شرح و تفسیر نگریستن عزرائیل بر مردی و گریختن مرد در سرای سلیمان در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
آورده اند در مرغزاری خوش که نسیم آن ، بوی بهشت را معطر کرده بود و عکس آن روی فلک را منور گردانیده ، از هر شاخی هزار ستاره تابان و در هر ستاره ای سپهر حیران …. و وحوش بسیار به سبب چراخور و آب در خصب نعمت بودند ، لیکن به مجاورت شیر ، آن همه نعمت و آسایش منقص بود . روزی جمع شدند و به نزدیک شیر رفتند و گفتند : تو هر روز پس از رنج بسیار و مشقت فراوان از ما یکی شکار می کنی و ما پیوسته در بیم و هراسیم و تو در رنج و تلاش ، اکنون چیزی اندایشیده ایم که تو را از آن فراغت و …
متن کامل حکایت نخچیران و شیر را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
مردی بامدادان به سرای سلیمان نبی (ع) درآمد در حالی که از ترس رنگ از رویش پریده بود . سلیمان (ع) پرسید : چرا این همه هراسانی ؟ مرد پاسخ داد : اینک که می آمدم ، عزرائیل را دیدم که نگاهی پر کین و خشم به من انداخت ، سلیمان (ع) گفت : آیا چاره ای از من ساخته است ؟ مرد گفت : به باد دستور بده تا مرا بر دوش خود سوار کند و به سرزمین دوردست هندوستان ببرد باشد که عزرائیل نتواند بدانجا بیاید و جانم ستاند . سلیمان (ع) به باد دستور داد این مرد را شتابان به هندوستان ببر و چون بامداد فردا سربرآورد و عزرائیل به بارگاه سلیمان (ع) آمد . سلیمان (ع) به عزرائیل خطاب کرد : چرا اینقدر به آن مرد با نگاه تند و خشمین نگریستی ؟ مگر می خواستی او را از ترس مرگ آواره سازی و به هندوستان فراریش دهی ؟ عزرائیل در پاسخ گفت : من از روی خشم و کین به آن مرد نگاه نکردم بلکه نگاه من از روی تعجب و شگفتی بود زیرا خداوند به من امر کرده بود که جان این مرد را امروز در هندوستان بگیرم و من از این مسئله حیرت کرده بودم که چطور می شود که این مرد خودش را امروز از بیت المقدس به هندوستان برساند . با خودم فکر کردم اگر او صد بال و پر هم داشته باشد نمی تواند امروز به هندوستان برسد ولی وقتی خود را به امر خداوند به هندوستان رساندم دیدم آنجاست . پس جانش را همانجا ستاندم .
اصل این حکایت را در کتاب حلیةالاولیا . طبع مصر ، ج 4 ، ص 118 و احیاءالعلوم . ج 4 ، ص 337 و جوامع الحکایات عوفی . باب سیزدهم از قسم چهارم و در عجایب نامه از مولفات قرن ششم ، می توان دید .
* همان سان که پیداست حکایت مذکور از زبان نخچیران آورده شده تا غلبه تقدیر خدا را بر تدبیر بنده نشان دهد . مولانا در بیان عقاید مشارب مختلف و نحله های گوناگون چنان مهارت دارد و آن عقاید را به گرمی و استحکام بیان می دارد که گویی خود یکی از پیروان سفت و سخت آن فرقه است .
مردی آزاده و کریم صبح خیلی زود ، دوان دوان به عدالتخانه حضرت سلیمان نبی رفت .
چهره آن مرد از شدت اندوه زرد شده بود و هر دو لبش کبود می نمود . سلیمان (ع) گفت : ای بزرگمرد چه شده که اینقدر نگران و پریشانی ؟
آن مرد گفت : عزرائیل (ع) با نگاهی خشم آلود و پر از کینه به من در نگریست .
سلیمان گفت : بهوش باش ، اینک از من چه می خواهی . آن مرد گفت : ای پناهگاه و پناه جانها ! به باد دستور بده .
که مرا از اینجا به هندوستان ببرد شاید در آنجا بتوانم جانم را نجات دهم . [ دو بیت اخیر مناسب است با مضمون حدیث ” هر گاه خداوند مرگ را برای بنده ای در سرزمینی خواهد . برای او در آن سرزمین نیاز و حاجتی می نهد . ]
در همینجا مولانا به نتیجه گیری می پردازد و صقفت حرص و آز و آرزوهای ابنای دنیا را می نکوهد و می گوید : بدین جهت مردم از درویشی می گریزند چون طعمه آز و آرزومندی هستند .
بیم از فقر و بینوایی مثال بیم آن شخص از عزرائیل است بدین معنی که حرص و تلاش را تو مانند هندوستان فرض کن . [ همانطور که آن شخص کوشید و خود را به هندوستان رساند تا از مرگ بگریزد ولی گرفتار مرگ شد . همینطور مردم حرص می زنند تا از فقر و نداری فرار کنند . ولی باز گرفتار فقر می شوند . ]
سلیمان (ع) به باد امر کرد تا آن مرد را فورا با خود ببرد و او را در دورترین نقطه هندوستان به جزیره ای منتقل سازد .
روز بعد که وقت شروع کار عدالتخانه و روز ملاقات سلیمان (ع) با مردم بود . سلیمان (ع) به عزرائیل گفت :
تو چرا به آن مسلمان چنان خشمین نگریستی که از بیم جان دربدر و آواره شود ؟
عزرائیل گفت : من کی از روی خشم به او نگریستم ؟ بلکه از روی شگفتی و تعججب او را در رهگذر دیدم .
زیرا حق تعالی به من فرمود : آگاه باش که باید جان این مرد را امروز در هندوستان بگیری .
از روی شگفتی با خود گفتم : اگر این مرد صد بال و پر هم داشته باشد چگونه راه به این دوری را خواهد پیمود و به هندوستان خواهد رسید ؟!
در اینجا مولانا از زبان نخچیران از حکایت مذکور چنین استنتاج می کند . تویی که از فقر و درویشی می ترسی و برای کسب مال دنیا می کوشی و آزمندی نشان می دهی . همه کارهای جهان را بدین منوال قیاس کن و چشم بگشا و امور این جهان را تماشا کن که با سعی و تلاش نمی توان از مقدرات خلاصی یافت .
از چه فرار کنیم ؟ از خودمان ؟ این که کاری محال است . از چه کسی نصیب و بهره ای بربائیم ؟ از حق تعالی ؟ ای کار که عذاب و وبابل در پی دارد . [ اکبرآبادی گوید : در این بیت اشارت است که حق ، عین ذات عبد است و خارج از وی نیست و هر چه بر وی می فرستد از راحت و محنت ، از وی به وی می فرستد نه از جایی دیگر . و نیکلسون نیز می گوید : درست است که آزادی بهتر از بندگی است اما آزادی دو معنی دارد . یکی این است که آدمی از بنده خدا بودن بگریزد . که در اینصورت لازم می آید که مخلوق ، خالق شود و ابدی و ازلی گردد که این محال است . و آزادی دیگر عبارت است از خلاصی یافتن از بندگی صفات و تمایلات فردی خویشتن و به جز حق ، بنده هیچ چیز دیگر نبودن . ]
دکلمه نگریستن عزرائیل بر مردی و گریختن مرد در سرای سلیمان
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
1) ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما / افتاده در غرقابه ای ، تا خود که داند آشنا…
1) هر آن ناظر که منظوری ندارد / چراغ دولتش نوری ندارد 2) چه کار اندر بهشت آن مدّعی را…
1) ای بادِ بی آرامِ ما ، با گُل بگو پیغام ما / که : ای گُل ، گُریز اندر…
1) مگر نسیم سَحر بوی یار من دارد / که راحت دل امّیدوار من دارد 2) به پای سرو درافتاده…
1) ای نوبهارِ عاشقان ، داری خبر از یارِ ما ؟ / ای از تو آبستن چمن ، و ای…
1) غلام آن سبک روحم که با ما سر گران دارد / جوابش تلخ و ، پنداری شِکر زیر زبان…