شرح و تفسیر گمان بردن کاروانیان که بهیمه صوفی رنجور است در مرکز تخصصی شعر و عرفان دیدارجان
ماه رمضان فرا رسیده بود . مردم برای دیدن هلال ماه ، بر کوهی فراز آمده بودند . ناگهان یکی از آن میان به عُمر ( خلیفه دوم مسلمین ) روی کرد و گفت : اینک هلال ماه را در پهنۀ لاجوردین آسمان می بینم . عُمر به آسمان درنگریست ولی هلالی ندید . به آن شخص روی کرد و گفت : این چه را که تو به شکل هلال می بینی در واقع هلال نیست بلکه خیالِ یاوۀ تو است . زیرا که من به …
متن کامل حکایت هلال پنداشتن آن شخص ، خیال را در عهد عمر رضی الله عنه را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید .
همین که صوفی سوار بر الاغش شد و به راه افتاد . حیوان زبان بسته هر لحظه به روی زمین واژگون می شد .
هر دفعه که الاغ صوفی به زمین می افتاد . مردم آن را بلند می کردند و می پنداشتند که آن حیوان ، بیمار و رنجور است .
یکی گوشِ الاغ را محکم می کشید و آن دیگری زیر زبان و دهانش را بررسی می کرد . یعنی که شاید زخمی پیدا کند .
و آن یکی نعلِ خر را نگاه می کرد که شاید در آن سنگی فرو رفته باشد . و آن دیگری چشم الاغ را وارسی می کرد که شاید لکه ای در آن پیدا شده باشد .
رفقای صوفی باز به وی می گفتند : ای شیخ ، این دیگر چه حالتی است ؟ مگر تو نبودی که دیروز می گفتی ، سپاس خدا را که این الاغ ، بس نیرومند است .
آن صوفی به رفقایش پاسخ داد : خری که شب به جای کاه و جو ، لاحول بخورد شیوۀ راه رفتنش غیر از این نخواهد بود .
وقتی که علوفۀ الاغ در شب ، لاحول باشد . پس آن حیوان زبان بسته سراسر شب را به تسبیح گفتن مشغول می شود و ناچار در روز به سجده می افتد و واژگون می شود .
بسیاری از مردم ، در واقع آدمخوارند . پس نباید به سلام علیک ظاهری آنان چندان مطمئن باشی . [ زیرا سلام علیک و قول و قرارهای آنان ، نظیر لاحول گفتن خادمِ خانقاه است . از اینجا تا بیت 263 نتیجه گیری از بیان این حکایت است . ]
دل های مردم ، خانۀ شیطان است . از مردم شیطان پرست کمتر فریب بخور . [ زیرا ظاهراََ لاف و گزافِ دوستی می زنند ولی باطناََ در صدد فریفتن این و آن اند . دَمدَمه = سخن فریبنده گفتن ، گول زدن ]
آن کس که از نَفَسِ شیطان ، لاحول خورد . یعنی کسی که مفتون سخنان فریبندۀ دیگران شود . مانندِ آن خرِ صوفی بالاخره هنگام حرکت و عزیمت با سر به زمین واژگون می افتد ]
هر کس که در این دنیا حیله و نیرنگِ شیطان را بخورد و از دشمنِ دوست نما ، اخترام و مکر را باور کند . [ ریو = حیله ]
در راهِ اسلام و مسلمانی بر سرِ پلِ صراط ، مانند آن خر صوفی از ضعف و پریشانی با سر به زمین سقوط خواهد کرد . [ حُباط = حالت شبیه به دیوانگی ، شوریدگی مغز ، پری زدگی . ( فرهنگ معین ، ج 1 ، 1396 ) ]
صراط : در لغت به معنی بلیعدن است ، علت اینکه به راه ، صراط گویند این است که راه ، رهگذران را در خود ناپیدا می کند و گویی که آنان را فرو می بلعد . در تفاسیر قرآن کریم ، صراط را راه راست ، راه آشکار و وسیع معنی کرده اند . ( قاموس قرآن ، ج 4 ، ص 122 و 123 ) . پلِ صراط همان راهِ مستقیم دین و فطرت الهی است . عرفا در شرح صراط می گویند : هر پدیده ای دارای حرکتی فطری به سوی حق تعالی است . یعنی راهِ کمال را فطرتاََ می پوید . ولی در میان موجودات این انسان است که علاوه بر حرکت نخست دارای یک حرکت ارادی و اختیاری نیز هست که البته این راه ، ویژه کاملان است . هرگونه کژی و انحراف از این راه (صراط مستقیم) آدمی را به ژرفای دوزخ می برد . صراط مستقیم از حیث دقت و اهمیت دارای دو جنبه است . یکی علمی و دیگری عملی . از حیث علمی بارکتر از موست زیرا کشف دقایق و اسرار و حقایق الهی و مسائل یقینی از مو بارکتر است . چنانکه در ضرب المثل گویند : این نکته ، از مو باریکتر است . و جنبه عملی آن نیز از شمشیر ، تیزتر است . زیرا ایجاد تعادل میان قوای متضّادِ آدمی و عدم انحراف واقعاََ در حساسیت و خطیر بودن از شمشیر هم تیزتر است . ( مقتبس از شواهد الربوبیة ، ص 290 و 291 )
آگاه باش و به خود آی که عشوه ها و نازهای رفیق بَد ، تو را فریب ندهد . حتی در روی زمین که راه می روی با خیال راحت راه نرو . شاید بر سرِ راهت دامی گسترده باشند . [ منیوش = گوش مکن ، فعل نهی از نیوشیدن ( = گوش کردن و پذیرفتن ) ]
صد هزار شیطان ریاکار و فریبکار را بشناس و زیر نظر قرار بده . و ای آدم در درونِ مار ، ابلیس را مشاهده کن . [ به نقل تورات ، ابلیس در صورتِ مار ابتداء حوا را فریب می دهد و سپس حوا ، آدم را به خوردن از شجرۀ ممنوعه تحریض می کند . آدم گفت : این زنی که قرین من ساختی . وی از میوه درخت به من داد که خوردم . پس خداوند به زن گفت : این چه کار است که کردی ؟ زن گفت : مار مرا اغوا نمود که خوردم . ( سِفر پیدایش ، باب سوم ، آیه 14-12 ) . اکبرآبادی می گوید : در این بیت ، اشارت به این مطلب است که ابلیسی و شیطان صفتی در درون هر کسی وجود دارد . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 44 ) ]
تو را افسون می کند و «جان» و «دوست» خطاب می کند تا مانند قصّاب ، پوست از دوست (گوسفند و نظایر آن) بر کنَد . [ قصّاب هم به ظاهر با گوسفندان دوستی می ورزد و با دادن آب و علف و برآوردن اصواتِ دوستانه و محبت آمیز ، آن زبان بسته ها را به مسلخ می کشد و خونشان می ریزد و پوست از تنشان جدا می کند . شیطان صفتان نیز با مردم ساده لوح چنین معاملتی دارند . ]
آن انسانِ شیطان صفت با افسون های فریبندۀ خویش ، تو را گمراه می کند تا پوست از سرت بکنَد . وای به حال کسی که از دستِ دشمنانِ دوست نما اندکی تریاک استفاده کند . [ دَم دادن = افسون خواندن بر مار ، در اینجا فریب دادن / افیون چشیدن = در لغت به معنی خوردن اندکی تریاک و یا مزه کردن آن است . ولی مراد این است که دشمنان شیطان صفت و تبه کاران بدنهاد در لباس دوست درمی آیند و با فردی ساده لوح ، طرح دوستی می ریزند و او را به مجلسِ کیف دعوت می کنند و بستی تریاک بر سرِ وافور می گذارند و به دستِ او می دهند و از خواصِ تریاک دَم می زنند و مثلا می گویند : اگر این بست را بکشی طبعت در مقابل امراض ، مقاوم می شود و همیشه جوان و نیرومند می مانی و … از این اراجیف بسیار می بافند تا آن نگون بخت را خام کنند و به جرگۀ اهلِ کیف درآورند و بیچاره اش کنند . ]
آن انسان شیطان صفت ، چاپلوسی و تملق می کند تا همانند آن قصّاب که گوسفندان را می کُشد . تو را با حالی زار و خوار ، خونت را بریزد و هلاکت نماید .
مانند شیر باش و شکار خود را خودت صید کن . عشوه و نازِ بیگانه و دشمن را رها کن و از خوشامد گویی و ثناخوانی آنان استقبال مکن .
غمخواری و مواظبتِ فرومایگان را مانند مواظبتِ آن خادم بدان . بی کسی و تنهایی بهتر است از خوشامد گویی و ثناخوانی انسان های تبه کارِ بدنهاد .
برای مثال ، نباید در زمینی که به دیگران تعلق دارد . خانه ای بسازی . کارِ خود را بکن و برای بیگانه کار مکن . [ حالا گوش کن که مقصود از بیگانه چیست ]
بیگانه کیست ؟ مسلماََ بیگانه ، این جسمِ تو است که از خاک دید آمده ، همان جسمی که برای آن دل می سوزانی و غم می خوری و سخت بدان توجه می کنی .
تا وقتی که این جسمِ مادّی خود را با غذاهای چرب و شیرین پرورش می دهی . هرگز نمی توانی روحت را قوی و نیرومند ببینی . [ توجه به نفسانیات و شهوات ، روح را خموده می سازد ]
اگر فرضاََ بدن آدمی را در میان مُشک هم که قرار بدهند . باز پس از مرگش بوی گند از آن بلند می شود .
مُشک را بر جسمت نزن بلکه آن را بر دلت بمال . مُشک چیست ؟ مسلماََ مُشک نامِ پاکِ خداوند بلند مرتبه است که ذکر نام های او قلب و روح را لطیف و معطر می سازد . ( ذوالجلال = دارندۀ شکوه ) . [ همین طور اذکار الهی نباید ظاهرب و به صورت لقلقۀ لسان باشد بلکه ذاکر باید در مذکور مستغرق شود ]
آن آدمِ منافق ، مُشک را بر جسمش می مالد . ولی روح خود را در ژرفای آتشدان قرار می دهد . [ گُلخُن = اجاق و آتشدان حمام های قدیمی که جای بسیار کثیف و دودآلودی بوده است ]
آن منافق ، نامِ حق را ظاهراََ بر زبان می آورد ولی روحش به واسطۀ افکار بی ایمان وی ، بوی گند می دهد .
ذکر خدا در دهان منافق مانند سبزه ای است که در گُلخُن حمام بروید . یا همچون گُل و سوسنی است که روی مستراح بدمد . [ اکبرآبادی گوید : در اینجا گُلخُن به معنی مزبله و سرگین دان است . ( شرح مثنوی ولی محمداکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 45 ) . و نیز اشاره است به حدیث « از سبزه های دمیده در سِرگین دان بپرهیزید » ( احادیث مثنوی ، ص 43 ) ]
بی گمان ، آن گُل در آنجا عاریتی است . زیرا جای اصلی گُل ، مجلس دوستان و محفل جشن و سرور است . [ همین طور ذکر نام های الهی نسبت به منافق جنبۀ عارضی و عاریتی دارد . و جای اصلی ذکر خدا ، مجلس اهل الله است . لازم به توضیح است که ذکر ، یکی از ارکانِ سلوک است . در قرآن کریم آیات بسیاری در این باب آمده است . ( سوره بقره، آیه 152 و سوره آل عمران ، آیه 41 و سوره اعراف ، آیه 205 و … ) . اهل سلوک با الهام از قرآن کریم و روایات مأثوره ، برای ذکر ، اهمیت والایی قائل شده اند . از آن جمله امام محمد غرالی می گوید : بدان که مقصود و لباب همه عبادت ها ، یاد کردن خدای تعالی است که عماد مسلمانی ، نماز است و مقصود از وی ، ذکر حق تعالی است . ( کیمیای سعادت ، ج 1 ، ص 252 ) . امام قشیری نیز گوید : ذکر ، رکنی قوی است اندر طریق سبحانه و تعالی ، و هیچکس به خدای تعالی نرسد مگر به دوام ذکر . ( ترجمه رساله قشیریه ، ص 347 ) . ارباب طریقت ، ذکر را به اعتبار کُلی دو قسم می دانند . 1) ذکر جلی ، ذکری است که با زبان و غالباََ با صدای بلند و به طور گروهی می خوانند . 2) ذکر خفی ، ذکری است که به تلفظ زبانی نیاز ندارد و قلب ، خود ذکر می گوید به این معنی که هیچ دَم و بازدَمی بدون ذکر سپری نشود و اینگونه ذکر نیاز به مجلس خاص ندارد و ذاکر می تواند با تمرکز قلبی در هر جا و مکانی ذکر بگوید . و حضرت امام سجاد (ع) در مناجات الذاکرین می فرماید : « و ما را انیس و مونس ذکر خفی بگردان » ( زبدۀ مفاتیح الجنان ، ص 460 ) .
زنان پاک به سوی مردان پاک می روند و آگاه باش که زنان ناپاک از آنِ مردان ناپاک اند . [ توضیح بیشتر در شرح بیت 1495 و شرح بیت 3604 دفتر اول آمده است ]
کینه توزی مکن . زیرا کسانی که از کینه توزی گمراه شده اند . گورشان را در کنار گورِ کینه توزان قرار می دهند . [ هر کس با هم جنس خود محشور می شود ]
اصل و ریشۀ کینه توزی ، همان دوزخ است و کینۀ تو جزوی از آن کُل است و دشمن دین و ایمان تو است . [ اکبرآبادی گوید : دوزخ نزدِ اهلِ تحقیق ، ورای نَفس و صفاتِ نفسانی نیست . چنانچه بهشت نزدِ ایشان سوای روح و اوصاف روحانی نیست . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 48 ]
از آن رو که تو جزو دوزخ هستی . پس بهوش باش که سرانجام حزو به کُلِ خود می پیوندد . [ جمیعِ اوصافِ ذمیمه جزو دوزخ است و از این حکم معلوم شد که جمیع اوصافِ حمیده جزو جنت باشد . ( توضیح بیشتر در شرح بیت 1382 دفتر اول ) ]
یقین بدان که هر چیز تلخ به تلخ ها می پیوندد . یعنی مردم ناپاک و بَدنهاد که در واقع گوهرِ ناسِره دارند به اشخاصی مانند خودشان ملحق می شوند . سخن یاوه کی می تواند همطراز و همراه سخن حق شود ؟ مسلماََ نمی تواند چون جمع نقیض محال است . [ پس هر کس بر اوصافِ خود محشور شود و در زمرۀ هم صفتان خود قرار گیرد . «کُند هم جنس با هم جنس پرواز » ]
ای برادر معنوی ، گوهر و حقیقت تو ، همان اندیشه تو است . و غیر از اندیشه ، تنها استخوان و رگی از تو می ماند که فاقد ارزش است . [ اگر اندیشه و عقل را از انسان سلب کنیم . وجه تمایزی میان او و حیوانات وجود نخواهد داشت . اکبرآبادی گوید : ذات و حقیقت تو همین علم است و بس ، و علم هر چیز را که تصور می کند رنگِ آن چیز می گیرد . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 49 ) ]
_ در زمان حیات مولانا معنای این بیت از او سوال می شود و او می فرماید : « تو به این معنی نظر کن که همان اندیشه ، اشارت به آن اندیشه مخصوص است . و آن را ما اندیشه عبارت کردیم جهتِ توسّع ، اما فی الحقیقه ، آن اندیشه نیست و اگر هست این چنین اندیشه نیست که مردم فهم کرده اند . ما را غرض این معنی بود از لفظ اندیشه . ( فیه ما فیه ، ص 196 ) . از اینجا تا بیت 279 بیانی است از اتحاد عاقل و معقول .
اگر اندیشۀ تو مانند گُل است . نگاه کن و ببین که تو گُلشنی . و اگر اندیشه ات مانند خار ، ناسازگار باشد . تو همچون هیزم گلخنی که باید بدانجا افکنده شوی .
اگر تو گلاب باشی ، تو را آدمیان بر سر و روی خود می زنند . و اگر مانند ادرار باشی بیرونت می افکنند . [ باطن و روح آدمی به هر چیز علاقمند و مقیّد شود . رنگِ آن چیز را می گیرد و شخصیت اش بر اساس چیزهای موردِ علاقه اش شکل می گیرد . اکبرآبادی در دفتر دوم شرح مثنوی خود ، ص 49 آورده است :
گر در دلِ تو گُل گذرد ، گُل باشی / ور بلبلِ بی قرار ، بلبل باشی
تو جزوی و حق کُلّ است اگر چند روزی / اندیشۀ کُلّ ، پیشه کُنی کُلّ باشی
برای مثال ، به صندوقجه های عطاران نگاه کن که هر جنسی را در کنار هم جنس خود گذاشته اند . [ طبله = صندوق کوچک ، صندوقچه ]
عطاران از آمیختن این اجناس همگن با یکدیگر و ایجاد تجانس مناسب ، آرایش زیبایی پدید آورده اند . [ تجانس = هم جنس بودن ]
اگر مثلا دو جنس ناهمگن مانند عود و شکر در هم آمیزند و کنار یکدیگر قرار گیرند . عطار آن دو را از یکدیگر جدا می کند . [ انبیاء نیز آمده اند تا صالحان را از طالحان تمییز دهند و آنان را از هم جدا سازند ]
صندوقچه ها شکست و روح ها از عالم ارواح به این عالم بیرون ریختند و در نتیجه در این عالم روح های صالحان و طالحان در یکدیگر درآمیخت . [ اکبرآبادی گوید : حضرت مولوی صورتِ مثالی ارواح را که پیش از تعلّق به اجسام در عالم مثال بود به طبله تمثیل فرموده اند . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 50 ) ]
حق تعالی ، پیامبران را با کتابهای آسمانی فرستاد تا آنها این دانه ها ، یعنی انسانهای صالح و طالح را روی طبق عالم قرار دهند و از یکدیگر جدا سازند . [ فرستادن ورق = در اینجا یعنی نازل کردن کتاب های آسمانی ]
قبل از آن ما امّتی واحد بودیم و هیچکس نمی دانست که ما خوبیم و یا بَد . [ مصراع اول اشارت است به آیه 213 سورۀ بقره . « مردم ، یک گروه بودند . خدا رسولان بفرستاد که نکوکاران را مژده دهند و بدکاران را بترسانند » ]
سکه های تقلبی و سکه های حقیقی در این جهان رایج بود یعنی صالحان و طالحان در هم آمیخته بودند . همه جا مانند شب تاریک بود و ما نیز به منزلۀ راهیانِ شب بودیم .
تا اینکه آفتاب پیامبران دمید . یعنی آفتاب عالمتاب پیامبران ، مردمان را از هم جدا کرد . این آفتاب گفت : ای سکۀ تقلبی دور شو و ای سکۀ حقیقی پیش آی . یعنی صالحان را به خود فراخواند و طالحان را از خود راند .
برای مثال ، چشم می تواند رنگ های مختلف را از هم تمییز دهد و نیز چشم می تواند لعلِ گرانبها را از سنگ بی مقدار تشخیص دهد .
همچنین چشم می تواند گوهر را از خاشاک تمییز دهد . به همیین سبب است که خاشاک در چشم فرو می رود . [ انبیاء که به منزلۀ چشم اند ، گوهر و خاشاک را نیک تشخیص می دهند . صالحان که به منزلۀ گوهرند ، انبیاء را به سرور و خرسندی درمی آورند . اما طالحان که به مثابۀ خاشاک اند انبیاء را آزرده می سازند . ( شرح کبیر انقروی ، دفتر دوم ، جزو اول ، ص 117 و 118 ) ]
این صرّافان دغلکار ، دشمن روزند ولی طلاهای نابِ معادن شیفتۀ روزند . [ آن مزّوران ریاکار ، همواره دشمن انبیاء و اولیاء هستند که وجودشان چون روزِ پُر فروز است . اما نیکانِ نیک نهاد عاشق و شیفته وجودِ نورانی آنانند . روز به معنی قیامت هم می تواند باشد . ( شرح کبیر انقروی ، دفتر دوم ، جزو اول ، ص 117 و 118 ) . [ قلّاب = آنکه سکه تقلبی بزند ]
زیرا روز مانند آینه ، حقیقت طلا را نشان می دهد . تا اشرفی صرّافان امین ، بهتر دیده شود . [ وجه دیگر مصراع دوم ، تا آنکس که شریف و گرانقدر است . بزرگواری و والایی مقام انبیاء و اولیاء را که همانند روز است مشاهده کند . ( شرح کبیر انقروی ، دفتر دوم ، جزو اول ، ص 117 و 118 ) ]
حق تعالی بدان سبب لقب روز را قیامت داده که روز ، زیبایی سرخ و زرد را نشان می دهد . [ قرآن کریم ، قیامت را روزِ جدایی نیکان از بَدان می داند . چنانکه در آیه 58 سوره یس می فرماید . « ای بَدکاران ، امروز شما از صفِ نیکان جدا شوید » و در آیه 16 سوره حج می فرماید . « همانا خداوند در روز قیامت میان آنها جدایی افکند که او بر احوالِ همه موجودات گواه است » ]
پس در حقیقت ، روز سِرِ اولیاءالله است . یعنی روزِ حقیقی ، درونِ روشن اولیاست . هر چند که روز ، در برابر ماهِ اولیاءالله سایه ای بیش نیست . [ قلب انبیاء و اولیاء ، حامل حقایق عالم است و حقیقت هر چیز و هر کس در آن ، روشن و آشکار است . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبر آبادی ، دفتر دوم ، ص 51 ) . صوفیان در تعریف سِر گویند : سِر ، لطیفه ای است مُستَودع در دل ، که محلِ مشاهده باشد . ( مجمع البحرین (ابرقوهی) ، ص 485 ) ]
این را بدانید که روز بازتابی است از نور درون اولیاءالله ، و شب که چشم ها را فرو می بندد . بازتابی است از صفتِ ستاریت اولیاءالله . [ شبِ تاریک که احوال و اشیاء را می پوشاند . جلوه ای است از صفت ستار بودن اولیاء . آنان نیز معایب خلق را می پوشانند ]
از آنرو خداوند فرمود : «سوگند به چاشتگاه» که چاشتگاه جلوه ای از روشنی دل حضرت ختمی مرتبت (ص) است . [ اشاره است به سوره واضّحی > « سوگند به چاشتگاه ، سوگند به شب ، آنگاه که همه جا را فرا گیرد » مولانا این آیه را طبق مشرب صوفیانۀ خود تفسیر کرده و می گوید : مراد از ضحی ( = چاشتگاه ) نور ضمیر حضرت محمد (ص) است . و مراد از لیل ( = شب ) وصفِ ستّاریت اوست از آن جهت که معایب مردمان را می پوشاند . و به رویشان نمی آورد . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 52 ) . و باز گفته اند : ستّاریت حضرت ختمی مرتبت (ص) از آن رو است که تن مبارک او ، حجابِ نورِ ضمیر اوست تا خلایق تابِ صحبت او بیارند و از نور بی حجابِ او نسوزند . ( شرح مثنوی معنوی شاه داعی ، ج 1 ، دفتر دوم ، ص 456 و شرح کفافی ، ج 2 ، ص 412 ) . انقروی در توضیح این بیت و ابیات بعدی سخنانی دارد که مضمونِ آن چنین است « خداوند متعال به نور روز و شب تار سوگند یاد کرده ، ولی این سوگند نه به خاطر ارزش ذاتی روز است . بلکه به خاطر بزرگداشت حضرت محمد (ص) است . از آنرو که روز ، روشنی بخش و پُرفروز است . و از این نظرکه مشابهتی با نور معنوی آن جناب دارد به روز سوگند یاد کرده و اِلّا ، پدیده های فانی شدنی و آفل ارزش سوگند ندارند . ( شرح کبیر انقروی ، دفتر دوم ، جزو اول ، ص 120 و 121 ) ]
قول دیگر آن است که دوست ( در اینجا حق تعالی ) از آنرو چاشتگاه را خواست که چاشتگاه ، جلوه ای از نور معنوی حضرت محمد (ص) است .
و اِلّا سوگند یاد کردن باقی بر فانی درست نیست . پدیدۀ فنا پذیر چه ارزشی دارد که خدا از آن سخن بگوید و بدان سوگند یاد کند .
در جایی که حضرت ابراهیم خلیل (ع) بگوید : من غروب کنندگان را دوست نمی دارم . پس چگونه ممکن است که پروردگار جهانیان به پدیده های فناپذیر و آفل توجه کند و به نام آنها سوگند خورد . [ مصراع اول اشارت است به قسمتی از آیه 76 سوره انعام . « … پس آنگاه که غروب کرد گفت : من افول کنندگان را دوست نمی دارم » ]
همچنین سوگند به شب به صفت عیب پوشی حضزت محمد (ص) و کالبد زنگاریّ اوست . [ اشاره به این است که جسمِ شریف آن حضرت ، نورِ باطنش را از دیدگان مردم می پوشاند . ضمناََ زنگاری ، تن پوشهای سبزفام پیامبر (ص) را نیز متبادر به اذهان می کن . ( زنگاری = منسوب به زنگار . زنگار ، زنگِ فلزات و آیینه و جز آن است که به سبب رنگِ سبز آنها به این نام موسوم شده است . از فرهنگ معین ، ج 2 ، ص 1755 ) ]
هنگامی که آفتاب حضرت رسول از فلک تابیدن گرفت . به این جسم که همانند شب ، پوشاننده است گفت : بهوش باش که حق تعالی تو را رها نکرده است . [ اشاره است به آیه 2 سوره والضّحی . « پروردگارت تو را رها نکرده و تو را دشمن نداشته است » .( وَدّعک = تو را ترک نکرد ، از مصدر تودیع )
_ در تفاسیر آمده است که وحی به مدت پانزده یا دوازده یا چهل روز به پیامبر (ص) قطع شد و مشرکان مکه گفتند : پروردگار ، محمد را رها کرده و او را مورد خشم و قهر خود قرار داده است . نیز گفته اند که یهودیان از رسول در بارۀ ذوالقرنین و اصحاب کهف سوال کردند و پیامبر بی آنکه اِن شاءالله گوید . قاطعاََ گفت که فردا جواب خواهم داد و به دنبال آن وحی قطع شد . این سوره در تسلی خاطر پیامبر (ص) آمده است . ( مجمع البیان ، ج 10 ، ص 504 ) ]
وصال از درون بلا آشکار شد . و از آن شیرینی وصال ، عبارت «دشمن نداشته باش» پدید آمد . ( ما قَلی = دشمن نداشت و ترک نکرد ) . [ اکبرآبادی گوید : در اینجا اشارت است به آنکه عارفِ کامل در حالت فیض و هجر هم از حق ، جدا نیست . چه وی ذات و صفاتِ خود را ذات و صفات حق می داند . پس جدایی حق از وی ، جدایی حق است از خود ، و این محال است . ( شرح مثنوی ولی محمد اکبرآبادی ، دفتر دوم ، ص 53 ) ]
هر عبارتی نشانگر حالتی خاص است . حال و معنی مانند دست است و عبارت و کلام مانند ابزار و وسیلۀ آن . [ هر عبارتی که از زبان پیامبر شنیده می شود چون در او حقیقت دارد . آن عبارت حاکی از حال اوست . بر خلاف اهلِ نفاق که عبارات جاری بر زبانشان مطابق حالتِ آنان نیست . ]
برای مثال ، اگر ابزار زرگر در دستِ کفشگر قرار گیرد . مانند این است که دانه ای در ریگزار کاشته شود .
مانند این است که ابزار کفشگر را در اختیار کشاورز قرار دهی . و کاه را پیش سگ بگذاری و استخوان را پیش الاغ . ( اِشکاف = کفشگر ) . [ همانطور این چیزها که گفتیم با یکدیگر تناسبی ندارند . عبارات قرآنی نیز اگر در معنایی نامربوط بکار گرفته شود . مصداق همین تمثیلات می گردد . ( مقتبس از شرح کبیر انقروی ، دفتر دوم ، جزو اول ، ص 124 ) ]
برای مثال ، اَنَالحق گفتن منصور حلاج ، به نور تبدیل شد . ولی اَنَالحق گفتن فرعون ، دروغ و یاوه بود . ( زُور = دروغ و حرف یاوه ) . [ زیرا منصور حلاج از سرای خود بینی سفر کرده بود و خود را در ذات الله فانی کرده بود و دیگر چیزی جز حق نمی دید و وجود او همچون نایی بود که دمنده آن ، حضرت حق بود . و این اَنَالحق را در واقع خدا می گفت نه منصور . فرعون هم گفت : من خدایم ولی این سخن ، در شمارِ تُرّهایی بود که از پریشان مغزی و بیمار دلی او ناشی می شد . او به قدرت ظاهری و سلطنت دنیایی خود مغرور شده بود . ]
مثال دیگر ، عصایی که موسی در دست داشت بر صدق و راستی او گواه بود . ولی عصایی که در دستِ جادوگران بود به هیچ دردی نخورد . [ هَبا = مخفف هباء ، در اصل به معنی گرد و غباری است که در پرتو آفتاب دیده شود ولی در اینجا به معنی چیز بی ارزش و ناکارآمد . ]
به همین دلیل بود که حضرت عیسی ، اسم اعظم خداوند بی نیاز را به همراه نادان خود نیاموخت . ( صَمَد = بی نیاز ) . [ توضیح بیشتر در شرح بیت 141 به بعد همین دفتر ]
آنکه نادان است . عیب و نقص را به ابزار نسبت می دهد . مثلا تو اگر سنگ را بر گِل بکوبی آیا آتشی بیرون می جهد ؟ [ نااهلان نیز ممکن است کلمات حق تعالی و اولیاءالله را حفظ کنند و دائماََ وِردِ زبان سازند . وقتی نتیجه ای از آن نمی گیرند به جای آنکه خود را اصلاح کنند . منکر حقانیت آن کلمات می شوند . ]
ولی دست و ابزار مانند سنگ و آهن است . همانطور که از خوردن آهن به سنگ ، شراره پدید می آید . دست آدمی نیز باید همراه ابزار مناسب باشد تا نتیجه ای از این همراهی و جفت شدن پدید آید . [ ادعیه و اورادی که اولیاءالله می خوانند . نتایجی مطلوب به بار می آورد . زیرا آن کلمات قدسی با ارواح پاک و نورانی آنان تناسب دارد . ولی همین اوراد و ادعیه اگر از زبان و دلِ نااهلان برآید . آن نتایج مطلوب را به بار نمی آورد . زیرا هنوز تناسبی میان آن کلمات قدسی و ارواح ناصافِ آنان پدید نیامده است . ]
آن کس که بی همتا و بی وسیله است همانا یکی است . یعنی همان خداوند واحد است . عدد ممکن است در معرض شک و خطا قرار گیرد ولی یگانگی حضرت حق مورد شک و ظن نیست .
آنانکه به تنویّت و تثلیث عقیده دارند سرانجام در بارۀ وحدانیت حق ، متفّق می شوند . ( ادامه در بیت بعد )
زیرا وقتی که چشمِ آنان از نقصِ لوچی و دو بینی بهبود یابد . متحد می شوند و دوگانه پرستان و سه گانه پرستان به توحید و یکتا پرستی می رسند . ( دو سه گوی = معتقد و قائل به شِرک و تنویّت . یکی گوی = معتقد و قائل به توحید ) . [ حق یکی است . تعدد و اختلاف در آن ناشی از اغراض نفسانی و روانی است ]
اگر تو در میدانِ او ، مانند گویِ چوگانی ، پس در اطراف چوگانِ او بگرد . [ یکی گوی ، هم به معنی کسی است که به توحید و یکتایی خدا قائل است و هم می تواند به معنی چوگان باشد . به هر حال مقصود این است که اگر تو یکتا پرست هستی باید همانند گوی ، مطیع و منقادِ چوگان مَشیّةالله باشی . ] توضیح بیشتر در شرح بیت 2466 دفتر اول .
زیرا گوی ( = توپ چوگان ) وقتی که بی عیب و نقص باشد از ضربه های دستِ شاه به حرکت درمی آید . [ انسان نیز وقتی از نقایص درونی پاک شود از ضربه های چوگان مَشیّة الله و حکمِ پادشاه عرصۀ وجود ، پویا می گردد و راهِ کمال نهایی را درمی نوردد . ]
ای دوبین با گوشِ هوش ، این سخنان را گوش کُن و از راهِ گوش ، چشمت را درمان کن . یعنی چشمِ باطنت را به وسیله گوش سپاردن به حق معالجه کن .
پس سخن پاک در دل های کور جای نمی گیرد . بلکه به اصلِ نور می رود . [ چون سنخیتی میان تاریک دلان و پاکی کلامِ حق نیست لذا کلام حق به سوی اهلش می رود . ضمناََ اشاره است به حدیث . « حکمت را هر جا که هست بگیر زیرا که حکمت در سینۀ منافق ، آنقدر می جنبد که سرانجام در سینۀ مومن جای گیرد » ( احادیث مثنوی ، ص 44 ) ]
مکر و افسون شیطان ، در کج دلان نفوذ می کند و در درون آنان قرار می گیرد . چنانکه مثلا کفش کج مناسب پای کج است .
اگر تو سخنان حکمت آمیز را با زبان تکرار کنی ، از آنرو که تو شایسته آن سخنان نیستی . حکمت از تو دور می شود .
خواه آن سخنان را بنویسی و حفظ کنی و خواه لاف بزنی و به گزاف بیانش کنی . ( ادامه مطلب در بیت بعد )
ای ستیزه رو ، آن حکمت از تو روی برمی گرداند و خود را نهان می سازد و سرانجام بندها را از هم پاره می کند و می گریزد . [ حقیقت کلمات حکمت آمیز از باطن شخصی که فقط کارش حفظ کردن آن است روی در هم می کشد و جمال با کمال خود را بدو نمی نماید . ]
ولی اگر از آن سخنان حکمت آمیز چیزی نخوانده باشی و آن عِلم ، سوز و گداز و عشق و علاقه تو را نسبت به خودش مشاهده کند . در اختیارت قرار می گیرد مانند پرندۀ دست آموز و تربیت شده .
آن عِلم نزدِ هر نااهلی قرار نمی گیرد . چنانکه طاووس در خانۀ محقّرِ روستایی دوام نمی آورد . بلکه جای آن خانه های شاهانه است . [ حکایت یافتن پادشاه باز را در خانۀ کمپیرزن که در بخش بعدی آمده در تبیین همین مطلب است ]
دکلمه گمان بردن کاروانیان که بهیمه صوفی رنجور است
سرزمین ایران از دیرباز مهد تفکرات عرفانی بوده است . از این رو در طی قرون و اعصار ، نام آورانی بی شمار در عرصه عرفان و تصوف در دامن خود پرورش داده است . یکی از این بزرگان نام آور ، حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به ملای روم و مولوی رومی آوازه یافته است . او در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد . پدر او محمدحسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده است و نیز او را با لقب سلطان العلما یاد کرده اند . بهاء ولد از اکابر صوفیه و اعاظم عرفا بود و خرقه او به احمد غزالی می پیوست و در علم عرفان و …
متن کامل زندگینامه مولانا جلال الدین بلخی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
مثنوی معنوی کتابی تعلیمی و درسی در زمینه عرفان ، اصول تصوف ، اخلاق ، معارف و …است . مولانا بیشتر به خاطر همین کتاب شریف معروف شده است . مثنوی معنوی دریای ژرفی است که می توان در آن غواصی کرد و به انواع گوهرهای معنوی دست یافت با آنکه تا آن زمان کتابهای ارزشمند و گرانقدری نظیر منطق الطیر عطار نیشابوری و حدیقت الحقیقت سنائی و گلشن راز شبستری از مهمترین و عمیق ترین کتب عرفانی و صوفیانه به شمار می رفتند ولی با ظهور مثنوی معنوی مولانا و جامعیت و ظرافت و نکته های باریک و …
متن کامل معرفی جامع کتاب مثنوی معنوی مولوی را در مرکز تخصصی شعر و عرفان مطالعه نمایید.
1) ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما / افتاده در غرقابه ای ، تا خود که داند آشنا…
1) هر آن ناظر که منظوری ندارد / چراغ دولتش نوری ندارد 2) چه کار اندر بهشت آن مدّعی را…
1) ای بادِ بی آرامِ ما ، با گُل بگو پیغام ما / که : ای گُل ، گُریز اندر…
1) مگر نسیم سَحر بوی یار من دارد / که راحت دل امّیدوار من دارد 2) به پای سرو درافتاده…
1) ای نوبهارِ عاشقان ، داری خبر از یارِ ما ؟ / ای از تو آبستن چمن ، و ای…
1) غلام آن سبک روحم که با ما سر گران دارد / جوابش تلخ و ، پنداری شِکر زیر زبان…