قصۀ اُشتر و گاو و قُچ که در راه بند گیاه یافتند | شرح و تفسیر در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
شاعر : مولانا جلال الدین محمد بلخی
کتاب : مثنوی معنوی
قالب شعر : مثنوی
آدرس شعر : مثنوی معنوی مولوی دفتر ششم ابیات 2457 تا 2485
نام حکایت : حکایت آن سه مسافر مسلمان و ترسا و جهود که قوتی یافتند
بخش : 2 از 3 ( قصۀ اُشتر و گاو و قُچ که در راه بند گیاه یافتند )
یک یهودی و مسیحی و مسلمان همسفر شدند . و به منزلی رسیدند . صاحبخانه حلوایی به ایشان هدیه کرد . و آن لحظه وقتِ نمازِ مغرب بود . مسلمان سخت گرسنه بود زیرا آن روز را روزه دار بود . امّ آن دو نفر چون پُرخورده بودند میلی به حلوا نداشتند . مسلمان گفت بهتر است حلوا را امشب بخوریم . و آن دو گفتند : نخیر ، می گذاریم برای فردا . بعد از رد و بَدَل شدن سخنانی چند پیرامون اینکه آیا حلوا را امشب بخورند یا فردا . سرانجام قرار شد که هر سه نفر بامدادان خواب دوشین خود را بازگویند تا هر کس خوابی بهتر و جالب تر دیده حلوا بدو رسد . یهودی گفت : دوشین …
متن کامل ” حکایت آن سه مسافر مسلمان و ترسا و جهود که قوتی یافتند “ را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
شتر و گاو و قوچی در سفری همراه یکدیگر شده بودند . در اثنای راه دسته ای گیاه پیدا کردند . چون مقذار آن گیاه ناچیز بود قوچ گفت : ای رفقا اگر این مختصر را میان خود تقسیم کنیم هیچیک از ما سیر نشود . پس بهتر است هر کس سالمندتر است آن را بخورد . جملگی این پیشنهاد را پذیرفتند . قوچ در اثباتِ سالمندی خود گفت : من با آن قوچی که خداوند فَدیّه حضرت اسماعیل (ع) کرد در یک چراگاه چریده ام . یعنی تاریخ ولادت من به دورۀ حضرت ابراهیم (ع) می رسد . وقتی گاو این گزافه گویی را شنید ادّعای گزاف تری در میان آورد تا خود را کلانسال تر بنمایاند . او گفت : من جفتِ آن گاوی هستم که آدم ابوالبشر زمین را بوسیلۀ من و او شخم زد . یعنی تاریخ ولادت من به دورۀ آدم (ع) می رسد . شتر چون این دعاوی بی اساس را شنید بدون آنکه کلمه ای حرف بزند گردن دراز کرد و دسته علف را از روی زمین به دهان گرفت و خورد و گفت : ببینید رفقا جسم بزرگ و گردن بلندم نشان می دهد که من از همۀ شما سالمندترم . بنابراین برای اثبات سالمندتر بودنم نیاز به ارائۀ اسناد و مدارک تاریخی ندارم .
که مرا خود حاجتِ تاریخ نیست / کاینچنین جسمی و عالی گردنی است
استاد فروزانفر مأخذ این حکایت را از کتاب نثرالدر ، باب چهاردهم ، نسخۀ آستان قدس رضوی آورده است ( مأخذ قصص و تمثیلات مثنوی ، ص 210 ) و همچنین در سندبادنامه نیز این حکایت آمده است ( مأخذ قصص و تمثیلات مثنوی ، ص 210 ) .
در این حکایت گاو و قوچ نمادِ اصحاب قیل و قال . و شتر نماد اصحاب کشف و شهود است . آنچه آدمی را به حقیقت می رساند ذوق و حال است نه دعاوی بوالفضولانه .
شتر و گاو و قوچی با هم در راهی می رفتند . در راه یک دسته علف پیدا کردند . [ قُچ = مخفف قوچ / بَند = دسته ، بسته ]
قوچ گفت : اگر ما این مقدار ناچیز علف را میان خود قسمت کنیم . هیچیک از ما سیر نخواهد شد .
امّا عُمرِ هر یک از ما درازتر باشد . این علف به او می رسد . پس باید به او بگوییم : این علف را بخور .
زیرا در سنّتِ حضرت محمد (ص) آمده است که بزرگان را باید مقدم داشت . یعنی باید به آنکه سنّش بیشتر است احترام گذاشت و رعایت حالش را کرد . [ در کنزالعمّال آمده که رسول خدا فرمود : « از جمله موارد بزرگداشت من ، احترام نهادن به پیرانِ امّتم است » ( میزان الحکمة ، ج 2 ، ص 1535 ) ]
اگر چه در روزگار وانفسایِ ما که غلبه با فرومایگان است . پیران را در دو جا مقدّم می دارند . [ لِئام = فرومایگان ، جمع لئیم ]
یا وقتی که غذا بسیار داغ است . و یا وقتی که می خواهند از روی پُلی که رو به ویرانی نهاده عبور کنند . [ در قدیم رسم خانواده ها چنین بود که غذا را در یک ظرف بزرگ نظیر مجمعه می ریختند و همه مشترکاََ از آن ظرف می خوردند . در اینگونه موارد باید رعایت حال سالخوردگان می شد . چون نه چالاک بودند و نه دندان مناسبی داشتند . مولانا از روزگار خود گله می کند که چرا صِغار رعایت حال کِبار را نمی کنند و از سرِ لئامت حتّی آنان را شپر بلایِ خود می کنند ؟ یعنی وقتی غذا ملایم و مطبوع است به هیچکس امان نمی دهند و حقّ پیران نگه نمی دارند . امّا وقتی غذا داغ و دهان سوز باشد ابتدا به پیران تعارف می کنند . همینطور وقتِ گذر از روی پل هایِ خطرساز و نامطمئن پیران را مقدم می دارند . ]
عوام النّاس بدون آنکه قصدِ بَدی داشته باشند به شیخ بزرگ و راهنمای خود احترام نمی گذارند .
وقتی خوبیشان این باشد . وای از بدی شان . تو باید شدّت بدی آنان را از خوبی شان قیاس کنی .
پادشاهی برای نمازگزاردن به سوی مسجدی می رفت و محافظان و چماقدارنِ او مردم را می زدند . ( نَقیب = مهتر قوم ، رئیس قوم ، در اینجا مراد گارد امنیتی حاکم است / چوبدار = چماقدار ، محافظانی که چوب بدست می گیرند و مردم را از سر راهِ حاکم می پراکنند ) [ مولانا برای بسط مضمون بیت قبل تمثیلی کوتاه می آورد : پادشاهی به سوی مسجدی می رفت تا در آنجا نماز گزارد . مأموران محافظ و گارد امنیتی او ، خلق الله را با چوب و چماق می زدند تا راه برای آن جبّار خودکامه باز شود . در میان مضروبین شخصی مفلس که ضربات بیشتری خورده بود و خون از سر و رویش می چکید به آن شاهِ خودکامه خطاب کرد که : وقتی در امرِ خیرت که رفتن به مسجد باشد این همه شرّ به مردم می رسد . ببین وقتی که قصدِ ستم داری چه محشری به پا می کنی . ]
چماقداران جبّار سرِ جمعی را شکستند و لباس عده ای را نیز کشیدند و پاره کردند .
در این گیر و دار آدم بیچاره ای بی آنکه گناهی داشته باشد . دَه ضربۀ چماق بر سر و رویش وارد آمد . یعنی از سرِ راهِ حاکم برو کنار . [ بیدل = آزرده ، دلتنگ ، عاشق ، در اینجا معنی مفلس و بیچاره مناسب است / بَرد = دور شو ]
آن بیچارۀ مضروب در حالی که خون از سر و رویش می چکید به شاهِ جبّار گفت : ظلم آشکارت را ببین . از ظلم پنهانت چه می پرسی ؟ یعنی وقتی ظلم پیدای تو این باشد . وای به ظلم نهانت .
ای گمراه ، وقتی کارت خیرت که رفتن به مسجد و عبادت کردن است این نوع باشد . وای به حالِ بدی و اعمال گُنه آمیزت . ( وِزر = گناه ، بار سنگین ، در اینجا منظور اعمالی است که به گناه آلوده باشد / غَوی = گمراه ) [ مولانا بعد از آوردن تمثیل ، موضوع اهانت و جفا به پیران از سوی فرومایگان را ادامه می دهد . ]
خلاصه شخص پیر از فرومایگان سلامی نشنود . مگر آنکه از پیِ آن دچار گرفتاری و دردسری بسیار شود . یعنی وقتی فرومایگان از خدا بی خبر به سالخورده ای سلام می کنند قصد آزار و دست انداختن او را دارند . [ خَس = فرومایه ] مولانا در بیت 251 دفتر دوم می فرماید :
آدمی خوارند اغلب مردمان / از سلام علیکشان کم جُو امان
اگر گُرگ به شحصی صالح حمله آرد . بهتر است از آنکه او گرفتار بَدنَفسان و شریران گردد . [ شیطان صفتان از گرگها نیز خطرناکترند . پس صالحان باید از گزند این طایفه آدمی خوار به خداوند سبحان پناه برند . ]
زیرا درست است که گرگ ، پُر گزند است . امّا دانش و حیله و نیرنگ آدمیزاد را ندارد . [ شیران تمام استعدادو هوش و حواس خود را صرف طرّاحی توطئه و نقشه های شوم علیه این و آن می کنند . ]
اگر گرگ دارای علم و خدعه بود مگر امکان داشت که به دام آدمی درافتد ؟ امّا قوه نیرنگ بازی در انسان بطور کامل وجود دارد .
مولانا در ادامه حکایت می گوید : قوچ به گاو و شتر گفت : ای رفیقان ، حالا که چنین اتفاقی برای ما رُخ داده . یعنی گیاهی پیدا شده است . ( رِفاق = دوستان ، رفیقان ) [ ادامه معنا در بیت بعد ]
هر کدام ، تاریخ زندگی خود را آشکار کنید و آن را در بیان آرید . آنکه تاریخ حیاتش طولانی تر است به خوردن این علف سزاوارتر است . و باقیان باید کنار کشند و ادّعایی نداشته باشند . [ اِبدا = مخففِ اِبداء به معنی آشکار کردن ]
قوچ برای نشان دادن سالمندتر بودن خود گفت : در روزگاران پیشین ، چراگاه من با قوچی که به جای حضرت اسماعیل (ع) قربانی شد یکی بود . ( مَرج = چمنزار ، چراگاه ) [ مصراع دوم اشاره است به ماجرای ذبح اسماعیل (ع) به دست ابراهیم (ع) که آیات 102 تا 107 سورۀ صافات بدان ناطق است . / قوچ با این ادعای گزاف پیرتر از سایرین معرفی کرد . ]
گاو گفت : اصلاََ من از همۀ شما سالخورده ترم . چون من جفتِ همان گاوی هستم که حضرت آدم (ع) با آن زراعت می کرد . [ گاو با این ادعای عجیب می خواست به اصطلاح روی دست قوچ بلند شود . ]
بله ، من جفتِ همان گاوی هستم که حضرت آدم (ع) ، جَدِّ همۀ انسان ها ، در اثنای زراعت ، زمین را بوسیلۀ ما شخم می زد . [ فَلق = شکافتن ، در اینجا مراد شخم زدن است ]
همینکه شتر این دروغ های عجیب را از قوچ و گاو شنید . سرش را پایین آورد و آن دسته علف را به دندان گرفت .
شتر قوی هیکل ، بدون هیچ سر و صدایی آن دسته علف را به چابکب بلند کرد . [ قصیل = بوتۀ سبز جو که به چهارپا می دهند ، مراد همان دسته علف است / بُختی = شتر قوی هیکل ]
شتر با زبان حال گفت : من نیازی به بیان طول عُمرم ندارم . زیرا دارای جُثه ای بزرگ و گردنی دراز هستم . یعنی ظاهر من آشکارا نشان می دهد که از شما خُردتر نیستم . پس به خوردن این علف سزاوارترم .
عزیزم ، هر کسی می داند که من از شما کوچکتر نیستم .
هر کس که خردمند باشد . این حقیقت را می داند که جُثۀ من از شما بزرگتر است . [ نُها = نُهی ، عقل / اصحاب نهی = خردمندان / نهاد = سرشت ، خلقت ، در اینجا مراد جثه و هیکل است ] ]
مولانا به ادامه سه مسافر باز می گردد و می گوید : مسیحی به همسفران خود گفت : همه می دانند که این آسمان بلند ، صد مرتبه از این زمین کهنه و پژمرده پهناورتر است . [ نَژَند = افسرده ، پژمرده ]
وسعت طبقات آسمان کجا و هیأت محدود اماکن زمین ؟ [ رُقعه = نوشته ، مکتوب ، در اینجا مراد طبقات مختلف آسمان است / بُقعه = جا ، محل ، مکان ]
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
منابع و مراجع :
1) ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما / افتاده در غرقابه ای ، تا خود که داند آشنا…
1) هر آن ناظر که منظوری ندارد / چراغ دولتش نوری ندارد 2) چه کار اندر بهشت آن مدّعی را…
1) ای بادِ بی آرامِ ما ، با گُل بگو پیغام ما / که : ای گُل ، گُریز اندر…
1) مگر نسیم سَحر بوی یار من دارد / که راحت دل امّیدوار من دارد 2) به پای سرو درافتاده…
1) ای نوبهارِ عاشقان ، داری خبر از یارِ ما ؟ / ای از تو آبستن چمن ، و ای…
1) غلام آن سبک روحم که با ما سر گران دارد / جوابش تلخ و ، پنداری شِکر زیر زبان…