شرح و تفسیر آمدن دوستان به بیمارستان جهت ذالنون در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
پادشاهی دو غلام می خرد . یکی از آن دو ، زیبا رخسار و دلپذیر است و آن دیگری ، زشت روی و کثیف . پادشاه غلامِ زیباروی را راهی گرمابه می کند و با رفیق او به گفتگو می نشیند . برایِ امتحانِ شخصیت و وضعیت روحی او می گوید : این غلام که رخساره ای زیبا و اندامی موزون و کلامی شیوا و شیرین دارد از تو بَدی ها می گوید : تو را خیانتکار و نامرد وصف می کند . بگو ببینم نظرِ تو چیست ؟ غلامِ زشت رو می گوید : رفیقِ من مردی راستگو و درست کردار است و من تا به حال سخنِ یاوه ای از او نشنیده ام . و آنگاه اوصافِ بسیاری از کمالاتِ رفیق خود را برمی شمرد . شاه می گوید : اینقدر از او تعریف مکن و …
متن کامل حکایت امتحان پادشاه به آن دو غلام که نو خریده بود را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید .
ذوالنون ِ مصری ، سخت دچار تلاطم و شوریدگی روحی شده بود . به حدی که عوام الناس نمی توانستند اندیشه ها و احوال روحی او را برتابند . از اینرو او را به بیمارستان (زندان) افکندند . این رخداد برای دوستان و مریدان ذوالنون ، بسی گران آمد . از اینرو راهی بیمارستان شدند تا حال او را جویا شوند و وی را تسلّی دهند . آنا با خود می گفتند : ذوالون کجا ؟ دیوانگی کجا ؟ او حتماََ از دستِ شریران ، خود را به دیوانگی زده تا از گزند ایشان در امان بماند . و از این سخنان بسیار می گفتند تا به بیمارستان رسیدند و یکسر سراغِ ذوالنون را گرفتند و پیش او رفتند . همینکه به او نزدیک شدند فریاد برآورد : شما کیستید ؟ برای چه به اینجا آمده اید ؟ بروید و از خدا بترسید . یاران در کمال ادب گفتند : ای ذوالنون ما دوستان توییم و اینک با جان و دل آمده ایم که احوال تو را جویا شویم و به ستایش و تمجید او آغازیدند . وقتی که ذوالنون این همه ستایش های مبالغه آمیز را شنید . چاره ای جز آن ندید که آنها را بیازماید . از اینرو به طور ساختگی شروع کرد به ناسزاگویی و دشنام پراکنی و خلاصه الفاظی بی ربط و مهمل بر زبان راند . حتّی به این مقدار هم بسنده نکرد . دست بر چوب و سنگ برد و قیافۀ حمله به خود گرفت . دوستان او همینکه با این وضع مواجه شدند مثلِ باد از صحنه گریختند . ذوالنون فرارِ دوستان را که دید قهقه ای سر داد و از روی تمسخر گفت : نگاه کنید به این مدعیان دوستی ، همینکه جفای اندکی از من دیدند تاب نیاوردند و گریختند .
مأخذ این حکایت ، داستانی است که در کیمیای سعادت و تذکرةاولیاء ج 2 ، ص 163 نقل شده که ما متن آن را از کیمیای سعادت می آوریم : شبلی را در بیمارستان بازداشته بودند که دیوانه است . قومی نزد او شدند . گفت : کیستید ؟ گفتند : دوستدارانِ توییم . سنگ برایشان انداختن گرفت . بگریختند ، گفت : دروغ گفتید . اگر دوستان بودید بر بلای من صبر کردید . ( مأخذ قصص و تمثیلات مثنوی ، ص 53 ) .
مولانا در این حکایت می گوید : اولیای راستین که عاشق حق هستند بر رنج ها و محنت هایی که در این راه بر آنان فرو می بارد . صابر و خرسند هستند و هر آن کس که دعوی عشق حق دارد و در عین حال بر اینگونه ناملایمات صبر نمی آرد . از عشق او بویی نبرده است .
ذوالنون مصری به همین دیوانگی گرفتار شد و در او شور و دیوانگی تازه ای رخ نمود . [ ذوالنون ، از طبقۀ نخستین صوفیان است و نام او ثوبان بن ابراهیم ، او از اخمیم مصر بود و شاگرد مالک بن انس و مذهب او داشت و در سال 245 هجری وفات کرد . ( نفحات الانس ، ص 28 ) . وی را از پیشوایان ملامتیان دانسته اند . ]
شور و مستی ذوالنون آن چنان بالا گرفت که تا فراز آسمان رسید . و در عین حال ، دلِ زمینیان را مانند نمک می سوزانید .
ای آدم بی حاصل ، بهوش باش که مبادا حالت شور و دیوانگی خود را با شور و دیوانگی پاکان برابر بدانی . [ حضرت مولانا در بیت 263 دفتر اول نیز قیاس های ناروا را مورد نقد قرار داد . این بیت در واقع ، دفع توهّم می کند . زیرا بسیاری از ناپختگان نیز احوال نازل خود را با احوال عالی پاکان قیاس می کنند و خود را با آنان برابر می نهند .
شوره خاک = خاک پر نمک ، نمکزار ، خاکی که کالبد آدم را با آن ساختند . تن و کالبد آدمی ( فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی ، ج 6 ، ص 87 ) در اینجا به معنی بی حاصل و بی ثمر آمده زیرا در نمکزار ، بذر مناسبی نمی توان کاشت . ]
مردم تاب و تحملِ دیوانگی ذوالنون را نداشتند . زیرا آتش عشق و جنون او ریش مردم را می سوزانید . [ ریش در اینجا کنایه از رسوم و آداب ظاهر و عقل قاصر و جزیی عامۀ مردم است که نمی توانستند احوال عارفانۀ او را با موازین جزیی خود فهم کنند . ناچار تکفیر و ترکش کردند . ( مقتبس از شرح کبیر انقروی ، دفتر دوم ، جزو اول ، ص 476 ) . ذوالنون خود به این حقیقت اشاره دارد : سه سفر کردم و سه عِلم آوردم . در سفر اول ، علمی آوردم که خاص پذیرفت و عام پذیرفت . و در سفر دوم ، علمی آوردم که خاص پذیرفت و عام نپذیرفت . و در سفر سوم ، علمی آوردم که نه خاص پذیرفت و نه عام . « پس آواره و مطرود و تنها ماندم » ( نفحات الانس ، ص 29 ) ]
از آنرو که آتش در ریش عامه افتاد و آن را سوزانید . یعنی عقاید قشری آنان را مورد صدمه قرار داد . عوام ، ذوالنون را گرفتند و به زندانش افکندند .
ظاهراََ از حضرت مولانا سؤال می شود . مگر ممکن نبود که ذوالنون ، عنانِ اختیار واکشد و خود را ضبط کند تا عوام الناس ، او را آزار ندهند ؟ مولانا پاسخ می دهد : خیر ، امکان نداشت . درست است که عوام تاب سخنان عاشقانه و احوال عارفانۀ ذوالنون را نداشته و از آن به تنگ می آمدند . ولی ذوالنون هم نمی توانست جلوی سخنان خود را بگیرد و احوال خود را پنهان سازد .
شاهان معرفت و ملوک حقیقت از دستِ عوام بر جان خود بیم داشتند . عوام ، در واقع کوردل اند و شاهان معرفت نیز دارای علامت ظاهری نیستند تا هویت حقیقی شان بر آنها آشکار شود .
وقتی بساطِ حکم و داوری در دستِ یک مشت آدم بی سر و بی پا و پست باشد . ناگزیر ذوالنون و امثال او هم باید بروند زندان و آنجا بمانند . [ رندان = جمع رند است . معانی بسیار دارد ولی در این بیت به معنی اوباش و فاجر و لاابالی است . ]
در اینجا حضرت مولانا از روی شگفتی و تأسف ، احوال عارفان کامل را که در میان عوام الناس ناشناخته و تنها می مانند و حتّی مورد شتم و آزار نیز قرار می گیرند به طریق تمثیل اینگونه وصف می کند : شگفتا و افسوسا که چنین شاهِ بزرگی ، یکه و تنها بدون همراه و بدرقه می رود . و حتّی چنین وجودِ عزیزی که همچون مروارید شاهوار ارزش دارد . در دستِ کودکان سفیه دست به دست می شود . [ طفلان کنایه از عوام الناس و دُرّ یتیم کنایه از عارفان کامل است . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 135 و شرح کفافی ، ج 2 ، ص 471 و شرح کبیر انقروی ، دفتر دوم ، جزو اول ، ص 478 ) . دُرّ یتیم = مروارید درشت و آبدار که به تنهایی در درون صدف پرورش یابد ، مروارید گرانبها ، مروارید یکدانه . ( شرح مثنوی شریف ، ج 3 ، ص 1215 ) ]
من که در این بیت عارف کامل را به مروارید تشبیه کردم از روی ناچاری است . واِلّا مروارید چیست که همانند عارف کامل (ذوالنون) باشد . این یک مَثَل است . باید گفت که عارف کامل دریایی است که در یک قطره نهان شده و یا می توان گفت : آفتابی است که در یک ذره مخفی مانده است .
او بسان خورشیدی است که خود را در یک ذرّه نشان داد و سپس کم کم ، نقاب از روی خود واپس زد و اسرار غیبی خود را برای مردم آشکار کرد .
همۀ ذرّات بر اثر طلوع آن آفتاب ، محو و فانی شدند و جهان بر اثر وجودِ او مدهوش شد و به هوش آمد . [ توضیح محو و صحو در شرح بیت 575 دفتر اول و بیت 2200 دفتر اول و بیت 2841 دفتر اول آمده است ]
وقتی که قلمِ حکم و داوری در دستِ حیله گر و پیمان شکن باشد . یقیناََ عارفی همانند منصور حلّاج باید به دار کشیده شود .
حسین بن منصور حلّاج بیضاوی ، از طبقۀ سوم صوفیان بود و کُنیه او ابوالمُغیث ( نفحات الانس ، ص 153 ) در حدود سال 244 هجری در بیضا نزدیک فارس به دنیا آمد و در واسط (عراق) پرورش یافت . او مرید جُنیدِ بغدادی بود . سه بار به سفر حج رفت و در حدود سال 292 هجری از راهِ دریا به سرزمین هندوستان رهسپار شد . در سال 294 هجری ، سومین سفر حج خود را که دو سال به طول انجامید آغاز کرد . سپس به بغداد بازگشت و به نشر عقاید خود پرداخت . در سال 297 هجری به فتوای یکی از قشریان (ابن داود اصفهانی) بازداشت شد و به سال 301 هجری برای دومین بار تحت تعقیب قرار گرفت و طبق حکم ، به هشت سال حبس در زندان های بغداد محکوم شد . ولی او دست از عقاید خود بر نداشت . از این رو در سال 309 هجری مجدداََ بازداشت شد و این بار برای همیشه دفتر حیات او درنوردیده شد . زیرا به فتوایی ، 22 ذیقعده همان سال پس از تحمل شکنجه های هولناک و تازیانه های بی شمار ، اعضای بدن وی را به تیغ جفا بریدند و سر از تنش جدا ساختند و او را به آتش قهر و کین خود سوزاندند . منصور حلّاج در آثار سخن سرایان عرب و ایرانی و هند و مالزیایی نمایندۀ راستین «عشق کامل» خداست . ( برگرفته از مصایب حلّاج ، ص 28 تا 30 ) . بهتر است دو نمونه از جلوه های عاشقانه روح این عارف ربّانی را نشان دهیم .
_ احمد بن فاتک گوید : عید نوروز همراه با حلّاج در نهاوند بودیم . آواز بوق عید را شنیدیم . حلّاج گفت : این چه آوازی است ؟ گفتم عید نوروز است . حلّاج آهی کشید و گفت : نوروز ما کی خواهد رسید ؟ گفتم : چه روزی مورد نظر توست ؟ گفت : روزی که بر دار روم . سیزده سال بعد که حلّاج را بر دار آویختند از روی چوبۀ دار بر من نظر افکند و گفت : ای احمد ، اینک نوروز ما فرا رسید . گفتم : ای شیخ ، در این نوروز چیزی به تحفه دادند ؟ گفت : آری ، تحفه ای از کشف و یقین و من از این تحفه شرمنده ام ولیکن آرزو داشتم زودتر به این شادمانی دست یابم . ( اخبار حلّاج ، ص 25 تا 29 ) .
_ ابوبکر شبلی گوید : آهنگ حلّاج کردم در حالیکه دستها و پاهایش را بردیده و او را بر تنۀ درخت خرمایی به صلیب کشیده بودند . به او گفتم : تصوّف چیست ؟ گفت : کمترین مرتبۀ آن همین است که می بینی . گفتم : پس والا ترین مرتبۀ آن چیست ؟ گفت تو را بدان راه نیست ولیکن فردا خواهی دید … فردای آن روز حلّاج را از روی آن تنۀ خرما فرود آوردند تا گردن زنند … آنگاه گردن او را زدند و در بوریایی پیچیدند و بر روی آن نفت ریختند و به آتش کشیدند و خاکستر آن را بر سرِ مناره ای نهادند ، تا باد آن را پراکنده سازد . ( اخبار حلّاج ، ص 25 تا 29 ) .
وقتی که قدرت و حکومت در دست نادان ها باشد . لزوماََ آن نادان ها ، پیامبران را خواهند کشت . [ مصراع دوم اشاره به آیۀ 91 سوره بقره « اگر ایمان دارید . پس چرا بیش از این پیامبران را می کشتید ؟ » و نیز آیۀ 112 سورۀ آل عمران ]
مردم گمراه از روی نادانی و سفاهت به پیامبران گفتند : ما شما را قوم شُوم می دانیم . [ مصراع دوم اشارت است به آیۀ 18 سورۀ یاسین « گفتند : ما به شما فال بَد زده ایم اگر بس نکنید . سنگسارتان کنیم و از ما عذابی دردناک شما را فرو گیرد » ( راه گم = گمراه / سَفَه = نادانی ]
نادانی مسیحیان را ببین که از آن سروری که به دار آویخته شده . تقاضای امان دارند . [ برخی از شارحین «خداوند» را در این بیت به معنی حضرت حق گرفته و گفته اند : مسیحیان ، عیسی را به عنوان خدا می پرستند و از او امان می خواهند . ( شرح ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 136 ) طبق مفاد عهد جدید ( انجیل متّی ، باب 27 ، آیه 1 به بعد و انجیل مرقس ، باب 16 ، آیه 33 به بعد ، حضرت مسیح (ع) را مصلوب کرده اند . ولی مسلمانان با استناد به آیه 157 سروه نساء ، معتقدند که شخصی که به صلیب کشیده شده حضرت مسیح (ع) نبوده بلکه کس دیگر بوده است . ]
زیرا به قولِ مسیحیان ، حضرت مسیح (ع) به وسیلۀ یهودیان به صلیب کشیده شده . پس با این وجود ، او چگونه می تواند به آنان یاری رساند ؟
وقتی دلِ آن شاه از ایشان خون باشد . در این صورت چگونه آنان به مصداقِ آیه وَ اَنتَ فیهم از عذاب و بلا محفوظ می مانند ؟ [ مصراع دوم یکی از مشکل ترین ابیات مثنوی است زیرا پیدا کردن معنا و مقصود از الفاظ آن بس دشوار است . شارحان مثنوی در اینکه منظور از «شاه» در مصراع اول چه کسی است سخنان گوناگون دارند . برخی مراد از «شاه» را حضرت مسیح (ع) . ( شرح کفافی ، ج 2 ، ص 473 و شرح مثنوی شریف ، دفتر دوم ، ص 180 ) و برخی حضرت محمد (ص) می دانند . زیرا در مصراع دوم ، اشاره به آیه 33 از سوره انفال است که مخاطب آن حضرت محمد (ص) است . « و خداوند در آن هنگام که تو در میان آنها باشی کیفرشان ندهد و نیز در آن حال که آمرزش خواهند کیفر دهنده آنان نباشد » نظر دیگر جمع بین این دو قول است بدین صورت که مصراع اول به حضرت مسیح (ع) اشاره دارد . منتهی در مصراع دوم برای تبیینِ نعمتِ وجود انبیاء در میان مردم ، به آیه ای که مخاطب آن حضرت رسول (ص) است استناد می کند . از این حیث که وجودِ شریف ایشان جامع جمیع حقایق انبیاء است . با این ملاحظه می توان گفت که تا وقتی پیامبران در میان قوم باشند و بال رحمت بر سرِ ایشان بگسترانند . عذابی آنان را فرا نمی گیرد .و امّا منظور بیت :
وجه اول : تا وقتی که حضرت مسیح (ع) به قومِ خود توجه داشت . عذابی آنان را دچار نمی کرد . وقتی از میان آنان رفت دچار فتنه و عذاب شدند . استناد به آیه فوق نیز برای تبیین همین مطلب است . ( مقتبس از شرح کفافی ، ج 2 ، ص 473 ) .
وجه دوم : چون دل حضرت محمد (ص) از دست کافران و یهودیان خون شده بود . پس لازم بود که از میان آنان بیرون رود . در صورتیکه آن جناب از میان ایشان می رفت . آنان چگونه از عذاب الهی مصون می ماندند ؟ مسلماََ مصون نمی ماندند . زیرا شرطِ نیامدن عذاب حضور انبیاء در میانِ قوم خود بوده است . ( مقتبس از شرح کبیر انقروی ، دفتر دوم ، جزو اول ، ص 483 و 484 ) ]
برای مثال ، دغلکار و خیانتکار برای زرِ ناب و زرگر بیشتر خطر دارد . [ در اینجا حضرت مولانا با این تمثیل به این مطلب اشاره می دارد که انبیاء و اولیاء که همچون زرِ گرانقدر هستند و مانند زرگران طلای معنوی می پردازند . بیش از مردمان عادی در معرض گزندِ اهل هوی و حسودان قرار می گیرند . زیرا هوی پرستان ، تعالیم ایشان را مغایر عیش هوسناکانه خود می دانند . قلّاب = دغلکار ]
آنان که بسان حضرت یوسف (ع) زیبارو نمکین اند . خود را از گزند زشت رویان نهان می سازند . چنانکه مردمان خوب نیز از آسیب دشمنان در آتش رنج و بیم زندگی می کنند . [ همینطور اولیاءالله که یوسفان معنوی اند از دست حسادت نااهلان مستور می مانند . ] توضیح اولیای مستور در شرح بیت 932 همین دفتر آمده است .
آنان که همانند حضرت یوسف (ع) زیبارو و دلربا هستند . از بیم حسادت برادران نوعی خود در چاه تنهایی و اختفا زندگی می کنند . زیرا حسادت باعث می شود که یوسف وَشان را به کام گرگ ها سپارند .
از حسادت چه بلایی بر سرِ یوسف مصری آمد ؟ مسلماََ جفای عظیمی بر سرش فرود آمد . بدان که حسد ، گرگی بزرگ است که در نهان کمین کرده است .
برای همین بود که ناگزیر حضرت یعقوب با همه بردباری و صبری که داشت . از گرگ حسد می ترسید و همواره بر جان یوسف ، بیمناک بود . [ از انسان های گرگ سیرت که به لباس آدمی درآمده بودند می ترسید . ]
زیرا گرگِ طبیعت که همان حیوان درنده است . هرگز به حضرت یوسف (ع) نزدیک نشد . و به او گزندی نرساند . خطر این حسادت عملاََ از خطر گرگ ها هم بیشتر است .
گرگ حسادت ، یوسف را گزید و زخمی کرد . ولی این انسان های گرگ سیرت با لحنی شیرین پوزش خواستند و گفتند : ما برای مسابقه تیراندازی و اسب سواری و شتردوانی رفته بودیم . [ مصراع دوم اشارت است به آیه 17 سوره یوسف « ای پدر ، ما برای مسابقۀ رفته بودیم و یوسف را نزدِ بار و بُنۀ خود نهاده بودیم که گرگ او را خورد » گرگِ حسد ، از گرگ درنده بسی هارتر و خطرناک تر است . زیرا حسادت ممکن است که جهانی را به کامِ نیستی فرستد . لَبِق = خوش خلق ، خوش رفتار / عُذرِ لَبِق = پوزش موجّه و مقبول ]
صد هزار گرگ این مکر را ندارند . یعنی اگر صد هزار گرگ ، دور هم جمع می شدند نمی توانستند مانند برادران یوسف ، حیله بکار برند . تو صبر کن بالاخره این گرگ رسوا می شود . [ بیست = مخفف بایست ، در اینجا به معنی صبر کن است ]
زیرا حسودان در روز رستاخیز ، بی هیچ گفتگو بصورت گرگ محشور می شوند . [ روزِ گزند اشاره دارد به آیه 8 سوره تغابن ( = زیانمند شدن ) . « روزی که شما را گِرد آورد برای روز حشر ، آن روز ، روزِ زیانمندی کافران است » ]
شخصِ آزمندِ فرومایۀ حرامخوار در روزِ رستاخیز به صورتِ خوک محشور می شود . [ روزِ شمار به یوم الحساب اشاره دارد که در آیاتی نظیر : آیه 16 سوره ص و آیه 27 سوره غافر آمده است . در این بیت و ابیات بعدی ، بحث دقیق و حسّاسِ حشر ملکات و صفات مطرح شده .
حشر بصورت های مختلف انجام می شود زیرا صفات و ملکات آدمیان ، مختلف و گوناگون است . بنابراین هر صورتی از صورت های برزخی ، مطابق با نوعِ صفتِ آدمی است . چنانکه مثلاََ صفات و ملکات آزمندان و حریصان ، بصورتِ خوک تجسّم پیدا می کند . زیرا خوک به صفت حرص ، پُرآوازه است . اگر صفتِ درنده خویی در کسی غالب باشد ، حشر او به صورتِ درّندگان خواهد بود و اگر کسی به ایذاء و آزارِ دیگران مشغول باشد . حشر او بر گونۀ مارها و کژدُم ها خواهد بود و … بنابراین هر صفتی که در آدمی چیره باشد در آخرت به صورتی مناسب با آن صفت برانگیخته شود . زیرا صورت باید با صفات و ملکات سازوار باشد . ( مقتبس از مفاتیح الغیب ، ص 1020 و شرح اسرار ، ص 132 ) . فهمِ این مطلب تنها بر اصحابِ کشف و شهود و ارباب ذوق و مکاشفه معلوم است . زیرا این حشر به صورت برزخی و مثالی است . ]
از شرمگاهِ زناکاران ، بوی گند برمی خیزد . و دهانِ شرابخواران نیز بوی بد می دهد . [ مراد از اندام نهان ، عورت و شرمگاه آدمیان است ]
بوی گندی که هم اکنون در این دنیا به طور نهانی پراکنده است و به دل ها می رسد . در روزِ حشر ، بطور آشکار نمایان می شود . [ در این دنیا فقط روشن بینانِ عارف ، ملکوتِ موجودات را درمی یابند . ]
وجودِ انسان همان یک بیشه است . اگر از نفخۀ الهی بهره ای داری از این بیشه برحذر باش . [ زیرا بیشه جایی است پُر درخت و ممکن است در پسِ هر شاخه و شجری ، حیوانی درّنده و موذی نهان شده باشد . ]
در وجودِ ما انسان ها هزاران گرگ و خوک ، نهان شده است . و نیز در همین وجودِ ما انواع و اقسامِ صفات و ملکاتِ نیک و بَد و زیبا و زشت وجود دارد . [ گرگ و خوک اشاره به صفاتِ ذمیمۀ آدمی دارد . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 137 ) . و صالح و خوب نیز به صفات نیک دلالت دارد . خَشوک = حرام زاده ، ( فرهنگ نفیسی ، ج 2 ، ص 1369 ) ، در اینجا به معنی زشت ]
در وجودِ آدمی هر صفتی که غالب تر و چیره تر باشد . قدرت تصرّف و حکومت با اوست . چنانکه مثلاََ هر گاه در مس ، مقدار طلا بیشتر باشد آن فلز را طلا به شمار می آورند نه مس . [ حشرِ آدمی بر صفتی است که در او از سایرِ صفات بارزتر است ]
هر خوی و سرشتی که در وجودِ تو غالب و حاکم باشد . حتماََ بر همان صورت محشور خواهی شد . [ توضیح بیشتر در شرح بیت 1413 همین بخش ]
گاهی در انسان ، صفتِ زشت همچون گرگ نمایان می شود و گاهی در انسان صفتِ زیبا بسانِ رخسارۀ دلربای یوسف (ع) پیدا می شود .
صفاتِ خوب و بَد به طور نهانی از ضمیری به ضمیر دیگر راه پیدا می کند . [ بیت فوق تأثیر روحی و اخلاقی آدمی را از راهِ مصاحبت نشان می دهد . ]
نه تنها صفاتِ آدمیان قابلِ انتقال به یکدیگر است . بلکه حتّی صفاتِ آدمی به حیوانات و جانوران نیز قابل انتقال است . چنانکه مثلاََ بر اثر تعلیم و تأدیبِ آدمیان ، حیوانات نیز آموخته و رام می شوند .
برای مثال ، اسبِ سرکش و چموش ، اهلی و رام می شود و خرس می رقصد و بازی می کند و بُز هم سلام می کند . [ سُکسُک = اسب تیزرو ، در اینجا مراد اسبِ چموش است ]
تمایلات و خواسته های انسان به سگ نیز سرایت می کند . در نتیجه ، او یا سگِ گلّه می شود و مانند چوپان رَمۀ گوسفندان را می پاید و یا سگی شکاری می گردد و به صید می پردازد و یا سگِ نگهبان می شود و خانه را از حرامیان محافظت می کند .
از اصحابِ کهف ، صفتی بر سگشان اثر بخشید که او بر اثر آن صفت جویای خدا شد .
هر لحظه از ضمیر و درون آدمی ، خوی و صفتی نمایان می شود . گاهی خوی شیطانی پیدا می شود و گاهی خوی فرشتگی و گاهی خوی بهیمی و گاهی خوی درندگی .
از آن بیشۀ شگفت انگیز ، همۀ شیران آگاهی دارند . از آن بیشه ، راهی است نهانی به سوی دام قلب ها . [ این بیت نیز از ابیات مشکل مثنوی است . زیرا با معنی کردن ظاهری الفاظ نمی توان راه به جایی برد و مقصود را درک کرد . منظور از «بیشه» و «شیر» و «دام سینه ها» و «راه پنهان» چیست ؟ مراد از بیشه ، مرتبۀ الوهیت است که محلِ رویش اشجار حقایق و اسرار و معارف است . ( شرح بیت 1136 دفتر اول ) و شیر ، کنایه از عارفان و اولیاءالله است که حیاتشان بدان بیشه بستگی دارد . ( شرح کبیر انقروی ، دفتر دوم ، جزو اول ، ص 491 و تفسیر مثنوی و معنوی ، ص 299 ) . دام سینه ها نیز به این نکته اشاره دارد که قلبِ آدمی بسانِ دامی است که اسرار و حقایق را صید می کند . ( شرح کفافی ، ج 2 ، ص 475 ) . راه پنهان نیز حاکی از این مطلب است که مرتبۀ الوهیت از راهها و شبکه های حواسِ حیوانی و ادراک های جزیی پوشیده است . از اینرو نمی توان حقایق الهی را با تقیّد به عالم صورت و حواس ظاهره درک کرد . ]
ای که از سگ هم کمتری ، از درون عارفان مروارید جان را بدزد . [ در این بیت نقدِ مریدان دون همّت است که در صدد کسب معارف از انسان کامل و عارف فاضل برنمی آیند . از اینرو مقام آنان را فروتر از مقام سگِ اصحابِ کهف می داند . چه خوی و صفتِ نیکِ آنان ، در سگ اثر بخشید . همّتِ والا ، آدمی را مصاحب و همدم انسان های کامل می کند . و موجب تعالی روحی وی می شود .
حالا که می خواهی دزدی کنی . دست کم آن مروارید لطیف و گران بها را بدزد . و حالا که میخواهی باری بر دوش کشی . دستِ کم باری گران بها را بر دوش بکش . [ توضیح بیشتر در شرح بیت 2805 دفتر اول آمده است ]
دکلمه آمدن دوستان به بیمارستان جهت ذالنون
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
1) ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما / افتاده در غرقابه ای ، تا خود که داند آشنا…
1) هر آن ناظر که منظوری ندارد / چراغ دولتش نوری ندارد 2) چه کار اندر بهشت آن مدّعی را…
1) ای بادِ بی آرامِ ما ، با گُل بگو پیغام ما / که : ای گُل ، گُریز اندر…
1) مگر نسیم سَحر بوی یار من دارد / که راحت دل امّیدوار من دارد 2) به پای سرو درافتاده…
1) ای نوبهارِ عاشقان ، داری خبر از یارِ ما ؟ / ای از تو آبستن چمن ، و ای…
1) غلام آن سبک روحم که با ما سر گران دارد / جوابش تلخ و ، پنداری شِکر زیر زبان…