سَمَر / که ز مشغولی بشد زیشان خبر

1606) پاره پاره کرده ساعدهایِ خویش / روحِ واله ، که نه پس بیند ، نه پیش

1607) ای بسا مردِ شجاع اَندر حِراب / که ببرّد دست ، یا پایش ضِراب

1608) او همان دست آورد در گیر و دار / بر گمانِ آنکه هست او برقرار

1609) خود ببیند دست رفته در ضرر / خون ازو بسیار رفته ، بی خبر

1610) تا بدانی که تن آمد چون لباس / رَو بجو لابِس ، لباسی را مَلیس

1611) روح را توحیدِ الله خوشترست / غیرِ ظاهر ، دست و پایی دیگرست

1612) دست و پا در خواب بینی و ائتلاف / آن حقیقت دان ، مدانش از گزاف

1613) آن توی که بی بدن داری بدن / پس مترس از جسم ، جان بیرون شدن

شرح و تفسیر مثال رنجور شدن آدمی به وهم تعظیم خلق

کودکانِ مکتب خانه از سخت گیری های استادِ خود در درس و مشق به ستوه آمده بودند . روزی دورِ هم جمع می شوند تا با مشورت و رای زنی ، تدبیری اندیشند و مدّتی از دستِ استاد آسوده باشند و خلاصه بتوانند نَفسِ راحتی بکشند . در میانِ آنان کودکی زیرک بود . او تدبیری اندیشید و به دوستانش روی کرد و گفت : رفقا ، قرار می گذاریم که هر وقت استاد آمد ، ابتدا من به او بگویم : استادِ عزیز بلا دور است ، مگر کسالتی دارید ؟ چرا رنگِ مبارکتان پریده است ؟ و امثالِ این حرف ها ، و اگر شما نیز همین حرف ها را به او بزنید قطعاََ تحتِ تأثیر قرار می گیرد و دچارِ توهمِ بیماری می شود . و حالش دگرگون می گردد و می توانیم مدّتی از دستِ او خلاص شویم . سرانجام کودکان ، استاد را مغلوبِ سخنان و تلقینات خود می کنند و استاد خیال می کند که براستی دچارِ بیماری شده است . و بدین سان مکتب خانه تعطیل می شود و بچه ها نفسِ راحتی می کشند . استاد به خانه می رود و همسرِ خود را می نکوهد و بستری می شود .

مأخذِ این حکایت : فردوس الحکمة ، صفحۀ 537 است ( مأخذ قصص و تمثیلات مثنوی ، ص 101 . ترجمه آن به فارسی این است : کودکانی از دستِ معلّمِ خود به تنگ آمده بودند و برای پریشان کردن او همواره می گفتند : رنگت دگرگون شده ، نیرویت فرو خفته ، وقتی که معلّم به خانۀ خود رفت ، همسرش را نکوهید و گفت : چرا مرا مانند آن کودکان ، از حال و روزم باخبر نکردی ؟ مولانا درابیات 1516 تا 1521 دفتر سوم در توصیفِ قدرتِ روحی عارفان راستین می گوید : مدح و ذم به هیچ وجه در اینان ، خیال و وهم نمی زاید . این تلقینات فقط در کسی مؤثر است که مانند آن استادِ مکتب خانه ، مظهر حماقت و همانند فرعون ، مظهرِ نخوت باشد . پس یکی را ( مانند آن استاد ) ، ذم و بدگویی از میدان اعتدال به در می برد و دیگری را ( مانند فرعون ) ، مدح و چاپلوسی دچارِ پریشان مغزی می سازد .

مولانا در این بخش از مثنوی شریف ، قدرتِ تصرّفِ وهم را بر روانِ آدمی با تمثیلاتی بیان کرده است که تفصیلِ آن ، ضمنِ شرح ابیات آمده است . از جمله در شرح بیت 1561 همین بخش .

کودکانِ مکتبی از اوستاد / رنج دیدند از ملال و اجتهاد


کودکانِ مکتب خانه به جهتِ کوششِ استاد در تعلیمِ آنان دچار خستگی و دلتنگی شده بودند .

مشورت کردند در تعویقِ کار / تا معلّم در فتد در اضطرار


بنابراین کودکان با یکدیگر مشورت کردند تا کاری کنند که معلّم بیمار شود و به دنبال آن مکتب خانه تعطیل شود . [ تعویقِ کار = بازداشتن و متوقف کردن کار آموزس و تعلیم ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر سوم ، ص 81 ) ]

چون نمی آید وَرا رنجوریی ؟ / که بگیرد چند روزی او دوریی


به یکدیگر می گفتند : پس چرا او بیمار نمی شود که دستِ کم چند روزی از مکتب خانه دور شود ؟

تا رهیم از حبس و تنگیّ و ، ز کار / هست او چون سنگِ خارا برقرار


تا ما نیز از زندان و تنگنای مکتب خانه خلاص شویم و چند روزی نفسِ راحتی بکشیم . ولی افسوس که او مانند سنگِ ستبر از جایش تکان نمی خورد .

آن یکی زیرک تر این تدبیر کرد / که بگوید : اوستا چونی تو زرد ؟


یکی از کودکان که از همه زیرک تر بود تدبیری اندیشید و گفت من به معلّم چنین می گویم : استاد چرا رنگِ رویت زرد شده است ؟

خیر باشد رنگِ تو بر جای نیست / این اثر یا از هوا یا از تبی ست


ان شاء الله که خیر است . امّا رنگِ رخساره ات حالتِ طبیعی ندارد . یا هوای بد شما را به این روز انداخته و یا خدای ناکرده تبی بر شما عارض شده است .

اندکی اندر خیال افتد از این / تو برادر هم مدد کن این چنین


آن کودکِ زیرک به سایر بچه های مکتب خانه گفت : از این حرف های من ، معلم دچارِ اندکی خیال می شود و تو نیز ای برادر و ای همدرس در این باره مرا یاری کن یعنی تو نیز حرفِ مرا تأئید کن و معلّم را بیشتر دچارِ خیال کن .

چون درآیی از درِ مکتب ، بگو : / خیر باشد ، اوستاد احوالِ تو ؟


مثلاََ وقتی که واردِ مکتب خانه شدی بگو : حضرت استاد آیا حالت خوب است ؟ [ یا ، خیر است . انشاء الله که حالت خوب باشد ]

آن خیالش اندکی افزون کند / کز خیالی عاقلی مجنون شود


در اینصورت آن خیالِ پیشین اندکی بیشتر می شود . زیرا بر اثرِ فکر و خیال ، آدمِ خردمند نیز دیوانه می شود .

آن سوم و آن چارم و پنجم چنین / در پیِ ما ، غم نمایند و حَنین


نفر سوم و چهارم و پنچم نیز وارد شود و همان حرفِ ما را بزند و با قیافۀ اندوه زده از بیماری و کسالت معلّم اظهارِ همدردی و غمخواری کند .

تا چو سی کودک تَواتُر این خبر / مُتّفق گویند ، یابد مُستَقَر


وقتی که سی نفر این مسئله را متفق و پی در پی بگویند . خیالِ بیماری در قلبِ او اثر می گذارد و یا بیماری بر او عارض می شود .

هر یکی گفتش که شاباش ای ذکی / باد بَختت بر عنایت مُتّکی


هر یک از همشاگردی ها به آن کودک گفتند : آفرین بر تو ای زیرک و هشیار ، بخت و اقبالت بر عنایت حق استوار و مستدام باد . [ ذکی = زیرک ، هشیار ]

مُتّفِق گشتند در عهدِ وَثیق / که نگرداند سخن را یک رفیق


همۀ آن کودکان ، متفقاََ پیمانِ استواری بستند که هیچیک خلافِ پیمان عمل نکند .

بعد از آن سوگند داد او جمله را / تا که غَمّازی نگوید ماجَرا


سپس آن کودک زیرک همۀ دوستانِ خود را سوگند داد تا مبادا سخن چینی از میانشان ماجرا را به کسی بگوید .

رایِ آن کودک بچربید از همه / عقلِ او در پیش می رفت از رمه


فکر و تدبیر آن کودکِ زیرک بر اندیشه همۀ کودکان غلبه کرد . یعنی همۀ آنان ، رأی او را پذیرفتند زیرا عقلِ او بر عقولِ آنان پیشی و سبقت داشت .

آن تفاوت هست در عقلِ بشر / که میانِ شاهدان اندر صُوَر


همانگونه که زیبارویان با هم تفاوت دارند ، یعنی یکی صورتاََ زیباتر و دلرباتر از دیگری است . عقولِ بشری نیز دارای مراتبی است .

زین قِبَل فرمود احمد در مَقال / در زبان پنهان بُوَد حُسنِ رجال


حضرتِ ختمی مرتبت (ص) برای همین فرمود : زیبایی آدمیان در زبانِ آنان نهفته شده است . [ اشاره به حدیثی که توضیح آن در شرح بیت 1270 دفتر اوّل آمده است ]

عقول خلق متفاوت است در اصلِ فطرت و نزدِ معتزله متساوی است ، تفاوتِ عقول از تحصیلِ علم است


اختلافِ عقل ها در اصل بود / بر وفاقِ سُنیّان باید شنود


عقل های انسانی در اصل ، با هم تفاوت دارد و این مطلب را باید طبقِ رأیِ سنّی ها پذیرفت . [ توضیح معتزله و سنّی در شرح بیت 61 دفتر دوم ]

بر خلافِ قولِ اهلِ اعتزال / که عقول از اصل دارند اعتدال


بر خلافِ رأیِ معتزله که عقولِ بشری را در اصل ، برابر می دانند .

تجربه و تعلیم بیش و کم کند / تا یکی را از یکی اَعلَم کند


به اعتقادِ آنان تجربه و تعلیم ، موجبِ فزونی و کاستی عقول می شود و باعث می گردد و باعث می شود که عقلی از عقلِ دیگر داناتر شود .

باطل است این ، زانکه رایِ کودکی / که ندارد تجربه در مَسلکی


این بیت در ردِ قولِ معتزله است . این سخنِ معتزله باطل است ، زیرا عقلِ کودکی که در هیچ مسلکی تجربه نیندوخته ، با وجودِ این [ ادامه معنا در بیت بعد ]

بردمید اندیشه ای ز آن طفلِ خُرد / پیر با صد تجربه بویی نبُرد


گاه فکری از آن کودکِ خردسال ظاهر می شود که یک معلّمِ پیر با صد نوع تجربه بویی از آن نبرده است .

خود فزون ، آن بِه که آن از فِطرت است / تا ز افزونی که جهد و فکرت


اگر چه آموزش و تجربه ، سبب ازدیاد عقل می شود . امّا آن برتری و زیادتیِ عقلانی که فطری و خدادادی باشد بهتر است از آن عقلی که بر اثرِ کوشش و اکتساب حاصل شده باشد .

تو بگو ، دادۀ خدا بهتر بُوَد ؟ / یا که لنگی راهوارانه رَوَد ؟


حالا ای عاقل ، تو خودت بگو و انصافاََ اقرار کن که آیا پایِ رهوار اندیشه ای که خدادادی است بهتر است و یا پای لنگی که تصنّعی هموار و رهوار در طریقِ تفکر گام برمی دارد ؟ یعنی کسانی که به عقلِ اکتسابی خود تکیه دارند همانند لنگانی هستند که می کوشند هموار و رهوار سلوک کنند امّا قطعاََ نمی توانند زیرا از مایه های الهی برخوردار نیستند . امّا آنها که بر عقلِ فطری و خدادادی تکیه زده اند می توانند در طریق تفکر درست گام بردارند . [ مولانا در هفت بیت اخیر نشان داد که تفاوتِ عقولِ آدمیان از اصلِ فطرت سرچشمه می گیرد نه از تفاوتِ مراتب در سعی و تلاش . « معتزله چون عقل را بر وفقِ تعبیری که به ابوالهُدَیل علّاف منسوب است عبارت از قدرتِ انسان بر اکتسابِ علم می دانند و علم را که مایۀ تمییز معروف و منکر و وعده و وعید است با عقل که حُسن و قُبحِ اشیاء را معلوم می دارد مربوط می شمرند ، ناچار آن را امری می یابند که از اصلِ فطرت در نزدِ همۀ خلق یکسان است ( سرِ نی ، ج 1 ، ص 450 ) » بنابراین معتزله عقیده داشتند که عقل ها همه در آغاز فطرت یکسان بوده است . و بعداََ به سبب تجربه و تحصیلِ کمالات و تعلیم و تربیت اختلاف پیدا کرده است .

مولانا با توجه به ابیات اخیر به اعتباری عقل را دو نوع می داند . یکی عقلِ فطری و دیگری عقلِ اکتسابی . همین مطلب را امام محمد غزالی مورد بحث قرار داده و در اثباتِ مدعای خود به فرمایش منسوب به حضرت امیر مؤمنان علی (ع) استناد جسته است . « عقل را دو نوع دیدم ، عقلِ فطری و عقلِ اکتسابی . عقلِ اکتسابی بدون عقلِ فطری سود ندهد . چنانکه اگر چشم ، بصیر نباشد نورِ آفتاب برای آن سودمند نیفتد » ( احیاء علوم الدین ، ج 1 ، ص 85 ، غزالی این بحث را از صفحۀ 84 تا 88 بسط داده و از اقسام و مراتبِ عقولِ آدمیان سخن گفته است )

همانطور که مردم در مراتبِ عقلِ اکتسابی ، مختلف هستند در عقلِ فطری نیز همینطور . و این امر از مسلّماتی است که موردِ تأییدِ عقل و نقل و تجربه است . و بسطِ این موضوع موجبِ اطالۀ کلام می شود و ما را از مقصود باز می دارد . چه بیان تفصیلی این مطلب ، خود نیازمندِ تألیفی مستقل است . ]

در وهم افگندن کودکان ، استاد را


روز گشت و آمدند آن کودکان / بر همین فکرت ، ز خانه تا دکان


روز شد و آن کودکان با فکر اِغوایِ استاد به مکتب خانه آمدند .

جمله اِستادند بیرون منتظر / تا درآید اول آن یارِ مُصِر


آن کودکان همینکه به مکتب خانه رسیدند . به انتظار ماندند تا ابتدا آن کودکِ زیرک داخلِ مکتب خانه شود .

ز آنکه منبع او بُدست این رأی را / سَر امام آید همیشه پای را


زیرا اصل و منشأ این فکر او بود . چنانکه سَر همیشه پیشوای پاست .

ای مُقَلّد تو مجو پیشی بر آن / کو بود منبع ز نورِ آسمان


در اینجا حضرت مولانا نکته ای را استنتاج کرده و می فرماید : ای انسانِ مُقلِد مبادا بر کسی که از منبع نورِ آسمانی و علم الهی برخوردارست پیشی بجویی . [ یعنی مبادا بر اولیای رحمانی ، غِرّه شوی و علمِ خود را بالاتر از آنان بدانی ]

او درآمد ، گفت اُستا را سلام / خیر باشد ، رنگِ رویت زرد فام


آن کودکِ زیرک وارد مکتب خانه شد و به استاد سلامی کرد و گفت : استاد انشاء الله خیر باشد ، رنگِ رخسارۀ شما زرد شده است .

گفت اُستا : نیست رنجی مر مرا / تو برو بنشین ، مگو یاوه هَلا


استاد جواب داد : هیچ نوع کسالتی ندارم ، برو سرِ جایت بنشین و حرفِ مفت نزن .

نفی کرد ، امّا غُبارِ وَهمِ بَد / اندکی اندر دلش ناگاه زد


اگر چه استاد ، حرفِ آن کودک را نفی کرد ولی ناگهان اندکی از غبارِ خیالاتِ تشویش آور رویِ دلش نشست و باطناََ از حرفِ آن کودک نگران شد .

اندر آمد دیگری گفت این چنین / اندکی آن وهم افزون شد بدین


یکی دیگر از آن بچه ها وارد شد و حرفِ او را عیناََ تکرار کرد و بر اثرِ این حرف ، خیالاتِ استاد بیشتر شد .

همچنین تا وَهمِ او قُوّت گرفت / ماند اندر حالِ خود بس در شگفت


همینطور هر بچه ای که واردِ مکتب خانه می شد عینِ آن حرف را به استاد می زد تا اینکه خیالاتِ استاد بسیار نیرومند شد و از حالِ خود دچارِ تعجب گردید .

بیمار شدن فرعون هم به وهم از تعظیم خلقان


سجدۀ خلق از زن و از طفل و مَرد / زَد دلِ فرعون را رنجور کرد


فرعون بیدادگر نیز قربانی خیالاتِ بدِ خویش شد . زیرا وقتی که دید زن و مرد و کودکِ خردسال در برابرش به سجده می روند دچار بیماری شخصیتی شد .

گفتن هر یک خداوند و مَلَک / آن چنان کردش به وَهمی مُنهتک


اینکه مردم به فرعون خطاب می کردند : « تویی خدا ، تویی پادشاه » چنان بر اثرِ تلقین این وَهم ، گستاخ و بی پروا شد . [ ادامه معنا در بیت بعد / مُنهتک = بی پروا ، شخصی که از بی پردگی و رسوایی باک نداشته باشد ( انندراج ، ج 6 ، ص 4172 ) ]

که به دعویِ الهی شد دلیر / اژدها گشت و نمی شد هیچ سیر


که کارش به دعوی الوهیت رسید یعنی گستاخانه ادعای خدایی کرد و همچون اژدهایی سیری ناپذیر شد . [ در آیه 24 سورۀ نازعات دعویی خدایی فرعون چنین آمده « منم برترین پروردگار شما » روح دوزخی فرعون دائماََ خواهان شنیدن مدح و چاپلوسی بود . ]

عقلِ جزوی ، آفتش وَهم است و ظن / ز آنکه در ظلمات شد او را وط


آفت و بیماری عقلِ جزوی ، وَهم و گمان است زیرا عقلِ جزوی ، درونِ تاریکی های وَهم و گمان نشیمن می گزیند . [ عقل جزوی از دامِ وَهم و گمان نرهیده است / توضیح عقلِ در شرح بیت 1109 دفتر اوّل ]

بر زمین گر نیم گز راهی بُوَد / آدمی بی وهم ایمن می رود


برای مثال ، هر گاه آدمی بر روی زمین باشد و از راهی به پهنای نیم گز قدم نهد . بی هیچ خیال و وَهمی آسوده از آن عبور می کند . ( گز = ذِراع ، واحد طول که مقدار آن از مرفق دست تا سرِ انگشتان است ) [ زیرا ارتفاعی در کار نیست که انسان دچار وَهم و ترس شود و نتواند از آن عبور کند . ]

بر سَرِ دیوار عالی گر روی / گر دو گز عرضش بُوَد ، کژ می شوی


امّا اگر بر سَرِ یک دیوار بلند که پهنای آن ، دو گز باشد صعود کنی و بخواهی رویِ آن راه بروی تعادلت به هم می خورد . [ چون ترس از ارتفاع موجبِ عدمِ تعادل می شود ]

بلکه می افتی به لرزۀ دل به وهم / ترسِ وهمی را نکو بنگر ، بفهم


بلکه از ترس و تپشِ قلب ، دچارِ وَهم می شوی . پس ترسی را که از غلبۀ وَهم زاده می شود موردِ دقت و مطالعه قرار بده تا اهمیّتِ آن را بشناسی . [ در سه بیتِ اخیر ، قدرتِ تصرّف و حاکمیت وَهم بر روح و روان آدمی با مثالی روشن بیان شد . در علم النفسِ قدیم هر چند وَهم یکی از پنج قوۀ باطنی بشمار آمده امّا بر همۀ آن قوا غلبه دارد و اساساََ آدمی ،مغلوبِ وَهمِ خویشتن است . ابن سینا در تعریفِ وَهم گفته است : « دیگر قوۀ وَهمیه است . و آن قوه ای است که در نهایت تجویفِ اوسطِ دماغ می باشد و معانی غیر محسوسه را که در محسوساتِ جزئیه موجود است درک می کند مانندِ قوه ای که در گوسفند موجود است . که حکم می کند باید از گرگ فرار کند و باید به بره خود مهربانی کند » ( علم النفس ابن سینا ، ص 75 تا 89 ) ابن عربی نیز وَهم را بزرگترین سلطان و فرمانروای بیچون در انسان می شمرد ( فصوص الحکم (عفیفی) ، ص 181 ) ]

رنجور شدن استاد به وَهم


گشت اوستا سُست از وهم و ز بیم / بر جَهید و می کشانید او گلیم


معلم بر اثرِ غلبۀ وَهم و ترس ، سُست و بی حال شد . برخاست و با حالی زار و نزار راهیِ خانه شد . [ کشانیدن گلیم = غالب شارحان مثنوی معانی لفظی آن را ملحوظ داشته و نوشته اند : یعنی رخت و گلیمِ خود را به خانه کشید . در حالیکه سیاقِ ابیات نشان می دهد منظور این است که : معلّم برخاست و با حالی نامعتدل به طرف خانه حرکت کرد . زیرا وقتی که آدمی بدحال و پریشان باشد ، قدرتِ جمع و جور کردن رخت و لباس خود را ندارد و خواه ناخواه به زمین کشیده می شود . اکبرآبادی نیز بر همین نظر است ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر سوم ، ص 82 ) ]

خشمگین با زن که مِهرِ اوست سُست / من بدین حالم ، نپرسید و نجُست


آن معلّمِ خیال اندیش ، اوقاتش از دستِ زنش تلخ شد و با خود می گفت : این زن نیز نسبت به من کم علاقه شده ، من دچارِ بدحالی شده ام امّا او احوالی از من نمی پرسد و اصلاََ علّتِ بیماری مرا نیز جستجو نمی کند .

خود مرا آگه نکرد از رنگِ من / قصد دارد تا رَهَد از ننگِ من


حتی این زن به من نمی گوید رنگت پریده است . گویا خیال دارد که از ننگِ همسری من رهایی یابد و خلاصه می خواهد از شرّم خلاص شود .

او به حُسن و جلوۀ خود مست گشت / بی خبر کز بام افتادم چو طشت


آن زنِ بی وفا به زیبایی و آب و رنگِ ظاهری خود مغرور شده و خبر ندارد که من مانندِ طشتی هستم که از بام فرو افتاده ام . [ طشت از بام افتادن = کنایه از رسوا شدن و فاش گشتن رازِ درون و آوازه یافتن است . امّا در این بیت ، این معنا وجهی ندارد . اگر طشت را به معنی خورشید بگیریم ( چنانکه در ادبیات فارسی با ترکیب طشت زرین و یا طشتِ آتشین و… استعمال شده ) به منظور بیت نزدیکتر است و در اینصورت ، یعنی همسرم خبر ندارد که خورشیدِ عُمرم در حالِ زوال و افول است . ]

آمد و در را به تندی واگشاد / کودکان اندر پیِ آن اوستاد


معلم با اوقاتِ تلخ به انه رسید و در را با خشم باز کرد و کودکانِ مکتب خانه نیز به دنبالِ او روان شدند .

گفت زن : خیرست ، چون زود آمدی ؟ / که مبادا ذاتِ نیکت را بدی


همسرش به او گفت : انشاء الله که خیر است ، برای چه اینقدر زود به خانه آمدی ؟ خداوند وجود عزیزت را از هر بلا و گزندی مصون دارد .

گفت : کوری ؟ رنگ و حالِ من ببین / از غمم بیگانگان اندر حَنین


معلمِ خیال اندیش به همسرش گفت : مگر کوری ؟ رنگِ رخساره و حالِ مرا ببین که چه به روزم آمده است . حتّی بیگانگان نیز از این حالِ زارم غصه دار و گریان شده اند .

تو درونِ خانه از بُغض و نفاق / می نبینی حالِ من در اِحتراق ؟


ای زنِ بی وفا تو از کینه و نفاقی که با من داری ، با اینکه با من در یک خانه سر می کنی ، با این وجود ، حالِ زارِ مرا نمی بینی که چگونه در آتشِ تب و بیماری می سوزم  [ احتراق = در لغت به معنی سوختن است ولی در اینجا به معنی تب آمده ]

گفت زن : ای خواجه عیبی نیستت / وهم و ظنِ لاشِ بی معنی ستت


همسرش به وی گفت : ای آقا ، تو اصلاََ هیچ ناراحتی و عیبی نداری و تو در واقع گرفتارِ توهمی بی اساس شده ای . [ لاش = ناچیز ، هیچ ، مخفف لاشی ء ]

گفتش : ای غَر ، تو هنوزی در لجاج / می نبینی این تغیّر و ارتجاج


معلّم گفت : ای فاحشه ( یا ای غافل بی خبر ) تو هنوز با من در ستیز و عنادی ، مگر این تغییر حال و لرزشِ اندامِ مرا نمی بینی ؟ [ غَر = روسپی ، قحبه / غِر = غافل / ارتجاع = لرزیدن ]

گر تو کور و کر شدی ما را چه جرم ؟ / ما درین رنجیم و در اندوه و گُرم


ای زن اگر تو کور و کر شدی ما چه گناهی داریم ؟ ما دچارِ رنج و غم و اندوه سختی شده ایم . داریم می میریم و تو عینِ خیالت نیست . [ گُرم = غم و اندوه سخت ]

گفت : ای خواجه بیارم آینه / تا بدانی که ندارم من گنه ؟


همسرش گفت : ای آقا ، آینه بیارم تا رنگ و رویت را ببینی و مطمئن شوی که من گناهی ندارم ؟ [ مولانا با بیانی رسا و کلامی بلیغ ، حالِ پریشانِ آن معلّمِ خیال اندیش را بخوبی توصیف می کند . در واقع آنچه که مولانا در این حکایت آورده نقدِ حالِ بیشتر انسان هاست . الحق که موشکافی های روانشناسانۀ مولانا همچنان در پیشاپیشِ اندیشۀ بشری می رود . ]

گفت : رَو ، مَه تو رهی مَه آینه ت / دایماََ در بغض و کینیّ و عَنَت


معلّم به همسرش گفت : برو که نه تو با من سرِ سازگاری و اطاعت داری و نه آینه ات . و همواره نسبت به من دشمنی و کینه می ورزی و خطا مرتکب می شوی . [ گولپینارلی مصراع اول را اینطور معنی کرده : برو که مرده شوی ، هم تو را ببرد و هم آینه ات را ( نثر و شرح مثنوی شریف ، دفتر سوم ، ص 201 ) / مَه = در هر دو مورد به معنی «نه» است / رَهی = رونده ، روان ، غلام ، در اینجا به معنی مطیع / عَنَت = در کارِ سختی افتادن ، در تنگنا افتادن ، در اینجا به معنی خطا کردن ]

جامۀ خوابِ مرا زُو گستران / تا بخسبم که سرِ من شد گران


ای زن فوراََ رختخوابِ مرا پهن کن که سَرم سنگین شده و طاقت ندارم .

زن توقّف کرد ، مردش بانگ زد / کِای عدو زوتر ، تو را این می سزد


زنِ بیچاره ، اندکی درنگ کرد و در گستردن رختخواب تعلل نمود تا شاید معلّمِ خیال اندیش دست از توهماتِ خود بردارد ولی معلّم به او تشر زد و گفت : ای دشمنِ جانم ، زود باش که سزاوارِ اینگونه برخوردی .

در جامۀ خواب افتادنِ استاد از وهم و نالیدن او از وهمِ رنجوری


جامۀ خواب آورد و ، گسترد آن عَجوز / گفت : امکان نیّ و ، باطن پُر ز سوز


آن پیرزن رختخواب آورد و روی زمین پهن کرد و با خود گفت : عجب گرفتاری شده ام ، چاره ای ندارم او از آتشِ تب می سوزد . [ ویا او در آتش اوهام بی اساس می سوزد و نیز می تواند وصفِ حالِ درونی آن زن باشد که درونش از اندوه و ناراحتی می سوخت امّا نمی توانست دم برآورد ]

گر بگویم ، متهم دارد مرا / ور نگویم ، جِد شود این ماجَرا


اگر حقیقتِ حال را به او بگویم ، بی درنگ مرا متهم می کند که حتماََ خیالِ بدی نسبت به او دارم و اگر نگویم ، این مسئله صورتِ جِدی پیدا می کند .

فالِ بد رنجور گرداند همی / آدمی را که نبودستش غَمی


زیرا فالِ بد ، شخصِ سالم و عاری از اندوه را رنجور و اندوهناک می کند .

قولِ پیغمبر ، قَبولُه یُقرَضُ / اِن تَمارَضتُم لَدَینا تَمرَضوا


این فرمایش پیامبر (ص) را باید به جان پذیرفت که اگر تظاهر به بیماری کنید ، بیمار خواهید شد . [ اشاره است به حدیثی که شرح آن در بیت 1070 دفتر اوّل آمده است ]

گر بگویم ، او خیالی بَر زند / فعل دارد زن که خلوت می کند


زن با خود گفت : اگر به وی بگویم ، شوهرِ عزیزم تو بیمار نیستی . او به این خیال می افتد که نکند این زن خیال فسق و تباهکاری دارد و با خود می گوید :

مر مرا از خانه بیرون می کند / بهرِ فِسقی فعل و افسون می کند


این زن با این سخنان مکرآمیز می خواهد مرا از خانه بیرون کند تا به کارِ قبیحِ خود بپردازد .

جامه خوابش کرد و استاد اوفتاد / آه آه و ناله از وَی می بزاد


از اینرو آن زنِ بیچاره رختخوابِ مرد را پهن کرد و آقا دراز کشید و شرع کرد به آه و ناله سر دادن . [ با آنکه هیچ کسالتی نداشت ولی مدام آه آه می کرد ]

کودکان آنجا نشستند و نهان / درس می خواندند با صد اَندُهان


از آن طرف کودکانِ مکتب خانه نیز در آنجا نشسته بودند و با صد نوع ناراحتی و اندوه درس می خواندند . [ شِگردِ اولیه کودکان استاد را به وَهم افکند ولی مکتب خانه را تعطیل نکرد ]

کین همه کردیم و ما زندانییم / بَد بِنایی بود ما بَد بانییم


و پیش خود می گفتند : این همه حیله و تدبیر بکار گرفتیم ولی باز نتوانستیم از مَحبَسِ درس و تکلیف خلاصی یابیم و همچنان در این زندان به سر می بریم . این کار و تدبیری که ساختیم ، تدبیر خوبی نبود . زیرا همچنان گرفتاریم . [ پس باید تدبیر دیگری اندیشه کنیم و خود را از بارِ تکلیف و درس خلاص کنیم ]

دوم بار در وَهم افگندن کودکان استاد را که او را از قرآن خواندنِ ما ، دردِ سَر افزاید


گفت آن زیرک که ای قومِ پسند / درس خوانید و کنید آوا بلند


آن کودکِ زیرک به کودکانِ دیگر گفت : ای یارانِ عزیز ، با صدای بلند درس بخوانید و جیغ و داد راه بیندازید .

چون همی خواندند ، گفت : ای کودکان / بانگِ ما استاد را دارد زیان


وقتی که کودکان بلند بلند شروع به درس خواندن کردند . آن کودکِ زیرک به ظاهر از سرِ دلسوزی به آنها گفت : بچه ها مواظب باشید که سر و صدای ما برای استاد ضرر دارد . [ اتاقِ مکتب مجاورِ خانۀ استاد بود و سر و صدا طبعاََ او را می آزرد .

دردِ سر افزاید اُستا را ز بانگ / ارزد این کو دَرد یابد بهرِ دانگ ؟


از جیغ و دادِ شما ، سر دردِ استاد شدّت پیدا می کند . آیا می ارزد که استاد عزیز ما به خاطرِ پولِ ناچیزی که می گیرد بیمار و رنجور شود ؟ [ این حرف را آن بچۀ زیرک عمداََ بلند گفت تا استاد بشنود . / دانگ = مقیاسی است در مساحت و وزن ، در اینجا به معنی پولِ ناچیز ، پشیز ]

گفت استا : راست می گوید ، روید / دردِ سر افزون شدم ، بیرون شوید


استاد گفت : این بچه راست می گوید : بلند شوید و بیرون بروید که سردردم شدّت پیدا کرده است .

خلاص یافتن کودکان از مکتب ، بدین مکر


سجده کردند و بگفتند : ای کریم / دُور بادا از تو رنجوریّ و بیم


کودکان هر یکی به معلّمِ خود تعظیم کردند و گفتند : ای بزرگوار ، بیماری و رنجوری از تو دور باشد .

پس برون جَستند سویِ خانه ها / همچو مرغان در هوایِ دانه ها


کودکان از خانۀ معلّم خود بیرون آمدند و مانند پرندگانی که به دنبالِ دانه می گردند ، به طرفِ خانه های خود دویدند .

مادرنشان ، خشمگین گشتند و گفت : / روزِ کُتّاب و ، شما با لهو جفت ؟


مادرانِ آن کودکان از دیدن این وضع ، خشمگین و ناراحت شدند و گفتند : امروز که روزِ رفتن به مکتب خانه است ، شما سرگرمِ بازیگوشی شده اید . [ کُتّاب = مکتب خانه ]

عُذر آوردند کِای مادر تو بیست / این ، گناه از ما و ، از تقصیر نیست


هر یک از بچه ها عذر آوردند که : ای مادر ، صبر کن ، اینکه داریم بازی می کنیم تقصیر ما نیست . [ بیست = مخفف بایست ، درنگ کن ]

از قضایِ آسمان اُستادِ ما / گشت رنجور و ، سقیم و مبتلا


بلکه طبقِ قضا و قدر ، معلّمِ ما بیمار و رنجور شده و مکتب خانه و درس و مشق نیز تعطیل .

مادران گفتند : مکرست و دروغ / صد دروغ آرید بهرِ طَمعِ دوغ


مادران به بچه ها گفتند : این حرف ها همه حیله و دروغ است . شما برای بازیگوشی خود صد تا دروغ می سازید . [ دروغ = بازی و لهو ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، خواهش های بیهوده ( فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی ، ج 4 ، ص 587 ) ]

ما صباح آییم پیشِ اوستا / تا ببینیم اصلِ این مکرِ شما


مادران به بچه ها گفتند : ما فردا صبحِ زود نزدِ استاد می رویم . تا با ماجرای اصلی مکر و فریب شما آشنا شویم .

کودکان گفتند : بسم الله رَوید / بر دروغ و صدقِ ما واقف شوید


بچه ها گفتند : بسم الله ، بفرمایید بروید تا از صدق و کذبِ حرفِ ما آگاه شوید .

رفتن مادرانِ کودکان به عیادت استاد


بامدادان آمدند آن مادران / خُفته اُستا همچو بیمارِ گران


صبح مادران به منزلِ استاد آمدند و استاد مانندِ یک بیمارِ وخیم الحال خوابیده بود .

هم عرق کرده ز بسیاری لحاف / سر ببسته ، رُو کشیده در سِجاف


از بس لحاف روی او انداخته بودند ، عرق کرده بود و سرش را نیز بسته بود و صورتش را زیرِ لحاف پنهان کرده بود . مبادا بیماریش شدّت پیدا کند .

آه آهی می کند آهسته او / جملگان گشتند هم لاحَول گو


استاد آهسته آهسته زیرِ لحاف آه آهی می کرد و همۀ حضّار نیز از تعجب و همدردی لا حَولَ وَلا قُوَةَ اِلّا بِاللّه می گفتند .

خیر باشد اُوستاد این دردِ سَر / جانِ تو ، ما را نبودست این خبر


مادران به استاد گفتند : انشاء الله که خیر است . قسم به جانِ عزیزت که ما از این موضوع بی خبر بودیم .

گفت : من هم بی خبر بودم ازین / آگهم مادر غَران کردند ، هین


استاد گفت : البته من هم از این مسئله خبر نداشتم . بلکه آن بچه های مادر فلان کرا آگاه کردند ( غَران = جمع غَر به معنی روسپی ، فاحشه ، قحبه ) . [ این طرز بیان که مادران اطفال را در پیشِ روی خودشان ، غَر و قحبه می خواند . هم با طرز بیان معلّمِ مکتب که به سادگی و کودک زبانی معروف است مناسبت دارد و هم ساده خیالی هنرمندانۀ گویندۀ مثنوی را رنگِ بلاغت عام پسند منبری می دهد ( سرِ نی ، ج 1 ، ص 142 ]

من بُدم غافل به شغلِ قال و قیل / بود در باطن چنین رنجی ثقیل


من مشغولِ قیل و قال و بحث و درس بودم و در نتیجه از این رنجوری و بیماری غافل بودم و نمی دانستم که باطناََ دچارِ این بیماری سخت شده ام . [ در اینجا «معلّم» کنایه از عالمانِ علومِ رسمی است که چنان در قیل و قال و بحث و جدال فرومی روند که از نقایص روحی و اخلاقی خود غافل می شوند . ]

چون به جِد مشغول باشد آدمی / او ز دیدِ رنجِ خود باشد عَمی


این یک اصلِ کُلّی است که هر گاه انسان بطور جِدی به کاری مشغول شود . نمی تواند رنج و کسالت خود را احساس کند . [ تمرکز ذهنی موجبِ تعطیلی حواس می شود ]

از زنانِ مصر ، یوسف شد سَمَر / که ز مشغولی بشد زیشان خبر


برای مثال ، در داستان ها نقل شده است که زنان مصری ، وقتی جمالِ حضرت یوسف (ع) را مشاهده کردند از حالِ خود غافل و بی خبر شدند .

پاره پاره کرده ساعدهایِ خویش / روحِ واله ، که نه پس بیند ، نه پیش


آن زنان از شدّتِ حیرت ، دست های خود را قطعه قطعه کردند . اصولا روحی که از مشاهدۀ محبوب ، حیران و بیخویش شده باشد . نه پیشِ خود را می بیند و نه پسِ خود را . [ دو بیت اخیر اشاره دارد به ماجرایی که در آیه 31 سورۀ یوسف آمده است  « هنگامی که (زلیخا) از سَگالشِ مکرآمیزِ آن زنان آگه شد . در پی ایشان فرستاد و مجلسی آراست و پشتی های فاخر فراهم آورد و به دستِ هر یک از زنان کاردی داد و در این هنگام به یوسف گفت : به مجلسِ آنان اندر شو . هنگامی که زنان او را دیدند در شگفت شدند و بی اختیار ، دستان خود سخت بریدند و گفتند : منزه است خدا ، این نه آدمی است که فرشته ای بزرگوار است » ]

ای بسا مردِ شجاع اَندر حِراب / که ببرّد دست ، یا پایش ضِراب


چه بسا مردی دلاور که در کشاکشِ نبرد ، دست و یا پایش را ضربۀ شمشیر قطع کند . [ حِراب = پیکار کردن / ضِراب = زد و خورد با شمشیر ]

او همان دست آورد در گیر و دار / بر گمانِ آنکه هست او برقرار


امّا آن مردِ دلاور ، در گیر و دارِ نبرد از بریده شدن دست و پای خود بی خبر است . از اینرو به گمانِ اینکه دستش سالم است . همان دست را بلند می کند و در نبرد بکار می گیرد .

خود ببیند دست رفته در ضرر / خون ازو بسیار رفته ، بی خبر


بعد از خاتمۀ نبرد ، تازه متوجه می شود که دستش در گرماگرمِ پیکار ، قطع شده و خونِ فراوانی نیز از آن رفته است . و او در آن حال ، چیزی حس نمی کرده است . [ در پنج بیتِ اخیر یکی از اصولِ کلی و مهمِ مربوط به روح و روان آدمی مطرح شده است و آن اینکه هر گاه روحِ آدمی در امری متمرکز شود از کمندِ حواس می رهد و در این موقع ممکن است که شخص صداهایی را نشنود ، چیزی را نبیند ، طعمی را احساس نکند و … همه انسان ها کم و بیش ، این مسئله را در زندگی خود احساس کرده اند و چون تمرکز به صورتِ کامل صورت بندد حتی تیغ و سنان و دشنۀ آبدار نیز نمی تواند او را متألّم و دردمند سازد . ]

در بیان آنکه تن ، روح را چون لباسی است و این دست ، آستینِ دستِ روح  و این پای ، موزۀ پای روح است


تا بدانی که تن آمد چون لباس / رَو بجو لابِس ، لباسی را مَلیس


برای اینکه بدانی جسم برای روحِ آدمی ، به منزلۀ لباس است . پس باید در جستجوی پوشندۀ لباس باشی نه آنکه شیفتۀ لباس شوی . [ منظور از لابس ، روح است و منظور از لباس ، جسم است / لابس = پوشندۀ لباس / مَلیس = بوسیدن و شیفته شدن ]

روح را توحیدِ الله خوشترست / غیرِ ظاهر ، دست و پایی دیگرست


برای روح ، یکتاپرستی حق تعالی از هر چیز دیگر محبوب تر است . یعنی مطلوبِ نهایی روح ، لقای حق است . زیرا روح ، به جز این دست و پای ظاهری ، دست و پای دیگری نیز دارد .

دست و پا در خواب بینی و ائتلاف / آن حقیقت دان ، مدانش از گزاف


به عنوان نمونه و شاهد هرگاه در خواب ، دست و پایی را می بینی که به صورت سازوار ، ترکیب یافته اند . تو این رویا را حقیقی تلقّی کن و مبادا آن را بی پایه و اساس بدانی . [ ائتلاف = به هم پیوستن ، پیوستگی ]

آن توی که بی بدن داری بدن / پس مترس از جسم ، جان بیرون شدن


تو آن نَفسِ ناطقه ای هستی که بدونِ این بدنِ مادّی ، بدنِ دیگری نیز داری . بنابراین نباید از اینکه روح از جسم خارج شود بترسی . [ در چهار بیت اخیر ، مولانا به موضوعِ بدن مثالی پرداخته است . این موضوع از مواریث حکمای اشراقی و صوفیان است و حکمای فهلویِ ایرانی بدان جَسَدِ هَوَر قلیایی گفته اند . اینان بدنِ مثالی و یا جسدِ هَوَر قلیایی را جوهر و ملکوتِ بدنِ مادّی و جسدِ عنصری دانسته اند . به این معنی که این بدن ، مادۀ عنصری ندارد امّا شکل و مقدار و طول و عرض دارد . مانند صورت های خیالی و صوری که در رویا دیده می شود . از اینرو بدان عالَم ، خیالِ منفصل و عالَمِ برزخ نیز می گویند . این بدن همچون هاله ای نورانی ، جسمِ مادی را احاطه کرده است . ابن عربی در فصِ یونسی می گوید : « پس آنگاه که خداوند ، بخواهد آدمی را به سویِ خود بَرَد . مرکوبی برای او فراهم آرَد که از جنسِ سرای دنیا نباشد بل از جنسِ سرای جاودان باشد . تا اعتدال آن برقرار مانَد . بدینسان هرگز او را مرگی نباشد یعنی اجزاء جسدِ ( مثالی ) او پراکنده نشود » ( فصوص الحکم ( با تعلیق عفیفی ) ، ص 169 ) ]

مولانا در چهار بیت اخیر ضمن تمثیلی نشان داد که جسم برای روح به منزلۀ لباس است و آنچه در این میان اهمیت دارد لابس (روح) است نه لباس .

شرح و تفسیر بخش قبل شرح و تفسیر بخش بعد

دکلمه مثال رنجور شدن آدمی به وهم تعظیم خلق

خلاصه زندگینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی

سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین  خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …

متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

خلاصه معرفی کتاب مثنوی معنوی مولوی

مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …

متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.

منابع و مراجع :

  1. شرح جامع مثنوی معنوی – دفتر سوم – تالیف کریم زمانی – انتشارات اطلاعات
Tags:
فقیه

View Comments

  • سلام دوست عزیز واستاد گرامی سپاسگزارم ازسایت خوب بهشتی ومعنویتان موفق باشید از تمام عوامل ان سپاسگزارم

Share
Published by
فقیه

Recent Posts

غزل شماره 14 دیوان غزلیات شمس تبریزی / شرح و تفسیر

1) ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما / افتاده در غرقابه ای ، تا خود که داند آشنا…

1 سال ago

غزل شماره 172 دیوان غزلیات سعدی شیرازی / شرح و تفسیر

1) هر آن ناظر که منظوری ندارد / چراغ دولتش نوری ندارد 2) چه کار اندر بهشت آن مدّعی را…

1 سال ago

غزل شماره 13 دیوان غزلیات شمس تبریزی / شرح و تفسیر

1) ای بادِ بی آرامِ ما ، با گُل بگو پیغام ما / که : ای گُل ، گُریز اندر…

1 سال ago

غزل شماره 171 دیوان غزلیات سعدی شیرازی / شرح و تفسیر

1) مگر نسیم سَحر بوی یار من دارد / که راحت دل امّیدوار من دارد 2) به پای سرو درافتاده…

1 سال ago

غزل شماره 12 دیوان غزلیات شمس تبریزی / شرح و تفسیر

1) ای نوبهارِ عاشقان ، داری خبر از یارِ ما ؟ / ای از تو آبستن چمن ، و ای…

1 سال ago

غزل شماره 170 دیوان غزلیات سعدی شیرازی / شرح و تفسیر

1) غلام آن سبک روحم که با ما سر گران دارد / جوابش تلخ و ، پنداری شِکر زیر زبان…

1 سال ago